October 03, 2005

خاطرات جبهه و جنگ (8)، قصه

چقدر هوا گرم است. به اندازه دو سه قلپ در قمقمه ام آب دارم. يعني تا غروب آب مي رسد؟ تا چشم کار مي کند رمل و تپه ي شني است. آفتاب مي سوزاند. هوا ذره اي حرکت ندارد. پوست ِ هندوانه هايي را که خورده ايم بايد با دقت نگه دارم. اگر آب نرسد، با اين پوست ها رفع تشنگي مي کنيم. خوب شد پوست ها را در سايه نگه داشتم. ذخيره ي آخرت! اگر تخم هايش را هم يک جا جمع مي کرديم مي توانستيم روي اين خاک داغ، تفت بدهيم و تخمه براي مشغوليت داشته باشيم.

سايه؛ سايه مي خواهم. کاش يک درخت اينجا بود. يک درخت بزرگ. يک درخت سبز نارون که از زير آن جوي آب روان بود. آبش خنک و زلال بود. روي سنگريزه هاي کف جوي را خزه پوشانده بود. کنار جوي، سبزه رسته بود. بوي خاک ِ تر همه جا پيچيده بود. بيخود نيست که بهشت، چنين ترسيم شده. از بس عرب هاي بيچاره گرما و صحرا ديده اند، بهشت شان سبز و پر درخت است. حالا اينجا که درخت نيست. جوي آب نيست. بهشت من کجاست؟ آنجا زير تانک، جاي خوبي است براي دمي آسودن. بهشت من آنجاست. بهشتي به ابعاد سه چهار متر در دو سه متر، به ارتفاع چند ده سانتي متر. کتاب قصه نويسي براهني را هم مي برم همانجا ورق مي زنم. حوصله مي خواهد خواندنش. در اين هواي داغ، در اين شرايط ِ بي آبي و گرسنگي، کسي اين کتاب را دستم ببيند مي گويد تو ديوانه اي.......

بايد بتوانم اگر از اين جا زنده بيرون آمدم قصه ي اين جنگ را بنويسم. قشنگ ترين قصه ها را. نه! زشت ترين و کريه ترين قصه ها را. نه! حقايق و واقعيت ها را. از فداکاري ها؛ از جانفشاني ها؛ نه! آن قصه ها را از ما بهتران خواهند نوشت. همان ها که الان چند ده کيلومتر دورتر از اينجا، کنار جاده، دور از خط، دور از گلوله و خمپاره، چادر زده اند و فوتبال و واليبال بازي مي کنند و شعار جنگ جنگ تا پيروزي مي دهند و مشغول فداکاري و جانفشاني اند.

من بايد از همين گرما بنويسم. از همين پوست هندوانه ي لذيذ و نجات بخش. از همين شني ِ تانک که سَرَم را مثل بالش ِ پر قو رويش گذاشته ام. از گذشته؛ از حال؛ از آينده. از زماني که کنار دريا روي ماسه ها لم مي داديم تا اينجا که زير تانک روي ماسه ها لم داده ايم. ازتفاوت ها. از راست ها. از دروغ ها. از بالا و پايين زندگي. از پلاژهاي ساحلي آقا اکبر تا تپه هاي خون آلود الله اکبر. خواهم نوشت. راست ترين قصه ها را. قصه ي زندگي را در همسايگي مرگ. همان طور که هست. بي احساساتي گري و اشک و آه و زاري. بي خنده هاي احمقانه و اميدهاي واهي و ابلهانه. فعلا، بايد به فکر اين پوست ها باشم. زندگي، همين پوست است؛ باقي همه قصه و شعر است. زندگي شايد، پوست هندوانه اي است که من مِک مي زنم / زندگي ديدن خواب يک نارون سبز در بيداري داغ صحراست...

sokhan October 3, 2005 12:04 AM
نظرات