April 30, 2010

کشکول خبری هفته (۱۱۸) از ادبيات "عوضی" فارسی تا يادداشت‌های روزانه محمدعلی فروغی به کوشش ايرج افشار

برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.

در کشکول شماره ی ۱۱۸ می خوانيد:
- تسليت
- ادبيات "عوضی" فارسی
- آقا بزن خلاص کن!
- نقطه آبیِ رنگ پريده و آيت الله خامنه ای
- بخارا ۷۲-۷۳
- يادداشت های روزانه محمد علی فروغی به کوشش ايرج افشار

تسليت
کاپيتان حميد کجوری، ناخدای دوست داشتنیِ وبلاگستان فارسی درگذشت. او که فرمانده کشتی های اقيانوس پيما بود و در آلمان سکونت داشت، با عشق و علاقه ی بسيار به وبلاگ نويسی روی آورده بود و از خاطرات و تجربيات و ديدگاه هايش در وبلاگ ميداف می نوشت. خانواده ی بزرگ وب لاگ نويسان فارسی با غم و اندوه بسيار به سوگ اين نويسنده ی مهربان نشسته است. درگذشت کاپيتان را به همسر گرامی اش و خانواده ی بزرگ وب لاگ نويسان تسليت می گويم.

ادبيات "عوضی" فارسی
"واژه "عوضی" به دو معنا به کار می رود، در معنای اول که مودبانه تر است و مقصود ماست، منظور آدمهايی هستند که "اشتباها" خود را به جای آدمی ديگر جا می زنند، اما معنای دوم جزو "کلمات بد" به حساب می آيد و به عنوان فحش بکار می رود. در تعريف دوم "عوضی" کلمه ای است مترادف "بی شعور"، "مزخرف"، "نابکار" و چيزی در اين حدود. منظور ما از کلمه عوضی در اين نوشته، معنای اول آن است که از قضای روزگار در حال حاضر کاربردهای فراوانی دارد. ديروز تعدادی از "عوضی ها" به سفارت ايران در هلند حمله کردند. می گويم عوضی و مراد من آدمهايی است که نه انقلابی اند، نه مخالف حکومت اند، نه جزو نيروهای جنبش سبز اند، نه سلطنت طلب اند، هيچ کدام نيستند، فقط يک مشت موجود بی فکر و رهبری طلب هستند که می خواهند جلب توجه کنند و از اين مسير آبروی يک جنبش بزرگ اجتماعی را هم می برند..." «يک نويسنده و تئوريسين سبز، سايت جرس»

واقعا درست می گويد اين نويسنده و تئوريسين مشهورِ جنبش سبز. من از اين مقاله ی بديع بسيار چيزها آموختم و بسيار چيزها به ذهن ام رسيد که بد نديدم در ادامه و تکميل آن مقاله قلمی کنم.

اصولا ادبيات فارسی، ادبياتی عوضی ست. لابد فکر کرديد می خواهم به ادبيات فارسی توهين کنم ولی قصدم به هيچ وجه توهين نيست. منظورِ من هم از کلمه ی عوضی مثل نويسنده ی فوق الذکر، چيزِ ديگری ست، ولی چون زبان فارسی کلمه برای بيان مقصود کم دارد، من از اين کلمه استفاده می کنم که شما بهتر متوجه موضوع بشويد. پس دليلی هم نمی بينم که به خاطر اين حرف، از کسی، مثلا از بزرگان علم و ادب عذرخواهی کنم چرا که به نظر خودم اصلا حرف بدی نزده ام و شما هم غلط می کنيد فکر می کنيد من حرف بدی زده ام.

حالا گفتم غلط می کنيد، باز فکر نکنيد من به شما توهين کردم. اصلا قصد من از به کار بردن اين فعل توهين نيست چرا که غلط کردن هم مثل عوضی، دو تا معنی دارد. يک معنی اش –با کلمات مودبانه- اين است که بی جا می کنی و نمی فهمی و "بتمرگ بينيم با" و از اين حرف ها. يک معنیِ ديگرش اين است که اشتباه می کنی (مگر نه اين که در تمام فرهنگ ها در مقابل غلط، اشتباه نوشته اند، پس اگر در جمله ی اشتباه می کنی، اشتباه را برداريم به جای اش غلط بگذاريم، هيچ غلطی نکرده ايم و معنیِ جمله ی غلط کردی مان هم می شود اشتباه می کنی). پس يک بار ديگر و اين بار با تاکيد خدمت بزرگان علم و ادب عرض می کنم که شما غلط می کنيد فکر می کنيد من دارم به شما توهين می کنم.

از اين مقدمه که بگذريم می رسيم به اصل مطلب که نمی دانم چرا من هميشه بيشتر از اصل مطلب مقدمه ام طول می کشد. خدا رحمت کند استاد جلال الدين همايی را، و پُر خواننده نگه دارد کتاب فنون بلاغت و صناعات ادبی اش را که امثالِ منِ بی سواد به کمک آن فهميديم بلاغت و صناعت ادبی يعنی چه و الان هم که اين جا در خدمت شما هستم همين کتاب برای ارائه ی مثال به داد من می رسد و مقدمه ی استاد که اين گونه آغاز می شود:
"چنين گويد اين بنده ضعيف جلال الدين همايی..."

يعنی چه؟ يعنی استاد، بدن اش ضعيف بوده، و مثلا عضلانی نبوده؟ يا غذا کم خورده، و ويتامين و آهن به او کم رسيده و احساس ضعف کرده؟ يا يک نويسنده ی ديگر بوده که او بر خلاف استاد، قوی و قدرتمند بوده و استاد در مقابل اش احساس ضعيف بودن کرده؟ يا خيلی چيزهای ديگر که درک آن از من و شما بر نمی آيد و خود استاد بايد در باره ی آن ها شرح می داده، که حالا محل بحث ما نيست و فقط خواستيم نشان دهيم که چقدر ادبيات ما می تواند عوضی باشد و آدم عوضی بفهمد و يک کلمه را با کلمه ی ديگر عوضی بگيرد و به قول دکتر صادق زيبا کلام قس علی هذا.

گفتيم صادق زيبا کلام، يک چيزِ ديگر به ذهن مان متبادر شد که نمی دانم بنويسم يا ننويسم، چون می ترسم مطلب طولانی بشود و سر و صدای عده ای در بيايد. حالا می نويسم ببينم خدا چه می خواهد. ما به شخص نامبرده به زبان شيرين فارسی می گوييم "صادق"ِ "زيبا کلام"، و آيا ايشان راست‌راستی "صادق" و "زيبا کلام" است يا ما به قول استاد بهاءالدين خرمشاهی دچار کژتابی زبانی، يا به قول خودمان کژبينی ذهنی شده ايم؟ می بينيد! با دو کلمه حرف زدن، مثال است که از هر گوشه فوران می کند در تائيد عوضی بودن زبان و ادبيات فارسی.

گفتيم فنون بلاغت، و اصلا قصدمان مقدمه ی استاد جلال الدين همايی نبود بل اشاره به اصطلاح های فنیِّ رَدُّ الصَّدْر عَلَی العَجُز و رَدُّ العَجُزِ عَلَی الصَّدْر بود که دليل آن را الان خدمت تان عرض می کنم. تعريفِ اولی آن است که کلمه ای که در آخر بيت آمده در ابتدای بيت بعد تکرار شود و تعريفِ دومی اين که کلمه ای که در ابتدای بيت آمده در انتهای بيت تکرار شود. خب اين ها چه ربطی دارد به عوضی بودن؟ عرض می کنم که اين اتفاقا يک نمونه ی خيلی خوب و روشن است از عوضی در عوضی بودن ادبيات فارسی چرا که استاد همايی کلی زحمت کشيده انرژی صرف کرده تا به برخی نفهم ها، حالی کند که اولی دومی نيست و دومی اولی نيست. يعنی نه تنها ادبيات ما عوضی است بل که تئوری های ادبی ما هم عوضی ست طوری که اساتيد بزرگ ما برای جلوگيری از عوضی فهميدن آدم های نفهم مجبور بوده اند کتاب بنويسند.

گفتيم "نفهم"، فوری بُل نگيريد که آهان اين به ما بی احترامی کرد. نفهم هم مثل عوضی دو معنی دارد: يکی آن که خر است و گاو است و بی شعور است و چيزهايی در اين حدود، و ديگری کسی که يک چيزی را، يک موضوعی را، يک تئوری را "نمی فهمد". زبانِ عوضی فارسی زبان ايجاز است. مثل همين کلمه ی نفهم که اوج ايجازِ شکلی و محتوايی ست. با چهار حرف به شما می فهماند که شما موضوعی را درک نکرده ايد و اگر يک خورده تُنِ صدايتان بالا و پايين شود معنی اش می شود تو خری، نمی فهمی. همين کلمه ی عوضی هم که باعث شد اين همه وقت خودمان و شما را با اين نوشته تلف کنيم مثال ارجمندی ست از چپاندن ده ها معنی زشت و زيبا وسطِ چهار تا حرف الفبا.

اما می رسيم به برخی معانی بديع که دارای حالت های عوضی هستند و به اختصار چند نمونه از آن ها را ارائه می دهيم:
پاچه خار: (دو معنی دارد که می تواند عوضی گرفته شود) کسی که پاچه ی خودش را برای جلوگيری از خارش، می خاراند، يا کسی که کارش اين است و پول می گيرد و پاچه ی کس يا کسانِ ديگر را می خاراند (مثل کسی که اپيلاسيون می کند يا بند می اندازد يا کيسه می کشد و کارهای ديگری از اين قبيل).

کاسه ليس: کسی که بعد از تمام شدن غذايش برای جلوگيری از به هدر رفتن زحمت خانمِ خانه، ته کاسه ی غذايش را می ليسد و با اين کار جلوی ماسيدن چربی بر روی ظرف را می گيرد، يا کسی که ته مانده ی ظرف وزارت و وکالت ديگران را می ليسد و از آقايی آن ها نصيب می بَرَد.

بادمجان دور قاب چين: اين هم از آن اصطلاح هاست که ناصرالدين شاه باعث و بانی اش شد، به يک معنا که آدم وقتی غذا حاضر شد، بادمجان های پخته شده را دور ظرف می چيند و به همسرش کمک می کند، و ديگر اين که برای خودنمايی در مقابل رئيس و سلطان، بادمجان می چيند و آی می چيند.

ماست مالی: اين يکی اصطلاح به نظرم از زمان پهلوی ها باقی مانده، يکی به اين معنی که آدم ماست را روی نان لواش يا سنگک يا بربری می مالد و بعد نوش جان می کند، يکی هم اين که برای سفيد کردن ديوار های کثيف و گند گرفته، چون رنگ ندارد از ماست استفاده می کند تا ديوارها سفيد و خوشگل به نظر برسند و مردم گول بخورند و رئيس خوش اش بيايد.

يک سری کلمه ی ديگر هم هست که تواما به جهاز هاضمه ی انسان و برخی خرابکاری های اجتماعی و سياسی مربوط می شود که چون اين جا خانواده نشسته از ذکر آن ها عذر می خواهيم.

به هر حال اگر کمی بنشينيد و فکر کنيد خودتان به چيزهای بسيار زياد عوضی در زبان و ادبيات فارسی پی می بَريد و از نويسنده ی جرس تشکر می کنيد که با مقاله اش باعث شد دنبال اين جور مسائل برويد و ذهن تان را جلا بدهيد. با تشکر مجدد از ايشان.

آقا بزن خلاص کن!
"انفجار دو بمب هسته ای باعث تقويت روحيه ژاپنی های طرفدار برقراری صلح و پايان يافتن جنگ شد. شماری از مورخان ژاپنی اعتقاد دارند رهبران نظامی و طرفداران تسليم، بمب اتمی را نجات بخش خود و کشورشان می دانستند. کوئی چی کيودو...مهردار امپراتوری و مشاور نزديک هيروهيتو گفته بود «بمب اتمی به ما گروه طرفدار صلح کمک کرد تا به جنگ خاتمه بخشيم.» هيساتسونه ساکامينرو وزير ارشد کابينه ژاپن انفجار آن دو بمب را «فرصتی طلايی و خدادادی می خواند که ژاپن را از شر جنگ نجات داد.»..." (مجله مهرنامه، سال اول، شماره ی اول، اسفند ۱۳۸۸)

... به اينجای مقاله ی غلامحسين ميرزا صالح که رسيديم چرت مان پاره شد و سيخْ روی کاناپه نشستيم. عجب! بمب اتمیِ نجات بخش! به اينجايش ديگر فکر نکرده بوديم. ديديم وقتی اوباما يک چيزی پراند، و خامنه ای گفت دنيا بايد در مقابل تهديد اتمی اوباما واکنش نشان بدهد (يا چيزی شبيه به اين که حالا در اين گرمای لذت بخش بهاری حال و حوصله ی پيدا کردن گفته ی دقيق او را نداريم و نمی خواهيم اوقات مان را با ديدن قيافه ی او تلخ کنيم) يک ذره ملول شديم که نکند يک چيزی بيايد در ارتفاع چهارصد پانصد متری ميدان آزادی بترکد و ما مثل فيلم "پيس ميکر"ِ جورج کلونی يک نور درخشان ببينيم و لحظاتی بعد "پولوِرايزْد" شويم. آخر خيلی بد است که آدم بی هوا پولورايزد شود. پس اين همه نوشته ی ما و پند و اندرز به خامنه ای و پيچيدن به پَر و پای دولت های غربی چه می شود؟ به قول مش قاسم همه اش دود می شود می رود به آسمان؟ خب حيف است به خدا.

ولی مقاله ی آقای ميرزا صالح را که خوانديم و چشم های کلاپيسه شده مان به اندازه ی سکه ی يک تومانی شاهنشاهی گشاد شد، ديديم انگار بمب اتمی بد چيزی هم نيست و می تواند نجات بخش باشد. حالا بخورد تو سر ما، يا تو سرِ يک ژاپنی بدبخت چه فرقی می کند. نسل های بعدی لااقل سايه ی جنتی و مصباح بر سرشان نخواهد بود، و فرزندان ما ده بيست سال بعد صاحب صنعت و انواع و اقسام محصولات تويوتا و ميتسوبيشی و هوندا و سونی و توشيبا و اسم و رسم جهانی خواهند شد. حالا گيرم يک دويست سيصد هزار نفری هم بميرند؛ مگر الان نمی ميرند؟ تازه کشتار بمب اتم کمتر از بمب های ديگر است. باور نمی کنيد، بفرماييد:
"قربانيان دو بمب اتمی در ژاپن به نسبت بسيار کمتر از حمله های هوايی با بمب های ديگر و به خصوص بمب های آتش زا بود..."

و ببينيد انفجار بمب اتمی چه خير و برکتی برای ژاپنی ها و ديگر ملل داشت:
"بمب اتمی به جنگ دوم جهانی در قاره آسيا خاتمه بخشيد و صدها هزار نفر از اسرای کشورهای گوناگون آزاد شدند. حدود دويست هزار نفر هلندی و چهارصد هزار نفر اندونزيايی نيز که در اردوگاه های کار اجباری ژاپنی ها بسر می بردند نجات خويش را مديون دو بمبی هستند که ژاپن را به زانو در آورد. بر اساس تحقيق دايی کی چی مورخ، اتباع خود ژاپن هم از مواهب خاتمه جنگ بی نصيب نماندند. او می گويد بيش از ده ميليون نفر از مردم ژاپن از گرسنگی رنج می بردند" (همان جا).

ملاحظه فرموديد؟ اگر فردا ديديد که من هم به خيل طرفداران انفجار بمب اتمی پيوستم و گفتم آقا بزنيد خلاص کنيد، تعجب نکنيد! اين جور که آقای ميرزا صالح نوشته است ما آب از لب و لوچه مان راه افتاد!

نقطه آبیِ رنگ پريده و آيت الله خامنه ای
noghte ye aabi.jpg
به اين عکس خوب نگاه کنيد. چه می بينيد؟ يک صفحه ی سياه، يا تعداد زيادی نقطه بر روی آن و يک نقطه که از ديگر نقاط روشن تر است. می دانيد اين نقطه چيست؟ اين نقطه، کره ی زمين ماست که تصوير آن را فضاپيمای وويه جر ۱ از فاصله ی چند صد ميليون کيلومتری گرفته است. اين نقطه ی آبیِ رنگْ پريده ی کوچک، همان جايی ست که به گفته دکتر کارل ساگان –دانشمندی که به تقاضای او اين عکس گرفته شده- "خانه ی ماست؛ جايی که همه ی تمدن سياره ی ما، نامداران، ديکتاتورها، رهبران، ستمگران و تاريخ انسان در آن است" (به نقل از وبلاگ نق نقو).

نخير. نگران نشويد. قصد ورود به مباحث فضايی ندارم. ولی وقتی اين تصوير را در وبلاگ نق نقو ديدم، دوربين وويه جر را به اندازه چند ميليارد کيلومتر در ذهن خودم به عقب کشيدم ديدم که نشانی از اين نقطه نيست که نيست! بعد خداوند را پيش چشم آوردم که يک جايی در فاصله دوازده ميليارد سال نوری بر تختی نشسته، همين نقطه ی آبیِ رنگ پريده ی کوچک را وسط اين همه ستاره و سياره که آن ها هم نقطه هايی هستند شبيه به سياره ی زمين انتخاب کرده، بعد دوربين را هی جلو و هی جلو کشيدم و از يک ميليارد به يک ميليون و از يک ميليون به يکصدهزار و از يکصدهزار به يک هزار و از يک هزار به يک کيلومتر رسيدم و زوم کردم روی ساختمان های خيابان پاستور و يک آقای متوهمِ خودخدابينِ ملقب به رهبر فرزانه و آيت الله العظمی را ديدم که خداوند او را وسط اين همه نقطه کم رنگ و پر رنگ روی جايی به نام کُره ی زمين پيدا کرده تا ما را به بهشت ببرد!
به قول آقای ابطحی، اين هم همين طوری!

بخارا ۷۲-۷۳
علی دهباشی در حال رکورد شکستن است. تعداد صفحات مجله ی بخارا به ۷۱۷ رسيده و اين طور به نظر می رسد که شاهد بيش از اين هم خواهيم بود. اما مهم نه تعداد صفحات بخارا و کمیّت آن، بل کيفيت مطالبی ست که در اين صفحات منتشر می شود. تمام مطالب اين نشريه خواندنی است و مطلب زائد در آن ديده نمی شود. زير سر فصل های فلسفه، زبان شناسی، نقد ادبی، ايرانشناسی، قلم رنجه، تاريخ نشر، آويزه ها، شعر جهان، شعر فارسی، گفتگو، خاطرات، گزارش، موسيقی، جغدنامه، بررسی و نقد کتاب، ياد و يادبود، يادنامۀ همايون صنعتی زاده، و از اينجا و آنجا...، مقالات و اشعار و طرح ها و عکس هايی درج شده است، يکی از يکی خواندنی تر و ديدنی تر.

اين بار، استاد عزت الله فولادوند، مطلبی ترجمه کرده اند از آيزيا برلين در باره ی پدر مارکسيسم روسی، گئورگی پلخانُف. در تازه ها و پاره های ايرانشناسیِ استاد ايرج افشار، يادداشت مفصل و بسيار خواندنی ايشان را در باره ی زنده ياد همايون صنعتی زاده می خوانيم. نزديک به هشتاد سال با هم بودن، نکات بی شماری را از شخصيت اجتماعی و فرهنگی و خانوادگی زنده ياد صنعتی زاده در ذهن استاد افشار ثبت کرده است که بر روی کاغذ آوردن شان کارِ يک روز و دو روز و ده صفحه و بيست صفحه نيست، با اين حال ايشان در صفحات محدود مجله، تصوير بسيار خوب و روشنی از دوستِ درگذشته شان ترسيم کرده اند.

اما در اين شماره از بخارا ستون جديدی تاسيس شده است به نام "قلم رنجه" که استاد بهاءالدين خرمشاهی از اين پس در اين ستون قلم رنجه خواهند فرمود و علاقمندان به نوشته های شان را از دانش و معلومات فراوانِ خود بهره مند خواهند کرد. در باره تاسيس اين ستون، استاد طنزپرداز چنين توضيحی مرقوم کرده اند:
"...در حدود دو هفته پيش آقای دهباشی ناپرهيزی کرده و به من افتخار دادند و به منزل ما «قدم رنجه» کردند. به پيشنهاد ايشان «قلم رنجه» از همينجا آغاز شد. گفتند چهار نفر از اهل قلم در بخارا سلسله نويسی می کنند و چهار ستون را اداره می کنند، تو هم «ستون پنجم» شو. نازِ بيجا نکردم و پذيرفتم" (ص ۱۷۵).

اما در ستون آويزه های آقای ميلاد عظيمی گفت و گو با نجف دريابندری و نظر ايشان در باره ی خسرو گلسرخی را می خوانيم. من اين شيوه ی اظهار نظر يا نقد را نمی پسندم هر چند اگر محتوای همين نقد در قالب ديگری ريخته و بيان شود آن را می پذيرم. در اظهار نظر و نقد آقای دريابندری، نه طنز، که تمسخر هست واين تمسخر، نه شايسته ی نجف دريابندری و نه سزاوارِ خسرو گلسرخی ست. اما در همين ستون، مطلبی می خوانيم با عنوان "هميشه درد به سر وقت مرد می آيد" و حکايت دردناک و هميشگیِ تسويه حساب و پرداخت آبونمان نشريات فرهنگی. من حدود دو سال پيش در کشکول شماره ی ۳۳، مطلبی زير عنوان پرداخت حق اشتراک نشريات نوشتم و به اين معضل عجيب و باورنکردنی اشاره کردم. آقای عظيمی هم با درج نامه ی متاثر کننده ی حبيب يغمائی و نتيجه ای که از آن گرفت اين زخم مزمن را که خيال خوب شدن ندارد دوباره باز کرده بل که راه درمانی برای آن پيدا شود. مرحوم حبيب يغمايی که عمری به فرهنگ اين مملکت خدمت کرد و دوره ی مجله ی يغمای او که سی و يک سال بدون وقفه منتشر شد، سند اين خدمت بزرگ فرهنگی ست، در سال ۱۳۵۸ چنين نامه ای می نويسد:
"مجلۀ يغما پس از سی و يک سال انتشار مرتب ورشکست شد و تعطيل شد. اکنون بنده مانده ام و مقداری مجله و کتاب که خريدار ندارد و مبالغی قرض. به من رحم کنيد و بدهی خود را محضاً لله بپردازيد. به عنوان خمس هم که باشد می پذيرم. دست و پای مشترکين بد حساب را می بوسم و التماس می کنم بدهی خود را بوسيلۀ ايرج افشار مدير مجلۀ آينده بفرستند. دعاگوی همه، سيد حبيب الله يغمائی ۱۱/۴/۱۳۵۸" (صفحه ۲۰۷).

با خواندن اين نامه ی سراسر درد و التماس، اشکْ چشمان تان را خيس نمی کند و بغض راه گلويتان را نمی بندد؟ به من که چنين حالی دست می دهد. اما نتيجه ی اين نامه چه بود؟ آقای عظيمی می نويسد: "يکی دو سال بعد استاد افشار در همين مجله آينده نوشت که تنها يک نفر به ندای «هل من ناصر» يغمايی لبيک گفت!"

مطالب مندرج در ۷۱۷ صفحه ی مجله ی بخارا مفصل تر از آن است که بتوانم تمام آن ها را در اين مختصر معرفی کنم. فقط به گفتن همين نکته بسنده می کنم که از ورق زدن مجله و خواندن مطالب متنوع آن خسته نخواهيد شد. اميدوارم در کشور هفتاد ميليونی ما، که اين همه دانشجو و ليسانس و فوق ليسانس و دکتر دارد، تعداد مشترکان چنين مجله ی پرباری از عدد ۴۰۰، لااقل به عدد ۴۰۰۰ برسد که ميزانِ تناسب به يک ده هزارم نزديک شود و آبروی فرهنگ کشور بدين طريق حفظ گردد! مجله ی بخارا به قيمت هفت هزار تومان در برخی روزنامه فروشی ها و کتابفروشی ها در دسترس علاقمندان می باشد.

يادداشت های روزانه محمد علی فروغی به کوشش ايرج افشار
در باره ی محمد علی فروغی، به عنوان سياستمدار و اديب و رجل فرهنگی بسيار نوشته اند و بسيار خوانده ايم اما هنوز جوانب بسياری از زندگی و آثار او ناشناخته مانده است و گواه اين ادعا، يادداشت های روزانه ی اوست که با کوشش استاد بزرگ، ايرج افشار به طبع رسيده است.

يادداشت های روزانه ی محمدعلی فروغی اثری ست از هر نظر استثنايی. استثنايی از آن جهت که به تازگی، و شصت و دو سال پس از درگذشت فروغی کشف شده و به قول استاد ايرج افشار چهره نمايانده (ص ۴۲۶)؛ استثنايی از آن جهت که اصلِ دست نويسِ آن از بساط فروشی خريداری شده (ص۱)؛ استثنايی از آن جهت که شش ماه از دوران بيست و شش هفت سالگی فروغی را در بر می گيرد (ص۳)؛ استثنايی از آن جهت که شش ماه وضع فرهنگی و سياسی ايران را، سالی پيش از صدور فرمان مشروطيت به تصوير می کشد (ص۱)؛ و موارد ديگری از اين قبيل که از اين کتاب، اثری يگانه و ماندگار می سازد.

اين کتاب از آن دست کتاب هايی ست که اگر اهل فرهنگ و تاريخ برای مطالعه به دست بگيرند محال است بتوانند پيش از تمام کردنش، آن را بر زمين بگذارند. استاد افشار پيش از انتشار کتاب و با مطالعه ی چهل صفحه ی اول يادداشت ها (ص۴۳۱) مقاله ای در معرفی آن ها نوشتند که در شماره ی ۱/۲ پيام بهارستان در همان سال اهدای يادداشت ها به کتابخانه ی مجلس توسط دکتر حسن ره آورد، يعنی سال ۱۳۸۷ منتشر شد و جزئياتی از آن ها در اين مقاله درج گشت.

اکنون که اين يادداشت ها به کوشش استاد به شکلی آبرومند و برازنده منتشر شده می توان کلِ ۱۵۱ يادداشت را که از ۱۹ ژانويه تا ۱۳ ژوئن ۱۹۰۴ در بر می گيرد از نظر گذراند و بر کلیّت آن ها نظر داد، ولی ما نيز برای رعايت اختصار، ربعِ اولِ اين کتاب ۴۹۸ صفحه ای را زير ذره بين می گذاريم و به نکات جالبی که مناسب فضای کشکول باشد اشاره می کنيم.

نخستين نکته ی جالبی که خواننده با آن رو به رو می شود صراحت فروغی در برخی اظهار نظرها در باره ی اشخاص و رجال سياسی ست. شايد همين صراحتِ بيش از حد باعث شده تا بازماندگان فروغی، برخی از کلمات و جملات را بعدها سياه و ناخوانا کنند (صفحات ۳ و ۴۲۸). جالب اين‌جاست که برخی از اين قلم خوردگی ها در جايی صورت گرفته که سخن از محمد قزوينی ست يا تعريف از کارهايی که از مقدمه اش معلوم است تفريحی و شخصی ست و نه فرهنگی وعلمی. نمونه ای از اظهار نظر صريح فروغی را در باره ی مظفرالدين شاه و دربار او می خوانيم:
"من از شنيدن اين حرف تعجب نکردم. چه می دانم که در دستگاه اين پادشاه هر کس تقرب دارد از اين قبيل راههاست. يا بايد از بابت جمال منظور شود يا قوّادی کند يا مسخرگی يا همۀ اين کارها را با هم و آنها که اجزای خاصّ شاه هستند و در صميم دل او جا دارند در حضور او بايد با هم مفاعله کنند يا به همديگر بشاشند يا دسته هاون و امثال آن به مقعد هم بکنند يا لواط اجماعی به اشکال مختلف بکنند... صحبت مجلس او تماماً لغویّات و شهوانیّات است بطورهای رکيک و شنيع. کسانی که در خلوت او می روند اطمينان ندارند که پاکدامن بيرون آيند..." (ص ۴۵).

در باره ی ناصرالدين شاه هم با همين صراحت و تلخی می نويسد:
"باری کم کم از حالات و افعال ناصرالدّين شاه صحبت شد و از کثرت اکل او که متصل چيز می خورد و حتی در جيب خود سنجد و انجير خشک و امثال آن می ريخت و تنقل می کرد و از حرص او به جماع که با داشتن سيصد زن باز اين اواخر جنده بازی می کرد و پيشخدمت های مخصوص او از در شمس العماره برای او زن می آوردند" (ص ۴۹).

شايانِ ذکر است که در مجموعه ی اين يادداشت ها، ما بيشتر با فروغی فرهنگی سر و کار داريم تا فروغی سياسی، و اظهار نظر زيادی در مورد مسائل سياسی نشده است.

فروغی در طول اين يادداشت ها نشان می دهد که با ديد منفی به برخی از رفتارها و خلقيات محمد قزوينی نگاه می کند و آن ها را نمی پسندد:
"... خيلی اوقات بر من تلخ شده بود، مخصوصاً از وضع آقا شيخ محمّد (*). يقيناً بعدها به اختيار با او قرار رفتن به جائی غير از مجلس علمی نخواهم گذشت (**)، حتی الامکان از او احتراز خواهم کرد زيرا که حالاتش اسباب زحمت است..." (ص ۱۱۰).

هر سطر از اين يادداشت ها، اطلاعات ذی قيمتی در اختيار محققان تاريخی و اجتماعی و فرهنگی قرار می دهد. مثلا بحثِ اصلاح خط و يا بهبودِ شيوه ی نگارش که سابقه ی صد و پنجاه شصت ساله دارد و محققان امروز بر مبنای نظرهای ارائه شده توسط علمای ديروز در صدد جا انداختنِ برخی شيوه های آسان ساز هستند. مثلا بحث حرکت گذاری بر روی کلمات که آقای ايرج کابلی در مجله ی آدينه و شورای بازنگری در شيوۀ نگارش و خط فارسی مطرح کردند و در چند شماره ی نخستِ فصلنامه ی فرهنگستان هم به کار گرفته شد پيش از مشروطيت توسط محمد علی فروغی مطرح شده بود:
"نيز گفتگوی خط و اصلاح خط فارسی به ميان آمد. گفتم تغيير دادن خط فارسی کار صحيحی نيست. بهتر آن است که گذاشتن اِعراب کم کم معمول شود و چون چاپ حروف عن قريب شايع خواهد شد کتب چاپ حروف را معرب چاپ کنند و اعراب را با حروف ملازم نمايند..." (ص ۳۰).

يا استفاده از برخی کلمات و اصطلاحات که می تواند برای محققان ادبی جالب توجه باشد. مثلا فروغی در جايی، از کلمه ی مربّا (به معنای تربيت شده) استفاده می کند که من پيش تر يک بار اين کلمه را در يکی از نوشته های شادروان احسان طبری ديده ام (که اکنون يادم نمی آيد در کدام کتاب و نوشته ی او بوده):
"سبحان الله چه مردمانی بودند و چه خيالها در سر داشتند، و چه پيش آمد و چه کسانی جای آنها را گرفتند. من گفتم اين طبيعی است. حاجی ميرزا حسين خان که آن حال داشت تربيت يافتۀ دورۀ امير بود که او خود مربّای قائم مقام بود..." (ص ۳۵).

يا کلمه ی چيزنويسی که زنده ياد فريدون آدمیّت زياد آن را به کار می بُرد:
"باری برای آقا شيخ حسن از بيروت قدری کتاب آورده بودند. از جمله کتابی بود مقالةالادب که در انشا و دستورالعمل چيزنويسی بود به سبک کتابهای فرنگی خيلی خوب چيزی بود..." (ص ۶۱).

يا اصطلاحات جالبی از اين قبيل:
بازی در آوردن (اجرای نقش در تئاتر): "چندی است يک فرانسوی چند نفر بازيگر آورده در تئاتر دارالفنون بازی در می آورد..." (ص ۹۲)... بعد از خوردن چلوکباب در ساعت هفت حرکت کرديم مقارن حرکت هم فانوس ميرزا علی اکبر پيدا نشد. مدتی از آن بابت معطل شديم و به واگن نرسيديم. اما به تئاتر به موقع رسيديم. بلکه زود بود چندان کسی نيامده. محل تلگرافخانۀ انگليسها بود نزديک دروازه دولت. قريب دويست نفر جمعیّت بود. چهار قطعه بازی در آوردند بی مزه نبود. بازيگرها همه مردان محترم و از اجزای سفارت و غيره بودند..." (ص ۱۱۰).

اما آن چه از اين يادداشت ها با دوره و زمانه ی ما تطابق کامل دارد، وضع روزنامه نگاری و روزنامه نگاران است. در اين يادداشت ها می خوانيم چطور حکم سانسور و پيش خوانی روزنامه ها –حتی توسط شاه!- قبل از انتشار صادر می شود؛ چطور انتظارِ استثنا قائل شدن برای خودی ها می رود؛ فرق يک روزنامه نگار صاحب نام تهرانی با يک روزنامه نگار بی نام و نشان شهرستانی چيست؛ چطور يک روزنامه نگار به خاطر نوشتن مطلبی شکنجه و حبس می شود و حتی در زندان خودکشی می کند:
"از صحبت های امين الاسلام کرمانی که معلم مدرسه است چنين بر می آيد که بازی که سر روزنامه ها در آورده اند دخلی به روزنامۀ «نوروز» ندارد و گوشمالی که به اين روزنامه داده شده از جانب نديم السلطان بوده. توضيح آن که اوايل اين ماه حکمی از عين الدوله آوردند که به موجب دستخط شاه بايد مسّودۀ روزنامه ها به توسط عين الدوله به حضور شاه برود بعد چاپ شود. ابتدا ما گمان کرديم اين کار را نديم السلطان کرده برای اين که روزنامه ها و مخصوصاً روزنامۀ تربيت را در تحت اختيار در آورد. بنابرين به توسط حاجی مشير لشکر که وزير عين الدوله است از شاهزاده استثنای اين حکم را برای «تربيت» خواستيم. زيرا که اين وضع اسباب تأخير آن می شود. جواب داد اگر چه در فهم شما شکی نيست امّا حکم دولت را نمی توان استثنا کرد روزنامه را من خود می خوانم و معطّل نمی کنم..." (ص ۳۶).
"...کاغذی به دستم افتاد از بوشهر خيلی مفصّل. درد دل و تظلّم و عنوان آن اين بود که شما روزنامه نگاران با وجود اين که مردمان عاقلی هستيد چرا روزنامه نگاری می کنيد. در صورتی که نفعی از آن نمی بريد بلکه خسارت ها و صدمات می کشيد چنانکه صاحب روزنامۀ مظفّری کشيد. بعد شرح اين واقعۀ روزنامۀ مظفری را داده بود که مجمل آن اين است که روز جمعه بيست و يکم رمضان که قتل اميرالمؤمنين است رضاقلی خان سالار معظم برادرزادۀ نظام السلطنه که حاکم بنادر فارس است صاحب روزنامۀ مظفّری را که ظاهراً سیّد و در لباس اهل علم است احضار کرده و مؤاخذه نموده که چرا در موقع مسافرت علاءالدوله به بوشهر برای پذيرايی فرمانفرمای هندوستان شرح اين واقعه را که نوشته بودی، <مدائح> علاءالدوله را <نوشته، مدائح مرا> حواله به نمرۀ بعد داده (***). امّا در ظاهر عنوان او اين بود که انگليسها گفته اند شرحی که مظفّری نوشته خلاف <شأن> و مصلحت ماست بايد توقيف شود. به هر حال بعد از آن که آن بيچاره را مبلغی فحش داده به چوب بسته و نمی دانم به چه سبب ته تفنگی هم به او خورده است که بيهوش شده، پس او را به زندان کشيدند. بعد از آن هر روز بازی برای او در می آورند که از دولت حکم رسيده که روزنامۀ مظفری بايد توقيف شود و صاحب آن دستش بريده شود و از اين قبيل چيزها. گويا آن بيچاره در محبس سمّ خورده ولی نمرده است. باری غرض عمدۀ نويسنده اين کاغذ که امضا ندارد امّا از قراين خود صاحب مظفّری است اين است که ما در اين جا دست و پايی بکنيم بلکه به يک شکلی آن بيچاره مستخلص شود. ولی چه می توان کرد. کيست که غمخوار باشد و از صدمه و شکنجه و افتضاح يک نفر بدبخت بوشهری متألم شود. کيست که اين ظلم فاحش را برای سالار معظم ننگ بداند" (صفحات ۳۹ و ۴۰).

به نظرم معرفی اين کتاب بسيار طولانی شد ولی ارزش طولانی شدن داشت. بسياری وجوه ديگر هست که بايد به طور مجزا مورد بررسی قرار گيرد. بحث را با اشاره به چند غلط چاپی در کلمات لاتين خاتمه می دهيم.

ابتدا موضوع اشتباه در تاريخ خارجی و انطباق آن با تاريخ قمری ست که متاسفانه درکتاب های فارسی بسيار آزار دهنده است. مثلا در دو جلدِ اولِ کتابِ گران قدرِ از صبا تا نيما ی شادروان يحيی آرين پور در پايان هر بخش خلاصه ای از رويدادهای تاريخی با ذکر تاريخ خارجی درج شده است که پُر از اشتباه است و خواننده را گمراه می کند. از آن زمان تا کنون اين دقت افزايش نيافته و هم چنان به شکل آزار دهنده ای در برخی کتب ديده می شود.

در اولين يادداشت فروغی که به تاريخ جمعه بيست و ششم شوال ۱۳۲۱ نوشته شده، تاريخ ۱۹ ژانويه ۱۹۰۴ به چشم می خورد حال آن که در دومين يادداشت که به تاريخ شنبه بيست و هفتم نوشته شده، تاريخ خارجی، شانزدهم ژانويه ۱۹۰۴ قيد شده است. آيا محمدعلی فروغی تاريخ را اشتباه نوشته، يا تايپيست کتاب در تايپ تاريخ اشتباه کرده؟ اگر فروغی اين خطا را مرتکب شده، حتماً استاد افشار به مانند موارد ديگری که با ذکر "اصل" و "اصل:کذا،..." مشخص کرده اند (صفحات ۵۹ و ۶۷ و...) مورد را مشخص می کردند.

به همين ترتيب مشخص نيست کلمات لاتينی که اشتباه ثبت شده توسط خود فروغی اشتباه ثبت شده يا توسط حروف‌چين اشتباه حروف‌چينی شده است از جمله:
Mé romingiens که درست آن Mérovingiens است (ص ۲۷).
Chrloringiene که درست آن Carolingiens است (همان صفحه).
Janvieh که درست آن Janvier است (ص ۳۲).
Torrencè sact که درست آن Torrens Act است (ص ۵۹).
Nodens Kjö ld که درست آن Nordenskjöld است (ص ۱۰۲) و در پا نويس همين صفحه نيز Erik، به خطا Eri نوشته شده و اصولا شخص مورد اشاره در يادداشت های فروغی، بارون نيلز آدولف اريک نيست، بلکه نيلز اُتو گوستاف است که قوم و خويش اوست و اولی به قطب شمال و دومی به قطب جنوب سفر کرده و بارون نيلز آدولف اريک هم نه سوئدی که فنلاندی ست و نيلز اُتو گوستاف است که سوئدی ست.

خلاصه کنيم. يادداشت های روزانه محمد علی فروغی اثری ست گران‌سنگ که با مساعی استاد بزرگ ايرج افشار منتشر شده و ارزش تاريخی و فرهنگی بسيار زيادی دارد. از استاد به خاطر ارائه ی اين اثر مهم تشکر و قدردانی می کنيم. قيمت اين کتاب که با شمارگان ۱۰۰۰ نسخه منتشر شده ۶۰۰۰ تومان می باشد.

* قزوينی
** گذاشت
*** دو ويرگول برای راحت تر خواندن جمله توسط من اضافه شد

sokhan April 30, 2010 06:22 PM
نظرات