July 16, 2005

آهاي آرش!

آهاي آرش! کجا مي روي؟ به سمت کوه چرا؟ قله؟؟؟ قله براي چه؟ آقا شوخي مي کني؟ بنشين اينجا با هم يک چاي قندپهلو بنوشيم و کمي اختلاط کنيم. بيا! بيا بنشين. ما مي خواهيم تو را "معالجه کنيم". دکتر آمد منزل به ديدنت، معالجه نشدي؟ نه بابا! آسم ات را نمي گم. منظورم... منظورم چيزه... بگذريم. آري عزيز دل برادر. صبر بايد کرد. اين قدر عجله براي چه؟ الحمدلله هنوز مي توانيم سفيري، کنسولي، وابسته ي فرهنگي يي، آبدارچي سفارتي چيزي شويم. هنوز همه ي راه ها به روي مان بسته نيست. چه؟ مي خواهي بروي؟ نه جان تو! به حضرت عباس اگر بگذارم! تا اين چاي را نخوري نمي گذارم تکان بخوري. نمک که ندارد، نترس نمک گير نمي شوي. نمي گذاري که!... از بس هولي!... داشتم مي گفتم ما که هنوز درون حاکميت هستيم گيرم عضو دون پايه! هر چه باشيم موثريم. فقط بايد کمي حرف نزنيم، کمي نظرمان را نگوييم، کمي احترام بزرگ تر ها را نگه داريم، کمي از خط قرمزها فاصله بگيريم. آره عزيز من! اين طوري هاست. اين چيست که دستت گرفته اي؟ تو مگر تير اندازي؟ بابا شوخي نکن! هاهاهاهاها. خيلي بامزه اي! اونايي که تو تا حالا شنيدي شعر است، داستان است. کدام خري مي رود بالاي کوه تير در کند که مرز توران و ايران مشخص شود. چي؟ امام حسين؟ گلسرخي؟ بابا اينا دوستهايي مثل ما نداشتند. اگه داشتند کاري مي کرديم که از خر شيطان پياده شوند. حکومت را از دست يزيد با ديپلماسي و اصلاحات به دو سوت در مي آورديم. آره عزيز دل. تير و کمان را ول کن و اين چاي رو بچسب! اين قليان را بچسب! اين منظره ي قشنگ و رودخانه و درخت را بچسب! اين شغل و مزاياي دولتي را بچسب! آهاي قهوه چي، سه پرس سلطاني با کوبيده ي اضافه. د ِ؟! باز که پا شدي. بابا بشين اين غذا از گلومون پايين بره. چي؟ کار داري؟ تا دماوند خيلي فاصله است؟ نکنه راس راسي مي خواهي به نوک قله بروي؟ اَه! هي بشين کتاب بخون. هي مُخت رو با اين حرف هاي صد تا يک قاز فاسد کن. لابد مي خواهي "جوناتان مرغ دريايي" بشي! هاهاهاهاها! خُلي پسر؟! اگه من "باخ" بودم با همين چلوکباب يه جوناتاني مي ساختم که از بغلش شونصد تا کلاغ بزنه بيرون. چي؟ ما کلاغيم؟ ما عمر سيصد ساله مي خواهيم؟ ما دنبال مردار و لاشه هستيم؟ ما بايد عقاب بشيم؟ ببين، نداشتيم ها! اينا رو اون يارو سناتوره گفته بود و حتما يادت نرفته که ضدانقلاب بود. ما هم از اين عقاب ها به اندازه ي کافي داشتيم منتها اين عقاب ها خودشون را انداختن زير تانک. چي؟ ما چه کار کرديم؟ ما هشت سال جون کنديم؛ هشت سال زجر کشيديم؛ هشت سال آگاهي پراکنديم. عجب! بابا لااقل اين غذا رو بخور جون بگيري بعد هر قبرستوني خواستي برو. چي؟؟؟ نميشه با شکم پُر از چلوکباب به قله رسيد؟ کي ميگه؟ ما مي رسيم خوبم مي رسيم. اَه! خفه مون کردي. به دَرَک. برو. بدبخت؛ مي ري وسط راه يا قاضي مرتضوي پاره پارَت مي کنه، يا از سرما و گرسنگي هلاک مي شي. تازه رسيدي اون بالا بايد تير در کني و جون از بدنت در بره. مرز ايران و توران! مرز آزادي و استبداد! چه مزخرفاتي! ببين ما گفتيم ها. نگي نگفتي. ديگه خود داني. فردا بهت گفتن خُل و ديوونه ناراحت نشي. به سلامت. خوش اومدي. آهاي قهوه چي! يه پُرس از اون سلطاني ها رو نيار. نگاش کن تو را قرآن! چه سري بالا گرفته و با چه افتخاري ميره. انگار کليد سفارت خونه مون را تو کانادا بهش دادند؛ هر کي ندونه فکر مي کنه داره مي ره وزيري، سفيري چيزي بشه. د ِِ! اينو يادش رفت... آهاي آرش! اين تير و کمون يادت رفت... چي؟ درست نمي شنوم... نمي خواي؟ پس با چي مي خواي مرز ايران و توران، مرز استبداد و آزادي، مرز بزدلي و شجاعت، مرز دريوزگي و آزادگي رو مشخص کني؟ چي؟؟؟ با جانت؟ دست خالي؟ بي اسلحه؟ بي هيچ چي؟ فقط با جانت؟ من که نمي فهمم... آهاي آرش نرو! برگرد!.......

sokhan July 16, 2005 07:05 PM
نظرات

من با تو می گویم ای خرد،
من معتقدم که در جوامعی از قبیل جامعه ایران تا هنگامیکه حرکات، تفکرات و گفتار هر چند هم مترقی، در حالت تاخت تک نفره در بیابان خالی از دوستیها و پر از داستانهای یکنفر می آید است،درها به تمامی به همان پاشنه باز و بسته خواهند گشت که میگشتند و میگردند.
من با سرافراضی به تمامی جهانیان اعلام میدارم من برای زنده ماندن آقای گنجی،این مجاهدگر اکبرمان تلاش خواهم کرد.
من بر عقیده ام:از آنجائیکه تمامی گفتارشان بگوش مخاطبانش رسیده و این خود همان پیروزیست،
از آنجائیکه اکثر نظرات آقای گنجی در بند را افراد بسیار دیگری نیز در این جامعه دارا میباشند،
نخواهیم که یکی از نخبگان این طریقت را به این نحو از دست بدهیم،
بیائید از آقای گنجی بخواهیم، به عنوان دوست، هم مسلک، انسان برای خاطر عشق،زندگی،
ما را از این دایره سرگردانی: برای عزیزی گرییدن که دیگر بین ما نیست، رها سازند و به ما بیاموزند دوباره،زندگی را من نگهبانم.
شاید کاریست که هم فکران و آزدیخواهان از آقای گنجی برای گفتن اینکه ما زنده بودنت برایمان مهمتر است،زندگی برایمان محترم است،کاری خالی از خرد ونوع دوستی نباشد.
در زمانه ای که چنین سریع به پیش میتازد،باید تازها را مزه کرد.
از آقای گنجی بخواهیم برای آموزش نسل جوانمان برای دادخواهی به ابزارهای همگون امروزی نیازمندند و نه کشتن خویش، و این شروع و به پایان رساندنش باید بر دوش آقای گنجی قرار بگیرد،این پهلوان وطن برادر ماست.دوستت میداریم،و برایتان سرافرازی و عمر دراز پر بار داریم.

سعید July 17, 2005 09:18 PM

اقا ف.م.سخن من چرا حرفهای شما را نمی فهمم ٬ ایرانیم ٬ اهل شمیرانم
کوره سوادی دارم ٬ امروزه اواره در کانادایم٬ دل در گرو ایران دارم٬
از بوش و چنی بیزارم در رابطه با ازادی دروغ میگویند٬ گرگ هایی در لباس
میشند و من هم میشم خامنه ای هم میشه مرتضوی هم میشه اگر شاخی از روی
بیعقلی بپهلویت میزنند بزرگ نکن که گرگها بهیچ کدامتان رحم نخواهند کرد

Safari July 17, 2005 03:27 PM

سلام سخن عزیز.
آرش دیگر گوشهایش نمیشنود. چشم هایش جز راه خودش راه دیگری را نمی بیند. همراهی جز غیرت اش دور و بر خود نمی بیند. با جانش غذا بهر گرسنگان میبرد.آرش همچنان میرود. حق نگهدارت باد... آرش عزیز

ابراهیم July 17, 2005 12:03 PM

من آزادیم،من فخر جهان،
زندگی نامندم،
یار گرامی،گنجی مهربان،
روزهُ سیاسیت قبول باشد.
کردار نیک،گفتار نیک و پندار نیک،امیدوارم در ایاّم روزه همرهت بوده باشند،که جز این پس روزه چرا؟
اگر مخالف حکم اعدام در جوامع باشیم،
زنده ماندن را شرح میدهد و من گمان نکنم که تو در جامعه ای خواهان وجود چنین قانونی باشی.
اگر مخالف با بستن مواد انفجاری به خود و کشتن دیگران با خود هستیم برای ارج به مقام زندگیست.
من به نوبه خود از دلایل اعتصابتان تا لحظه ای که از طرف شما به زندگی لطمه نخورد پشتیبانی کرده و حال که صدای عدالتخواهیتان به گوشهایی که میباید رسیده است از شما به نام ارج گذاری به زندگی خواهشمندم به روزه خویش پایان داده و ما را در شادی پر شکوه نصیب بردنتان از حق شریک نمائید.
برادر کوچکتان.

سعید از برلین

سعید July 17, 2005 04:01 AM

ف.م.سخن عزيز!

اگر فرصت كرديد اگر داستان حلاج را در وبلاگم بازخواني كنيد خواهيد ديد كه عجيب تطبيقي دارد با حال و روز گنجي در اين روزگار.

گفت آن يـــــار كزو گشت سر دار بلند...
جرمش اين بود كه اسرار هويدا ميكرد(حافظ)

سينا هدا July 17, 2005 12:20 AM

عقاب

گشت غمناک دل و جان عقاب
چو ازو دور شد ايام شباب
ديد کش دور به انجام رسيد
آفتابش به لب بام رسيد
خواست چاره ناچار کند
دارويي جويد و در کار کند

صبحگاهي زپي چاره کار
گشت بر باد سبکسير سوار
گله آهنگ چرا داشت به دشت
ناگه از وحشت ، پر ولوله گشت
و آن شبان بيم زده ، دل نگران
شد سوي بره نوزاد دوان
کبک در دامن خاري آويخت
مار پيچيد و به سوراخ گريخت
آهو استاد و نگه کرد و رميد
دشت را خط غباري بکشيد
ليک صياد سر ديگر داشت
صيد را فارغ و آزاد گذاشت
چاره مرگ نه کاري است حقير
زنده را دل نشود از جان سير
صيد هر روز به چنگ آمد زود
مگر آن روز که صياد نبود

آشيان داشت در آن دامن دشت
زاغکي زشت و بد اندام و پلشت
سنگ ها از کف طفلان خورده
جان ز صد گونه بلا در برده
سالها زيسته افزون ز شمار
شکم آگنده ز گند و مردار
بر سر شاخ ورا ديد عقاب
ز آسمان سوي زمين شد بشتاب
گفت کاي ديده ز ما بس بيداد
با تو امروز مرا کار افتاد
مشکلي دارم اگر بگشايي
بکنم هر چه تو ميفرمايي
گفت ما بنده درگاه توييم
تا که هستيم هوا خواه توييم
بنده آماده بگو فرمان چيست
جان به راه تو سپارم ، جان چيست
دل چو در خدمت تو شاد کنم
ننگم آيد که ز جان ياد کنم
اين همه گفت ولي با دل خويش
گفت و گويي دگر آورد به پيش
کاين ستمکار قوي پنجه کنون
از نياز است چنين زار و زبون
ليک ناگه چو غضبناک شود
زو حساب من و جان پاک شود
دوستي را چو نباشد بنياد
حزم را بايد از دست نداد
در دل خويش چو اين راي گزيد
پر زد و دور ترک جاي گزيد
زار و افسرده چنين گفت عقاب
که مرا عمر حبابي است بر آب
راست است اينکه مرا تيز پر است
ليک پرواز زمان تيز تر است
من گذشتم به شتاب از در و دشت
به شتاب ايام از من گذشت
من و اين شوکت و اين شهپر و جاه
عمر از چيست بدين حد کوتاه ؟
تو بدين قامت و بال ناساز
به چه فن يافته اي عمر دراز ؟
پدرم از پدر خويش شنيد
که يکي زاغ سيه روي پليد
با دو صد حيله به هنگام شکار
صد ره از چنگش کرده است فرار
پدرم نيز به تو دست نيافت
تا به منزلگه جاويد شتافت
ليک هنگام دم باز پسين
چو تو بر شاخ شدي جايگزين
از سر حسرت با من فرمود
کاين همان زاغ پليد است که بود
عمر من نيز به يغما رفته است
يک گل از صد گل تو نشکفته است
چيست سرمايه اين عمر دراز
رازي اينجاست تو بگشاي اين راز
زاغ گفت از تو در اين تدبيري
عهد کن تا سخنم بپذيري
عمرتان گر که پذيرد کم و کاست
گنه کس نه که تقصير شماست
ز آسمان هيچ نياييد فرود
آخر از اين همه پرواز چه سود ؟
پدر تو که پس از سيصد و اند
کان اندرز بد و دانش و پند
بارها گفت که بر چرخ اثير
بادها راست فراوان تاثير
بادها کز ز بر خاک وزند
تن و جان را نرسانند گزند
هر چه از خاک شوي بالاتر
باد را بيش گزند است و ضرر
تا بدآنجا که بر اوج افلاک
آيت مرگ بود پيک هلاک
ما از آن سال بسي يافته ايم
کز بلندي رخ بر تافته ايم
زاغ را ميل کند دل به نشيب
عمر بسيارش از آن گشته نصيب
ديگر اين خاصيت مردار است
عمر مردار خوران بسيار است
گند و مردار بهين درمان است
چاره رنج تو زان آسان است
خيز و زين بيش ره چرخ مپوي
طعمه خويش بر افلاک مجوي
ناودان جايگهي سخت نکوست
به آن گنج حيات و لب جوست
من صد نکته نيکو دانم
راه هر برزن و هر کو دانم
خانه اي در پس باغي دارم
و اندر آن باغ سراغي دارم
آنچه زان زاغ همي داد سراغ
گند زاري بود اندر پس باغ
بوي بد رفته از آن تا ره دور
معدن پشه مقام زنبور
هر دو همراه رسيدند از راه
زاغ بر سفره خود کرد نگاه
گفت خواني که چنين الوان است
لايق محضر اين مهمان است
ميکنم شکر که درويش نيم
خجل از ما حضر خويش نيم
گفت و بنشست و بخورد از آن گند
تا بياموزد از او مهمان پند

عمر در اوج فلک برده بسر
دم زده در نفس باد سحر
ابر را ديده به زير پر خويش
حيوان را همه فرمانبر خويش
بارها آمده شادان ز سفر
به رهش بسته فلک طاق خطر
سينه کبک و تذرو و تيهو
تازه و گرم شده طعمه او
اينک افتاده در اين لاشه و گند
بايد از زاغ بياموزد پند
بوي گندش دل و جان تافته بود
حال بيماري دق يافته بود
دلش از نفرت و بيزاري ريش
گيج شد بست دمي ديده خويش
يادش آمد که در آن اوج سپهر
هست زيبايي و آزادي و مهر
فر و آزادي و فتح و خطر است
نفس خرم باد سحر است
ديده بگشود و به هر جا نگريست
ديد گردش اثري زآنها نيست
آنچه بود از همه سو خواري بود
وحشت و نفرت و بيزاري بود
بال بر هم زد و برجست ز جا
گفت کاي يار ببخشاي مرا
سالها باش و بدين عيش بناز
تو و مردار تو عمر دراز
من نيم در خور اين مهماني
گند و مردار ترا ارزاني
گر در اوج فلک بايد مرد
عمر در گند بسر نتوان برد

شهپر شاه هوا اوج گرفت
زاغ را ديده بر او مانده شگفت
سوي بالا شد و بالاتر شد
راست با مهر فلک همسر شد
لحظه اي چند در اين لوح کبود
نقطه اي بود و سپس هيچ نبود

پرويز خانلری

July 16, 2005 07:52 PM

واقعا" این کلمه "دریوزگی" وصف حال بسیاری است که همه آنها را می شناسیم. شاید هم نه دریوزگی بلکه خدعه و ریا! اَه که کلمات را هم به گند کشیده اند. خواستم بگویم منافق دیدم حالم از این کلمه بهم میخورد.

خیابان شماره 11 July 16, 2005 07:37 PM

خیلی خیلی جالب بود.در این نوشته ابعاد مختلفی از مبارزه و علت خمودی جامعه پوشش داده شده که بینظیر است. من اون شعر عقاب را خیلی دوست داشتم که متاسفانه آنرا فراموش کرده ام. اصلا نمیدونم شاعرش کی بود. لطفا اگر کسی آن را میداند برای من ایمیل کند.

ملا حسنی July 16, 2005 07:25 PM