March 22, 2007

نوروز مبارک

بهاران بر شما خجسته باد!

Posted by sokhan at 09:57 AM | Comments (2)

March 19, 2007

به بهانه پخش فيلم ۳۰۰؛ معرفی کتاب يونانيان و بربرها

برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.

Posted by sokhan at 04:32 AM | Comments (2)

چند کلمه درباره نوشته آخر مجيد زهري

پست آخر مجيد زهري درباره‌ي نوشته‌ي آزاده فرقاني ناراحت‌کننده بود؛ نه فقط ناراحت‌کننده، که آزاردهنده بود. ما در وبلاگ‌شهر، سعي مي‌کنيم هم‌زيستي مسالمت‌آميز را ياد بگيريم؛ ياد بگيريم که هر کدام، فکر ِ خودمان را داشته باشيم و رعايت صاحبان تفکر ديگر را بکنيم. لازمه‌ي اين کار، احترام است، آن‌هم احترام متقابل. امروز، همان‌قدر که مجيد موافق سلطنت است، من مخالف آنم. به همين نسبت، جماعتي که در وب‌لاگ‌شهر مي‌نويسند و فعاليت مي‌کنند، موافق و مخالف افکار مختلف سياسي و اجتماعي هستند. من شديدا مخالف سلطنت هستم؛ شديدا مخالف مجاهدين خلق هستم؛ شديدا مخالف گروه‌هايي که خود را از نظر فکري و مادي وابسته به دولت‌هاي غربي و شرقي مي‌کنند هستم؛ شديدا مخالف زورگويي و استبداد به هر شکل و صورتي هستم.

ولي سعي کرده‌ام و مي‌کنم که در مقابل موافقان اين گروه‌ها و شيوه‌ها، رگ گردن کلفت نکنم؛ صدايم را بالا نبرم. جنبه‌هاي مثبت غيرسياسي اشخاص را تحت‌الشعاع جنبه‌هاي سياسي‌شان قرار ندهم. همان‌طور که همسايه‌ي ديوار به ديوار سلطنت‌طلب من مي‌تواند به عنوان يک آدم غيرسياسي برايم قابل معاشرت و محترم باشد، همسايه‌ي وب‌لاگي من هم بايد بتواند چنين باشد. اما دوام و بقاي اين رابطه به هر دو طرف بستگي دارد نه به يک طرف.

من در مقابل زورگويي مي‌ايستم. زورگو، هر که مي‌خواهد باشد. من در مقابل کسي که بخواهد به زور چادر از سر زنان بردارد مي‌ايستم. من در مقابل کسي که بخواهد به زور چادر به سر زنان بکند مي‌ايستم. مادربزرگ من، عمه‌ي من، خاله‌ي من، چادري بوده‌اند. من اگر کسي به آن‌ها به خاطر چادري بودن تعرض کند، مسلما سکوت نخواهم کرد و شديدترين واکنش‌ها را نشان خواهم داد؛ گيرم، خودم مخالف چادر باشم.

من در مقابل تحقيرکنندگان زن مي‌ايستم. کاري که زهري در نوشته‌ي آخرش کرده است، نوعي تحقير و تجاوز کلامي‌ست. در همان کانادا که محل زندگي ايشان است، اگر همين جملاتي که به خانم فرقاني نوشته است، در محل کار، به همکار زن ايشان گفته شود، تعرض به حساب مي‌آيد. خود مجيد هم قطعا اگر کسي به يکي از خانم‌هاي اهل قلمي که ايشان قبول دارد با چنين جملاتي برخورد کند، شديدا اعتراض خواهد کرد. پس نفس اين کار زشت است. فرق هم نمي‌کند که طرف سلطنت‌طلب باشد، يا جمهوري‌خواه. خود ِ برخورد، غلط است.

مجيد مي‌تواند در مقابل مخالفتي که با او مي‌شود موضع بگيرد و بر درستي حرفي که زده است پاي بفشارد. اين به ميل خودش بستگي دارد. ولي شيوه‌ي کم‌ضررتر، همان هم‌زيستي مسالمت‌آميزي‌ست که با کمي ملاحظه امکان‌پذير است. مي‌توان در همسايگي يک‌ديگر با آرامش زندگي کرد. مي‌توان هم، فضا را متشنج کرد. قطعا تشنج خوب نيست. بد است که طرف مقابل هم از همان شيوه استفاده کند.

Posted by sokhan at 04:27 AM | Comments (6)

March 13, 2007

بمب گوگلي سيصد؛ موافقت‌ها و مخالفت‌ها

يکي از زيبايي‌هاي وب‌لاگ‌شهر، تنوع آرا و عقايد اهالي آن است. وب‌لاگ‌شهر زنده است چون اگر ده‌هزار نفر موافق چيزي باشند، صداي يک نفر مخالف در ميان همهمه‌ي آنان گم نمي‌شود. وب‌لاگ‌شهر، شهر دمکراسي و آزادي‌ست و موافقان و مخالفان ِ هر کاري، بي هيچ محدوديتي نظر خود را به اطلاع همگان مي‌رسانند.

امروز که در وب‌لاگ‌شهر موجي عظيم در مخالفت با فيلم سيصد به راه افتاده، در کنار موافقان، صداي مخالفان نيز به گوش مي‌رسد. اين اتفاق فرخنده‌اي در جامعه‌ي فرهنگي ماست که اقليت، با صدايي رسا، به مخالفت با اکثريت بر مي‌خيزد و نظر خود را قاطع و صريح بيان مي‌دارد. اين از برکت‌هاي وب‌لاگ‌نويسي‌ست. اگر بر بمب گوگلي‌ي سيصد، هيچ فايده‌اي مترتب نباشد، اين يک فايده را نمي‌توان انکار کرد.

تا آن‌جا که ديده‌ام، پارسا صائبي و سلمان جريري و پسرفهميده و هاله مهربان بر اين حرکت ايراد گرفته‌اند. احتمالا بعد از اين دوستان، گروه ديگري نيز –که به خاطر جو حاکم تا اين لحظه سکوت کرده‌اند- لب به سخن خواهند گشود. اين اتفاق مبارکي‌ست.

نظر اين دوستان در وب‌لاگ‌شان منعکس است و در برخي موارد مي‌توان به آن‌ها پاسخ داد ولي قصد من در اين‌جا بحث بر سر مسائل مورد اشاره‌ي آن‌ها نيست و بيش‌تر به جنبه‌ي کلي کار نظر دارم.

من در طرحي که نويسنده‌ي با ذوق "لگوماهي" براي سايت سيصد ارائه داده، هيچ احساساتي شدن و رگ ِ گردن نشان دادني نمي‌بينم چه اگر چنين بود پيوستن به اين حرکت را مثل بسياري ديگر مورد ترديد قرار مي‌دادم. طبق نوشته‌ها، قرار است اين سايتي باشد، با نقاشي‌هايي که هنرمندان ما از تاريخ ايران ترسيم خواهند کرد و زيبايي‌هاي گذشته را نشان خواهند داد. بر اساس شناختي که از لگوماهي داريم، مطمئنيم که سايتي آبرومند برپا خواهد کرد.

اگر قرار بود حمله به سفارتي ترتيب داده شود، يا نويسنده‌ي داستان ترور شود، يا فيلم‌ساز به قتل برسد، يا فحاشي و هتاکي به کسي شود، بدون شک در مقابل آن مي‌ايستاديم، اما به راستي چه ايرادي در اين حرکت فرهنگي هست؟

خوب و بد ِ تاريخ‌مان را نيک مي‌دانيم. از آدم‌کشي‌ها و قتل‌ها و جنايت‌ها تا حدود زيادي با خبريم. شايد با 90 درصد آن‌چه در تاريخ کشورمان گذشته است، به طور کامل مخالف باشيم. در اين‌ها ترديدي نيست. اما مسئله‌ي ديگري در ميان است و آن تصوير زشتي‌ست که از ما در ذهن مردم جهان به وجود آمده و هم‌چنان در حال گسترش است. شايد براي عده‌اي اصلا مهم نباشد که مردم جهان در مورد ايرانيان چه فکر مي‌کنند و آن‌چه هست را حق ما بدانند. اين گروه، -که خود را از جنسي ديگر مي‌دانند- براي راحت کردن خودشان، اصلا ايراني بودن‌شان را نفي مي‌کنند.

اما گروه ديگري که ما باشيم، مي‌خواهيم چهره‌اي متعادل از خود نشان دهيم. متعادل، يعني ترکيبي از خوب و بد، مثل مردم تمام دنيا. اين که بگوييم ما فقط خوبيم، دروغ است؛ همان‌طور که اگر بگويند ما فقط بديم دروغ است. بهترين مثال براي بد ِ مطلق، رمان و فيلم "بدون دخترم هرگز" است. آيا واقعا ما خانواده‌هايي مانند خانواده‌ي دکتر محمودي نداريم؟ آيا رفتارهاي فاجعه‌بار مانند آن‌چه در آن کتاب خوانديم به چشم خود شاهد نيستيم؟ آيا تعصب و فرهنگ عقب‌مانده در هيچ جاي ايران‌مان وجود ندارد؟ چرا! هم خانواده‌هايي مانند خانواده‌ي دکتر محمودي وجود دارند، هم رفتارهاي فاجعه‌بار را هر روز به چشم خود مي‌بينيم، هم تعصب و فرهنگ عقب‌مانده در اعماق وجودمان رسوخ کرده است. پس آيا بايد حق را به خانم بتي محمودي و تهيه‌کنندگان فيلم بدون دخترم هرگز بدهيم؟ قطعا خير! چون بسياري از ما، با آن‌چه اين فيلم نشان مي‌دهد فرق داريم؛ چون بسياري از ما با جد و جهد بسيار بر ضد سنت‌هاي جاري و رفتارهايي که آن فيلم به تصوير کشيده مبارزه کرده‌ايم. پس حق داريم با آن مخالفت کنيم و بگوييم چنين و چنان نيستيم.

من اگر سعي مي‌کنم، جستجوکنندگان فيلم سيصد در اينترنت را به سمت سايتي هدايت کنم که تصاوير زيبايي از گذشته‌ي ايران نشان مي‌دهد، قصدم ابدا تطهير خشايارشا و کشورگشايان گذشته و امثال نادرشاه مورد اشاره‌ي سلمان جريري نيست. من امروز به چشم خود مي‌بينم که يک حاکم مستبد در آغاز قرن بيست‌ويکم چه پوستي از انسان‌ها مي‌کند و بر اين قياس نمي‌توانم خشايارشا و يا پادشاهان باستاني و يا حتي پادشاهان دوره‌ي معاصر را از اشتباه و خطا، حتي جنايت و پليدي بري بدانم. من هم به اندازه‌ي چند کتاب تاريخ از آن‌چه در زمان خشايارشا گذشته باخبرم و اتفاقا آن‌چه در اين فيلم مي‌گذرد، بر پايه‌ي بخشي از تاريخ مدون است –که حال، به درست و غلط آن کار ندارم-.

با اين ديد، و به لحاظ نگرش هنرمندانه‌اي که طراح بمب گوگلي سيصد دارد، ايرادي بر اين حرکت نمي‌بينم و اميدوارم دوستان ارجمندم –چه مخالف و چه موافق- در ارائه‌ي تصوير مطلوب‌تر از ايران و ايراني موفق باشند. اين موج هم مثل موج خليج‌فارس فرو خواهد نشست و تنها چيزي که باقي خواهد ماند دوستي و هم‌بستگي ما در اعتلاي نام ايران و فرهنگ ايراني خواهد بود.

Posted by sokhan at 03:41 AM | Comments (13)

March 11, 2007

واکنشي متين و خردمندانه، شايسته نام ايراني

300 the movie

Posted by sokhan at 12:28 PM | Comments (4)

March 09, 2007

بمب گوگلی برای فيلم ۳۰۰؛ مبارزه‌ای متمدنانه برای جلوگيری از تحريف تاريخ

برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.

Posted by sokhan at 10:38 PM | Comments (6)

پاسخ به دوستان، همراه با نکاتي در باره وب‌لاگ‌نويسي

از دوستان ارجمندي که لطف کرده‌اند و نظرشان را ذِيل معرفي وب‌لاگ‌ها نوشته‌اند بسيار متشکرم.

پنگوئن نوشته است که مشکل پيوندهاي داخل متن را درست کنم. با تشکر از ايشان، به محض اين‌که بتوانم اين کار را خواهم کرد.

مجيد عزيز در مورد ايرادهاي کنار هم قرار دادن چند وب‌لاگ و معرفي تطبيقي آن‌ها نوشته است. من قبلا در باره‌ي ده دوازده وب‌لاگ چيزهايي نوشته بودم، که از جمله آن‌ها همين شش وب‌لاگي‌ست که نقد شده. ديدم اگر بخواهم آن‌ها را تک‌به‌تک منتشر کنم، کار به درازا خواهد کشيد، لذا هر سه تا را زير يک عنوان آوردم. شايد شش هفت تاي ديگر از اين يادداشت‌ها را هم همين‌طور منتشر کنم و کار سَبُک که شد –به شکلي که مجيد خواسته است- معرفي‌ها را يکي‌يکي بياورم. البته اين هم بد نيست که چند وب‌لاگ ِ از نظر محتوايي شبيه به هم، به همين صورت، کنار هم معرفي و نقد شوند؛ منتها اين کار بايد واقعا تطبيقي باشد، نه مثل چيزهايي که من نوشته‌ام مستقل و جدا از هم. شايد ابهام ِ مورد اشاره‌ي مجيد به خاطر همين استقلال مطالب باشد.

پويا جان!
من در وب‌لاگم آن‌طوري مي‌نويسم که حرف مي‌زنم و به اعتقاد من اين براي وب‌لاگ، بهترين سَبـْـک است. اگر نويسنده‌اي، توانايي نوشتن مطالب سياسي با زبان ادبي داشته باشد، گمان نمي‌کنم بتواند با مخاطب عام ِ اينترنتي ارتباط برقرار کند. بهترين ِ اين نوع زبان‌ها، در دوره‌ي معاصر، زبان آقاي دکتر عبدالکريم سروش است که خوانندگان خاص خودش را دارد.
اما اين که بگوييم همه يک‌جور و يک‌شکل، مثلا به زبان محاوره، يا به زبان ادبي، يا به هر سبک و سياق ديگري بنويسند، اين اشتباه است و به گوش هم گرفته نخواهد شد. به عبارتي در اين آزادي مطلق وب‌لاگ‌شهر، هر کس کار خودش را خواهد کرد و اهميتي به چنين پيشنهادهايي داده نخواهد شد.
خود شما، در وب‌لاگ‌تان مطالب را به سبک گزارش ِ نشريات وزين مي‌نويسيد؛ پاکيزه و مستحکم هم مي‌نويسيد. اين براي وب‌لاگ اندکي سنگين است. اگر قرار است چنين بنويسيم، بايد کوتاه بنويسيم تا خواننده بتواند مطلب را روي صفحه‌ي مانيتورش دنبال کند.
متاسفانه جز نوت‌بوک، آن هم نوت‌بوک خيلي سَبُک يا "تخت"، نمي‌توان صفحه نمايشگر را مثل روزنامه يا مجله يا کتاب در دست گرفت و با بدن آزاد، مطالعه کرد. کوچک‌ترين جابه‌جايي‌ي سر و گردن و بدن، تمرکز نگاه را به هم مي‌زند و مطلب از دست خواننده در مي‌رود. به خصوص در صفحاتي مانند صفحات وب‌لاگ شما که نوشته از دو طرف تراز شده و چشم به آساني خط را گم مي‌کند. تراز از دو طرف، اگر براي ستون روزنامه‌ها و مجلات خوب است، براي صفحات وب‌لاگ "مطلقا" خوب نيست. حتي در بعضي از نشريات خارجي، ستون را از دو طرف تراز نمي‌کنند. باز خوب است که پاراگراف‌ها را کوتاه مي‌گيريد و آن‌ها را با يک خط ِ خالي از هم جدا مي‌کنيد.
به اين مشکلات بايد بالا و پايين کردن ِ سطور را نيز اضافه کرد. در روزنامه و مجله و کتاب، صفحه کم‌تر بالا و پايين برده مي‌شود و بيشتر چشم و سر است که به طرف پايين حرکت مي‌کند اما در کامپيوتر، بعد از مطالعه‌ي دو سوم سطرها، کاربر معمولا، با کليد "صفحه پايين" يا "فلش پايين" يا حلقه‌ي ماوس، باقي سطور را به طرف "بالا" مي‌فرستد و خود ِ همين کار، تمرکز را تا حد زيادي بر هم مي‌زند و خواننده را خسته مي‌کند.
به هر حال نوشته‌ي اينترنتي، بايد کوتاه‌تر از نوشته‌ي نشريات کاغذي باشد، به همين دليل ِ ساده‌ي خسته شدن ِ چشم و بدن ِ خواننده و مشکلات ارگونوميک. من خودم ايجاز را رعايت نمي‌کنم ولي سعي مي‌کنم با ساده‌نويسي، خواندن نوشته‌ي بلند را آسان کنم. گمان مي‌کنم که خواننده‌ي مطالب سياسي، مي‌خواهد هر چه سريع‌تر محتوا را بگيرد و کم‌تر به آرايه‌هاي ادبي توجه مي‌کند.
يک چيز جالب ديگر که در اينترنت به آن برخورد کرده‌ام، و البته جاي مطالعه بيش‌تر دارد، اين است که مقدار معيني اشتباه، چه در املا (*)، چه در انشا (**)، مطلب وب‌لاگي را خودماني‌تر و ارتباط آن را با خواننده آسان‌تر مي‌کند. اگر اين اشتباهات
1- مشخص باشد که از بي‌سوادي نويسنده نيست؛
2- از يک حد معين تجاوز نکند؛
3- فقط در مطالب روزمره و وب‌لاگ‌هاي غيررسمي باشد
به نزديک شدن نويسنده و خواننده کمک مي‌کند. چيزي مثل تـُـپـُـق زدن، يا تکرار کلمه، يا نقص جمله موقع حرف زدن. البته اين گفته‌ي من به نظر عجيب مي‌رسد، ولي فکر مي‌کنم پُربي‌راه نباشد. نمونه‌هاي اين نوع اشتباهات ِ "خوش‌خيم" را در وب‌لاگ‌هاي برخي از نويسندگان حرفه‌اي مي‌توان جست‌وجو کرد. اين‌گونه اشتباهات در نوشته‌هاي چاپي، مطلقا اين خاصيت را ندارد و بايد از آن‌ها پرهيز شود. نويسندگان تازه‌کار هم بهتر است از اين خاصيت چشم بپوشند تا وجود اشتباه به حساب بي‌سوادي‌شان گذاشته نشود!
فکر نمي‌کنم لازم باشد، در مورد خطاي عمومي‌ي برابر گرفتن ساده‌نويسي با زبان محاوره‌اي چيزي بگويم. پس به همين اندازه توضيح بسنده مي‌کنم.

جوانه‌هاي عزيز! موناهيتا جان! اگر اي‌ميلي نوشته‌ايد که من به آن پاسخ نداده‌ام، عذر مي‌خواهم. مطمئن باشيد غرضي در کار نبوده است و در ميان انبوه گرفتاري‌ها، به تنها چيزي که فکر نمي‌کنم با نام و بي‌نام بودن فرستنده‌ي اي‌ميل است. فقط نمي‌توانم در فواصل کوتاه، اي‌ميل‌ها را بخوانم و به آن‌ها پاسخ گويم.

آقاي قاسم، انشاءالله ضعف‌ها را برطرف مي‌کنم. وب‌لاگ آقاي علامه‌زاده هم در فهرست ِ وب‌لاگ‌هايي‌ست که قصد نقد و معرفي آن‌ها را دارم. البته کي به اين کار موفق شوم، نمي‌دانم.

نقد ِ وب‌لاگ "سردبير:خودم" هم قبلا نوشته شده که به زودي منتشر مي‌شود. جهت اطلاع "يه نفر" عرض شد.

نازخاتون و پريدخت عزيز، سعي مي‌کنم از اين به بعد در انتهاي هر مطلب، نشاني سايت‌ها را بياورم. ممنونم از توجه شما.

خانم امين عزيز، اطمينان داشته باشيد که معروفيت و محبوبيت کسي بر نوشته‌هاي من تاثير ندارد و اتفاقا کساني که معروف‌تر و محبوب‌تر هستند نقد بيشتري شامل‌شان مي‌شود تا بتوانند معروفيت و محبوبيت‌شان را بهتر حفظ کنند. آن‌چه در اين معرفي‌ها و نقدها مي‌نويسم صرفا به محتواي وب‌لاگ‌ها متکي است و مطلقا به شناخت شخصي ارتباط ندارد. اين‌ها نظر خواننده‌اي‌ست که نويسنده‌ي وب‌لاگ را فقط و فقط در آينه‌ي وب‌لاگش مي‌بيند و مي‌شناسد. به بيان ديگر وب‌لاگ در اين‌جا يک انسان ديگر است، که نامش، نام وب‌لاگ است، و محتويات فکري‌اش آن‌چيزي که به صورت نوشته و صوت و تصوير در وب‌لاگ منعکس شده است. من اين انسان ِ وب‌لاگي را معرفي و نقد مي‌کنم. اين انسان ِ وب‌لاگي (مثل انسان‌هاي "سکند لايف")، انعکاسي‌ست از يک انسان حقيقي که نامي حقيقي و جسمي واقعي دارد. اين انعکاس مي‌تواند کاملا شبيه به انسان واقعي باشد، يا نباشد. مي‌تواند بازتابي از وجود او باشد، يا نباشد. ما نه مي‌خواهيم، و نه مي‌توانيم اين مقايسه را انجام دهيم چون ممکن است اصلا آن انسان واقعي را نشناسيم. حتي اگر نام واقعي‌اش را بدانيم، دليلي براي شناخت او نيست. تنها کاري که مي‌توانيم بکنيم شناخت و نقد انديشه‌هاي انسان ِ وب‌لاگي است. ممکن است کسي انسان واقعي سازنده‌ي انسان وب‌لاگي را از نزديک بشناسد و تفاوت اين دو را بداند. ولي خواننده، واقعا با کدام‌يک از اين دو سر و کار دارد؟ و نقد کدام‌يک با اين ملاحظه ارجح است؟ اين سوالي‌ست که صاحب‌نظران بايد به آن پاسخ دهند.

آقاي آقازاده عزيز،
از اين که لطف کرديد و نظرتان را مرقوم فرموديد سپاسگزارم. در اتاق تاريکي که چند روزنه‌ي کوچک دارد، و همان را هم بر ما زياد مي‌بينند و به بهانه‌هاي مختلف مي‌بندند، پنجره‌هايي باز شده که از آن نور و هواي تازه به درون مي‌آيد؛ نور و هواي تازه‌اي که با خود طراوت و شادابي مي‌آورد. اين پنجره‌ها، همان وب‌سايت‌ها و وب‌لاگ‌ها هستند که در اين فضاي تنگ و آلوده بر روي ما گشوده شده‌اند. درست مي‌فرماييد. وب‌لاگ‌ها هنوز در اول راه هستند و بايد به آن‌ها فرصت داد تا رشد کنند. نقد، مانع از کدر شدن اين پنجره‌ها مي‌شود. نقد ِ اهالي با سابقه مطبوعات مسلما به خودآگاهي وب‌لاگ‌نويسان کمک خواهد کرد که اميدواريم از اين نقدهاي موثر در آينده بهره‌مند شويم.

در همين‌جا از نيک‌آهنگ کوثر عزيز به خاطر لطف هميشگي‌اش نسبت به نوشته‌هاي من، و ملاحسني کانادا به خاطر نقد وب‌لاگم در "راز لبخند" تشکر مي‌کنم؛ همين‌طور از محبت فانوسيان و آليوس و نق‌نقوي عزيز، و نيز آميز محمود خُفيه‌نويس ِ دارالصوت زمانه که اميدواريم از فيض رَشـَحات قلم‌ توانايشان همواره مُسْـتــَفيد گرديم.

(*) اشتباه در املا، فقط در حد جا افتادن حروف در کلمات (مثلا "فرهگ لغت" به‌جاي "فرهنگ لغت"، يا "چرغ مطالعه" به‌جاي "چراغ مطالعه" و امثال اين‌ها) يا جابه‌جا شدن حروف در کلمات (مثلا "دتفر يادداشت" به‌جاي "دفتر يادداشت"، يا "فجنان چاي" به "فنجان چاي" و امثال اين‌ها) يا تايپ مثلا "ر" به جاي "ز"، يا "س" به جاي "ش" و امثال اين‌ها بايد باشد. غلط املايي، مثلا "حاضر" را "حاظر" نوشتن، "وهله" را "وحله" نوشتن، "اجتماعي" را "اجتمائي" نوشتن و امثال اين‌ها در هيچ حالتي جايز نيست.
شايد بد نباشد به اين نکته اشاره کنم که چشم خواننده، جا افتادن حروف در وسط کلمات را کم‌تر حس مي‌کند و کلمه را در ذهن درست مي‌بيند و درست مي‌خواند. اما جا افتادن حرف اول و حرف آخر ِ کلمه، اين خاصيت را ندارد و چشم فورا متوجه جا افتادگي مي‌شود.

(**) مثلا آوردن دو "را" در يک عبارت (هميشه سعي مي‌کرد کتابي را که خوانده است را به دوستانش معرفي کند). يا جا انداختن فعل بدون قرينه (مترجم، کتاب را ترجمه و در دست‌رس عموم قرار داد).

Posted by sokhan at 08:14 PM | Comments (2)

March 05, 2007

مصاحبه با دختر بچه ۱۶ ساله کاشف انرژی هسته‌ای

برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.

Posted by sokhan at 11:46 PM | Comments (2)

March 01, 2007

اگر آمريکا حمله کند من اين کارها را مي‌کنم...

در پاسخ به سوال گوشزد:

هر روز صبح ساعت 4 مي‌روم در صف لواشي مي‌ايستم بل‌که 5 تا نان نصيب‌ام شود. در زمان جنگ ايران و عراق، نانواي محله‌ي ما گاهي 7 تا لواش هم مي‌داد، منتها اين‌بار چون آمريکا حمله کرده و جمعيت هم حدود دو برابر شده، به همان 5 تا راضي هستم.

تعداد کافي باطري قلمي براي راديوي جيبي‌ام مي‌خرم تا آژيرهاي قرمز و زرد و سفيد را به موقع بشنوم. اگرچه در جنگ قبلي، اول بمب مي‌آمد، بعد آژير به گوش مي‌رسيد، اما بالاخره اين جوري به خودمان قوت قلب مي‌دهيم که بمب، ناغافل توي سرمان نمي‌خورد. شنيدن اطلاعيه‌هاي ارتش با آن مارش هيجان‌انگيز هم البته خيلي لذت‌بخش است. همان اطلاعيه‌ها که در يک حمله، شونصد تا تانک و هواپيما و ناو جنگي و سنگر و نفرات دشمن را نابود مي‌کرديم، بعد، سه چهار ماه که از شروع جنگ گذشت، ديدند اگر اين جوري بخواهيم تانک و هواپيما و غيره نابود کنيم، سر ِ سال، جمع آن به اندازه تمام تجهيزات ارتش عراق و اردن و عربستان و غيره خواهد شد که کوتاه آمدند، سه چهار تا سه چهار تا آمار دادند.

تهيه نردبان براي رفتن به بالاترين نقطه‌ي پشت‌بام را فراموش نمي‌کنم. بعد از اين که جايي را زدند، بد نيست از بالاي خرپُشته، دوربين بکشيم ببينيم کجا را زده‌اند. اين کار، به شرطي که مراقب باشيد ترکش يا موج انفجار شما را به پايين پرتاب نکند خيلي کيف دارد. البته اگر سي.ان.ان مثل زمان حمله‌ي آمريکا به بغداد، بمباران تهران را مستقيم پخش کند، پاي تلويزيون بمباران را تماشا مي‌کنيم (مشروط بر اين‌که ماموران انتظامي تا آن موقع آنتن‌هاي ما را جمع نکرده باشند). از مسئولان محترم تقاضا مي‌کنيم، مثل همتايان عراقي‌شان، چراغ‌هاي شهر را خاموش نکنند تا ويران شدن تهران ِ نازنين‌مان را قشنگ‌تر ببينيم.

نوارچسب به صورت ضربدري به شيشه‌ها مي‌چسبانم. شيشه‌هاي ما که در مقابل بمب‌هاي فزرتي صدام مي‌شکست؛ نمي‌دانم آيا در مقابل بمب‌هاي آمريکايي دوام مي‌آورد يا نه. اين دفعه بهتر است به جاي چسب، چند تا خال‌جوش به خود ِ پنجره‌ها بزنيم و شيشه‌ها را کلا در بياوريم و به جايش نايلون بچسبانيم. آمريکاست؛ شوخي نيست! مي‌زند شيشه‌هاي‌مان مي‌شکند، در سرما مي‌مانيم.

غروب‌ها، اتومبيل‌ام را به صف بنزين مي‌برم. آن‌جا، در صف پنج شش کيلومتري مي‌ايستيم و هر قدم که ماشين جلويي پيش رفت، با دست، ماشين خودمان را هُل مي‌دهيم. خيلي کيف دارد. بعد با چند نفر از راننده‌ها که همگي دم‌پايي به پا دارند يا اين‌که پاشنه‌ي کفش‌شان را خوابانده‌اند و چرت‌وچرت تخمه مي‌شکنند، مي‌ايستيم و جوک تعريف مي‌کنيم و مي‌خنديم. آي مي‌خنديم! رئيس‌جمهور ِ زمان جنگ ايران و عراق آدم خنده‌داري نبود، ولي رئيس‌جمهور فعلي توي بورس است؛ حتما خوش مي‌گذرد. بعد ماشين‌هاي جلويي که حرکت کردند، مي‌دويم به طرف ماشين‌هاي‌مان و آن‌ها را با دست به جلو هل مي‌دهيم. خيلي مزه دارد. از بس خانه نشستيم و اينترنت نگاه کرديم پوسيديم.

روزنامه‌ها را ورق مي‌زنيم تا تاريخ کوپن‌هاي بعدي را اعلام کنند. کوپن به دست، توي صف‌هاي طويل فروشگاه‌هاي تعاوني مي‌ايستيم شايد پاکتي شير، کاسه‌اي ماست، بسته‌اي پنير يا هر چيز ديگري نصيب‌مان شود. حواس‌مان هم هست که کسي جلو نزند و اگر جلو زد، حتما کتک‌کاري مي‌کنيم.
ببخشيد سياه‌نمايي شد! اين وضعيت ِ 95 درصد مردم ايران است و اصلا اهميتي ندارد. 5 درصد باقي‌مانده، خيلي هم وضع‌شان خوب است و حسابي حال مي‌کنند. بچه‌شان را مي‌فرستند بلژيک يا کانادا و خودشان هم در داخل، زير بمباران‌ها زحمت مي‌کشند و عرق جبين مي‌ريزند و ميليارد ميليارد پول جمع مي‌کنند. خدا خيرشان دهد! همين سردار محصولي خودمان، مگر در جبهه‌هاي اقتصادي کم زحمت کشيد؟ جنگ هم که تمام شد، عده‌اي از بستني‌فروشي يک‌دفعه 160 ميليارد ثروت جمع مي‌کنند. هر جاي دنيا که هستند، داخل يا خارج از کشور، خدا حفظ‌شان کند و بر ميلياردهاي‌شان بيفزايد!

شب‌ها پرده‌ها را مي کشم که نور بيرون نزند و هواپيماهاي استيلت اف 117 آمريکايي که حتما دارند روي تهران گردش مي‌کنند ما را نبينند. با چراغ زنبوري گازي يا چراغ قوه و کيف اسناد و مدارک و شناسنامه (جهت کفن‌ودفن در صورت شهيد شدن) و غيره آماده‌ي رفتن به زيرزمين خانه هستيم.

خب. با اين همه کار که گردن ما افتاده، حتما انتظار نداريد که برويم جبهه‌ي بندرعباس و بوشهر – يا کمي عقب‌تر، کازرون و ممسني- براي جنگ؟! اگر جنگ چند سالي طول کشيد، پسرمان را هم نمي‌گذاريم برود جنگ چون يک بار خودمان رفتيم ديديم چه کلاه گشادي سرمان رفت. بعد از هشت سال جنگ و خونريزي و کشتار، وزير امور خارجه‌ي صدام يزيد کافر براي شرکت در کنفرانس اسلامي به تهران آمد و زير پاي‌اش فرش قرمز پهن کردند! اگر صد دام يزيد کافر ِ آدم‌خوار از حفاظت جان‌اش مطمئن بود، شايد اصلا خودش مي‌آمد! بعد صدام نامه نوشت براي آقاي رفسنجاني و او را -حالا درست يادم نيست- شهسوار يا پهلوان يا يک همچين چيزي خطاب کرد که آقا بيا دست به دست هم بدهيم، بزنيم پدر آمريکايي‌ها را در بياوريم. بعد ديديم د ِ! حزب‌اللهي‌هاي دوآتشه، گفتند برويم به کمک صدام، آمريکايي‌ها را از عراق بيرون کنيم، که خدا رحم کرد نمي‌دانم کدام شيرپاک‌خورده‌اي در آن بالابالاها ندا داد خفه شيد ببينيم آمريکايي‌ها چه غلطي مي‌کنند و با آن ندا، همگي خفه شدند و تلويزيون به پخش برنامه‌هاي عادي خود ادامه داد و پلنگ صورتي و راز بقا و فوتبال جام ملت‌هاي اروپا پخش کرد تا آمريکا عراق را اشغال کرد و صدام را بالاي دار فرستاد و راه کربلا به دست آمريکايي‌هاي اشغال‌گر بر روي ما گشوده شد. ديديم همان هواپيماها که روي ماها بمب مي‌ريختند به خودمان پناهنده شدند و در فرودگاه‌هاي شيراز و تهران و غيره فرود آمدند و خلبانان جان بر کف‌شان مورد استقبال مسئولان محترم قرار گرفتند! چه رنگ سبز چمني خوشگلي هم داشتند! خب. انتظار نداريد که بگذارم پسرم هم دور از جان، مثل من خر بشود بعد با دست و پاي بريده، يا چه مي‌دانم چشم در آمده و ريه از هم پاشيده، ده سال بعدش ببيند که مثلا آقاي لاريجاني (رئيس‌جمهور بعدي ايران) با جناب ال‌گور (رئيس‌جمهور بعدي آمريکا) در کاخ سفيد پالوده مي‌خورند و دل مي‌دهند و قلوه مي‌گيرند؟

بالاغيرتا فردا نيايند يقه ما را بگيرند که تو چقدر "کول" و خونسرد هستي و نفرين‌مان کنند که ذره‌اي عـِـرْق ملي و درد دين نداري که به راحتي‌ي خوردن يک ليوان آب، از حمله‌ي اجنبي به خاک مقدس‌مان حرف مي‌زني و شرم و حيا نمي‌کني و غيره و غيره. خودتان مي‌گوييد ما نگراني نداريم و از هيچ‌چيز نمي‌ترسيم و حمله که ترس ندارد و با ترس نمي‌توان جنگ را اداره کرد و باز هم غيره و غيره. ما هم مثل شما، نه مي‌ترسيم، و نه نگرانيم. ما هم مثل شما مي‌گوييم اگر جنگ با آمريکا بيست سال –چرا بيست سال؟ ما که بَخيل نيستيم ، سي سال؛ اصلا روندش کنيم، پنجاه سال- طول بکشد، ما ايستاده‌ايم. ما هم مثل شما مي‌گوييم، جنگ جنگ تا پيروزي؛ جنگ جنگ تا رفع فتنه در عالم؛ جنگ جنگ تا زمان سقوط آمريکا؛ ما هم مثل شما مي‌گوييم، راه واشينگتن از کربلا و قدس و درياي مديترانه و اقيانوس اطلس و نيويورک مي‌گذرد و ما پرچم اسلام عزيز را بر فراز گنبد کاخ سفيد به اهتزاز در خواهيم آورد. مي‌بينيد که اصلا نمي‌ترسيم. فقط زودتر خبر بدهيد کي قرار است جنگ شروع بشود، ما کنسرو لوبيا و ماهي تـُـن و مايحتاج زندگي را براي روزهاي اول ذخيره کنيم!

Posted by sokhan at 12:27 PM | Comments (9)

دروغ‌های حقيقی؛ در حاشيه کشف انرژی هسته‌ای توسط دختربچه ۱۶ ساله

برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.

Posted by sokhan at 01:44 AM | Comments (1)