September 16, 2005

جايزه ي اينجانب به برنده ي خوشبخت ِ مسابقه ي مقاله نويسي عليرضا تمدن، جناب بيانکونرو

بيانکونروي عزيز!
قول داده بودم بر مقاله اي که در مسابقه مقاله نويسي عليرضا تمدن اول شود نقدي بنويسم و نمي دانم مي داني که نقدي که من مي نويسم معمولا کمي تا قسمتي دردناک است و شخص مورد نقد را از گفتن و نوشتن پشيمان مي کند اما به هر حال قولي است که داده ام و متاسفانه (به قول وبلاگستاني ها شوربختانه يا سوگمندانه) قرعه به نام جنابعالي افتاده است ولي سعي مي کنم جوري ننويسم که خداي ناکرده - پيش از افتادن به دست قاضي مرتضوي عزيز به عنوان يک نويسنده ي شايسته -، برويد دنبال کار و زندگي تان و پولدار و خوشبخت شويد.

البته اينها شوخي است و نقد اصلا نبايد باعث ناراحتي يا زهره ترک شدن شخص مورد نقد شود و نويسنده بايد بتواند همچنان بنويسد ولي خب بد نيست که هميشه قيافه ي وحشتناک نقدنويسان را موقع نوشتن جلوي چشمش داشته باشد تا اگر يک وقتي همين جوري کلمه اي کشکي کتره اي صادر شد، بتواند آن را فوري ديليت کند.

خوشبختانه در مقاله شما کلمه ي کشکي کتره اي نيافتم که بتوانم گير بدهم ولي بحث شيرين ِ اعدام يا حبس ابد مرا به شوق آورده است که کمي به اصل موضوع بپردازم.

بيانکونروي عزيز!
شما کارتان نوشتن مقاله بوده است و خيلي خوب توانسته ايد از عهده ي اين کار بر آييد و برنده ي خوشبخت جايزه ي اول (که اهدا کننده ي اوليه اش معلوم نيست چرا وسط کار يکهو در رفت) بشويد ولي مهم اين است که به هر حال جايزه ي اول را برده ايد و علي تمدن شده، اين جايزه را از خورشيد خانم مي گيرد و به شما مي دهد که ما هم به نوبه ي خود از ايشان تشکر و قدرداني مي کنيم.

اما عزيز من! اين بحث و فحص ها يعني چه؟ اعدام نباشد يعني چه؟ ولتر و مونتسکيو و کانت و روسو و انسان گرايي و کرامت انساني يعني چه؟ شما جوانيد به ياد نداريد اما ما هنوز خوب به ياد داريم که آقاي ناظم از پنجره ي کلاس نعره مي زد: "مراد، ترکه!" مراد فراش مدرسه هم مي دويد از درخت خرمالو يک ترکه تر و تازه و باريک و بلند مي کند و در حوض خيس مي کرد و به کلاس مي آورد و آقاي ناظم که هيکلي کمي کوچک تر از رضا زاده داشت با آن به دست ظريف و نحيف ما ها مي کوبيد که چرا جاي امام نهم با امام دهم عوض شده يا اسيد کلريدريک با اسيد سولفوريک جا به جا شده. اين تازه زمان شاه بود، زمان شما را نمي دانم فقط آخرين خبري که از يک شهرستان به ياد دارم اين است که آقاي ناظم ناخن بچه را در مدرسه با گازانبر کشيده است (خبري که خودم اگر در روزنامه هاي خودمان نمي خواندم محال بود باور کنم حتي اگر پيغمبر مي گفت). خب آن وقت شما دوست عزيز انتظار داريد مني که يک نقطه ي نقي و تقي را جا به جا کرده ام و آن طور ترکه خورده ام يا به خاطر اندکي بازيگوشي ناخنم با گاز انبر کشيده شده، اگر لواط بفرمايم (استغفرالله، استغفرالله، استغفرالله – همراه با گاز گرفتن لاي دو انگشت شست و اشاره) به شيوه ي برغوتي – مگي با من رفتار شود؟ آخر قربان، شما نمي فرماييد که مني که به بچه ها و دخترهاي يک محله تجاوز کرده ام، در آن شصت و هفت بار حبس ابدي که در زندان به سر مي برم بر سر زندانيان بدبخت چه مي آورم؟

شما دوست عزيز من که به اين خوبي مقاله مي نويسيد، سوخت موتور ِ مدرنيته و اين بچه بازي ها را ول کنيد و بچسبيد به آن سيستم آموزشي که از اول تا آخرش با وحشت و دلهره همراه است. سيستمي که خدا بيامرز صمد بهرنگي در کتاب کند و کاوي در مسائل تربيتي ايران متاسفانه (همان شوربختانه و سوگمندانه ي وب لاگستان) مي گويد نمي توان بچه اي را که مرتب از دست پدر و مادر و خواهر و برادرش کتک مي خورد در مدرسه کتک نزد. صمد که اين را بگويد، يعني وضع خيلي خراب تر از آن است که کتاب هاي روانشناسي مدرن غربي بتوانند براي ما کاري بکنند. شما بچسبيد به آن سيستم آموزشي که تا مرحله ي دانشگاه و احتمالا بعدها در کوچه و خيابان مي خواهد دختر و پسر را از هم جدا نگه دارد و معلوم نيست که کجا بايد دختر يا پسري را ديد و پسنديد و ازدواج کرد و دست از سر بچه هاي بدبخت (همان نگونبخت و شوربخت وب لاگستان) برداشت.

شما تشريف ببريد در ساختمان يک دادسرا – هر کدام که دوست داري – مثلا يکي هست در سر خيابان ايرانشهر که کيس هاي خيلي با حال در آن جا مطرح مي شود. اصلا برويد در دادسراي جنايي خيابان شاپور؛ آنجا که جنايتکاران را مثل قاتل ناصرالدين شاه يا حاج سياح با غل و زنجير مي آورند؛ اگر کلمات مگي و برغوتي و مدرنيسم يکهو از مغزتان نپريد؟

يقين مي دانم با ديدن وضع آن زندانيان آرزو مي کنيد که اين بدبخت ها به جاي 67 بار حبس ابد شدن يک بار با جرثقيل بالا کشيده شوند و از چنين رنج بزرگي برهند.

اميدوارم دفعه ي ديگر مقاله اي در تاييد اعدام، آن هم به وسيله جرثقيل و بند رخت پلاستيکي بنويسيد که با جامعه ي ما و خفاش شب – بيجه سازگار باشد نه برغوتي – مگي.

با آرزوي موفقيت براي شما در کار نوشتن و علاقمند شدن قاضي مرتضوي به مقالات تان.
ف.م.سخن

sokhan September 16, 2005 05:19 PM
نظرات

من نمیدانم شما به چه جرعتی اینقدر به خود میبالید که نقد خود را یک نوع جایزه میدانید و فکر میکنید که که اگر نام وبلاگی را ببرید ان وبلاگ باید به خود ببالد که ای مردم بیایید که نام من در وبلاگ سخن امده و خال انکه از نوع نقدش هم میباشد انهم از منتقدی که متاسفانه حتی نمیداند این جایزه را نه خورشید خانم داده و نه اینکه این صنم خانم اینقدر یاصنم ذارند یعنی اینقدر تعطیلات فلان مکان برایش مهم است که پولی خرج وبلاگستان نمیکنند به هر حال ف.م.سخن جان بهتر است که بدانید جایزه را که داده واقعا که متاسفم برای این وبلاگشهری که شما سردمدارانش هستید
***
مسعود عزيز
راست مي گويي برادر. ديديم هر کسي يک جايزه ای، چيزي، به برنده ی خوشبخت تقديم مي کند گفتيم ما هم از قافله عقب نمانيم و چيزی تقديم کنيم. فضا و دامنه و سرور و هارد و قالب بلاگ برای تقدیم کردن نداشتيم و دستمان تهي بود، فکر کرديم چه چيز ديگری مي توانيم تقديم نماييم، گفتيم نقد خودمان را تقديم نماييم. به قول شاعر "چه کند بي نوا همين دارد". شما به بزرگواری خود عفو بفرماييد.

اما اين شما هستيد که هي به ما سردمدار مي گوييد و باعث مي شويد ما فکر کنيم بايد نقد تقديم بفرماييم. بعد لابد اين سردمدار مي شود سردار و آن وقت بيا و درستش کن. به هر حال اين همه نوشتيد کاش مي فرموديد کاپ طلايي را چه کسي تقديم برنده ی خوشبخت فرموده.

با آرزوی آرامش و رفع عصبانيت برای شما
سخن

massoud September 26, 2005 05:04 AM

سخن عزیز
من را قرین لطف خود کردید.
بسیار از گرفتن این جایزه خرسند شدم.(خودمانی اش : چسبید!).بسیار ممنون، افتخاری بزرگ نصیب ام شده است ،اگر اجازه می فرمایید جایزه را در وبلاگ ام نصب کنم.
فقط دعای آخر اش حسابی دل ما را لرزاند!ما ارادتی خاص خدمت قاضی فداکار دادستان شده داریم!

با احترام

****

بيانکونروی عزيز
طنز سبزي است تحفه ی درويش. اميدوارم ضمن موفقيت در کار نويسندگي هرگز دعای آخرم مستجاب نشود و هميشه آزاد و سربلند باشيد. قربانت. سخن

daniel September 20, 2005 04:41 AM

آقا دست مریزاد به زنم به تخته بعد یه دوره رکود دوباره از اون چیزایی می نویسی که به دل آدم می شینه نمی شه همش این جوری باشه جناب سخن عزیز؟تا ما هم کمتر دست به نقد و انتقاد و .... از این جون کارهای که شما گاهن با بچه مردم می کنید(بیانکو نرو) بزنیم. بحث ادبیات هم که از نو شروع کردید نکات جالبی داره و امیدوارم ادامه بدین راستی یه چیز دیگه باور بفرمایید غیر از مرتضوی نکبت خیلی ها هستن که می خوان بدونن این ف.م.سخن کیه؟ ولی به قول معروف:هر کسی از ظن من شد یار مد از درون من نجست اسرار من.
به امید روزی که شهامت نوشتن از حقایق دیگه جرم نباشه و اکبر ما هم دیگه تو زندان نباشه
پاینده ایران

***

بابامسعود عزيز؛ ممنون از لطف تان. شاد و سربلند باشيد. سخن

مسعود September 17, 2005 02:43 AM