September 29, 2005

خاطرات جبهه و جنگ (7)، شوخي

-آي! يکي به دادم برسه! کمک!
داخل سنگر نيمه تاريک شدم. با بدن خم شده، به ديوار ته سنگر چسبيده بود.
-چيه؟ چه مرگته عربده مي کشي؟
-مگه کوري؟ مار به اين گندگي رو نمي بيني؟ زودباش بکشش. داره مياد طرف من!
مار ِ کوتاه و کلفتي بود، درست وسط سنگر.
بيل تاشويي را که به کار کندن گودال مي آمد برداشتم. آهسته به مار نزديک شدم. مي ترسيدم برگردد و مرا بزند.
-مواظب باش له اش نکني!
با بغل بيل به جان مار افتادم و او را کشتم.
-اَه! بهت گفتم له اش نکن. تو که اينو داغون کردي!
-کردم که کردم. مگه مي خواي چکار کني؟ از کجا اومد تو؟
-هيچي! دراز کشيده بودم، يک دفعه ديدم يه چيزي افتاد روم! جست زدم اين از روم افتاد زمين! فقط اشتباهي به جاي اين که طرف در بپرم، طرف ديوار پريدم، گير افتادم. حالا چه حالي مي کنيم!...
مار ِ مرده را با کله ي آش و لاش به دقت از روي پتو برداشت و به طرف جعبه اي که وسايل خوراکي در آن گذاشته بوديم بُرد و شروع کرد به جا سازي مار در وسط شيشه ها.
-حالا داريوش که بياد سراغ جعبه، دستش مي خوره به اين، زهره ترک مي شه! چقدر مي خنديم! گفتم له اش نکن! ببين همه چي رو به گند کشيد. اَه!

sokhan September 29, 2005 07:02 PM
نظرات

سلام ممنون می شویم اگر ه این سایت نو پای ما لنک بدهید!!!!!

foad October 2, 2005 03:08 AM