April 13, 2011

عجب ملتی هستیم!

این مطلب در گویای من منتشر شده است.

images-FMSmananistaniSabz_938490476.jpg
مبارزه بدون هزینه، کاریکاتوری از مانا نیستانی، مردمک

لنگه نداریم! حرف نداریم! با حالیم! سرِ کار می گذاریم یکِ یک! این ها عیب نیست؛ ایراد نیست؛ از هوش زیادِ ماست که مجالی برای بروز پیدا نمی کند. این هوش را در جای درست به کار می بردیم، الان سوار بر سفینه ی ساخت خودمان داشتیم از منظومه ی شمسی بیرون می رفتیم. خیلی ببخشید این طور صریح می گویم؛ خارجی هایی که با ایرانیان نشست و برخاست داشته اند فکر می کنند ما ایرانی ها خیلی... چه جوری بگویم که به کسی بر نخورد... خیلی...... راست اش سخت است بگویم. بروید خلقیات ما ایرانیان جمال زاده را بخوانید لُب کلام را در آن جا می بینید. همان دیگر...، خیلی فلانیم. ادبی اش می شود، زرنگ؛ آری خیلی زرنگیم. همچین طرف را سرِ کار می گذاریم که اصلا نفهمد چه جوری سرِ کار رفت.

من که از خودمان خیلی خوش ام می آید. پدر حکومت های ظالم را همین جوری در آورده ایم. یارو را روی دست برده ایم بالا، بعد با سر کوبیده ایمش زمین. او را بت کرده ایم و در مقابل اش سر سجده بر زمین گذاشته ایم و همین که طرف سینه اش را جلو داده و با تبختر مشغول تماشای اطراف خود شده، فرش را از زیر پایش کشیده ایم و او را سرنگون کرده ایم. یکی اش همین شاه نگون‌بخت ما. هنوز یادمان نرفته آن مرحوم چه جوری سینه اش را جلو می داد و انگشت به جلیقه اش می زد و ما در مقابل اش تا جایی که کمرمان اجازه می داد خم می شدیم و تعظیم می کردیم. درست تا سال قبل از سرنگونی اش صد هزار نفر می رفتیم استادیوم آریامهر برایش هورا می کشیدیم. یادتان که هست. بیخود نیست می گویم خیلی با حالیم.

حالا این در مورد کسانی بود که به ما ظلم کرده بودند یا فکر می کردیم به ما دارند ظلم می کنند؛ یعنی کسانی که آن ها را دشمن می پنداشتیم. سوالی که برای من مطرح است این است که چرا این کار را در مورد کسانی که دوست شان داریم می کنیم؟ شاید چون عادت کرده ایم به این کار، دیگر دوست و دشمن برای ما فرقی نمی کند؟ شاید این روش شده است بخشی از طبیعت ما؟

مثلا این روزها افتاده ایم روی دُورِ دوست داشتنِ موسوی و کروبی. روزهای انتخابات، عکس این دو بزرگوار را بردیم بالای سر و از خوبی هایشان گفتیم (تعدادمان به طور مثال 100 نفر بود). انتخابات که تمام شد گفتیم موسوی رئیس جمهور ماست (تعدادمان این جا هم 100 نفر بود). بعد که حکومت جر زد و میز شطرنج را برگرداند، گفتیم از موسوی و کروبی حمایت می کنیم (این جا شدیم 80 نفر. بالاخره کار داشتیم، زندگی داشتیم، اداره باید می رفتیم، نان زن و بچه را باید تامین می کردیم و قس‌علی‌هذا).

ما آمدیم به خیابان و آن ها هم آمدند به خیابان. بعد اوضاع قمر در عقرب شد و حکومت، چنگال و دندان تیزش را نشان داد. نه این که تنها نشان دهد، بل که ضمن حمله، چنگال و دندان اش را فرو کرد در گوشت بدن مان (این ما که این جا می گویم شده بود حدود 40 نفر. بالاخره گاز گرفته شدن درد داشت و خیلی ها طاقت این درد را نداشتند. بعضی وقت ها هم گرفتاری شغلی داشتیم یا این که ایام مرخصی مان بود و به خاطر تعطیل بودن مدرسه ی بچه ها مجبور بودیم شمال برویم. البته اگر خودمان تنها بودیم حتما حتما به جای شمال، در کف خیابان حضور پیدا می کردیم).

باری ما بدو، سگ های حکومت بدو. ما را گاز گرفتند و برخی از ما را دریدند، چه دریدنی. همین طور که دَر می رفتیم و گوشت تنمان کنده می شد گفتیم ما را از چنگ و دندان نترسانید. ما به هر قیمتی از موسوی و کروبی حمایت می کنیم. تهدید کردیم که اگر موسوی و کروبی را بگیرید ایران قیامت میشه. یک جوری هم گفتیم که خودمان هم باورمان شد ایران قیامت میشه. حکومت هم تا حدی باورش شد که ایران قیامت میشه چرا که در شبی که می خواست موسوی و کروبی را بگیرد و به زندانِ امن ببرد، لشکر کاملی را خیابان ها آوَرد؛ مثل روزی که آقای خمینی مُرد و حکومت فکر کرد با مُردن او مخالفان قیامت به پا خواهند کرد. ولی همان طور که روز فوت آقای خمینی اتفاقی نیفتاد و همه ی ما نشسته بودیم پای رادیو ببینیم سقوط حکومت کی اعلام می شود، روز دستگیری آقایان موسوی و کروبی هم اتفاقی نیفتاد و ما (یعنی تقریبا همه ی آن 40 نفر) پای کامپیوتر نشسته بودیم ببینیم ایران چه جوری قیامت می شود.

امان امان! امان از دست خودمان! هر چه بگویم با حالیم کم گفته ام. از رو هم نمی رویم. کم هم نمی آوریم. حکومت بیچاره را بگو که او هم غرش های ما را در بالاترین و فیس بوک باور کرده بود (این ما که می گویم طبق شمارشگر بالاترین حدود ده دوازده هزار نفری می شود که ربطی به آن بچه های شجاعی که در خیابان از جان می گذرند ندارند). البته فکر نمی کنم آقایان موسوی و کروبی ما "اینترنتیون" را نشناسند و واقعا فکر کرده باشند که ما مرد جنگیم. آن ها هم می دانند که ما هم مثل دائی جان ناپلئون فوق فوق اش در جنگ ممسنی شرکت کرده ایم و مثل مش قاسم بزرگ ترین درگیری مان کیش کردنِ سگ های غیاث آباد بوده است. به همین خاطر است که با طناب ما به چاه نمی روند و دست از جمهوری اسلامی و دوران طلائی امام بر نمی دارند. آن ها خوب می دانند ما چقدر بر سر عهد و پیمان مان می مانیم.

بابا مردم کوفه! ای بیچارگانی که چند قرن لعن و نفرین ما ایرانیان را تحمل کردید و بچه های شما امروز هم از ما فحش می خورَند. خوشحال باشید که در پیمان شکنی رقیبی جدی پیدا کردید. امروز می توانیم به تمام صفت های خوب مان، "کوفی‌صفت" را هم اضافه کنیم. بروم ببینم در بالاترین و فیس بوک چه خبر است. شاید قیامت به پا شود و من بی خبر بمانم!

sokhan April 13, 2011 08:12 PM
نظرات
ارسال نظرات









اطلاعات شخصي شما يادآوری شود؟