September 24, 2007

به عنوان يک خواننده سايت هاي خبری اينترنتي به پلمب دفتر سايت بازتاب اعتراض دارم

به عنوان يک خواننده، به عنوان يک وب لاگ نويس، به عنوان يک مراجعه کننده به سايت هاي خبري اينترنتي، به پلمب دفتر سايت بازتاب -که احتمالا موجب تعطيلي کامل آن خواهد شد- اعتراض دارم. به رغم تمام تضادها، به رغم تمام اختلاف هاي فکري، به رغم تفاوت کامل در ديدگاه هاي سياسي، مخالفت خود را با تعطيل و فيلترينگ سايت بازتاب ابراز مي دارم و اميدوارم با فراگير شدن اعتراض مراجعه کنندگان به اين سايت اينترنتي گامي هر چند کوچک در جهت رفع محدوديت هاي به وجود آمده برداشته شود.

Posted by sokhan at 12:53 AM | Comments (2)

September 23, 2007

يادداشت کوتاه آقای احمد زيدآبادی درباره مطلب از اوين خانم اسفندياری تا پاندول آقای زيدآبادی

سلام جناب آقاي م. ف سخن
اميدوارم سالم و تندرست باشيد.
اظهار نظري را كه در باره يكي از مطالب من كرده بوديد، خواندم اما گمان مي‌كنم در باره آنچه من نوشته بودم، دچار سوء تفاهم شده‌ايد.
استفاده از استعاره پاندول لزوما به معناي توازن بين حركت‌هاي چپ و راست آن نيست، بلكه تنها به عدم يكنواختي روند اشاره دارد.
به هر حال در اينجا (ايران) «ما»يي است كه با يك غوره سردي‌اش مي‌گيرد و با يك مويز گرمي‌اش. و من خواسته بودم كه در اين باره هشدار دهم و بي ثباتي اوضاع را گوشزد كنم.
در هر صورت قصد در يك كفه گذاشتن آزادي خانم اسفندياري بامساله اعدام‌ها و نحوه برخورد بادانشجويان پلي تكنيك را نداشتم و تصور مي‌كنم متن نوشته شده هم چنين دركي را القاء نمي‌كند.
با احترام
احمد زيدآبادي

***

جناب آقای زيدآبادی
با سلام و تشکر به خاطر نظری که در این جا مرقوم فرموده اید. من چون آدرس ِ ای میل جنابعالی را در اختیار ندارم نمی توانم مطمئن باشم که این یادداشت از خود شماست ولی چون در محتوای آن ایرادی ندیدم، اقدام به درج آن کردم. اکنون که شما مقالات تان را در اینترنت منتشر می کنید، بهتر است آدرس ای میلی هم در اختیار خوانندگان تان قرار دهید تا امکان تماس مستقيم با شما فراهم گردد و جلوی سوءاستفاده های احتمالی نیز گرفته شود. برای تان سلامتی و شادی آرزو می کنم. با احترام. سخن

Posted by sokhan at 11:30 PM | Comments (0)

كشكول خبرى هفته (۶)، از اوين خانم اسفنديارى تا پاندول آقاى زيدآبادى

برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.

Posted by sokhan at 11:23 PM | Comments (0)

September 20, 2007

وطن

«به نيک آهنگ کوثر تقديم مي شود»

کلمه ي "وطن" را روي صفحه ي نمايشگرم تايپ مي کنم و به آن خيره مي شوم و منتظر مي مانم ببينم توسن ذهن با ديدن اين سه حرف مرا به کجا مي برد.

اين کلمه احساس عجيبي به من مي دهد. يک نوع دل‌شوره؛ يک نوع هيجان؛ يک نوع غم. طبق معمول، ياد شعري مي افتم از ابوالقاسم خان لاهوتي:
بشنو آواز مرا از دور اي جانان من
اي گرامي تر ز چشمان خوب تر از جان من
اولين الهام بخش و آخرين پيمان من
جان من جانان من ايران من ايمان من...
نه اين که شعر زياد بدانم و شعر زياد حفظ کنم، ولي اين شعر سالهاست در ذهنم لانه کرده است. هر وقت از وطن دور مي شوم، اولين چيزي که در ساعات فراغت، مثلا موقع خيره شدن به آب ِ دريايي، يا نوک ِ کوهي، يا سفيدي برفي، يا سبزي جنگلي به ذهنم مي آيد و حالم را دگرگون مي کند همين شعر است.

آيا مردم سرزمين هاي ديگر هم با شنيدن کلمه ي "وطن" همين احساس بهشان دست مي دهد؟ انگليسي ام خوب نيست ولي مي دانم وطن به انگليسي مي شود mother country يا The fatherland (و سه چهار کلمه ي ديگر که فعلا با همين دو کلمه کار دارم و به جنبه هاي استعماري بعضي شان هم کاري ندارم). آلمان ها به وطن مي گويند das Vaterland يا das Mutterland. ما هم وطن را گاه سرزمين مادري و گاه سرزمين پدري مي ناميم. سرزمين پدرها، سرزمين مادرها، سرزمين اجداد. واقعا پدرها، مادرها و اجداد ِ ما همين جايي که ما بوده ايم بوده اند؟ من مال خودم را مي دانم که پنج شش پشت آن طرف تر در سرزمين هاي آن سوي ارس زندگي مي کرده اند. چندين پشت آن طرف ترش هم ممکن است مثلا در جايي از نروژ يا چه مي دانم درنقطه اي از تبت، زندگي مي کرده اند. کسي چه مي داند! دوستان ِ سيد ما هم که اجدادشان يقينا ساکن کشورهاي عربي بوده اند. پس زياد اين وطن و سرزمين مادري و سرزمين پدري، به مادرها و پدرها و اجدادمان ربطي ندارد مگر آن که خود ِ سرزمين را –يعني خود ِ آب و خاک را- پدر و مادرمان بدانيم. اين هم خوب است، هم درست است، هم قشنگ است و هم با احساساتي که نسبت به اين خاک داريم جور در مي آيد. همان احساسي که آقاي لاهوتي موقعي که در شوروي زندگي مي کرد به ايران عزيزش داشت. شاعر بزرگي که مثل بچه هاي دور افتاده از پدر و مادر، هاي‌هاي مي گريست و آرزو مي کرد در وطن اش بميرد. اين همان آقاي لاهوتي ست که در شوروي آدم کمي نيست و مقام بلند پايه اي در آن جا بوده، آن قدر که مي توانسته بدون هيچ تشريفاتي حتي با استالين ملاقات کند.

من يکي دو باري که از مرز بازرگان وارد خاک ايران شده ام، وقتي در آخرين کيلومترهاي داخل خاک ترکيه، چشمم به ماه و ستاره ي ترک ها بر روي کوه مي افتاد، بي اختيار خوشحال مي شدم. مثل کسي که قرار است بعد از مدت ها دوري، مادرش يا پدرش را ببيند. چه احساس خوشايندي! در صورتي که مي دانستم خاک ِ اين طرف خط مرزي با خاک آن طرف خط مرزي هيچ فرقي ندارد. آسمان ِ اين سوي مرز با آسمان ِ آن سوي مرز هيچ تفاوتي ندارد. اما اين احساس را نمي توانستم با هيچ منطقي از خود دور کنم.

در حراست از اين خاک نيز همين احساس جاري بود. زمان جنگ، من درست در آن قسمتي از نقشه ي جغرافيايي بودم که يک زاويه ي نود درجه است. جايي که طلائيه نام دارد. من درست نوک آن گوشه بودم. آن جا، ما داخل خاک خودمان بوديم و عراقي ها داخل خاک خودشان. چه جاي غريب و مقدسي! در آن گرما، در آن وضع اسف بار جنگي، در آن شرايطي که همه چيز حتي مهمات مان جيره بندي بود، در آن اوضاعي که هر کس ساز خودش را مي زد و انتظار داشت ديگران به آن ساز برقصند، همه بر سر يک چيز توافق داشتيم، و آن حفاظت از خاک وطن بود. در جمع چهل پنجاه نفره ي ما، هفت هشت نفر مشهور به بچه هاي سياسي ايدئولوژي بودند و بقيه در اندازه هاي مختلف مخالف اين عده. هميشه درگيري لفظي و بحث بود. هميشه آزار و اذيت دو طرف نسبت به هم بود. اگر آن اکثريت، براي نجات اسلام از دست صدام يزيد کافر در آن‌جا نبودند، و آن اقليت براي نجات اسلام از دست او آن‌جا بودند، اما يک چيز ميان اين جماعت -بدون ِ هيچ ترديدي- مشترک بود و آن اين که همگي براي حفاظت از خاک وطن در آن‌جا بودند. هيچ‌کس از خاک وطن بد نمي گفت و هيچکس نسبت به آن بي اعتنا نبود. نسبت به دست اندازي به خاک دشمن هم تنها همان اقليت نظر مثبت داشت و اکثريت را با چنين کاري هيچ موافقت نبود. يعني هر چه براي حفاظت و حراست از خاک وطن اشتياق بود، براي دست اندازي به خاک وطن ديگران –که لابد براي خودشان عزيز و محترم بود- هيچ اشتياقي نبود.

همان‌جا، از خيلي ها پرسيدم اين علاقه به وطن از چيست؟ يا جوابش را نمي دانستند، يا جواب هاي از پيش آماده را تکرار مي کردند. ته قلب شان اما يک چيزي در حال کنش بود که خودشان هم درست نمي دانستند چيست، همان طور که من هم امروز نمي دانم چيست، هر چند مطمئن هستم وجود دارد و به شدت بر من اثر مي گذارد.

من روي همين احساس، هرگز نتوانستم آن نظر ِ زنده ياد فرج الله ميزاني -ف.م.جوانشير- را که در کتاب "حماسه ي داد"ش نوشته بود، بيت چو ايران نباشد تن من مباد / بدين بوم و بر زنده يک تن مباد از فردوسي نيست، بپذيرم. هزار منطق و فاکت علمي هم که پشت‌ش مي بود، هزار محقق شوروي هم که ثابت‌ش مي کردند، من باز اين بيت را دوست داشتم و هنوز هم دوست دارم. چرايش را هم نمي دانم. شووينيست و راسيست و ناسيوناليست و هيچ ايست ديگر هم نيستم. فکر هم نمي کنم که امثال ايشان روي اين اصل که کمونيست و انترناسيوناليست بوده اند چنين نظري داده باشند، چه، اگر به کمونيست بودن باشد، لاهوتي از همه کمونيست تر بود ولي ديديم چگونه در مقابل سعيد نفيسي عنان از کف داد و بر دوري از وطن گريست.

هنوز دارم به اين سه حرف نگاه مي کنم. سه حرف عجيب. سه حرف کوچک با معنايي بزرگ. سه حرفي که شاه و گدا، عالم و عامي، مسلمان و غيرمسلمان دلبسته ي آنيم و با شنيدن اش حالي ديگر پيدا مي کنيم.

اکنون مي توانم انگشتانم را روي صفحه کليد بگذارم و اين فکرها را بنويسم. بنويسم که وطن براي من همين فکرهاست، همين احساسات است، همين چيزهايي است که قابل توصيف نيست. بنويسم که وطن براي من همين آب و خاک است، با تمام خوبي ها و بدي هايش؛ با تمام زيبايي ها و زشتي هايش؛ با تمام ملايمت ها و ناملايمت هايش. آري وطن براي من همه ي اينهاست.

Posted by sokhan at 07:04 PM | Comments (3)

کشکول خبری هفته (۵)، از تفسير شعر مقام معظم رهبری تا شش سالگی وبلاگستان فارسی

برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.

Posted by sokhan at 06:08 PM | Comments (0)

September 12, 2007

هری پاتر در جمهوری اسلامی، قسمت دوم

برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.

Posted by sokhan at 12:12 PM | Comments (0)

September 07, 2007

کشکول خبری هفته (۴)، از بيماری احمدی نژاد تا اجرای ارکستر سمفونيک اسنابروک در تهران

برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.

Posted by sokhan at 05:29 PM | Comments (0)