March 16, 2010

خودنویس و مقدسات

این مطلب در خودنویس منتشر شده است.

اولین چیزی که با شنیدنِ کلمه‌ی "مقدسات" به ذهن شما خطور می‌کند چیست؟ من وقتی این کلمه را می‌شنوم، اولین چیزی که به ذهن‌ام خطور می‌کند، حدّ است و مرز است و خط قرمز است و کتک خوردن از جماعتِ متعصب است و سوزانده شدن در آتش کلیسا و شلاق‌هایی که توسط سربازان گمنام امام زمان بر بدن‌ام فرود می‌آید. به بیان دیگر ذهنِ منِ نویسنده با در نظر گرفتن بدبختی‌ها و گرفتاری‌هایی که عبور از مقدسات می‌تواند برایم به وجود آورد به‌طور طبیعی بر روی ترمز می‌کوبد و حرکتِ رو به جلویش کُند می‌شود. این مسئله هم مسئله‌ی جدیدی نیست. اگر عقربه‌های زمان را پانصد سال به عقب برگردانیم و به حدّ و حوالیِ سال‌های ۱۵۰۰ تا ۱۵۴۳ میلادی بازگردیم، به مردِ عالِم و دانشمندی بر می خوریم به نام کوپرنیک که او هم مثل ما گرفتار مسئله‌ی مقدسات است.

تشکیلاتِ کلیسای دورانِ کوپرنیک به مقدساتی معتقد است که کسی اجازه‌ی بحث و فحص در باره‌ی آن‌ها را ندارد، مثلا می‌گوید بر اساس نظر بطلمیوس –که هزار و چهار صد سال پیش از ما (یعنی آن‌ها) می‌زیسته- زمین مرکز کائنات است و خداوند انسان را آفریده که در این مرکز زندگی کند و کلیسا و پاپ و دار و دسته‌ی قدیسین نیز وظیفه دارند نظر خداوند را بر روی انسان‌های روی زمین اِعمال نمایند (و می‌دانیم که این نظر با چیزهایی مثل شمع و بطریِ نوشابه و غیره اِعمال می‌شده و هنوز هم می‌شود). دور این مرکزِ کائنات، خورشید و ماه و ستارگان (که سوراخ‌هایی از پرده‌ی بهشت‌اند و نور بهشتی بر زمین می‌تابانند) می‌گردند و می‌چرخند و این هم از لطف حق تعالی‌ست. تمام این امور هم امور دینی و ذاتاً جزو مقدسات است و هیچ انسانی حقِّ چون و چرا در این امور بدیهی و مورد تائید کلیسا را ندارد.

اما کوپرنیک که خودش هم کشیش و اهل کلیسا و تربیت شده‌ی مکتبِ آقایان است هر چه به آسمان نگاه می‌کند و مدارهای گردش و چرخش ماه و خورشید و سوراخ‌های بهشت را بررسی می‌کند موضوعِ مرکزِ کائنات بودن زمین برایش جا نمی‌افتد تا یک روز صبح که از خواب بیدار می‌شود به این نتیجه‌ی نامتعارف می‌رسد که برخلاف نظرِ جنابِ بطلمیوس و پاپ و کلیسا، زمین، مرکز کائنات نیست و خورشید و ماه و سوراخ‌های پرده‌ی آسمان به دور زمین نمی‌چرخند بل‌که این زمین است که به دور خورشید می‌چرخد و اگر این تئوری را بپذیریم همه‌ی مشکلات و معضلات تبیینِ ریاضیِ این چرخش‌ها و گردش‌ها و کوچک و بزرگ شدن‌های ماه و خورشید و تغییر فصل‌ها و آمدن روز و شب حل می‌شود، اما وامصیبتا! چرا وامصیبتا؟ چون این‌ها مقدسات است و حالا چگونه باید موضوع را بیان کنیم و روی کاغذ بیاوریم که ما را زنده زنده در آتش نسوزانند (به زبان امروزی ما را به زندان اوین و گوهردشت نبرند و آن‌جا برای چند ماه و چند سال به سلول انفرادی نیندازند و با شلاق بر تن‌مان نکوبند و آخر سر هم به جرم عضویت در گروهی که اصلا وجود خارجی ندارد بر دار نیاویزند)؟

کوپرنیکِ بیچاره که به همان اندازه که ریاضی می‌دانست، عاقل هم بود، گفت چه کنم، چه نکنم، جلوی زبان‌ام را که نمی‌توانم بگیرم، جلوی قلم‌ام را هم که نمی‌توانم بگیرم، چگونه این موضوع را که بر خلاف مقدسات است به اطلاع مردم برسانم، به این نتیجه رسید که نظریه‌اش را ابتدا با کمی تعارف و تملق و به قول قدیمی‌ها تجاهل‌العارف مطرح کند، لذا گفت آن‌چه من می‌گویم صرفاً یک فرضیه است و اصلا هم معلوم نیست که صحیح باشد. بعد، کارِ بیان کشفیات علمیِ ضد مقدسات‌اش را تا حدودِ سال ۱۵۴۳ کِش داد، تا عمرش را کرده باشد که اگر او را بگیرند و بکُشند لااقل ناکام از دنیا نرفته باشد. زرنگ‌بازیِ دیگر او این بود که کتاب‌اش را به رهبر معظم مسیحیان جهان حضرت آیت‌الله‌العظمی پاپ تقدیم کرد بل‌که زهرِ نوشتن علیه مقدسات با این ترفند گرفته شود. بعد هم سر را گذاشت زمین و مُرد، اما...

اما می‌توانید تصور کنید که چه اتفاقی افتاد. کوپرنیک به قول امروزی‌ها توپ را انداخته بود در زمین پاپ، اما نه توپ فوتبال، بل توپ انفجاری محترقه‌ی شدیدی که ترکش‌اش تا صد سال بعد در و دیوار کلیساهای آن زمان و اقامت‌گاهِ پاپ اعظم را مثل پرده‌ی آسمان سوراخ سوراخ کرد. جالب این‌جاست که اصلاح‌طلبانِ پروتستانِ آن زمان –مثل اصلاح‌طلبان نواندیش دینی این زمان- که آن‌ها هم برای خودشان مقدسات داشتند و مقدسات‌شان هم اساساً با مقدسات کاتولیک‌ها فرقی نمی‌کرد، زبان به طعنه و اعتراض گشودند و مثلا لوترِ اصلاح‌طلب (با دکتر سروش عزیز ما اشتباه نشود) به اعتراض گفت "مردم به منجّمِ تازه‌به‌دوران‌رسیده‌ای گوش می‌دهند که سعی دارد نشان دهد این زمین است که می‌گردد و نه افلاک یا آسمان، یا خورشید و ماه... این احمق می‌خواهد علم نجوم را یکسره وارونه سازد؛ ولی کتاب مقدس به ما می‌گوید که یوشع به خورشید فرمان داد بی حرکت بایستد نه به زمین" و روشنفکرِ دینیِ آن زمان، جنابِ کالوَن نیز گفت "کیست که جرات کند مرجعیت کوپرنیک را مافوق مرجعیت روح‌القدس قرار دهد؟" (درست مثل اصلاح‌طلبان امروزی که مرجعیت فلان فرشته‌ی آسمانی را مافوق مرجعیت فلان دانشمند فکل کراواتی زمینی می‌دانند).

البته بین خودمان بماند، کوپرنیک همه چیز را با تئوری گردش زمین به دور خورشیدش به گند کشیده بود ولی احتمالا خودش هم از عظمتِ این خَبْط خبر نداشت. اگر زمین به دور خورشید می‌چرخید پس مرکز عالم نبود، و چون مرکز عالم نبود، پس انسانی هم که بر روی آن می‌زیست فرمانده‌ی عالم نبود و مردان مقدس کلیسا و پاپ هم که بر روی زمین می‌زیستند، فرماندهان عالی‌رتبه و والامقامِ عالم نبودند، و آن پرده‌ی سوراخ سوراخِ بالای سر ما هم که آن طرف‌اش بهشت بود و نور بهشتی بر زمین می‌تابانید، پرده نبود و سوراخ سوراخ نبود و آن طرف‌اش هم بهشت نبود و چون بهشت نبود، نور بهشت هم بر زمین نمی‌تابید و خلاصه آقای کوپرنیک با تئوری‌اش کاسه کوزه‌ی تمام این مقدسات را به هم ریخته بود که داستان‌اش را در کتاب جذاب براین مَگی به نام سرگذشت فلسفه که توسط آقای حسن کامشاد به فارسی ترجمه و توسط نشر نی منتشر شده می‌توانید بخوانید چون موضوع ما تعریف این داستان نیست بل طرح این سوال است که ما ایرانیان اهل قلمی که امروز در سال ۱۴۳۱ هجری قمری -یعنی تقریبا در همان حدّ و حوالی که جناب کوپرنیک سی چهل سال بعد از آن به دنیا آمد- زندگی می‌کنیم، چگونه باید در باره‌ی مقدسات بنویسیم که به تریج قبای حافظانِ مقدسات و پاپ‌های مسلمان و لوترهای مسلمان بر نخورد؟ آیا وقتی در باب دمکراسی یا لیبرالیسم یا سکولاریسم می‌نویسیم باید مثل کوپرنیکِ بیچاره، با گردن کج بگوییم این صحبت‌ها همه‌اش فرضیه است و می‌توان این‌ها را با اسلام عزیز مخلوط کرد و چیزی بینابین به وجود آورد که نه سیخ بسوزد و نه کباب، هم آقای خامنه‌ای راضی باشد، هم آقای سروش، هم جناب دکتر مهاجرانی راضی باشد، هم جناب دکتر نوری علا؟ یا حتی آن‌را به آیت‌الله خامنه‌ای تقدیم کنیم و مثلا بگوییم آیت‌الله خودش بیاید رهبری اصلاح‌طلبان را بر عهده بگیرد و این کشتی طوفان‌زده را به ساحل نجات برساند و همگی ما (من و شما و مسعود ده نمکی و حسین الله کرم و مهندس بذرپاش و دکتر رامین و حبیب‌الله عسگراولادی مسلمان و انیس نقاش و جلال‌الدین فارسی و مهندس موسوی و آقای کروبی و دکتر احمدی نژاد و دکتر مسعود نقره کار و شادی صدر و سیمین بهبهانی و هادی خرسندی و دیگران) با خوبی و خوشی، دسته جمعی برویم در ساحلِ حقیقت آفتاب بگیریم و شادمان زندگی کنیم؟ یا باید روش‌های دیگری در پیش بگیریم؟

می‌خواستم این سوال‌ها را مطرح کنم و پاسخی را هم که به ذهن‌ام می‌رسد در همین جا بنویسم که دیدم مطلب خیلی طولانی شد و از ۱۳۰۰ کلمه عبور کرد!

پس پاسخ به این سوال را بر عهده‌ی خود شما می‌گذارم و فقط عرض می‌کنم که خودنویس باید مکانی باشد برای پاسخ دادن به چنین سوالات مهم و بنیادی و پاسخ، خوب و بد، زشت و زیبا، درست و غلط، هر چه که باشد، نباید توهین به مقدسات به شمار آید، شاید مردمِ پانصد سال بعد به ما هم مثل کوپرنیک افتخار کنند!

sokhan March 16, 2010 10:18 PM
نظرات

یک بازی وبلاگی...پیروزی جنبش سبز

jonbande March 19, 2010 04:52 PM

این همان کاری است که گنجی و خیلی های دیگر پیشتر و بیشتر از او کرده اند و می کنند. در کنار انتقادات روش شناسی که شما به آنها وارد می دانید، چه خوب است که این شهامت آنها و هزینه ای که به خاطر آنها می پردازند را هم بستایید.

***

با سلام. حتما همین طور است و من به عنوان یک ایرانی، شهامت آقای گنجی را همواره ستوده ام و انتقاد من جنبه ی دیگری داشته و دارد که فکر می کنم چهارچوب آن برای شما هم روشن باشد. برایتان سالی خوب و خوش آرزو می کنم. سخن

ممدآقا March 18, 2010 01:23 PM

عالی ... تبریکات نوروزی تان عالی بود. یادتان می آید چند ماه پیش جسارت کردم و به شما یادآور شدم : کم گوی و گزیده گوی ... چندین شماره است که کشکول خبری شما بسیار خواندنی تر از همیشه شده است.
نوروزتان شادمان باد و در عرصه چرخش و کوبش، قلمتان از همیشه پرتوانتر باد ... و سرتان سبز به امید اینکه زبان تیز و سرختان سر سبزتان را بر باد ندهد.

با احترام
همکار کمترین شما در کانادا

***

ممنون از لطف شما. نوروز بر شما هم مبارک باد. شاد باشید. سخن

آرتیا March 18, 2010 12:07 PM

سوگواران را مجال بازدید و دید نیست
بازگرد ای عید از ایران که ما را عید نیست

http://www.youtube.com/watch?v=Ar4aCAPyshA

عید سوگواران March 17, 2010 02:58 AM