September 12, 2010

کشکول خبری هفته (۱۲۸) از رسانه ايران ندا تا نمايش سکسی-علمی-اسلامی در يک پرده

برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.

در کشکول شماره ی ۱۲۸ می خوانيد:
- رسانه ايران ندا
- تلويزيون رسا
- وقتی سبزها سانديسِ فرنگی را به آدم زهرمار کنند!
- مهدی غبرائی؛ زندگی يک مترجم
- مشکلات زبانیِ شاهزاده لال
- نمايش سکسی-علمی-اسلامی در يک پرده

رسانه ايران ندا
ابتدا تبريک؛ تبريک به دوستانی که در صدد راه اندازی رسانه ای –ان شاءالله- آزاد و مدرن هستند. جایِ رسانه ای تصويری که منعکس کننده ی صدا و تصوير جوانان امروز ايران باشد هم چنان خالی ست. رسانه های غير تصويریِ اينترنتی به خوبی خبرها را پوشش می دهند و نظر نويسندگان مختلف را منعکس می کنند اما نياز به رسانه ای تصويری کاملا احساس می شود؛ رسانه ای که از طريق ماهواره کشور ما را پوشش دهد.

اين رسانه اما بايد حقيقتا تصويری باشد، با برنامه های توليدی، در غير اين صورت مانند راديو زمانه بيش از آن که راديو باشد، سايت خواهد بود. در اين مورد قبلا نوشته ايم و باز هم خواهيم نوشت ولی به گفتن همين جمله بسنده می کنيم که کاری که بخواهد ناقص و يا بدتر از آن بدون برنامه و امکانات مادی آغاز شود، آغاز نشود بهتر است. به جای برداشتن وزنه ای که همه زير آن بمانند بهتر است وزنه ای متناسب با توانايی های واقعی و موجود برداشته شود.

برای دوستان ايران ندا موفقيت و پيش‌رفت آرزو می کنيم.

تلويزيون رسا
تلويزيون رسا هم آمد. تلويزيونی که همه ی ما منتظر شروع فعاليت اش بوديم. به دوستان رسا تبريک می گوييم و اميدواريم تنها منعکس کننده ی خط سبز جرس نباشند و به خطوط سبز ديگر هم توجه نمايند. تناليته های سبزْ بسيار است که حتی اگر در رسانه ها بازتاب پيدا نکند، وجود دارد و دنبال جايگاهی برای انعکاس رنگ خود می گردد.

ساده تر بگويم، همه ی سبزها مانند سبزهای جرس فکر نمی کنند و می توانند با برخی اصول مورد پذيرش جرس اختلاف نظر داشته باشند. ممکن است گفته شود آن ها که مثل ما فکر نمی کنند بروند برای خودشان رسانه تاسيس کنند. معلوم است که چنين کاری شدنی نيست و طرح آن نيز معنايش از سر باز کردن است. رسا و رسانه های سبز ديگر بايد ضمن حفظ خط و خطوط خود اين امکان را به اقليت همفکر ولی دارای اختلاف نظر بدهند تا عقايدشان را در رسانه ای فراگير و بل که ملی منعکس کنند. اين کار باعث پويايی رسا خواهد شد.

آن چه در مورد ايران ندا گفتيم در مورد رسا هم صادق است. منتظر می مانيم تا برنامه های توليد شده توسط اين تلويزيون را ببينيم آن گاه نظر خود را خواهيم نوشت.

وقتی سبزها سانديسِ فرنگی را به آدم زهرمار کنند!
ما نمی دانيم فرنگی ها به سانديس سانديس می گويند يا چيزِ ديگر ولی می دانيم دوستان سبز ما در هر جای دنيا که باشند نمی گذارند يک سانديس خوش از گلوی سانديس خوران پايين برود. يعنی می رود ولی با مصيبت. قديم ها می گفتند آدم سلاطون بگيرد ولی کنف نشود، يا –با عرض معذرت از کچل ها- کچل بشود ولی مچل نشود (اين را البته نمی دانيم خودمان ساختيم يا اين که جايی شنيده بوديم و در ذهن مان بود. اگر جايی نوشته نشده باشد لطفا به نام ما ثبت شود). باری از بحث کچل و مچل بيرون که بياييم می رسيم به بحث شيرينِ پلوخوری در قلب انگلستان.

آدم کوفت بخورد ولی پلوی سفارت نخورد (اين را هم می توانيد به کتاب های ضرب المثل به نام من ثبت کنيد). آخر، بيچاره پلوخورها، با آن لباس های قشنگ پلوخوری که پوشيده بودند، نمی دانستند ترکيبات پلويی که می خورند چيست. حالا من اين ترکيبات را نام می برم ولی آن هايی که اين غذای شوم را خورده اند مراقب باشند استفراغ نکنند. قاطی اين پلو نه روغن کرمانشاهی، که مقداری عرق و خون و پوست ترکيده و له شده ی بچه هايی بود که در کهريزک و اوين و زيرزمين وزارت کشور زندانی بودند و سربازان امام زمان با باتون به جان شان افتادند. لای پلو هم تکه هايی از گوشت ندا و سهراب بود...

آخ آخ آخ. آن بنده های خدا را بگو که با چه اشتهايی اين غذا را خوردند. البته تقصير خودشان است. بچه های سبز با کلام و نوشته و پلاکارد، پيش از آن که پلوخورها آستين ها را بالا بزنند و سراغ غذاها بروند به ايشان گفتند که نرويد و آن غذاها را نخوريد. آن سوپ گوجه فرنگی نيست، خون بچه های ماست. آن آب معدنی "اِويان" نيست، اشک بچه های ماست. ولی خُب، آن ها گوش شنوا نداشتند و رفتند و خوردند و لابد خيلی هم کيف کردند. دل من فقط برای بچه های آن ها سوخت که معلوم بود نمی خواهند آن غذاها را بخورند ولی مجبور بودند با پدر و مادرشان همراهی کنند. عيبی ندارد. ما شما را می فهميم. فقط وقتی بزرگ تر شديد، بگوييد پدر، مادر، من آدم خوار نيستم؛ خون خوار نيستم. شما برويد سوپِ خونِ فعالان سياسی و خوراک مغز نويسندگان و هنرمندان دگرانديش را بخوريد، من به همين ساندويچ محقر سبزی (يا آن هايی که ثروتمندترند و رسانه دارند کوکو سبزی) با نان اضافه قانع ام. حالا نگاه کنيد ببينيد بچه های سبز چطور سانديسِ فرنگی را بر سانديس خورانِ ساکن فرنگ زهرمار کردند. دم شان گرم.

مهدی غبرائی؛ زندگی يک مترجم
آدم کتاب می خواند، شب خواب اش نمی بَرَد؛ با تمام خستگی می خواهد بلند شود بقيه اش را بخواند؛ لابد کتاب خوبی ست.

حالا خوبی به کنار، اثرگذاری را بگو. فکر کنيد در فاصله ای دور از شمال کشور نشسته ايد، بعد در همان جايی که هستيد حس می کنيد وسط جنگل ايد و در اثر رطوبت هوا موهای تان وزوزی شده است. بعد می رويد به خانه ای محلی:
"حياط خانه هميشه پر از گل و گلدان بود. گل های شمعدانی (يا به اصطلاح محلی پنيرک) از همه رنگ در گلدان ها به چشم می خورد. مادر اين گل ها را بيش از همه دوست داشت. در گوشه ای از حياط هم باغچه ای بود، پر از گياهان و سبزی های مختلف: گوجه فرنگی، توت فرنگی، خيار، کدو، جعفری، تربچه و چند درختچۀ آلبالو..." (ص ۱۹).

بعد يک دفعه توی تونل زمان می افتيد و می رويد به دهه ی چهل و پنجاه و چيزهايی که در ته ذهن تان رسوب کرده و از چشم دور مانده، با يک موج قوی کنده می شود و رو می آيد و شما حالی پيدا می کنيد ناگفتنی:
"فکر می کنم از دورۀ اول دبيرستان بود که الان دورۀ راهنمايی گفته می شود. حدود دوازده – سيزده سالگی که خب، موضوع راديو بغداد هم بود و شايد بايد کمی در موردش صحبت کنم. اين راديو و اگر درست يادم باشد، راديو صدای ملی در خانوادۀ ما چند طرفدار داشت. يادم می آيد، شب ها ساعت هشت يا هشت و نيم احتمالاً، پای اين راديو می نشستيم و به آن گوش می داديم. مسائلی که از آن می شنيديم به همراهِ بودنْ در بازار و ديدن وضع مردم که از دهات اطراف می آمدند و به طور کلی آشنايی با کار و زحمتشان که چه طور با آن همه گرفتاری و مشکلات نان در می آوردند، کم کم ذهنيت اجتماعی و اگر بشود گفت سياسی ام را شکل داد... گوش دادن به راديوهای بيگانه، که کار هر شب پدر و گاهی برادر بزرگ بود، نشان می داد که خفقان بعد از کودتای ۲۸ مرداد خلئی خبری و اطلاعاتی به وجود آورده بود. اخبار راديو مسکو يا تفسيرهای راديوی صدای ملی گاهی اين خلاء را پر می کرد..." (صفحات ۶۱ و ۶۲).

خب کسانی که با نام مهدی غبرائی آشنا نيستند حتما فکر می کنند او توده ای يا چريک بوده و اين داستان زندگی يک فعال سياسی ست. بله درست است؛ آقای غبرائی عضو محفل مارکسيستی ستارۀ سرخ (ص ۱۱۲) و مخالف رژيم سلطنت بوده و به خاطر عضويت در اين محفل شکنجه ديده و به ده سال حبس محکوم شده (ص ۱۳۴) ولی اين کتاب، داستان زندگی يک مبارز نيست؛ داستان زندگی يک مترجم است؛ يک مترجم برجسته و زحمتکش با آثاری ممتاز و عالی. اين که چگونه يک جوان دانشجوی شهرستانی از يک شورشی آرمان خواه تبديل به يک مترجم گوشه گير و پر کار می شود داستان اش در اين کتاب جالب و جذاب آمده است.

کتاب را که شروع کردم، جا خوردم. صفحاتِ اولِ کتاب برای من هميشه از نظر غلط های تايپی مهم است. اگر کتابی در همان صفحه ی اول غلط تايپی داشته باشد، معلوم است که تدوين کننده و ناشرِ شلخته ای داشته است. کتابِ "مهدی غبرائی" (*) را که باز کردم، بلافاصله با يک غلط تايپی رو به رو شدم. در همان صفحه ی آغازين و مقدمه ی دبير مجموعه، کلمه ی "غافل"، "غاقل" تايپ شده بود. در صفحه ی بعد، يعنی صفحه ی ۸ هم کلمه ی "روزنگار" يک بار با فاصله و يک بار بی فاصله تايپ شده بود. به خودم گفتم با کتاب پر دردسر و پر غلطی رو به رو هستم و لابد کلی به خاطر عدم دقت ها و بی سليقگی ها حرص خواهم خورد. اما اشتباه فکر می کردم. اين کتابِ ۲۵۰ صفحه ای کتاب کم غلطی بود (صفحات ۳۸، ۹۳، ۹۵، ۱۰۲، ۱۲۱، ۱۸۶، ۱۹۶، ۲۰۰، ۲۰۸، ۲۲۴) که البته همين تعداد غلط تايپی هم برای کتابی که در طول چند سال، تدوين و تکميل و چندباره‌خوانی شده زياد است.

اهل قلم با خواندن اين کتاب قطعا خودشان را با آقای غبرائی نزديک احساس خواهند کرد. در بسياری موارد انگار آقای غبرائی از زبان ما سخن می گويد.

"سه نقطه"های کتاب کم است و آزار دهنده نيست. گفت و گو به رغم طولانی بودن سال های انجام آن، يک‌دست و روان است و گفت و گو کننده –به درستی- فقط به صحبت ها جهت می دهد و بحث را ماهرانه هدايت می کند. چاپ اولی که من دارم و در سال ۱۳۸۸ منتشر شده، تيراژش ۱۱۰۰ نسخه است و ۵۲۰۰ تومان قيمت دارد. تعدادی عکس هم در انتهای کتاب از آقا مهدی و زنده ياد فرهاد و زنده ياد هادی غبرائی چاپ شده است که می توانست بيشتر و بهتر باشد.

اگر مايل هستيد با زندگی يک مترجم آشنا شويد و در فضای پيش از انقلاب قرار بگيريد و با ديدگاه های او در آن دوران آشنا شويد، اگر می خواهيد بدانيد يک مترجم چه رنج هايی را برای انتخاب و ترجمه کتاب بر خود هموار می کند (ص ۲۰۸) و چه حرف و حديث هايی را به جان می خرد (ص ۱۶۹)، اگر می خواهيد بدانيد چرا بيشتر کسانی که در گذشته فعال سياسی بودند و با جامعه ی بيرون از خود سر و کار داشتند، امروز بيشتر به فرهنگ و درونِ خود می پردازند (صفحات ۱۱۸ و ۲۱۷)، و بالاخره اگر مايل ايد بدانيد در "دوره ی خوش گذشته" و در زمان سلطنت، چقدر به نويسندگان و اهل قلم و اهل تفکر خوش می گذشته حتما اين کتاب را مطالعه کنيد.

* از مجموعه ی تاريخ شفاهی ادبيات معاصر ايران، گفتگو: کيوان باژن، دبير مجموعه: محمد هاشم اکبريانی

مشکلات زبانیِ شاهزاده لال
"هيچ‌کس به اندازه اين شاهزاده "لال" شفاف سخن نگفته‌است" «الاهه بقراط»

حالا ما مانده ايم با اين شاهزاده ی بلبل زبان چه بکنيم. اين جوری که خانم بقراط تعريف می کنند بايد ايشان را بگذاريم روی سرمان حلوا حلوا کنيم. قحط الرجال است ديگر. شايد هم قحط السلطان. من مانده ام در کار شاهزاده ی عزيزمان که با اين همه دانش و زبان دانی و تاريخ شناسی، چه جوری کلمه ی پادشاهی را تلفظ می کند. اين به نظرم مشکل زبانی بزرگی است که ايشان دارد و اطرافيان اش هم نمی گذارند اين مشکل را بر طرف کند. مثل آن می ماند که آدم کلی سواد دانشگاهی داشته باشد، ولی به نسخه بگويد نخسه يا به ديسک بگويد ديکس. عزيز جان اين يک کلمه را که هر قدر هم سواد داشته باشی يا بلبل زبان باشی آبرو برای آدم نمی گذارد چرا تصحيح نمی کنی؟ به نظرم اين مشکل علت خانوادگی دارد که هر کاريش می کنيم و هر مثالی می زنيم و هر روش درسی و گفتاردرمانی در پيش می گيريم اثر نمی کند.

حالا شاهزاده ی عزيز مرتب تکرار می کند که اگر مردم بخواهند، حکومت پادشاهی می شود. خانم الاهه بقراط هم که انگار کشف بزرگی کرده اين را می گذارد به حساب زبان شفاف شاهزاده. قربانت گردم. مردم ممکن است در مقاطعی هول شوند، يا بلبل زبانی بعضی ها فريب شان بدهد، رژيم فاشيستی يا حکومت اسلامی بخواهند. شايد ما مجبور شويم به اين خواست تن بدهيم اما احترامی به اين خواست نخواهيم گذاشت. تا جايی هم که بتوانيم، حتی اگر يک نفر باشيم در مقابل امواج ميليونی، خواهيم گفت فاشيسم بد است، حکومت ايدئولوژيک بد است.

حالا هم می گوييم، به زبان خيلی روشن و شفاف –که خانم بقراط از ما هم راضی باشند- نظام پادشاهی به هر شکل و صورت اش بد است. اگر حکومت های دمکراتی در جهان هست که پادشاهی ست، خوش به حال شان. اميدواريم تا ابد دوام کنند. ولی اگر حکومت پادشاهی سرنگون شد، ديگر با عرض معذرت حماقت است يک نفر را بياوريم پادشاه کنيم، بعد از فرودگاه تا ميدان شهياد دنبال کالسکه ی او و بچه ی او و نوه ی او و نتيجه ی او و نبيره ی او و نديده ی او بدويم. اعلی حضرت و علياحضرت به کنار، به دست خودمان برای يک عده والاحضرت و والاگهر و امثال اين ها نان‌دانی درست کنيم.

زبان شاهزاده هر قدر هم باز و شفاف باشد، نخواهد توانست به اين سوال خيلی روشن پاسخ دهد که: گيرم شما زيباگو و زيباخو؛ چه تضمينی هست که بچه ی جناب عالی يا نوه ی جناب عالی يا نتيجه ی جناب عالی زشت گو و زشت خو نباشد؟ اين طور نيست خانم بقراط؟

نمايش سکسی-علمی-اسلامی در يک پرده
بهترين زمان برای بچه دار شدن:

- مرد بجنب ديگه. من بچه ی دانشمند می خوام. يک کم ديگه طول اش بدی بچه به گفته منابع موثق پَپِه ميشه.
- خانم نميشه. هول می کنی آدم رو، کار پيش نميره. وسط کار لطفا بحث دينی نکن بذار حواسم جمع باشه. هر چه می کنم نميشه...
- زهر مار و نميشه. کوفت و نميشه. ديگه وقت اش گذشت. از الان تا اذان سحر بچه حتما پپه ميشه. ول کن بذار اين دفتر چه را يک نگاهی بکنم ببينم کی ساعت خوبه برای ايجاد بُعد اول بچه و نطفه اش.
- خانم وسط کار؟!!! الان؟!!! حالا نميشه بچه رو فراموش...
- ايش... برو گمشو... دست نگه دار.... ای داد بی داد انگار اشتباه شنيده بودم. بجنب تا دير نشده.
- خانم شما فکر کردی من مايکل داگلاس ام؟! بابا کار مقدمات داره. شما يک لحظه فرمان ايست می دی. يک لحظه فرمان حرکت. والله اين طوری نميشه.
- نميشه و زهرمار. يا همين الان، يا تا پنج شنبه ی ديگه خبری نيست. می خوای بچه مون نفهم و بی سواد بشه؟
- حالا ما بايد عَدْل همين امشب بچه دار شيم؟
- پس چی؟ نديدی تو تلويزيون خانمه گفت شب های پنجشنبه بهترين شب برای دانشمند شدن بچه است.
- خانمه به گور باباش خنديد. اگه اينجا بود بهش نشون می دادم که کار به اين راحتی ها هم نيست.
- تو اگه می تونستی به من نشون می دادی. نکبت. حالا اين قدر حرف بزن تا فجر صادق بدمه و کار از کار بگذره.
- خانم ماشين هم اين طوری که تو می گی راه نمی افته. اول بايد دنده يک بزنی، بعد دو، بعد سه، بعد سرعت برسه به صد، صد و بيست. شما می گی هنوز دنده يک نزده برس به سرعت صد و بيست. مگه ميشه؟!!!
- خاک بر سرت کنند مرد. اذان داره از بلندگوهای مسجد پخش ميشه. کار از کار گذشت. پاشو. پاشو ببينم چه خاکی بايد سرم کنم. از بس لفت دادی موند برای هفته ی ديگه. [تقويم اش را باز می کند] فردا را فراموش کن چون بچه سخنران ميشه، مخ مون را می خوره. پس فردا هم که با دخترا دوره ی رامی داريم شب منزل نونوش می مونم. بعدشم که تا سه شنبه مامی مياد اينجا نمی خوام سر و صدا بشه. سه شنبه را هم بايد فراموش کنيم چون به گفته ی خانم کارشناس بچه مون بعدها شهيد ميشه. [با دلخوری تقويم را می بندد] حتما پدر مادرِ تو نطفه ات را اول ماه قمری بسته اند که بخاری ازت بلند نميشه. برو از رختخواب ام بيرون. هفته ی ديگه ساعت ۱۱ شب نوبت بعديه. تونستی تونستی. نتونستی می رم خونه ی مامانم اينا. از الان بهت گفته باشم...

sokhan September 12, 2010 04:07 AM
نظرات