January 13, 2007

ماجراهاي آقاي بهرنگ و سيدعزيز (24)؛ از کتاب‌فروشي‌هاي مقابل دانشگاه تا چهارراه کتابي (بخش آخر)

سيد- بريم اين تو ببينيم چه کتاب‌هايي آوُردن. فقط جان ِ من، يک ساعت با آقاي کتاب‌فروش نيفتي به صحبت ما از پا بيفتيم!
بهرنگ- به قول خودت، بعله؛ چشم! به سلامتي حرف زدن هم ممنوع شد!


سيد- آقا ديدي چه چيزايي گفت؟ معلومه کتاب‌فروش‌ها هم جون‌شون به لب رسيده.
بهرنگ- عوض‌ش کتاب‌هاي عشقي و جنايي خوب فروش مي‌ره! نشد خدا بده برکت به لوازم‌التحرير و کتب درسي. چه فرقي مي‌کنه!
سيد- رئيس خيلي ريلکس حرف مي‌زني! هميـــن؟
بهرنگ- بعله همين. انتظار داري چي کار کنم؟ برم تفنگ دست بگيرم؟
سيد- رئيس پيش از تفنگ، شيرکاکائو و نون‌خامه‌اي يادت نره!
بهرنگ- اي کارد بخوره به شکمت! مي‌خوايم بريم تجريش يه سري به مقصودبيگ بزنيم. ديرمون مي‌شه!
سيد- نه نميشه! براي کتاب هميشه وقت هست! ولي شيرکاکائو و نون‌خامه‌اي فقط اين جا مزه مي‌ده!
بهرنگ- بــــرو تـــــوو! ما رو باش با کي اومديم تور ِ علمي-فرهنگي!

سيد- رئيس همينو سوار شيم.

بهرنگ- با اين لکنته بريم، بايد تمام لباس‌هامون رو ضدعفوني کنيم! دفعه‌ي پيش پاچه‌ي شلوارم جر خورد.
سيد- و اين بهايي‌ست که در راه به دست آوردن کتاب بايد بپردازيم!
بهرنگ- نه! بهاي اون يک جر خوردن ديگه‌ست که مي‌توني از آقاي هرندي محل‌اش رو سوال کني! تا راه نيفتاده سوار شو بريم.



سيد- بريم يه سر "فردوسي"؟

بهرنگ- آره بريم.
سيد- بعدش بريم "آشتياني"؟

بهرنگ- آره بريم.
سيد- بعدشم بريم "زمينه"؟
بهرنگ- بعله بريم.
سيد- بعدشم بريم دل و جيگر بخوريم؟
بهرنگ- بعله بريم!... چي؟ دل و جيگر؟ همين الان دو تا نون‌خامه اي‌ي بزرگ خوردي! دل و جيگر هم مي خواي بخوري؟! کارد بخوري!
سيد- اصلا تجريشه و دل و جيگر؛ بعدش يه چاي تازه دم مي‌چسبه! اگه خسته نباشي يه سر هم مي‌ريم دربند و قليون مي‌کشيم!
بهرنگ- باشه، مسئله‌اي نيست! جيگر مي‌خوريم، چاي مي‌نوشيم، دربند هم مي‌ريم؛ فقط به يه شرط!
سيد- چه شرطي؟!
بهرنگ- به شرط اين که اول من انتخاب کنم کدوم کتاب‌ها رو بخونم! اول از همه هم کتاب ِ خاطرات ِ…
سيد- نه آقا جان! ما دل و جيگر و دربند نخواستيم. خودم اول اون کتاب رو مي‌خونم. حرف نباشه! تمام!

Posted by sokhan at 09:54 PM | Comments (1)

January 11, 2007

ماجراهاي آقاي بهرنگ و سيدعزيز(23)؛ از کتاب‌فروشي‌هاي مقابل دانشگاه تا چهارراه کتابي

سيدعزيز- رئيس! جان ِ من دوباره يه خروار کتاب بارمون نکني! دفعه‌ي پيش ديدي جفت‌مون چه کمردردي شديم.
آقاي بهرنگ- تو هم شدي وزير ارشاد؟ يعني مي‌فرمايي کتاب بي کتاب؟
سيد- نه قربانت گردم! بنده کِي چنين فرمايشي کردم. عرضم اين بود که يک‌دفعه ده تا کتاب نخريم.
بهرنگ- آخه مرد حسابي! مگه ميشه با اين قيمت‌ها، يک‌دفعه ده تا کتاب خريد؟ کتاب از دست مميزي هم در بره، مي‌آد مي‌افته تو پنجه‌ي گروني! رسيديم آقا، نگه‌دار... سيد حساب کن!
سيد- بله؛ چشم...
***
بهرنگ- به‌به! هردفعه مي‌آم جلو دانشگاه جَوون مي‌شم! سيد قديما يادته دنبال کتاب ِ خوب، تو هر سوراخي سرک مي‌کشيديم؟
سيد- بعله که يادمه. رئيس بزنم به تخته وقتي مي‌آي اين‌جا، زانو دردت خوب و فشارخون‌ت متعادل مي‌شه!
بهرنگ- آره ديگه؛ اثرات ِ مخدر ِ کتابه! اين‌جا رو نگاه سيد! ببين چقدر کتاب ِ خط و مينياتور و شعر چاپ کردن. بازار خيام و حافظ گرم گرمه! حکومت که ديکتاتوري باشه، ديکتاتوري هم که مذهبي باشه، مردم مي‌رن به طرف عرفان و جام باده و زلف يار!

سيد- رئيس جون؛ فدات شم؛ ما وسط خيابونيم؛ تو خونه نيستيم که شما اين‌طور داد مي‌زني. ماشاءالله اصلا ملاحظه نداري.
بهرنگ- يعني مي‌فرمايي حکومت ما ديکتاتوري نيست؟ ديکتاتوري ما مذهبي نيست؟
سيد- اي بابا! چرا هست! ولي شما چرا داد مي‌کشي؟ الان ديگه دوره‌ي اين جور صراحت‌ها گذشته. شما نبايد بگي حکومت ِ ديکتاتوري؛ نبايد بگي رهبر مستبد؛ نبايد بگي استبداد مذهبي. الان فقط بايد حمله کني به احمدي‌نژاد و ريخت و قيافه و جورابش؛ جوري که انگار ما هر گرفتاري‌يي داريم از جوراب احمدي‌نژاده. به بالاترش نبايد کاري داشته باشي... د ِ! چرا مي‌خندي!... بابا منظورم از بالاتر، بالاتر از احمدي‌نژاده نه بالاتر از جوراب! بايد در هر انتخاباتي حضور فعال داشته باشي. بايد از اصلاح‌طلب‌ها تعريف کني و به‌به و چه‌چه بزني. همه هم که بدونن تو معتقدي که اين حکومت، ديکتاتوري هستش و مي‌خواي سر به تن‌ش نباشه، باز بايد يه جوري حرف بزني که همه فکر کنن تو اين حکومت رو قبول داري و فقط از احمدي‌نژاد و دور و بري‌هاش بدت مي‌آد. اون‌وقت شما تو عوالم سال‌هاي 50 شعار مي‌دي و ما رو تو دردسر مي‌اندازي!
بهرنگ- به‌به! چه سخن‌راني غرايي! چه نکات نابي! داري کم‌کم تو سخن‌وري جاي کاسترو رو مي‌گيري! فرمايش ديگه‌اي نيست؟
سيد- نخير نيست!... رئيس! دير اومديم، کرکره‌ي "آگاه" رو کشيدن پايين، رفتن ناهار.
بهرنگ- در سطح کشور هم دير رسيديم، کرکره‌ي آگاهي و انديشه رو کشيدن پايين، رفتن بخوربخور!

سيد- مرسي رئيس! البته من هم مي‌خواستم با زبون استعاري همينو بگم! من تازگي‌ها تحت‌تاثير نوشته‌هاي اصلاح‌طلبانه حرفام رو در قالب استعاره مي‌ريزم!«عَ.خ.»، «ا.ن.»، «ج.ف.ن.گ» (جريان فشار ناروا بر گروه‌ها)... ما اين‌طوري حرف مي‌زنيم و مبارزه‌ي بي‌امان مي‌کنيم...
بهرنگ- شما لازم نکرده حرف بزني و مبارزه‌ي بي‌امان بکني. مگه نشنيدي فرمودن حرف نزنيد تا اصلاح‌طلب‌ها اهرم‌ها رو دوباره بگيرن دست‌شون و ملت رو به سمت ساحل خوش‌بختي هدايت کنند؟ مگه نشنيدي گفتن شما يک مشت بچه‌ي لوس و ننر هستيد که با اسم مستعار پشت اينترنت سنگر گرفتيد و «جان من فداي خاک پاک ميهن‌م» مي‌خونيد؟
سيد- کـي؟؟؟ ما؟؟؟ ما لوس و ننر هستيم؟ کي گفته اينارو؟ حتما کسي که اينارو گفته خودش قهرمان مقاومت و پايداريه. جان ِ من اميرانتظام گفته؟ گنجي گفته؟ زرافشان گفته؟ باطبي گفته؟ سميع‌نژاد گفته؟ مرحوم محمدي گفته؟ اينا نــگفتن؟... پس کي گفته؟ چرا هر چي فکر مي‌کنم، آدم مقاوم ديگه‌اي به ذهنم نمي‌آد! لابد خودش از اون تيپ آدم‌هاي قرص و محکمه که حسرت شنيدن يک آخ رو به دل بازجوهاش گذاشته؛ لابد خودش ده بيست سال زندان رو با صبر و بردباري تحمل کرده؛ لابد موقع محاکمه‌اش مثل شير شرزه جلوي قاضي ايستاده و از ظلمي که بهش رفته سخن گفته؛ لابد وقتي از زندان بيرون اومده چند جلد کتاب نوشته و داستان مقاومت خودش و رفقاش را شرح داده تا ديگران درس پايداري بگيرن؟ همين‌طوره ديگه، نه؟
بهرنگ- چيه؟ باز افتادي به سخن‌راني؟ نه بابا! هيچ کدوم ِ اين‌ها نيست. اصلا به من چه؟ خودت برو ببين کي گفته! فقط وقتي فهميدي کيه بهتره کوتاه بياي! انشاءالله ايشون هم بعد از اين که پرونده‌ي برگشتنش به ايران رو تکميل کرد، کوتاه مي‌آد و بياناتش رو درز مي‌گيره!
سيد- چشم. هر چي شما بفرمايين... (چند لحظه بعد) راستي رئيس! اين همه جمعيت اين‌جا چه مي‌کنند؟

بهرنگ- چيه مي‌خواي بگيم اومدن کتاب بخرن که فردا منتقدها يقه‌مون رو بچسبن که شما به چه حقي و بر مبناي چه تحقيق ِ ميداني‌يي گفتيد که مردم اومدن کتاب بخرن؟ اصلا شما چه مي‌دونيد مردم يعني چي؟ شايد اومدن دنبال فيلم نرگس دو. شايد هم اومدن نون‌خامه‌اي بخورن!
سيد- رئيس! نون‌خامه‌اي و شيرکاکائو که سر جاش هست انشاءالله؟


بهرنگ- اگه جلوي زبونت رو بگيري و ما رو عصباني نکني، بله، هست!
سيد- رئيس شما هي مي‌گي جلوي زبونت رو بگير! اگه من آينده‌اي ندارم، فقط به خاطر سرکوفت‌هاي شماست. بفرما نگاه کن! "دادزن" استخدام مي‌کنند!

بهرنگ- خدا رحمت کنه آقابزرگ علوي رو. اگه اين‌جا بود، قلم کاغذش رو بيرون مي‌کشيد اين کلمه رو يادداشت مي‌کرد تا يه معادل آلماني براش دست و پا کنه! جل‌الخالق!...

و اين داستان ادامه دارد...

Posted by sokhan at 06:14 PM | Comments (2)

August 15, 2006

ماجراهاي آقاي بهرنگ و سيد عزيز (22) «جبهه ي دمکراسي و حقوق بشر»

سيد- اي داد بي داد! قرص هاي فشار خون تون را يادتون رفته بخوريد؟ چرا اين طوري قرمز شدي؟ رئيس!... رئيس جان، حالت خوبه؟
آقاي بهرنگ- سيد جان، يه ليوان آب بهم بده. يه دونه از اون قرص هاي نيترو را هم بده بذارم زير زبانم. اين ها ما را نکشند ول نمي کنند.
سيد- آقاجان! مگر دکتر امر نکرد که مدتي از اخبار دور باشيد؟ چرا باز نشستي پاي کامپيوتر و اينترنت؟ اي بابا!
آقاي بهرنگ- اينو خوندي؟ آخه ببين چي داره ميگه!
سيد- کي چي ميگه؟
آقاي بهرنگ- اين دکتر معين! اين کسي که مي خواست رئيس جمهور اصلاح طلب ما بشه! خدا پدر مادر اين احمدي نژاد را بيامرزه که هر چي هست لااقل خودشه و مردم رو رنگ نمي کنه.
سيد- اي آقا! شما هم داري کم کم به حرف من مي رسي که همه سر و ته يک کرباس ند.
آقاي بهرنگ- تو هم از آب گل آلود ماهي بگير. عزيز جان؛ اين پنبه رو از تو گوشت در بيار: همه سر و ته يک کرباس نيستند! بد هست، کمي بد هست، خيلي بد هست، خيلي خيلي بد هست، وحشتناک هست، خيلي خيلي وحشتناک هست،...
سيد- خب؛ هر چي شما بگي؛ خودت رو زياد ناراحت نکن. بذار ببينم چي گفته که شما اين طوري آپولو شدي؛ بذار عينکم رو بزنم..... اينم از عينک. ببينيم چي گفته اين آقا: "کساني که به قانون اساسي که در حال حاضر ميثاق ملي ماست يا به دين اسلام که مکتب فکري بيش از 98 درصد مردم ايران است، پايبند نباشند، نمي توانند عضو هيئت موسس جبهه دمکراسي و حقوق بشر باشند..." خب؛ اين چي ش عجيب و ناراحت کننده است که شما داري خودت رو هلاک مي کني؟ مگه با وجود خاتمي و ميردامادي و ديگر سران اصلاح طلب، شما مي خواستي عضو هيئت موسس جبهه دمکراسي و حقوق بشر بشي؟ نکنه زبونم لال شما قانون اساسي رو قبول نداري، يا اين که خداي نکرده مسلمون نيستي؟!
آقاي بهرنگ- ببين! سر به سرم بذاري مي افتم رو دستت مي ميرم ها! آخه الان وقت شوخيه؟
سيد- خب شوخي نمي کنم؛ شما بفرما چرا ناراحتي؟
آقاي بهرنگ- اولا، آخه يکي نيست به اين آقاي محترم بگه، حقوق بشر و دمکراسي، چه ربطي به قانون اساسي و دين داري آدم ها داره؟! تو، خودت ببين يک دليل، فقط يک دليل، براي چنين ربط دادني مي توني پيدا کني؟ اگه پيدا کردي، شام، کباب کوبيده ي اراج مهمون من...
سيد- رئيس! جان من، يک دقيقه صبر کن! نوک زبونمه! الان يه چيزي سر هم مي کنم مي گم! آخ کباب اراج چه مزه اي داره! آخه اينم سواله طرح کردي؟
چه ربطي مي شه پيدا کرد. اه. خب؛ دوما ً ت چيه؟
آقاي بهرنگ- دوما نه و ثانيا. دارم سکته مي کنم دليل نميشه که تو بخواي غلط حرف بزني. ثانيا، يکي بره به اين آقا بگه که داداش! اگه دمکراسي و حقوق بشر نيست، دقيقا واسه کسايي نيست که با قانون اساسي و حکومت اسلامي مشکل دارند. اگه آدم قانون اساسي و اسلام حکومتي رو قبول داشته باشه ديگه چه مشکلي داره که بخواد بياد توي جبهه دمکراسي و حقوق بشر؟! تو خودت يک دليل، فقط يک دليل براي رد نظر من بيار. اگه بياري، شام، کباب کوبيده....
سيد- نه رئيس جان! شما نمي خواي شام بدي، هي سوال هاي بي ربط مطرح مي کني که اصلا جواب نداره. باشه؛ يکي طلبت! حالا پاشو کت شلوارت رو بپوش، عصات رو وردار، شب کباب کوبيده ي اراج مهمون خودمي. اي دکتر معين! خدا بگم چه کارت کنه که خرج رو دستمون گذاشتي!

Posted by sokhan at 05:02 PM | Comments (2)

July 08, 2006

ماجراهاي آقاي بهرنگ و سيد عزيز (21)؛ کافه تيتر

سيد عزيز- رئيس! من کافه گلاسه مي خورم!

آقاي بهرنگ- ببين مي توني آبرومون رو ببري. ما داريم مي ريم جلسه ي نقد ادبي؛ نمي ريم که شکم چروني!

سيد عزيز- يعني هنوز هم خوردن کافه گلاسه در کنار ِ نقد ادبي از نظر شما ايراد داره؟! ماشاءالله شما هنوز تو دهه ي چهل پنجاه زندگي مي کني. واقعا صفت فسيل شايسته ي شماست! بد نيست کمي خودتون رو آپ ديت کنيد!

آقاي بهرنگ- که لابد بشم مثل تو! فردا هم بايد عينک گرد به چشام بزنم و باروني ِ بلند بپوشم و بشم روشنفکر کافه نشين...

سيد عزيز- خب؟ چه ايرادي داره مگه؟ شما هنوز فکر مي کني بايد با کت و شلوار بشيني پشت ميز، کتاب بخوني و مطلب بنويسي؟ آقاجون، زمونه عوض شده. ببين بچه ها چه مي کنن! آدم کيف مي کنه. تازه... شما که اين قدر قديمي فکر مي کني، واسه چي شال کلاه کردي بريم کافه تيتر؟

آقاي بهرنگ- خب مي خوام ببينم اونجا چه خبره.

سيد عزيز- خب بگو من واست تعريف کنم. يک کافه ي جمع و جوره با ميز صندلي هاي چوبي. يک طرف قفسه ي کتابه. يک طرف يخچال و دُوري ِ شيريني و يک خانم و آقاي جوون اهل فرهنگ که دارن يک کار خوب فرهنگي مي کنند. کمي که از چهار راه ولي عصر مي ري طرف ميدون انقلاب، مي پيچي دست چپ تو خيابون صبا و مي ري پايين. دست چپ پياده رو، يک ساختمونه که کافه تيتر بغلشه و...

آقاي بهرنگ- ماشاءالله به اين زبون! يک کلمه تا آدم مي آد حرف بزنه، يک ساعت بايد نطق اينو گوش کنه. بابا مي خوام بدونم تو جلسه نقد ادبي چه خبره...

سيد عزيز- خب اينم که کاري نداره. تو اينترنت برو اين نشوني... بذار ببينم... اينجا: www.titrcafe.blogspot.com بچه ها گزارش کاراشون رو مي نويسند...

آقاي بهرنگ- عزيز جان! مهربان! آگاه! مي خوام خودم برم، اونجا حضور داشته باشم و بشينم رو در روي هنرمندا و نويسنده ها! اي بابا!

سيد عزيز- خب اينم مشکلي نيست. شما بشين تو کتابخونت، تکيه بزن به مخده ات، من از هنرمندا و نويسنده ها دعوت مي کنم بيان اينجا، شما باهاشون رو در رو شو! تو اين ترافيک پاشيم بريم خيابون انقلاب که چي بشه؟

آقاي بهرنگ- عجب گير مي دي ها! رفيق ِ من! مگه نخوندي جهانبگلو تو مصاحبه اش از خواص کافه و فرهنگ کافه رفتن گفته. نميشه که همه اش خونه نشست و چيزي رو که بايد تو کافه بحث بشه، آوردش توي خونه!

سيد عزيز- خب، مسئله اي نيست. تخت رو مي ذاريم حياط کنار حوض و مي شينيم گوش تا گوش دور حياط. حتما لازم نيست جلسه توي خونه باشه! در ثاني مگه سرت به تنت زيادي کرده که اسم جهانبگلو رو به زبون مي ياري. مي خواي ما رو هم به جرم انقلاب مخملي بندازن زندان؟

آقاي بهرنگ- کشتي منو تو! خفه ام کردي! بابا خسته شدم بس که اينجا نشستم! مي خوام بريم بيرون، نفسي بکشيم، با آدم ها بشينيم، گپي بزنيم؛ گفت و گويي بکنيم؛ کافه گلاسه اي بخوريم...

سيد عزيز (با خنده)- خب حالا شد حرف حساب! اين يکي رو بايد بريم کافه بخوريم! همين الان حاضر مي شم!
......
(چند ساعت بعد)
آقاي بهرنگ (با خستگي)- از بس چرت و پرت گفتي روز ِ جلسه رو اشتباه کرديم! لااقل اون عکس رو که از دم در اونجا گرفتم بذار تو سايت، مردم ببينند ما اين جور جاها هم مي ريم!

سيد عزيز(با خنده)- بدم نشد! انشاءالله يک جلسه ديگه، باز مي ريم اونجا کافه گلاسه مي خوريم!

آقاي بهرنگ- کارد بخوري...!

Posted by sokhan at 03:04 PM | Comments (1)

July 04, 2005

ماجراهاي آقاي بهرنگ و سيد عزيز (20) «اندوه»

سيد – رئيس! چرا کِز کردي اينجا نشستي؟ چرا چيزي نمي گي؟
رئيس بهرنگ - ........
– رئيس جون هواي تهرون گرمه! شايد گرما زده شدي؟ مي خواي بريم تله کابين سوار شيم بريم بالا هواي تازه بخوري؟
- ........
– رئيس نکنه دپرس شدي؟ چرا اين طوري بُغ کردي و خيره جلوت رو نگاه مي کني؟
- ........
– نخير! انگار نمي خواي حرف بزني. اعتصاب سکوت کردي؟ شايد به خاطر فحش هايي که به خاطر راي دادن به هاشمي بهت دادن اين طوري غمگيني؟ نکنه به خاطر انتخاب احمدي نژاده؟
- .......
– نه؟ پس چي؟ چرا ديگه قلمت رو از تو قلمدون بر نمي داري چيزي بنويسي؟ چرا طنز نمي گي و ما رو سر حال نمي آري؟
- .........
– من مي رم يه ليوان شربت آلبالو برا خودم درست کنم. مي خواي واسه شما هم بيارم؟ ممکنه قند ِ خونت پايين افتاده؛ بخوري ميزون مي شي ها!
- ........
سيد– اَه........... شما هم ما رو دق دادي. من مي رم تو اتاق؛ مي رم ببينم خبر ِ تازه چي هستش. ببينم اينايي که آدم رو جلوي چشم شون با زجر و شکنجه مي کُشَن و صداشون در نمي آد، بالاخره رضايت مي دن به خانم ها دست بدن يا اين که ممکنه ستون هاي عرش الهي از اين فاجعه و گناه کبيره به لرزه در بياد. کاري داشتي صِدام کن.
رئيس بهرنگ– وايستا! اينو گوش کن:
"جهان
اندوه گين
رها شده با خويش.
و در آن سوي نهالستان ِ عريان
هيچ چيز از واقعه سخني نمي گويد" (*). هيچ چيز از واقعه سخني نمي گويد.
کافي بود؟
سيد - .......
رئيس بهرنگ- .......

(*) شاملو

Posted by sokhan at 07:13 PM | Comments (4)

May 09, 2005

کاپيتان رضا خان! شما چرا خلبان شديد؟

برای خواندن اين طنزنوشته در بخش انتخابات رياست جمهوری خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.

Posted by sokhan at 07:56 PM | Comments (3)

October 13, 2004

ماجراهاي آقاي بهرنگ و سيد عزيز (18) «جنايت پاکدشت»

- رئيس چايي مي خوري؟

- ...

- رئيس! پرسيدم چايي مي خوري؟

- ...

- د ِ چرا جواب نمي دي؟

- اون ذره بين منو ور دار بيار! اينقدر حروف اين روزنامه ريزه که چشمم نمي بينه.

- سر در نمي آرم. مي پرسم چايي مي خوري، مي گي ذره بين بيار. حواست کجاست؟

- بيا اين چند تا مطلب رو بذار کنار هم ببين چي مي فهمي. مي خوام ببينم تو هم همون نتيجه اي رو مي گيري که من گرفتم؟

- رئيس باز تريپ "شرلوک هلمز"ه؟ بزنم موسيقي متن "کارآگاه پوارو" رو؟ "کارآگاه شمسي و مادام" رو هم بلدم ها! پا شدي رفتي پاکدشت واسه تحقيقات بس نبود؟ نگفتي اگه بگيرنت بندازن تو کوره، من چه خاکي به سرم کنم؟

- شوخي نمي کنم! يه چايي بيار بشين اينجا ببينم تو چي مي فهمي.

- بفرما، اينم چايي. خب شروع کن ببينيم چي دستگيرت شده.

- اولي رو گوش کن: خانم عبادي يکي دو هفته پيش مي گه: "حرف هاي کليشه اي بيجه نبايد ما را به اين فکر بيندازد که ممکن است در وراي آنچه در روزنامه ها مي خوانيم، يک جنايت هولناک يا باند برنامه ريزي شده ي قاچاق اعضاي بدن در حادثه ي پاکدشت وجود داشته باشد؟" به قول رئيس ِ شريعتمداري، نايب برحق امام زمان، پرچم دار بزرگ اسلام، اين يک... چرا مي خندي؟

- نمي دونم اگه اين رهبر معظم نبود شما از صبح تا شب به کي گير مي دادي؟ خب حالا برو سراغ دو...

- اما دو... صبر کن پيداش کنم... ايناهاش؛ روزنامه ي امروز ِ "ايران" گزارش ِ اولين جلسه ي محاکمه ي جنايتکاراي پاکدشت رو مي نويسه و از قول معاون دادستان مي گه: "اواخر خرداد ماه سال 82، جواني 25 ساله که هنوز ناشناس است، در حال کشيدن ترياک بود که بيجه سراغش مي رود و او را هل مي دهد. وقتي جوان معتاد، داخل دره، آه و ناله مي کرد به او آمپول... تزريق مي کند". اين سه نقطه که روزنامه ايران گذاشته از اون سه نقطه هاست. مثل اون سه نقطه اي که تو گزارش تحقيق از فاجعه ي کوي دانشگاه بود. مثل اون سه نقطه اي که تو بررسي جنايت هاي سعيد امامي بود. مي دوني جاي اين سه نقطه چي بايد بذاري؟

- نه نمي دونم؛ چي بايد بذاريم؟

- سيانور!

- سيانور! سيانور رو از کجا آوردي؟ اين مردک بيجه، سيانور دستش چه کار مي کرده؟

- د ِ همينه که من رئيسم و تو سيد! اين اولين دليل: خانم عبادي اول ِ همون صحبت اش سر بسته مي گه که داداش کوچيکه ي بيجه تراول چک به همراه داشته، خود بيجه سيانور. بهمن کشاورز – همون وکيلي که محسني اژه اي رو چند سال پيش حسابي پيچوند و ضربه اش کرد – به خبرنگار حقوقي ايسنا مي گه: "در روزنامه اي فهرستي ديدم از جنايت پاکدشت که در چهار پنج مورد ِ آن وسيله ي قتل، تزريق سيانور به پهلوي مقتول بود که البته گمان نمي کنم اين سري از اجساد، داخل قتل هايي باشند که اين دو متهم مرتکب شده اند اما اين مشابهت آلت قتاله و در عين حال نادر بودن آن (چون کشتن با آمپول سيانور و تهيه ي آن و آگاهي از نحوه ي استفاده ي آن چيزي نيست که در اختيار هر کس باشد) خود هشدار دهنده است و طبعا بايد به فوريت توجه پليس جلب شود به اين که با يک قاتل سريالي، که با سيانور آدم مي کشد مواجه است"...

- پس يعني اون "سه نقطه" معني اش سيانوره.

- بله؛ و خبرنگار از جلسه محاکمه ي امروز باز اين طور گزارش مي ده که: بيجه، اين بابايي رو که بهش آمپول سيانور تزريق کرده "سالم در خيابان ملاقات کرده است"! عجب سيانوري بوده جان تو!

- کجاست اين آقاي ملاقات شده؟

- جايي نيست و معلوم هم نيست که کيه. به احتمال قوي کشته شده و به دلايل نامعلوم، برادر بيجه – که اسم درستش بسيجه است - نمي خواد بگه جسدش کجاست. باز همين خبرنگار از قول معاون ِ دادستان مي نويسه که: "بيجه، دهان پسر بچه را مي گيرد، او را بغل مي کند، به پايين دره مي برد و کنار يک چاله به او آمپول... تزريق مي کند". باز هم سه نقطه ي معروف. يه جاي ِ ديگه مي گه که بيجه يک پسر بچه افغانستاني را به باغي مي برد و با تزريق آمپول... او را به قتل مي رساند. يه پسر بچه هفت ساله رو هم به هواي نشون دادن مرغ و خروس به لانه کبوتر مي برد و با تزريق آمپول... به قتل مي رساند. مي توني بگي تجاوز و قتل يک آدم رواني، چه ربطي به آمپول سيانور مي تونه داشته باشه؟

- نه. من که عقلم نمي رسه.

- خب اين هم شد دو. اما بريم سراغ سه؛ اينجا؛ "شرق" ِ امروز از قول رئيس دادگاه بيجه مي نويسه که: "طبق تحقيقات به عمل آمده از سوي قضات ويژه ي منصوب از سوي رياست کل دادگستري، در اين فاجعه ي هولناک، هيچ گونه انگيزه ي سياسي وجود نداشته و مسئله ربودن بچه ها به قصد قاچاق ِ اعضاي بدن به هيچ عنوان صحت ندارد" روي اين کلمه "سياسي" خوب دقت کن. بيخودي همچين حرفي نزده. اينم سه.

- چهار هم هست يا پاشم برم شام درست کنم.

- بله چهار هم هست. پاسدارها چند سال پيش مجاهدين رو متهم کردن که خانه هاي امن و ادوات شکنجه تهيه کردن و يه تعداد پاسدار رو شکنجه دادن و کشتن. روي اين کار هم اسم گذاشتن "عمليات مهندسي". اصلا هم معلوم نيست واقعيت اين ماجراها چي بوده. ولي يکي دو تا از سايت هاي امنيتي، طريقه ي شکنجه و قتل رو اين طوري مي نويسند: "کفاش را به همراه دو پاسدار روي صندلي بستيم و چشمهايش را بستيم و با ميله هاي سربي او را بيهوش کرديم. سپس به وي آمپول سيانور تزريق کرديم که از گلوي شان صداي خرخر مي آمد". يه جاي ديگه هم مي نويسه: "چشم شان را بستيم و با همان ميله هاي سربي آنها را بيهوش کرديم و سپس به بدن آنها سيانور تزريق کرديم". اين حرف ها رو بذار کنار جريان تکه تکه کردن کشيش ها و تو فريزر گذاشتن اونها که دار و دسته ي سعيد امامي اون کار رو کردن، گناهش رو گذاشتن گردن دو تا دختر مجاهد! يعني اين سبک جنايت سيانوري...

- عجب!

- بعله؛ عجب!

Posted by sokhan at 01:21 PM | Comments (3)