March 21, 2005

از راديو دريا و راديو تهران، تا راديو هودر و راديو بلاگ (2)

دوران شادي ها و هلهله ها خيلي زود به پايان رسيد و دوران وحشت بزرگ آغاز شد. بهاي "بازگشت به خويشتن" و فرار از "غرب زدگي" بسيار سنگين بود. به ناگهان از سال 2536 شاهنشاهي و عصر طلائي و تمدن بزرگ به سال 1400 قمري و عصر حجر و قرون وسطاي اسلامي بازگشتيم. "صداي ايران" تبديل شد به "صداي جمهوري اسلامي ايران". به جاي "گل هاي رنگارنگ" و تار شهناز و کمانچه ي بهاري، صداي مسلسل و تفنگ بود که به گوش مي رسيد. راديو را به گوش چسبانده بوديم و منتظر خبرهاي داغ بوديم: "هم اکنون به ما خبر دادند که گروهي ضد انقلاب مسلح به ساختمان راديو تلويزيون حمله کرده اند. از تمام نيروهاي انقلاب مي خواهيم تا خود را فورا به راديو تلويزيون در خيابان مصدق برسانند". برپا خيز! از جا کن! بناي کاخ دشمن! اين صدا و فرياد در هر جاي دنيا به گوش مي رسيد. با شنيدن اخبار، گاه عرق سرد بر تن مي نشست، و گاه بدن از شدت هيجان گر مي گرفت. اگر ضدانقلاب بودي از شنيدن ِ خبر زد و خورد، خوش حال مي شدي، و اگر انقلابي بودي، ناراحت و خشمگين.

خارج نشينان تنها مي توانستند در ساعت هاي معيني از روز، صداي راديوي کشورشان را بشنوند. سردمداران قدر قدرت ديروز و ضد انقلاب فراري امروز هر يک به گوشه اي پناه برده بودند و تنها وسيله ي ارتباط شان با ايران، راديو بود. صداي پر خش خش راديو ايران، آپارتمان هاي شيک "مارينا به دِ زانژ" و "دومِن دِ لو" در خروجي نيس به کن و ساحل "لاجوردي" را پر کرده بود. از هرمز قريب (رئيس تشريفات دربار شاهنشاهي) تا علي اميني نخست وزير پيشين در "سيميه"ي نيس، راديوها را به گوش چسبانده بودند و اخبار را لحظه به لحظه دنبال مي کردند. شاه هم در پاناما راديوي اش را در کنار داشت و به اميد شنيدن صداي افسران وفادارش لحظه شماري مي کرد. از شادي و خنده خبري نبود. ديگر کسي با صداي خوشحال نمي گفت که "چرا از تو رختخواب هاتون بيرون نمي ياين... پاشين با اين آهنگ هر کجا که هستيد بزنيد و برقصيد"... اکنون دعوت به اسلحه کِشي و آدم کُشي و هجوم و حمله بود. جنايت بود و کشتار و قتل و غارت و ويرانگري. خوي بهيمي مردم زنده شده بود و طعم خون به دهان ها مزه کرده بود. ولي وحشت بزرگ تر در راه بود.

هواپيماي هما به طرف ِ تبريز در حال پرواز بود. آخر شهريور 59؛ ساعت حدود دو بعد از ظهر. فرداي آن روز مدرسه ها باز مي شد و هواپيما پر از مسافر بود. يک ساعت مدت پرواز تا تبريز تمام شده بود اما از فرود هواپيما خبري نبود. هواپيما مرتب به راست و چپ تغيير مسير مي داد. يک ساعت، يک ساعت ونيم شد و مسافران کم کم نگران شدند. از راديوي خلبان اين جملات شنيده مي شد: "فرودگاه هاي تهران، تبريز، اصفهان بمباران شده اند. شما به طرف فرودگاه هاي ديگر تغيير مسير دهيد".

هواپيما در پايگاه شکاري اصفهان فرود آمد. مسافران گمان مي کردند، کودتا شده است. "انقلابيون" داخل هواپيما هر آن چه را که نشان از وابستگي به نظام تازه تاسيس جمهوري اسلامي داشت در جيب هاي پشت صندلي هواپيما مخفي کردند. اگر تيغ در اختيار داشتند، در آن لحظه قطعا ريش شان را هم مي تراشيدند! مردم از يکديگر مي پرسيدند چه اتفاقي افتاده است؟ همه دور راديوها جمع شده بودند تا ببينند چه خبر است. بالاخره رئيس جمهور بني صدر پشت ميکروفون ظاهر شد و اعلام کرد که عراق به ايران حمله کرده است.

از آن روز به بعد صداي آژير قرمز بود که از راديو شنيده مي شد. صداي نوحه ي "آهنگران" و اعلاميه هاي ارتش که فلان هواپيما و بهمان تانک را نابود کرديم و دشمن را به خاک سياه نشانديم. صداي مارش و سرود و شعرهاي حماسي: "بابا آب داد ديگه شعار ما نيست. بابا خون داد، بابا خون داد... ما بچه هاي ايران جنگيم تا رهايي، ترسي به دل نداريم، از مرگ و بي پناهي، فريادمان بلند است، نهضت ادامه دارد، حتي اگر شب و روز، بر ما گلوله بارد"... و بر ما شب و روز گلوله باريدن گرفت. شبي نبود که آسمان پايتخت به سرخي گلوله هاي ضد هوايي روشن نشود. اينبار راديو را نه براي شنيدن ِ "آي نگار نازنين" سُلي، و "عروسک شکسته"ي نلي، و قرعه کشي بخت آزمايي "مستجاب الدعوه" که براي شنيدن زوزه ي آژير قرمز و رفتن به بالاي پشت بام و ديدن جايي که بمب ها به زمين خورده است و بخت – آزمايي براي اين که بمب بعدي به نزديکي ما خواهد خورد يا نه به گوش مي چسبانديم.

چندي گذشت و جان "مجاهدين خلق ايران"، از ظلم حکومت و ضرب و شتم و حمله و هجوم حزب اللهي ها به لب رسيد و اسلحه ها بيرون کشيده شد. بچه بود که در خيابان تيرباران مي شد و نوجوان بود که در خاک و خون مي غلتيد. خلخالي بچه اي را مي ديد که روزنامه مجاهد در دست دارد و از ماشين پياده مي شد و يک گلوله در مغزش خالي مي کرد و دوباره سوار ماشين مي شد و بي خيال به راهش ادامه مي داد. به همين راحتي! ريشوي موتور سوار بود که مغزش به گلوله ي مجاهدين متلاشي مي شد و کسي نمي فهميد که چرا قرعه به نام اين بخت برگشته زده شده است. بمب بود که زير ميز و کنار ستون منفجر مي شد و همه ي اينها به اميد تغيير و رها شدن از شر حاکماني که جز زدن و کشتن کار ديگري نمي دانستند. نيروها البته نابرابر بود و نتيجه معلوم. رئيس جمهور بني صدر و مسعود رجوي سوار هواپيماي معزي شدند و به پاريس گريختند و موسي و اشرف و ديگران ماندند و تا آخرين قطره ي خون جنگيدند. از اين جا به بعد "صداي مجاهد" بود که گوش ها را تيز مي کرد. صدايي که با پارازيت وزارت اطلاعات مدام در حال تغيير جا بود و براي شنيدنش مي بايد حلقه ي تغيير موج را مدام مي گرداندي.

هزار و خرده اي کيلومتر آن طرف تر، باران گلوله و توپ و خمپاره بود که در جبهه ها مي باريد. وسط صداي شليک کلاش و ژ3 و خمپاره ي شصت، صداي داريوش و گوگوش بود که به گوش مي رسيد! ترانه هاي قديم و جديد بود که پخش مي شد. اين "صداي بغداد" بود! در خط مرزي اين تنها راديويي بود که مي توانستيم بر روي موج متوسط و بدون دنگ و فنگ بگيريم. در لحظه اي که آن مرد گوينده – که اکثر ايرانيان صدايش را به خاطر دارند – از پيروزي هاي ارتش ظفرنمون صدام و دعوت به تسليم سربازان ايراني سخن مي گفت صداي راديو را کم مي کرديم تا ترانه ي بعدي شروع شود.

اينجا راديو داشتن و راديو شنيدن جرم بود؛ جرمي بزرگ با عواقبي سخت. بچه هاي "سياسي ايدئولوژي"، مثل سگ هاي دايره ي مبارزه با مواد مخدر، بو مي کشيدند تا ببينند چه کساني راديو دارند؛ چه کساني شطرنج و تخته نرد و ورق بازي دارند؛ چه کساني نوشيدني الکلي دارند. اما شگفتا که حس بويايي اين برادران براي حشيش و علف و ترياک و هروئين کار نمي کرد. مي توانستي حشيش بکشي ولي حق نداشتي راديو گوش کني. نيک مي دانستند که بچه ها، راديو را فقط براي موسيقي گوش مي دهند و به شعارهاي گوينده کاري ندارند.

آن روزها راديو بود که خريديم و سياسي ايدئولوژي آن را خرد کرد! از هر کس راديو مي گرفتند در جايي جمع مي کردند و بعد آن ها را خرد و خاکشير مي کردند. ما هم تا مي توانستيم با فوق العاده جنگي که مي گرفتيم، راديو مي خريديم و در حالي که با مسلسل به سمت سربازان عراقي شليک مي کرديم، به سلامتي هم، "نوشيدني"يي را که هشتاد درصدش آب بود مي نوشيديم، و به "کري گوش دشمنان شادي"، گوگوش و داريوش گوش مي داديم! زير باران گلوله ي صداميان، شطرنج بازي مي کرديم و براي حفظ شطرنج هاي مان با سياسي ايدئولوژي دست به گريبان مي شديم!

شطرنج بازي کردن در آن سال ها – از ديدگاه اسلاميون - مساوي بود با بازي کردن با فرج مادر! امام چند سال بعد تغيير راي دادند و فرمودند که ديگر بازي با شطرنج، بازي با فرج مادر قلمداد نخواهد شد و ديگر لازم نيست شطرنج بازان کتک بخورند و شطرنج شان مصادره شود! آري، در اوايل دهه ي شصت، سرگرمي ما راديو بود و شنيدن موسيقي از صداي بغداد و با يک دست يقه ي سياسي ايدئولوژي را گرفتن و با دست ديگر آتش بر روي سربازان صدام گشودن! آن زمان شاد بودن چقدر سخت بود!

سال ها گذشت تا حضرت امام جام زهر را سر کشيد و دوران سازندگي آغاز شد. دوران ساختن سد ها و کشيدن خطوط فشار قوي و مثله کردن آدم ها. دوران طناب و تپانچه و شياف پتاسيم و لبخند مليح. دوران اتوبوس و بنزين و آتش و آقازاده. دوران کشتن فلاح تفتي و منيژه زر سازگار در انتهاي گلستان سوم و فاطمه ي قائم مقامي در پاسداران. دوران نگه داري آهو در حياط سازمان امنيت براي درست کردن کباب و تکه تکه کردن حاجي زاده و پسر بي گناهش در رختخواب و قطعه قطعه کردن کشيش ها و بسته بندي آن ها در کيسه هاي فريزري و حمل موشک به بلژيک. در اين دوره تنها صدايي که از راديو شنيده مي شد، صداي آمار بود؛ آمار سازندگي؛ آمار رشد و پيشرفت؛ و تنها صدايي که شنيده نمي شد صداي فرياد وحشت روشنفکران و شکستن کمر مردم عادي بود...

sokhan March 21, 2005 06:25 PM
نظرات

salaam va saal-e no mobarak

cheghadr jaalebeh in nevehstehaye shoma dar bareye radio va khateraat-e marbot be an.jaalebeh ke man sahyad aghallan 15-20 sal ba shoma ekhtelaaf seni dashteh absham( az rouy-e tarikhha hads mizanam) amma tarikh ye jourayi khodesh ra tekraar mikoneh!!
gourki va jaan-es hofteh va jangal-e abr va ziarat va ghaar-e roud afshaan va jalasehash,....shayad alan diegh chiz-e ziadi too radi peyda nasheh kard, amma hamdam-e doran-e dabirestaan- va daneshgaah-e man ke ta sobh bidar boudam raah-e shab boud va radio payam(ma radio drya giremoun nemioumad) va hatta barnameye goftegouy-e radio ke baa'es-e taghire masir-e zendegi-e mna shod ye jourayi,....
khosh-halam ke in radihay-e interneti mitouneh dobaareh radio ra be bachehay-e in dore zamouneh bargardouneh, hamoun radiy-e khoubi ke to sobh-hay-e barfi khabar-e ta'tili-e madreseh ra midad,....
pirouz-o shad-o payandeh bashid

mohaddesse March 25, 2005 05:29 AM

.Just keep writing please.Great.It was amazing

March 25, 2005 01:13 AM

در نظر سنجی انتخابات رياست جمهوری شرکت کنيد. به نفع شماست.

روک‌گو March 23, 2005 06:41 AM

و این چنین شد که ما هم به تاریخ پیوستیم و فرزندانمان ما را سرزنش خواهند کرد که چرا این همه اشتباه کردیم همان طور که ما پدرانمان را به خاطر اشتباهاتشان سرزنش میکنیم. گویی این یک دور باطل است.

چو عقل نباشد جان در عذاب است ...

با تشکر

آرمان March 23, 2005 03:09 AM

Hi
It's one of the best which I have ever read. I think it's a kind of poem that you wrote.I enjoyed . thank you
Ehsan

March 22, 2005 08:59 PM

tanha tarikh-nevis vaghei hasti keh dar tool omram dideh-am hamisheh tamam maghalatat ra mikhanam va az inkeh inghadr daghigh hameh chiz ra midani va besiyar ziba bayan mikoni lezat mibaram moshtagh khandan baghieh matalebat hastam movafagh ba paydar bashi

nasrin March 22, 2005 08:33 PM

I don't know who or even where you are, but I just enjoy your writings and I wish you all the best to let you keep on writing. I think we all need a good writers like youself

March 22, 2005 08:29 PM

در تمام این مدت در كردستان، خون بود كه میبارید، جان انسان بود كه گرفته میشد و ابادیها بود كو ویران میشد و هیچكدام از اینها در نوشته های شما جایی ندارد!!!؟؟؟ شاید این صداها به گوش شما نمیرسیده یا گوش شما نمیخواسته انها را بشنود.
براستی جای تاسف است...

Nekeroz March 22, 2005 02:55 PM

تمام آنچه که این سالها بغضم شده بود، نوشته ای. بغضم ترکید.

بیلی و من March 21, 2005 11:49 PM