September 23, 2005

خاطرات جبهه و جنگ (2)؛ خواب

گرما خفه کننده بود. نمي شد داخل سنگر خوابيد. لاي گوني ها پر بود از عقرب هاي ريز و درشت. پشه ها بيداد مي کردند. با چند تا تراورس و پتوي خاکستري و زيلوي زيتوني، تختخواب مان را جور کرده بوديم پاي خاکريز. پيراهنم را در آوردم و مچاله کردم زير سر. مسعود بغل دستم خوابيده بود و با آهنگ يک نواختي خر و پف مي کرد.
-"چقدر ستاره. آسمون اينجا چقدر بزرگ به نظر مي ياد".
نقطه اي ريز و نوراني از چپ به راست در حال حرکت بود.
-"چي ميتونه باشه؟..."
پک. صداي خفيف شليک خمپاره. نفسم را حبس کردم در انتظار صداي سوت.
وييييييييييييييييييييييييييي بوم.
سريع غلت زدم و صورتم را داخل پيراهن فرو بردم. مسعود يک لحظه خر و پفش قطع شد و نيم غلتي زد. باز خر و پف.
پک. پک. پک...
خمپاره هاي شصت و هشتاد پشت سر هم شليک شدند.نشستم تا صداهاي سوت را بهتر بشنوم.
وييييييييييييييي بوم............... ويييييييييييييييييييييي بوم................ وييييييييييييييييييي بوم
خمپاره ها در اطراف ما به زمين مي خوردند و منفجر مي شدند. خاک و دود به هوا بلند شد. ترکش بود که از بيخ گوش مان رد مي شد........ پرررررررررررررررررر............ پررررررررررررررررررر.... پررررررررررررررررر.......
-مسعود! مسعود!
-هوم............ چيه؟ نوبت نگهبانيم شده؟ اسلحه رو بذار بغل دستم الان پا ميشم.
-نه! هنوز يکي دوساعت وقت هست. بدجوري دارن مي زنن. پاشو بريم تو سنگر بخوابيم.
-ولم کن بذار بخوابم. خسته ام.
-الانه که خمپاره بخوره تو سرمون. انگار مي دونن ما اين زير خوابيديم! هي دارن همين جا رو مي زنن.
-من تو سنگر نميآم. مگه نديدي عصري عقربه از تو پاچه ي شلوارت اومد بيرون. اون تو پشه ها پدرمون رو در مي آرن. بگير بخواب بدخوابمون کردي.
پشه ها پوست مي کندند. صورت و دست ها را براي دلخوشکنک خودمان با گِل پوشانده بوديم ولي اثري نداشت. خشک مي شد و ترک بر مي داشت و پوست را مي کشيد و بعد هم مي ريخت. فقط کثافتکاري. پيراهنم را که از هم باز شده بود دوباره مچاله کردم زير سرم.
وييييييييييييييييييييييييييييي بوم................. ويييييييييييييييييييييي بوم................... ويييييييييييييييييييييييييي بوم..........
ديگر در قيد صداي شليک و سوت نبودم. خسته بودم. خوابم مي آمد.
-"آسمون اينجا چقدر بزرگ به نظر ميآد. راستي اون نقطه ي نوراني چي بود؟ اين مسعود هم با اين خر و پفش نمي ذاره بخوابيم. فردا شب بايد اونطرف تر واسه خودم تخت خواب درست کنم. چقدر ستاره ها قشنگن........"
وييييييييييييييييييي بوم..................... وييييييييييييييييييييي بوم................... وييييييييييييييييييييي بوم...........

sokhan September 23, 2005 05:53 PM
نظرات

اگر فداکاری رزمندگان ایرانی نبود الان ایرانی هم نبود. 600000 هزار نفر قربانی حماقت دو احمق شدند: خمینی و صدام.

آرمان September 24, 2005 02:46 AM