August 15, 2010

آخرین نامه ی محمد نوری زاد به رهبر

سلام و درود به محضر رهبر گرامی ما حضرت آیت‌الله خامنه‌ای

مرگ، بی‌گمان سر خواهد رسید، و ما را و شما را به کام خود فرو خواهد کشید. جنازه‌ی ما را که ناشناس و بی‌کس و کاریم، با شتاب، به آغوش سرد گور می‌سپرند، و جنازه‌ی شما را که معروف عالمید، مردمان بی‌شمار، بر سر دست می‌برند و اشک‌ریزان و بر سر زنان، جلوی چشم صدها دوربین و صدها خبرنگار و صدها میهمان خارجی، در آرامگاه ابدی‌تان می‌نهند. مزار ما، گذرگاه باد و باران و محل تابش آفتاب داغ می‌شود، و مزار شما، با گنبد و بارگاهی مجلل، با تالارها و شبستان‌ها و رواق‌ها و صحن‌ها و هتل‌ها و دانشگاه‌ها و حوزه‌های علمیه، و با فروشگاه‌ها و کتابخانه‌ها و بوستان‌هایی پر از گل و گیاه، آذین خواهد یافت.

ما، که غریب و گم‌گشته‌ایم، زود از خاطره‌ها محو خواهیم شد، شما اما، که از سامان‌دهندگان بخش‌هایی از تاریخ این سرزمین‌اید، تا روزگاران دراز بر سر زبان‌ها خواهید بود. با هر آنچه که ما نخواهیم داشت، و با همه‌ی آنچه که شما خواهید داشت، یک سرنوشت مشترک، ما را و شما را به هم پیوند می‌زند. و آن: پوسیدن و خوراک مار و مور شدن جسم‌هایمان، و پاسخ‌گویی به رفتار و اعمال دنیاوی‌مان در سرای باقی است. و باز این که: ترازوی دقیق و مویین خدا، به یک جهش، تکلیف خرد و کلان ما بی‌نشانان را مشخص می‌کند، و تعیین تکلیف شما، به خاطر مسئولیت‌های فراوانتان به درازا خواهد کشید.

گرچه در دستگاه سریع‌الحساب خدا، زمان به کشداری ایام عمر ما نخواهد بود، با شما اما، تا به ریز ریز امضاها و امر و نهی‌ها و خنده‌ها و اخم‌ها و طردها و جذب‌هایتان رسیدگی نشود، زمان بر شما به کندی گام‌های مور، گذر خواهد کرد.

ما را و شما را یک به یک بر بلندی‌های محشر می‌ایستانند تا راضیان و ناراضیان با عبور از مقابل ما، ما را و شما را شناسایی کنند و فریاد هواخواهی و دادخواهی سر دهند. ما را که آوازه‌ای با ما نیست، مردمان فراوانی نخواهند شناخت، شما را اما دوستان راضی، و شاکیان ناراضی بسیار خواهد بود.

دوستان و دوستداران شما، از نیکی‌های شما خواهند گفت. که:

خدایا، ما شاهد بودیم که سیّد علی خامنه‌ای، سخنوری شجاع و نترس و صاحب نفوذ بود. ما را در همه حال به تقوای الهی دعوت می‌نمود. صدای خوشی در نماز داشت. از مال دنیا هیچ برای خود برنداشت. یک تنه دست به گلوی آمریکا و اسراییل فشرد و جلوی چشم مردمان دنیا، با این زورگویان خدانشناس درافتاد. سید عزیز، کشور ما را از هزار توی فتنه‌ها عبور داد و به هر بهانه، ما را از دشمنان در کمین باخبر کرد و بر حذر ساخت. در زمان دراز رهبری او، کشور ما گرچه درفقر و فساد ریشه‌داری دست و پا می‌زد، همزمان اما از سلول‌های بنیادین به شلیک موشک‌های یک و دو و سه‌ی شهاب، و از آنجا به غنی‌سازی اورانیوم، و از آنجا به پرتاب ماهواره‌ی امید، و حتی به پیروزی حزب‌الله لبنان در جنگ ۳۳ روزه بر اسراییل دست یافت. ما ای خدا، در زمان رهبری او، از انزوای فقر به در آمدیم و به نوا رسیدیم. خدایا، ما که در دنیا از او، و از رهبری او خوش و خشنود بودیم، تو نیز بیا و از او راضی باش و حساب و کتاب دنیا را بر او آسان بگیر و در بهشت خودت جا و مرتبه‌ی مناسبی برای او مهیا کن.

رهبر گرامی،

همه‌ی ما قبول داریم که شما هوشمندی‌ها و درایت‌های موثری را به روان جامعه جاری فرمودید، اما شرمنده‌ام که فراتر از دوستان و دوستداران شما، که عمدتا از بهره‌مندان رهبری شمایند، جماعتی نیز از شما به خدا شکوه خواهند کرد. من، از باب دوستی و رفاقت، و از باب فردای نیکی که برای شما آرزو دارم، شمارگانی از این شکوه‌ها را برای شما واگویه می‌کنم تا مگر در این فرصت باقیمانده، خود را برای پاسخ‌گویی به مطالبات رها مانده‌ی مردم در پیشگاه عدل خدا آماده کنید. با این اشارت، که دستگاه حسابگری خدای متعال، خود به ذات رفتار ما و شما واقف است، و ابراز رضایت و شکایت مردمان، تنها تراشه‌ی نوری است از عدالت او تا حجت بر همگان ما وشما تمام شود. از زبان شخص شما بارها و بارها شنیده‌ایم که: مراقب ”حق النّاس” باشید. هرآنچه که من در اینجا از شکواییه‌ی مردمان‌مان در محشر عدل خدا بر می‌شمرم، گزیده‌ای از میلیون‌ها حق پنهان و آشکاری است که شما چه بخواهید و چه نخواهید، باید بدان‌ها پاسخ گویید.

شاید دوستان چشم‌بسته‌ی حضرت شما که در دستگاه‌های قضایی و امنیتی به انجام وظیفه مشغولند، از نمونه‌ی پرسش‌هایی که من برای شما آورده‌ام برآشوبند و با من آن کنند که با صدها بی‌گناه کرده و می‌کنند، شما اما بزرگوارانه به آنها بفرمایید: چه نوری‌زاد را خاموش کنید و چه نکنید، و چه او را به داغ و درفش بسپرید و چه به تبعید و آوارگی‌اش دراندازید، من خامنه‌ای در فردای حسابرسی نافذ خدا با همین پرسش‌ها مواجهم. او را رها کنید که او حق دوستی را با من بجای آورده و مرا از فردای بی‌کسی‌ام باخبر کرده است. پس با این مقدمه، شما را به عرصه‌ی محشر می‌برم. به همان بلندی مشرف. شما هستید و مردمان معترض. و خدایی که قاضی منصف این عرصه حساس و حتمی است.

در آن وادی پراضطراب، شاکیان شما از شما به خدا شکوه خواهند کرد و ندا در خواهند داد:
۱- ای خدا، سیّدعلی خامنه‌ای، درکنار خوبی‌هایی که باید می‌داشت و داشت، و با کارهای خوبی که باید انجام می‌داد و داد، از همان بدو رهبری اما، برطبل تفرقه‌ی آحاد مردمان کوفت و با علم کردن بیرق «خودی و غیرخودی» جامعه را رو به انشقاق هرچه بیشتر شتاب داد. وی، هیچ‌گاه به ما که موافق او و کارهای او نبودیم، روی خوش نشان نداد و تا توانست، راه‌های عبور ما را مسدود کرد. خدایا، مگر نه این که او، علاوه بر آن که رهبر موافقان خود بود، رهبر ما مخالفان و منتقدان خود نیز بود؟ از او بپرس چرا حق رهبری را درباره‌ی ما مخالفان ادا نکرد؟ چرا بیهوده ما را به تنگنای دشمنی درانداخت؟ چرا حقوق ما را به هیچ گرفت؟ چرا در همه جا، گزینش‌گران او، راه را بر ما و بر فرزندان ما بستند و حیثیت اجتماعی و شهروندی ما را منکر شدند؟

۲- خدایا، دوره‌ی طولانی رهبری سیّدعلی خامنه‌ای، مرهون همراهی و همدلی ما مردمان ایران بود. او – سیدعلی – هیچ‌گاه از جانب ما مردم به مشکلی که ناشی از عدم همراهی ما باشد، در نیفتاد. ما ایرانیان، جز همراهی با هر آنچه که او می‌خواست و بدان متمایل بود، دغدغه‌ای نداشتیم. اما عجبا که درهمان سال‌های رهبری او، جو جامعه، به لایه‌های تودرتوی خوف و هراس آلوده شد. جمعی از مردمان، به خاطر کمترین اعتراض و نقد از بزرگان تحمیلی، به حبس و شکنجه در می‌افتادند و دچار آسیب‌های روانی و اجتماعی فراوان می‌شدند. شب‌ها و روزهای خانواده‌های بسیاری، در متن اضطراب سپری می‌شد. تا بدانجا که: امنیت روانی جامعه مخدوش گردید. فضای تلخ پلیسی، جان جامعه را خراشید. امنیتی هم اگر بود، برای موافقان او بود. نصیب مخالفان، گرچه نخبه و برجسته و کاردان و کارآمد، جز هراس، هیچ نبود.

۳- خدایا، در دوره‌ی رهبری سیّدعلی، قانون، و تن سپردن مسئولان به قانون، خوار و خفیف شد. خواص، از قانون، نردبانی برای بالا رفتن از فرصت‌ها پرداختند. یک فلک‌زده بی‌نشان، بخاطر یک میلیون بدهی، به زندان حکومت می‌افتاد، اما رییس‌جمهور مطلوب او، و معاون اول رییس‌جمهور، و برخی از وزرا و مدیران دولتی او، با میلیاردها اختلاس و کلاشی، در ماراتن فریب مردم، دکمه‌های بیخ گلو را به رخ می‌کشیدند و به ریش قانون و به ریش مردم می‌خندیدند. همین قانون، درمجلس، فرش زیر پای نمایندگان بزدل مجلس می‌شد. تا در دستگاه قضایی توسط برخی از قاضیان مرعوب و رشوه‌خوار ذبح شود، و پوستش به دست جمعی از ماموران وزارت اطلاعات دریده گردد، و تا مایملکش، به یغمای آن دسته از سپاهیانی رود که در چارچوب قانون می‌ایستادند و هیکلش را رنگ می‌زدند.

۴- خدایا، در زمان رهبری سیّدعلی، کارهای خوب و فراوانی صورت گرفت، با آن همه اما، اعتیاد و بی‌کاری و مصرف فراوان، عضو موثری از شاکله‌ی کشور شد. آبروی کشور در سطح جهان، فرو کشید و به انتهای جدول آبروداران جهان نزول کرد. علتش این بود که هم خود سیدعلی، و هم دولتمردان، و هم مجلسیان، و هم قاضیان، و هم پاسداران، و خلاصه: همه و همه، مشغله‌هایی پیدا کرده بودند که سخت مشغولشان کرده بود و فرصتی برای آنان باقی نمانده بود تا به سالم‌سازی فضای کلی جامعه بپردازند. وقتی هر یک از اینان به کارهای متعددی گرفتار بودند، کسی نمی‌ماند که به اعتیاد گسترده‌ی مردان و زنان و جوانان کشور، و به بیکاری آنان، و به مصرف‌گرایی فراوان‌شان، و به کج‌روی‌های مکررشان رسیدگی کند.

۵- در زمان سیّدعلی، خدایا، ریا و چاپلوسی و دروغ و مسئولیت‌ناپذیری مردم و مسئولان، به فرهنگی رایج منجر شد. مسئولان، پیوسته دروغ گفتند و کج رفتند، و مردم، با نگاه به آنان، از آنان آموختند: آنجا که فرد نامتعادلی چون رییس‌جمهور دروغ می‌گوید و پول و فرصت مردم را بالا می‌کشد و دوستان خود را نیز دراین حرام‌خواری و به باد دادن فرصت‌های بی‌بازگشت کشور تهییج می‌کند، پس چرا آنان نخورند و مصرف نکنند و دروغ نگویند و دوستان و هم‌کیشان خود را به نوا نرسانند.

۶- نخبگان، خدایا، به دلیل بر سر کار بودن ناشایستگان و نالایقان، و به دلیل تخریب وجهه‌ی قانون، و به خاطر امنیتی که وارونه عربده می‌کشید، ناگزیر به خارج از کشور پناه بردند. و کشور، روز به روز، به فقر نخبگی درافتاد. کارهای محوری کشور بر زمین ماند. مدیریت کودنانه‌ی مبتنی بر نفت‌خواری، نشان داد که جز شعارهای سطحی سال به سال، هیچ تحرک قابلی برای اقتصاد غیرنفتی کشور در کار نبود. خدایا بزرگان ما، ما را جوری تربیت کردند که جز مصرف و کم‌کاری و کج‌روی، دغدغه‌ای نداشته باشیم. نخبه‌ها رفته بودند و کشور، دربست در دست آنانی بود که با نخبگی نسبتی نداشتند. و همین آفت نخبه‌کشی و گرایش به بی‌نخبگی، باعث شد که کارها بدست نااهلان و بی‌سوادان بیفتد و دارایی‌های کشور به باد داده شود.

۷- خدایا، در زمان سیّدعلی، بویژه در اواخر عمر او، مردمان، که طبق قانون، از حق انتقاد و اعتراض و اعتصاب برخوردار بودند، هیچ‌گاه فرصتی برای ابراز خواسته‌های خود نیافتند. کمترین تقلای نقد و اعتراض آنان بحساب دشمنی و جاسوسی و براندازی گذارده می‌شد، و در حرکتی همه‌جانبه، همه‌ی معترضان به شکنجه و زندان و انفرادی درمی‌افتادند، و در احکامی مضحک و از پیش مشخص، به سه سال و پنج سال و ده سال و اعدام، محکوم می‌شدند.

۸- خدایا، دیدی که خامنه‌ای، در کنار همه‌ی خصلت‌های خوبی که داشت، برای تداوم رهبری‌اش اما، مقوله‌ای به اسم نظارت استصوابی را در انتخابات مجلس خبرگان باب کرد تا مبادا، نماینده‌ای مستقل و منتقد و صاحب‌رای، به آن مجلس راه یابد و به ساحت رهبری او و خطاهای رهبری او متعرض شود. نتیجه این شد که نقد از رهبری به گناهی نابخشودنی تغییر ماهیت داد و کسی را جرات اعتراض و ایراد و پرسش نماند. و باز نتیجه این شد که هاله‌ای از تقدس به ساحت رهبری او راه یافت و بکلی سیدعلی را از دسترس ما مردم جدا کرد و به دوردست‌های تقدس برد و بر سریر سروری نشاند. قدرت مطلقه‌ای که او برای خود سامان داده بود، هرگز به کسی و جریانی اجازه‌ی ورود به حریم آسیب‌شناسی خیرخواهانه رهبر نداد. نتیجه این شد که خلاف‌کاری، به بدنه‌ی بیمار و تب‌آلود ارکان اصلی کشور رسوخ کرد. و کسی نبود از کسی مطالبه‌ی حق مردم کند. کشور سال به سال، از جهات گوناگون فرو کشید و در زباله‌ی روابط تو در توی مناسبات سخیف طایفگی فرو رفت و پس کشید و با همه‌ی هزینه‌ها و شهیدها و آسیب‌ها و زحمت‌ها، به جایی نیز نرسید.

۹- در ادامه‌ی این فروپاشی‌های همه‌جانبه، به چهره‌ی کلی کشور نقابی از دروغ بسته شد. به نحوی که: صدا و سیما، خشن‌ترین دروغ‌ها را آذین بست، و وجهه‌ی ملی بودن خود را در سانسوری سراسیمه و گسترده، به فریبی مشمئزکننده تنزل داد. و سایر رسانه‌ها نیز، به تلمبه‌ای مانند شدند که از چاه آب، به جای آب، سرگین‌های بویناک بیرون می‌کشیدند و جبّارانه آن را بر طبق نیاز مردم می‌نهادند.

۱۰- خدایا، سیّدعلی، رسما در دفاع از فرد کم‌خردی چون احمدی‌نژاد به میدان رفت و سیمای مستقل رهبری خود را خرج او کرد تا به زعم خویش حفظ نظام را که از اوجب واجبات بود، جامعیت بخشد. و حال آن که، حفظ نظامی که تا گلو در پلشتی و دروغ و فریب و ورشکستگی فرو رفته بود، جفا به مقام خداوندگاری تو، و جفا به ما مردم و نسل‌های بعدی ما بود. باید آن نظام آلوده به دروغ، جایش را به یک نظام درست می‌داد اما خامنه‌ای راه را بر هرگونه تغییر بست تا بساط قدرت، همچنان در اختیار او باشد.

۱۱- خدایا، در زمان دراز رهبری سیّدعلی، نمایندگان روحانی او، به هر کجای مقدّرات جامعه سر فرو بردند و بی آن که مسئولیتی بپذیرند، در بایدها و نبایدها و حیثیات کلی کشور دخالت کردند. و چون سواد و آگاهی و تخصصی در آن امور نداشتند، روند اوضاع کشور را به قهقرا بردند. سال به سال، کشور، به لحاظ علمی، و به لحاظ توسعه و رشد در موازین حقوقی و اجتماعی و فرهنگی، فرو کشید. تا آن که در انتهای رهبری او، جمهوری اسلامی ایران، در کنار کشورهای ورشکسته، به آمار جهانی راه یافت. اختناق و سانسور و حق‌پوشی، به رویه‌ای متداول بدل شد. هم در میان مردم، و هم حتی در میان روحانیان. روحانیتی که جذابیت منبر و خطابه‌اش در آزادگی‌اش بود، و در سخنوری شورانگیز و منتقادانه و روشنگرانه‌ی او، به آنچنان بهتی از ترس و خط قرمزهای حکومتی در افتاد که در منبر او هیچ فصل مشترکی از درد و داغ مردمان مشاهده نشد. این بهت ناشی از ترس، به خانه‌ی معنوی روحانیان که حوزه‌های علمیه باشد نیز راه یافت و از او چهره‌ای مخوف پرداخت. هیچ روحانی مستقلی پیدا نشد که ترس را زیر پا بگذارد و سخن از بغض‌ها و درد‌های مردم بگوید و انگشت بر نقد مراجع و حوزه‌ها و حاکمیت بگذارد. روحانیتی که هویتش در استقلال و عدم وابستگی‌اش به حکومت‌ها بود، به آنچنان روزی از بی‌هویتی دچار شد که جز روحانیان مجیزگو را فرصت منبر و تبلیغ نماند. چرا که روحانیان منتقد، به اسم منافق، از گردونه‌ی مجامع و حوزه‌های علوم دینی کنار گذارده می‌شدند. در عوض، مداحان سطحی و فریبکار، فرصت جولان یافتند و طی سالهای متمادی، بلایی بر سر اسلام و شرافت دینی مردم آوردند که اگر کینه‌توزترین دشمنان اسلام نیز به واژگونی تشیع در کشور ما اراده داشتند، هرگز به این سهولت به آرزوی خود نمی‌رسیدند.

۱۲- خدایا، سیدعلی، با گماردن افراد سست و بی‌دانشی چون شیخ محمد یزدی بر راس دستگاه قضا، حیثیت قضا و قضاوت را در کشور ما به خاک انداخت. در کشورهای کافر دنیا، عدالت ناشی از قانون، حتی به رییس‌جمهور و دولت و بزرگان آن کشور می‌پرداخت و به محض تشخیص خطا، آنان را از بلندای قدرت به زیر می‌کشید. اما در کشور ما، قانون و قضا، به طنزی بدل شد که جز شوخی از آن چیزی مستفاد نمی‌شد. ظاهرا همگان، و بویژه بزرگان، راه‌های گریز و دور زدن قانون را به خوبی دریافته بودند و دلیلی برای هراس از گرفتاری نداشتند. آنچنان که گویا جمعی از قاضیان به رشوه، و جمعی به نابخردی، و جمعی به انتشار نکبت در دستگاه قضا مامور شده بودند. و در آن میان، از دست قاضیان صادق و قلیل نیز کاری ساخته نبود. اوج فلاکت دستگاه قضا آنجا پا گرفت که روحانی خالی‌الذهنی چون صادق لاریجانی به حکم سیدعلی بر مسند قاضی‌القضاتی کشور نشست. در طول تاریخ و در همه جای دنیای فهم، قاضی‌القضات به کسی گفته و می‌گویند که در کار قضا و قضاوت، هم بلحاظ علمی، و هم از حیث تجربه، کارآمد قاضیان و کارکشتگان دستگاه قضا بوده باشد. اما این شیخ، بدون این که ذره‌ای تجربه، و ذره‌ای دانش قضایی داشته باشد، بر مسندی نشست که هرگز مستحقش نبود. وی، نیامده آستین‌ها را بالا زد و گوش بفرمان شد و هرچه را که ماموران وزارت اطلاعات و پاسداران امنیتی به او دستور فرمودند، در دستور کار خود قرار داد و برای اولین بار در تاریخ قضا و قضاوت، به خلق جرم‌هایی مبادرت ورزید که از فرط سستی، کودکان را نیز به خنده وا می‌داشت. اما همین جرم‌های خنده‌دار، باعث شد که با امضای این شیخ قضاوت نکرده و قضاوت ندیده، ناگهان صدها مرد جوان و پیر و زن و دختر به زندان‌های انفرادی و شکنجه در افتادند. خدایا، ما به چشم خود دیدیم که انسانیت، در آن ژولیدگی قضایی، چگونه به هیچ گرفته شد، و عدالت و علی و اولاد علی، و همه‌ی آموزه‌های دینی، به اسم دین چگونه به مسلخ برده شدند.

۱۳- البته خدا، در همه‌ی این سال‌ها، سیدعلی، فرهنگ شعارگویی و شعارخواری را در جامعه‌ی ما به اعلا درجه رساند. تا توانست، با الفاظی تند و گزنده، و با ادبیاتی که دوره‌اش سپری شده بود، با قدرت‌های برتر جهان سخن گفت. بی آن که پا به پای مرگ بر آمریکاهای مکررش، در داخل، مقدمات درستی و عدل و انصاف و کار و تولید و معیشت و رشد و توسعه و بالندگی را فراهم آورد. این ادبیات، از گنجینه‌ی دارایی‌های خود، فرد منطبقی چون احمدی‌نژاد را برگزید و برکشید و بر مسند نشاند تا بلندگوی شعارگویی فعال‌تر شود، و سفره‌ی شعارخواری عوام، با همه‌ی فلاکتی که گرفتارش بودند، آذین یابد. این شعارها، کشور ما را بر صدر جدول نفرت مردمان جهان نشاند. هر کجا در هر نقطه از جهان فهم، تا اسم ما ایرانیان شنیده می‌شد، ای خدا، بی آن که دیرینگی چند هزار ساله‌ی ما، و دارایی‌های علمی و فرهنگی ما متبادر شود، تندی و عبوسی و هیمنه‌ی تروریستی ما تبلیغ می‌شد.

۱۴- خدایا، ما از همین صحرای محشر، با صدای بلند اعلام می‌داریم: ماموران سیدعلی ممکن است از مطالعه‌ی این نوشته برآشوبند و برای نویسنده‌ی صادق آن برنامه‌ای تدارک ببینند. به آنان بگو که اگر نوری‌زاد در زمان علی (ع) بود و این نامه را از سر خیرخواهی و حتی انتقاد صرف برای او می‌نوشت، با آغوش گشوده‌ی علی و یاران او مواجه می‌شد و هرگز کسی متعرض او نمی‌شد. اما چرا در جامعه‌ی ما، علی و اولاد علی، برای حکومتی هزینه شدند که نسبتی با عدل و سیره‌ی علی نداشت اما مرتب از علی سخن می‌گفت و از همگان انتظار همراهی داشت و همگان را نیز به عاقبت کوفیان و خائنان کوفه احاله می‌داد.

۱۵- خدایا، سیّدعلی، با همه‌ی مراتب علمی‌اش، و با همه‌ی زیرکی و شم شریف سیاسی‌اش، و با همه‌ی ذکاوت‌های منحصر بفردش، بی آن که خود به عاقبت رفتارش بیندیشد، به برآوردن قدرتی مخوف و پنهانی دست برد. سپاه را که باید از مراودات سیاسی و اقتصادی و اطلاعاتی به دور می‌بود، به هر کجای مواضع کشور نفوذ داد و مستقیما دایره‌ی سیاست را که به سلامت روانی آحاد مردم و برجستگان سیاسی کشور محتاج است، به قمه و کلت و ضرب و شتم و زندان و شکنجه آلوده کرد. به موازات دستگاه رسمی وزارت اطلاعات، سپاه را واداشت تا او نیز به کارهای اطلاعاتی و امنیتی ورود کند و بساط موازی و مشرف بر وزارت اطلاعات را در همه جا بگستراند. این قدرت پنهان، هم خود قاچاقچی فعالی بود و سالانه میلیاردها دلار از مبادی رسمی و غیررسمی به واردات کالا مبادرت می‌کرد، و هم با کلت و بی‌سیم و مسلسل خود در مناقصه‌های اقتصادی شرکت می‌نمود و در همه جا نیز برنده‌ی بلامنازع این مناقصه‌ها بود، و هم به تنظیم روان امنیتی کشور – آن‌گونه که خود می‌خواست – دست می‌برد.

مشغله‌های این چنینی، ای خدا، باعث شد که سیّدعلی، هرگزبه میزان مصرف مواد مخدر در کشورش که در صدر جدول جهانی بود، نیندیشد. و همچنین، هیچ‌گاه به رواج تن‌فروشی دخترکان و زنان سرزمینش، و به فروپاشی روال رایج فعالیت‌های اقتصادی مردمش، و به اسلامی‌که زیر دست و پای ماموران قلدر و بی‌خرد، و مسئولان بی‌کفایت، و قاضیان مرعوب و ناسالم پرپر می‌زد و استمداد می‌طلبید، توجه نکند.

۱۶- تا این که ندانم‌کاری‌ها و شعارگویی‌ها و فریبکاری‌های فرد نالایقی چون احمدی‌نژاد، سرنوشت سوزناک ما را به تحریم و تقبیح و تحقیر جهانی درانداخت. بله ای خدا، جهانیان، با هر نیت و با هر آواری که برای ما تدارک دیده بودند، در تحریم همه‌جانبه‌ی ما متحد شدند. التماس‌های پنهان و آشکار رییس‌جمهور آشفته حال ما به جایی نرسید. تا این که متحدان جهانی، با همین تحریم‌های همه‌جانبه، بساط کاذب برقراری و برپایی ما را برچیدند و بر زمین گرممان کوفتند.

رهبر گرامی‌ما،

کامتان شیرین. اگر که، از مطالعه‌ی این نوشته کامتان تلخ شده است. ما به همگان، و حتی به کودکانمان آموخته‌ایم: دوستی در صداقت است، گر چه تلخ. اگر مرا بنا بر چاپلوسی و فریب بود، شما را با الفاظی نرم و سراسر مداحانه می‌ستودم. اما چه کنم که هنوز شما را دوست دارم و به نام نیک شما در پهنه‌ی تاریخ این سرزمین، سخت مشتاقم. پس، این آخرین نوشته‌ای است که مستقیم، رو به شما می‌نویسم. و خود، به عاقبت تلخ آن واقفم. چرا که ماموران و قاضیان گوش بفرمان ما، در کار خود استادند. آنان نیک می‌دانند چگونه یک معترض و منتقد را با شکنجه و فحش‌های ناموسی به تنگنای روحی و روانی در اندازند. من همه‌ی این ابتلائات آتی را بجان می‌پذیرم تا صدای سخن خود را به گوش حضرت شما برسانم.

ای کاش بعد از پنج نامه‌ای که چه در بیرون زندان و چه از داخل زندان برای جنابعالی نوشتم، مرا فرا می‌خواندید و بر من می‌آشفتید که فلانی، تو را چه می‌شود؟ مرگت چیست؟ و من، با شما، نه از فرصت‌های از کف رفته، نه از بسیج و سپاه واژگون شده، نه از بن‌بست حتمی و فروپاشی عن‌قریب، نه از مردم از کف رفته، نه از فلاکت جهانی مردمان ایران، بلکه از ضربه‌هایی می‌گفتم که بر در خانه‌ی شما می‌خورد و شما آن‌ها را نمی‌شنوید. و آن، ضربه‌های کف دست مرگ است که بر خانه‌ی دل ما و شما می‌خورد و ما بی‌اعتنا به او، سر به کار دلخواه خود فرو برده‌ایم. بله رهبر گرامی، مرگ، بی‌گمان سر خواهد رسید، و ما و شما را به کام خود فرو خواهد کشاند. جنازه‌ی ما را که ناشناس و بی‌کس و کاریم، با شتاب، به آغوش سرد گور می‌سپرند، و جنازه‌ی شما را که معروف عالمید، مردمان بی‌شمار، بر سر دست می‌برند و اشک‌ریزان و بر سر زنان، جلوی چشم صدها دوربین و صدها خبرنگار و صدها میهمان خارجی، در آرامگاه ابدی‌تان می‌نهند.

رهبر گرامی‌ما،

این که ”آخرین نامه” را به این نوشته عنوان داده‌ام، نه از این روی است که امیدم از شما و اصلاح امور کشور سلب شده است، بلکه آرزو دارم در این روزهای پایانی عمر، نام نیکی از خود به یادگار گذارید و خطاهای رفته را به سامان خویش باز آورید. فردا، مردم از ما که بی‌نشان و بی‌آوازه‌ایم، هیچ نخواهند گفت، اما از شما، به محافل مردمان، سخنان فراوانی راه خواهد یافت. آنان با غرور خواهند گفت: خامنه‌ای، رهبری فهیم و باخرد بود. گرچه در مقطعی از اواخر عمرش، رشته‌های اداره‌ی کشور از دستش به در رفت و خسارت‌ها بالا گرفت، در سال‌های بعد اما، وی به مجاهدتی شبانه روز پرداخت. دل‌های رمیده را از هر سو بر سر سفره‌ی همدلی باز آورد و برای ایرانیان پراکنده آغوش گشود. اشک‌ها را سترد. قدرت‌های در سایه را از هر کجای کشور به زیر کشید. به نمایندگان مردم اقتدار بخشود. خود را، همچون نلسون ماندلا، از منصب‌های کلیدی کشور کنار کشاند و راه را بر حاکمیت قانون هموار ساخت. بساط رابطه‌های مخوف را برچید. آدم‌های کم‌خرد خانه کرده بر مسندها را به زیر آورد و برجستگان و شایستگان را بر سر کارها گمارد. مرز مضحک میان خودی و غیرخودی را محو کرد و شرافت مخدوش ایران و ایرانی را ترمیم کرد و برکشید.

آری رهبر گرامی،

همه‌ی ما دوست داریم شما را بر بلندای سربلندی ببینیم و نام نیک شما را بر تارک هماره‌ی تاریخ سرزمین خویش تماشا کنیم. شما اکنون، در دو قدمی یک چنین افق مبارکی ایستاده‌اید. در این یک سال گذشته، مردمان ما توسط همان قدرت‌های در سایه، به آسیب و تفرقه و انشقاقی بزرگ دچار شده‌اند. به امید روزی در همین نزدیکی‌ها، که با درایت شما، همه‌ی دورنگی‌ها به یک‌رنگی، و همه‌ی جدایی‌ها به یکتایی منجر شود. و این، ممکن نخواهد شد الا با به بازی گرفتن فهم مردمان. حکومتی که بر جهل مردمان خویش خانه بسازد، شایسته‌ی حتمی‌فروپاشی است. و شما نیک‌تر از ما می‌دانید که: ما را جز به فرا بردن فهم‌ها، و اعتنا بخشودن به خواست مردمان‌مان چاره‌ای نیست.

رهبر گرامی،

اگر پرسش شما این است که از کجا می‌توان آغاز کرد، پاسخ می‌دهم: به یک دستور شریف شما همه‌ی زندانیان بی‌گناه ما به آغوش عزیزان خویش باز می‌گردند. این همان بارقه‌ی پربرکتی است که امید بارش آن را به شما دل بسته‌ایم. مابقی راه را خود خدا پیش روی شما خواهد گشود. و من، نام نیک شما را می‌بینم که مردمان ما با غرور بر زبان می‌آورند و بدان مباهات می‌کنند. یا علی!

فرزند شما: محمد نوری‌زاد بیست مرداد هشتاد و نه

لینک نامه

Posted by sokhan at 07:51 PM | Comments (4)

August 14, 2010

کشکول خبری هفته (۱۲۷) از خامنه‌ای عزيزم! قال را بکن! تا هجوم سبز به منتقدان مهندس موسوی

برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.

در کشکول شماره ی ۱۲۷ می خوانيد:
- خامنه ای عزيزم! قال را بکن!
- نه می بخشيم نه فراموش می کنيم
- مهندس و حجةالاسلام در دو پرده
- فرهنگ فشردۀ سخن
- هجوم سبز به منتقدان مهندس موسوی

خامنه ای عزيزم! قال را بکن!
"آيت‌الله خامنه‌ای: اطاعت از دستورات حکومتی ولی‌امر مسلمين نشانگر التزام کامل به ولايت است." «ايلنا»

خامنه ای عزيزم! ای خدای بزرگ حکومت اسلامی! (*)
دم شما گرم. بابا چرا اين قدر تعارف؟ چرا اين قدر تاخير؟ شما که خدا بودی، چرا اين قدر موضوع را لِفت می دادی؟ ما که می دانستيم؛ شما چرا پنهان می کردی؟ چرا اين قدر شکسته نفسی می کردی؟ تو خداوندگار ما، امام ما، رهبر ما، می دانستی و نمی گفتی؟! حکم حکومتی ات را قربان. از تو به يک اشاره، از ما به سر دويدن (گور پدر زمين خوردن و زخم و زيلی شدن ما. تو امر کن، ما مثل قهرمانان دو می دويم تا آن چه تو می گويی اجرا کنيم و التزام عملی نشانت دهيم).

رهبر جان!
ما چند سال پيش پيشنهاد داديم شما قانون اساسی را عوض کنی. چرا نکردی و اين قدر فروتنی نمودی؟ بابا قال را بکن خلاص مان کن. شما بشو اميرالمومنينِ حکومت اسلامی و بگو بمير تا بميريم. بگو زنده شو تا زنده شويم. بگو بپر تا بپريم. مگر نمی بينی تحت رهبری داهيانه شما، موشک با کرم و موش پرانديم. مگر نمی بينی انرژی اتمی در آشپزخانه کشف کرديم. مگر نمی بينی اورانيومِ شونصد درصد غنی کرديم. چرا اين قدر تعارف می کنی و زحمت ما می داری. وقتی همه چيز با احکام حکومتی شما قابل اجراست چرا اين کار را نمی کنی.

خامنه ای عزيزم!
شادمان ام که آن چه را که بايد می گفتی بالاخره گفتی. کاری را که بايد می کردی بالاخره کردی. فدای قدرتِ بی حد و حصرت شوم که اشاره می کنی، کهريزک تعطيل می شود و به دستورت به کسی تجاوز نمی شود. شما که می توانی دستور دهی تجاوز بشود يا نشود، خودکشی بشود يا نشود، اعدام بشود يا نشود، چرا اين قدر خودداری می کنی؟

رهبر نورانی!
دست ات را می بوسم. خاکِ نعلين ات را مثل سرمه به چشم می کشم. بيا و به ما رحم کن و بساط دمکراسی و لوازم آن را جمع کن و خودت دستور بده و خودت اجرا کن. خودت قضاوت کن. خودت قانون بگذران. بابا مُرديم از بس اين تو سر آن زد و آن تو سر اين و آخرش هم کار به مجمع تشخيص مصلحت نظام کشيد و بعدش خودت حرف آخر را زدی. تو که حرف ات فصل الخطاب است اين همه بحث و جدل چرا؟ همان اول تصميم ات را بگير و ما را خلاص کن.

آرزو می کنم آن قدر عمر کنی که نتايج قدرت بی حساب و کتاب و احکام حکومتی ات را ببينی. اميدوارم تا آن زمان ما هم زنده باشيم.
فدايت
(*) بعضی ها به آقای خامنه ای می گويند "امام". عرض من اين است که امام چرا؟ مگر خدا چه عيبی دارد؟ ايشان که انگشت اش را تکان می دهد می گويد شو! می شود، و می گويد نشو! نمی شود، ايشان که اين قدر معظم است که وقتی می گويد کُن! می کنند، و وقتی می گويد نکُن! نمی کنند، چه چيز از خدايی کم دارد؟

نه می بخشيم نه فراموش می کنيم
"...تا ميانۀ مرداد ۱۳۶۷ جمهوری اسلامی هزاران زندانی را بی محاکمه، محروم از وکيل و حق استيناف با بی رحمی تمام اعدام کرد..." «تحقيقی درباره کشتار زندانيان سياسی ايران در سال ۱۳۶۷، جفری رابرتسون»

اين روزها بازار ماندلا شدن و گاندی شدن داغ است و همه به حساب ديگران مشغول بذل و بخشش اند. يکی می بخشد و فراموش می کند؛ ديگری می بخشد و فراموش نمی کند؛ اين وسط کسانی هم هستند که نه می خواهند ببخشند، نه فراموش کنند، ولی صدای اين گروه در های و هویِ بحث های بخشش‌گرانه گم شده است. می گوييم و می گذريم، و اين روزها هم که مسئولان سياسی دهه ی شصت دوباره محبوب قلوب شده اند و بر شانه ی کسانی که در آن سال ها طفل شيرخوار بوده اند بالا رفته اند، بر آن وقايعِ جنايتکارانه چشم می بنديم و دعوت به سکوت و بررسی در "وقت مناسب" می کنيم اما چهره ی آن مادر و پدر و زن و شوهر و دختر و پسر را نمی بينيم که داغ عزيز يا عزيزان شان را هنوز بر دل دارند و خواهان محاکمه ی آمران و عاملان قتل عام ۶۷ هستند.

در اين ميان کسانی که خواهان مجازات قاتلان هستند به همان اندازه حق دارند که بخشندگان و عفوکنندگان. ما از زبان گروه اول سخن می گوييم. می گوييم، مجازات معنی اش وحشی‌گری و بی‌اخلاقی نيست. مجازات معنی اش به دار کشيدن و اعدام نيست. آمر و عامل جنايت قرار نيست شکنجه شود، هر چند خودش شکنجه کرده است. مجازات او، دور بودن از اجتماع برای هميشه است. اين نه خشونت است، نه خون را با خون شستن. مجازاتی ست که در دمکراتيک ترين کشورها هم اِعمال می شود.

اما بخششِ بی موقع و بی دليل، جز جری کردن جنايتکاران بالقوه و بالفعل حاصل ديگری نخواهد داشت. به اين می‌ماند که بگوييم هر کس تا حالا آدم کشته يا از اين به بعد بکشد، در نهايت بخشيده خواهد شد. معلوم است که چه بر سر جامعه خواهد آمد.

اما قانون مبتنی بر حقوق بشر همان طور که مجازات دارد، تخفيف در مجازات هم دارد. تخفيف، شامل کسانی می شود که پيش از گرفتار شدن، به ميل خود زبان بگشايند و با معرفی آمران و عاملان جنايت های پيشين گامی در جهت کاهش جنايت های آتی بردارند. آقايان سبزی که در گذشته مسئول بوده اند، نبايد انتظار داشته باشند که داغ‌ديدگان قتل عام ۶۷ سکوت آن ها را بپذيرند. اگر مطلقا اطلاع نداشته اند بايد صريح اظهار بی اطلاعی کنند. اگر اندکی اطلاع داشته اند، بايد اطلاع رسانی کنند. اگر در جنايت به طور مستقيم يا غيرمستقيم دست داشته اند بايد از خانواده های کشته شدگان رسماً عذرخواهی کنند. جنايت، سبز و سرخ و سياه نمی شناسد. جنايتکار هر رنگی بوده يا هر رنگی شده، جنايتکار است و نمی تواند از زير بار مسئوليت شانه خالی کند. اين که کشته شدگان مجاهد بودند، و مجاهدين خود ترور می کردند يا با صدام هم دست بودند يا خيانت و جنايت می کردند توجيه مناسبی برای کشتارِ بی محاکمه نيست. اگر هم به اعتقاد آقايان اين کار، کار خوبی بوده، صريحا اعلام کنند که "ما خود، يا همکاران مان اين کار را کرديم و در زمان خودش کار درستی هم بود"؛ لااقل تکليف ما با آقايان روشن خواهد شد.

بر خاک خاورانِ امروز ساقه های باريک و زيبايی روييده که در حال رشد و گسترش است. مخفی کاریِ حکومت و سکوت هم‌دستان جنايتکار نتوانست پرده بر اين جنايت هولناک بيفکند. بقايای پرده ی پوسيده ای که روی قبرهای خاوران کشيده شده کم کم کنار می رود و چهره ی زيبای زندانيانِ به قتل رسيده روز به روز پر رنگ تر می شود. قلم ما در افشای ظلمی که بر آن ها رفته لحظه ای آرام نخواهد گرفت و تحت هيچ شرايطی اجازه ی ضايع شدن حقوق آن ها را نخواهد داد.

مهندس و حجةالاسلام در دو پرده
پرده ی اول:
آقای مهندس ايکس در جلسه ای در حال سخنرانی ست. مستمعان اغلب جوان و پُر شور هستند. بحث بر سر بنايی‌ست کج که مهندس يکی از پايه گذاران آن بوده ولی بعد از اين که او را از اجرای پروژه کنار گذاشته اند معمارانی که تحصيلات درست و حسابی نداشته اند و خود را مهندس جا زده اند ساختمان را کاملا کج بالا برده اند. ناگفته نماند که فونداسيون مهندس هم از ابتدا ايراد داشته و بخشی از کجی ساختمان مربوط به اشتباه و ندانم کاری اوست ولی اکنون مهندسان جوان که آستين ها را بالا زده اند تا کار را به دست گيرند و بخشی از بنای فعلی را خراب کنند و مشغول تعمير اساسی شوند زياد به اشتباه مهندس کاری ندارند و فکرشان اين است که اول از همه جلوی ساختمان سازی به شيوه ی فعلی را بگيرند و بعد دست به تخريب قسمت های خيلی خراب و خطرناک بزنند و بعد آغاز به تعمير کنند، تا کِی فرصتی دست دهد ساختمانْ کاملا خراب و به جای آن بنايی نو بر پايه اصول مهندسی ساخته شود.

مهندس از ريزه کاری ها می گويد. از آن چه معمارانِ بی سواد و طمّاعِ بعد از او کرده اند. از آن چه اگر او دوباره مسئول پروژه شود خواهد کرد. سخنرانی او با لحن آرام، يک ساعت، دو ساعت، سه ساعت طول می کشد. به نکاتی اشاره می کند که تقريبا همه، حتی عوامِ غير مهندس هم می دانند. او البته چيزی از کارهايی که خودش کرده نمی‌گويد. همه خميازه می کشند و حوصله شان سر می رود. مهندس تقريبا هيچ برنامه ای برای تغيير و تعمير ارائه نمی دهد. نمی گويد مهندسان جوان چه بايد بکنند. همه در حال چُرت زدن هستند و کم کم انگيزه برای شروع به کار را از دست می دهند...

پرده ی دوم:
آقای حجةالاسلام ايگرگ که او هم از برنامه ريزان و سازندگان بنا بوده (حالا حجةالاسلام بودن چه ربطی به ساختن بنا و مهندسی داشته، بماند)، کج بالا رفتن بنا را می بيند و به شدت ناراحت می شود. او در زمان مسئوليت اش همواره سعی در نوسازی بنا داشته ولی حرف اش پيش نرفته است. او اکنون به خاطر اعتراضات تندی که کرده جزو مغضوبين و رانده شدگان از پروژه است ولی کاملا متوجه است که اگر بنايی که او جزو پايه گذاران اش بوده اين گونه با شتاب و با اين زاويه ی کج بالا برود حتما فرو خواهد ريخت. او در اجلاسِ مهندسان جوان، با شور و هيجان سخن می راند. نه از جزئيات کسل کننده، که از حقايق آشکار و تلخ سخن می گويد؛ از عمله ای که امروز به عنوان پروفسور در مرکز شورای نگهبان نشسته و راست و چپ طرح صادر می کند. از آن يکی پروفسورِ خودخوانده ی يزدی که در قم نشسته و می گويد هر کس با طرح های او مخالف است بايد نابود شود. حجة الاسلامِ ما با زبان صريح سخن می گويد. جوانان را تشويق می کند که آستين ها را بالا بزنند و شروع به کار بکنند؛ شروع به تعمير بکنند. به اين عمله و آن بنّا که خودشان را پروفسور جا می زنند وقعی ننهند و کار را به دست بگيرند. او با سخنان‌اش ايجاد شور می کند. ايجاد اشتياق می کند. مستمعان با شنيدن سخنان او به هيجان می آيند. آن ها می دانند که حجةالاسلام با گفتن اين سخنان با جان اش بازی می کند چرا که مافيايی که پروژه ی ساختمان سازی را در دست گرفته و هر روز و هر هفته ميلياردها پول به جيب می زند آماده است برای ساکت کردن او دست به هر کاری بزند...

مهندسان جوان به هر دوی اين سخنرانان نياز دارند. آن ها تنها کسانی هستند که در شرايط فعلی قدرت آن را دارند که جلوی مافيا بايستند و تغييری هر چند جزئی در نقشه ی ساختمان ايجاد کنند. اين که کار به کجا برسد بستگی به شيوه‌ی عمل مهندسان جوان دارد. بايد از مهندس اولی خواست تا در کنار منطق، به شور و شوق مهندسان جوان نيز توجه کند. بايد از او خواست تا مانند حجةالاسلامِ شجاع، زبان به حقيقت گويی بگشايد و صريح و بی پرده با مردم سخن گويد...

فرهنگ فشردۀ سخن
لابد گمان کرديد اين مطلب، فرهنگِ طنزآميزی ست که خودم نوشته ام و مثلا در مقابل کروبی، شجاع؛ در مقابل خامنه ای، دشمن‌تراش؛ در مقابل نوانديش دينی، بلاتکليف؛ در مقابل موسوی، لاک پشت؛ در مقابل جنبش سبز، آتش زير خاکستر؛ در مقابل سکولار، مُرغ (با اين توضيح که هم در عزا و هم در عروسی سرش را می بُرّند و همه هم آن را با اشتها می خورند!) در مقابل اسانلو، قهرمان قرار داده ام. اشتباه کرده ايد!

در حال مطالعه ی کتابی برای معرفی بودم که متوجه کتاب قطوری شدم که زير دست ام بود و با انگشت روی آن رِنگ گرفته بودم: فرهنگ فشردۀ سخن در دو جلد به سرپرستی استاد گران‌قدر دکتر حسن انوری. گفتم اين همه کتاب معرفی کرده ام، چرا اين يار عزيز را که مدام از آن استفاده می کنم معرفی نکنم؟ حقيقت اين که يادم نمی آيد اين کتاب را معرفی کرده باشم. شايد هم کرده باشم که اگر چنين باشد، معرفی اين رفيق شفيق، دوبل می شود که شايسته اش نيز هست.

قديم ها برای اين که بگويی اهل کتابی حتما لازم بود که در کتاب خانه ات يک دوره ی شش جلدی فرهنگ معين داشته باشی. اگر هم می خواستی خيلی خودنمايی کنی، بايد پنجاه جلد جزوات صحافی شده ی لغت نامه ی دهخدا را در کتاب خانه ات رديف می کردی. اهل قلم بودن بدون اين دو کتاب معنی نداشت. جالب اين جا بود که کم‌تر اهل قلمی به اين دو کتاب مراجعه می کرد!

امروز می توان با افتخار به اين دو سری کتاب، يکی دوره ی هشت جلدی فرهنگ بزرگ سخن را اضافه کرد و برای کار فوری و فوتی، فرهنگ روز يا فرهنگ فشرده سخن را هم کنار دست داشت.

برای اشخاصی مثل من که فرهنگ های لغت و دائرةالمعارف ها را با دليل و بی دليل ورق می زنند، چيزی که غير از محتوا مهم است، دوام جلد و عطف آن است. چاپ فرهنگ فعلیِ من چاپ اول و مربوط به هفت سال پيش است و اين کتاب به رغم مراجعات مکرر در طول اين سال ها و بيرون کشيدن های بی ملاحظه از قفسه يا ورق زدن های تند و فشار آوردن های با کف دست بر ميانه ی صفحات هم چنان سالم مانده است. اين در حالی ست که عطف مجلداتی از فرهنگ کودکان و نوجوانان من کلاً کنده شده و با بقيه ی فرهنگ ها و دائرةالمعارف ها هم به خاطر ضعف ظاهری جلدهايشان با احتياط برخورد می کنم.

اما در فرهنگ فشرده سخن نکات جالب ديگری نيز وجود دارد. مثلا ما "اعليحضرت" يا "پيگير" را از قديم چنين می نويسيم. اما در اين فرهنگ، املای امروزی آن هم در کنار املای قديمی نوشته شده: اعلی‌حضرت؛ پی‌گير.

در اين فرهنگ به رغم فشرده بودن، به بعضی اسامی خاص و کلمات کم استفاده هم بر می خوريم؛ مثلا کلمه ی: "تنگوسی tongus-i (اِ.) زبانی از خانوادۀ زبان‌های آلتايی، که در بخش‌های غربیِ سيبری و قسمت‌های شمالیِ منچوری رايج است." "دالايی لاما (اِ.) dālāy(')ilāmā [فر.: dalai-lama، از مغ.، تبتی] رئيس روحانيان آيين لامائيسم."
قيد تلفظ با حروف فونتيک تقريباً چگونگی ادای تمام کلمات را نشان می دهد و جايی نديده ام که آوانگاری لاتين خواننده را به اشتباه بيندازد.

فرهنگ فشرده سخن فرهنگی ست مدرن و امروزی که هيچ نويسنده و کتاب‌خوانی از آن بی نياز نيست. اين فرهنگ در ۲۷۰۴ صفحه منتشر شده است و قيمت امروز آن را متاسفانه نمی دانم.

هجوم سبز به منتقدان مهندس موسوی
[کاريکاتور آريا را با کليک اين‌جا ببينيد]

انواع و اقسام هجوم داريم: هجوم کيهانی، هجوم رجا نيوزی، هجوم صدا و سيمايی، هجوم کمونيستی کارگری، هجوم آريامهری، و بالاخره هجوم سبز. اين هجوم نوع جديدی از هجوم است که تازه شکل گرفته و چون می توان در ابتدای کار جلويش را با بيل گرفت، ما سعی می کنيم مرتب خطر آن را يادآور شويم بل که مهندسان و طراحان سبز، فکری به حال اش بکنند، چرا که ممکن است بعدها جلوی آن را با پيل هم نتوان گرفت.

می گويند شما نسبت به سبزها آلرژی داريد. حاشا وَ کَلّا که چنين نيست و سبزها را خيلی هم دوست داريم. آلرژی ما نسبت به رويدادهای دهه ی شصت است و بيلی که اول نزديم و سوراخ هی گشاد و گشاد تر شد که اين روزها سيلِ جاری شده از همان سوراخ کوچک و به ظاهر بی آزار، اساس مُلک و مملکت را دارد بر باد می دهد.

حکايت عملِ بعضی از دوستان سبز ما شده است حکايت پراندن مگس با تخته سنگ که ممکن است مگس بميرد، ولی آن بيچاره ای هم که مگس روی صورت اش نشسته همراه با مگس له و لَوَرده خواهد شد. نکنيد آقايان، نکنيد. بت نسازيد. آدم غيرقابل انتقاد نسازيد. رهبران و سران را آن قدر بالا نبريد که بعد نتوانيد پايين شان بياوريد. آن قدر بالا نبريد که بعد خودشان نخواهند پايين بيايند. اگر هم شما انتقادی به آن ها نداريد، مانع انتقاد ديگران نشويد؛ خاله خرسه نشويد.

آفرين به خانم رهنورد که توصيه به انتقاد می کند. آفرين به آقای موسوی که جلوی مَجيزگويان را می گيرد. ما هم بايد همراه با اين دو، توصيه به انتقاد کنيم و جلوی مَجيزگويان را بگيريم. اين تنها راهی ست که ما را به يک حکومت دمکراتيک می رساند.

Posted by sokhan at 03:33 AM | Comments (2)

بازتاب طرز تفکر و فرهنگ در نوشته‌های ما

این مطلب در خودنویس منتشر شده است.

نوشته‌های ما منطقاً باید محل بازتاب طرز تفکر و فرهنگ ما باشد، اما در بسیاری موارد مشاهده شده است که چنین نیست و نوشته‌ها، طرز تفکر و فرهنگ دیگری غیر از طرز تفکر و فرهنگ ما را منعکس کرده‌اند. فرض می‌گیریم که نویسنده‌ای مطلبی می‌نویسد در ستایش آزادی، و در آن با آب‌وتاب از محاسنِ آزادی سخن می‌گوید، اما وقتی همین نویسنده را از نزدیک ملاقات می‌کنیم و شناخت‌مان نسبت به او زیاد می‌شود می‌بینیم نه تنها از آزادی‌خواهی بویی نبُرده بل‌که استبداد جزئی از فرهنگِ اجتماعی اوست و آن‌چه نوشته ربطی به افکار و باورهایش ندارد. به همین ترتیب دیده‌ایم کسانی که سنگِ زنان را در نوشته‌های‌شان به سینه زده‌اند ولی در زندگی واقعی حقوق زنان را زیر پا گذاشته‌اند یا کسانی در مذمّت تعصب و جزمیّت سخن رانده‌اند اما خود متعصب‌ترینِ متعصب‌ها بوده‌اند. این‌گونه نویسندگان در واقع خود و خوانندگان‌شان را فریب می‌دهند و چهره‌ی واقعی‌شان با چهره‌ی پشتِ مقالات‌شان زمین تا آسمان تفاوت دارد. اگر همین نویسندگان مدتی طولانی در زمینه‌ای خاص بنویسند و خود را در معرض انتقاد مخاطبان‌شان قرار دهند، در آثار و عکس‌العمل‌ها، افکار واقعی‌شان قابل مشاهده خواهد بود. شاید بتوان با یکی دو مقاله خواننده را فریب داد ولی اگر نوشتن ادامه یابد، در خلال واکنش، باورهای نویسنده نمایان خواهد شد.در دوره‌ی حاضر که بچه‌های سبز وارد عرصه‌ی سیاست شده‌اند، مسئله‌ی اختلافِ میانِ اندیشه با نوشته در آثارشان هویدا شده است. سبزِ آزادی‌خواه و دمکراتْ‌مسلک و تکثرگرایی که در نوشته‌هایش ایران را برای تمام ایرانیان می‌خواهد و مُبَلِّغ تساهل و تسامح مذهبی‌ست، در برخوردِ شخصی و اجتماعی با چنان بی‌اعتنایی و حتی خشونتی با مخالفانِ فکری و منتقدان‌اش برخورد می‌کند که در مواردی غیرقابل باور است. در صورتی که نویسنده، پیوسته‌نویس باشد و نسبت به واکنشِ مخالفان و منتقدان عکس‌العمل نشان دهد، پرده از تفکر مستبدانه‌ی او دیر یا زود خواهد افتاد.

این که چنین است به خودیِ خود ایراد نیست چرا که ما رشد یافته در جامعه‌ای با فرهنگِ استبدادی هستیم که اثراتِ مخرب‌اش حتی اگر خود را آزادی‌خواه بدانیم یا بخواهیم، مدت‌ها با ما خواهد بود؛ درست مثل لهجه‌ی زبانِ مادری که بعد از آموختنِ زبان‌ِ دیگر با آن همراه می‌شود و از میان رفتنی نیست، لهجه‌ی استبدادی، خود را هنگام صحبت با زبانِ تازه‌آموخته‌ی دمکراتیک نشان می دهد. این لهجه از میان خواهد رفت، زمانی که نسل عوض شود و زبان نسل جدید کلاً تغییر یابد.

پس به چنین رفتاری که بخشی از ماهیّت ما را تشکیل می‌دهد ایرادی نیست. ایراد در این است که ما اولّاً به وجود این رفتارِ نهادینه شده باور نداشته باشیم و خود را واقعاً و ذاتاً آزادی‌خواه و ضداستبداد بدانیم، ثانیاً به خاطرِ باورِ غلطی که داریم نیازی به تصحیحِ تفکرات عقب‌مانده‌ی خود نبینیم، ثالثاً به کسانی که بر ضعف‌های ما انگشت می‌گذارند بتازیم که چنین‌وچنان نیستیم و با تجاهل، خود را از مزایای آگاهی محروم کنیم.

برای ما باید مشخص باشد که طرز تفکر و فرهنگ ما به هر حال در نوشته‌ها و واکنش‌های قلمی‌مان نمود پیدا خواهد کرد و ضعف‌های‌مان در مسیرِ آزادی‌خواهی آشکار خواهد شد. چه بهتر آن‌چه را که خواهان آن نیستیم ولی با وجود ما گره خورده با کار مستمر و تمرین به تدریج از خود دور کنیم.

خودنویس رسانه‌ای‌ست برای انعکاسِ خودِ واقعی، یا اگر واقع‌گرا باشیم رسانه‌ای برای نزدیک کردنِ خودِ واقعی به خودِ ایده آلی که در ذهن و نوشته‌های‌مان ساخته‌ایم. با نوشتن در این رسانه می‌توانیم افکارمان را در معرض قضاوت عمومی قرار دهیم و با بحث‌هایی که پیرامون نوشته‌های ما در می‌گیرد در جهت تکامل فکری و فرهنگی‌مان گام برداریم.

Posted by sokhan at 03:31 AM | Comments (0)

ورزیدگی ذهن و قلم

این مطلب در خودنویس منتشر شده است.

ذهن و قلم مانند جسم است؛ با ورزش و تمرین و قرار گرفتن در موقعیت‌های دشوار ورزیده می‌شود. بدنِ یک بوکسور از ابتدا در مقابل ضربه مقاوم نیست. او در تمرینات آن‌قدر ضربه می‌خورد که بدن‌اش مقاوم می‌شود. ورزشِ ذهن و قلم، سوال و بحث و انتقاد است. بدون این سه، ذهنْ ورزیده نمی‌شود و با ضربه‌ی حریف تعادل‌اش را از دست می‌دهد و در بدترین حالت در هم می‌شکند. راهِ قوی شدن، فرار از ضربه‌های تمرینی نیست؛ دور شدن از تمرین‌دهنده‌ای که ایرادها را برجسته می‌کند نیست؛ قهر کردن و خروج از رینگ یا بدتر از آن بیرون کردن کسی که نقاط ضعف ما را به ما نشان می‌دهد نیست. آن کسی که در مقابل ما ایستاده و با زدن ضربه نقاط ضعف‌مان را معلوم می‌کند بدخواه ما نیست. او تمرین‌دهنده‌ای‌ست بینا که گاه با بداخلاقی روی خطاهای ما انگشت می‌گذارد و خواهان برنده شدنِ ماست. او ما را برای مبارزه با حریفی بی‌پرنسیپ که برای کسب پیروزی دست به هر کار قانونی وغیرقانونی می‌زند آماده می‌کند. کسی که امروز خود را وابسته به جنبش سبز می‌داند حکم بوکسوری را دارد که سال گذشته به‌طور ناگهانی واردِ پیکاری سهمگین شده، و رودرروی حریفی قوی پنجه و بی‌ملاحظه قرار گرفته و ضربات سختی از او خورده ولی از پا نیفتاده و اکنون می‌خواهد خود را به شیوه‌ای اصولی قوی کند. او نیاز به تمرین دارد؛ نیاز به سوال و بحث و انتقاد دارد. کسانی که او را به کناری می‌کشند و راه قوی شدن‌اش را ناز و نوازش و از گُل نازک‌تر نگفتن می‌دانند سخت در اشتباه‌اند. چنین کاری باعث تقویت جنبش سبز نخواهد شد. انتقادْ باعث ورزیدگی انتقادشونده و انتقادکننده می‌شود. در این میان تکنیک‌های انتقاد اعتلا می‌یابد، زبانْ صیقل می‌خورَد و زمختی‌اش را از دست می‌دهد، چشمْ تیزبین می‌شود، ذهنْ دنبال پاسخ‌های تازه می‌گردد، و همه‌ی این‌ها در اثر برخوردهای انتقادی‌ست. نگاهی به رسانه‌های اینترنتی به روشنی کاهش زمختی‌های دورانِ اولیه‌ی اینترنت فارسی و ریزبینی‌ها و ظرافت‌های اندیشگی را در نزدِ ما کاربرانی که نه نویسنده‌ی حرفه‌ای بل‌که مردم عادی هستیم نشان می‌دهد.

حکومت اسلامی ایران خود را از انتقاد محروم کرده با این خیالِ خام که قدرت‌مند است و نقطه‌ی ضعف ندارد. همو روزی از نقاط ضعفی که همیشه پنهان کرده ضربه خواهد خورد و ناک‌اوت خواهد شد. حکومت از مرحله‌ی نقدپذیری و توصیه گذشته و باید او را به حال خود رها کرد تا عاقبتِ محتومِ حکومت‌های ضدِّ انتقاد و ضدِّ اصلاح نصیب‌اش شود ولی جنبش سبز و هواداران آن باید هر چه بیش‌تر در میدانِ انتقاد و نقدپذیری تمرین کنند و برای برخورد با حریف آماده گردند.

خودنویس میدانی‌ست برای تمرین و خودسازی. میدانی برای انتقاد و نقدپذیری. نقاطِ ضعف و قوّتِ ما در این میدان مشخص خواهد شد. قوی شدن ما به حضور در چنین میدانی بستگی دارد. در این میدان حضور یابیم و فعالانه تمرین کنیم.

Posted by sokhan at 03:29 AM | Comments (0)

نقدپذیری

این مطلب در خودنویس منتشر شده است.

تاکنون در چند مطلب از مزیّت‌های نقدِ دیگران گفته‌ایم و چیزی که کم‌تر به آن پرداخته‌ایم، روی دیگر سکّه، یعنی نقدپذیری خودمان است. راحت است گفتن این که باید انتقاد کرد و اجازه‌ی نقد به منتقدان داد، ولی آیا به طرفِ مقابل هم اجازه می‌دهیم عینِ همین نظر را در باره‌ی ما ابراز کند؟ پاسخِ زیرکانه و نه چندان درستْ به این سوال "آری" و پاسخِ صادقانه و عاری از خودفریبی و دیگرفریبی "نه" است، و این واقعیتی‌ست که تمایل چندانی برای روبه‌رو شدن با آن نداریم و اغلب از کنار آن بدون تفکر و تعمق می‌گذریم. چه باید کرد تا قدرتِ نقدپذیری در ما تقویت شود؟ به اعتقاد نگارنده در وهله‌ی نخست باید این‌گونه فکر کرد که کمالِ مطلق در اختیار هیچ‌کس –از جمله ما- نیست و ما نیز به اندازه‌ی دیگران می‌توانیم عیب و ایراد داشته باشیم. در مرحله‌ی بعد باورِ این مطلب است که پاسخ بعضی از سوالات نه در نزد ما که در نزد دیگران است. اگر به این طرز تفکر و باور، اعتقاد قلبی پیدا کنیم آن‌گاه می‌توانیم امیدوار باشیم که به سخن دیگران گوش خواهیم داد و در صدد درک گفته‌هایشان بر خواهیم آمد و گام اول را در مسیر نقدپذیری بر خواهیم داشت. این مسئله‌ی بسیار مهمی‌ست که متاسفانه به آن توجه نمی‌شود. این‌که وقتی کسی سخنی می‌گوید، پیش از گوش دادن به آن و تلاش برای درک این‌که چه می‌گوید و چرا می‌گوید سعی به آماده کردنِ پاسخ او در ذهن خود داریم و به همین خاطر حرف او را درست نمی‌شنویم، یا پیش از خواندن تمام و کمال مطلبی -و گاه تنها با مشاهده‌ی تیتر و یا مشاهده‌ی نام نویسنده- در مقابل آن موضعِ رد یا قبول می‌گیریم، بدترین عادتی‌ست که مانع نقدپذیری ما می‌شود. وظیفه‌ی ما به عنوان اهل فکر و قلم فقط نقدِ دیگران نیست بل‌که نقدپذیری نیز هست. با نقدپذیری می‌توانیم زمینه‌ی نقد دیگران را بهتر فراهم کنیم. می‌توانیم باعث شویم دیگران هم به نقدِ ما بهتر توجه کنند. این کار البته تمرین می‌خواهد. تمرین را باید از خود آغاز کرد. وقتی ابتدا با خود روبه‌رو شویم مفهومِ انصاف و تعادل را بهتر درک خواهیم کرد و آن‌چه را که برای خود نمی‌پسندیم برای دیگران نیز نخواهیم پسندید.

اما رسانه‌های ما در این باره چه می‌توانند بکنند. اول این‌که می‌توانند در کنار نقد دیگران، نقدپذیریِ خودشان را نیز نشان دهند، به عبارتی همان‌قدر که انتقاد از دیگران را منتشر می‌کنند، انتقاد از خود را نیز منتشر کنند. این کار باعث خواهد شد تا خواننده نظرِ رسانه را یک‌طرفه و صرفاً برای ایرادگیری از دیگران نپندارد و باور کند که رسانه، نقد را به عنوان یک اصل اساسی برای پیش‌رفت و رفع خطاها، هم برای دیگران و هم برای خود در نظر دارد و از آن نه برای توهین و تحقیر که برای اصلاح و رشد بهره می‌گیرد.

خودنویس باید رسانه‌ای باشد برای نقد کردن و نقد پذیرفتن. در خودنویس به همان اندازه که نقدِ دیگران منتشر می‌شود، انتقاد از خود هم منتشر می‌شود. انتقاد از خود باعث خواهد شد تا خودنویس با ضعف‌هایش آشنا شود و در رفعِ آن‌ها بکوشد. هر قدر میزانِ نقدپذیری و انتقاد از خود افزایش یابد، محبوبیت و اعتبار خودنویس نیز به همان نسبت افزایش خواهد یافت.

Posted by sokhan at 03:26 AM | Comments (0)

کشکول خبری هفته (۱۲۶) از تبريک به مناسبت يک سالگی جرس تا سکوت در برابر شکنجه زندانيان

برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.

بخش اول این کشکول در جرس هم منتشر شده است.

در کشکول شماره ی ۱۲۶ می خوانيد:
- تبريک به مناسبت يک سالگی جرس
- طفلک آقای خامنه ای
- جنتی، جبرئيل و عزرائيل
- در فوايد تحليل سياسی
- پوست آرنج و بيضه ی اسلام
- احمدی نژاد مديريت می کند
- فرصتی برای فکر کردن
- سکوت در برابر شکنجه زندانيان

تبريک به مناسبت يک سالگی جرس
"جرس يک ساله شد." «جنبش راه سبز»

احتمالا تبريک گفتنِ يک سالگیِ جرس را از هر کسی انتظار داشتيد الّا اين‌جانب، چرا که در طول يک سال گذشته بارها از جرس انتقاد کرده ام. ولی يک سالگی جرس را نه تنها تبريک می گويم بل که عمر طولانی برای اين سايت اينترنتی و گردانندگان آن نيز آرزو می کنم. اين که چرا تبريک می گويم:
يک، برای اين که من هر روز به اين سايت سر می زنم و از اخبار و مطالب آن بهره مند می شوم؛
دو، با ديدگاه های طيفی از اصلاح طلبان و سبزها از طريق اين سايت آشنا می شوم؛
سه، به رغم اختلاف نظر بسيار زياد با برخی از گردانندگان و نويسندگان اين سايت، نکات بسياری از نوشته های آن ها می آموزم؛
چهار، سوژه برای نوشته هايم به دست می آورم!

قدر مسلم اين يادداشت را نمی نويسم تا به دعوت جرس پاسخ گويم که می گويد: "با ارسال ديدگاهها و پيشنهادات در ارتقای رسانه خودتان شرکت کنيد..." چرا که جرس هرگز نوشته ی امثال مرا منتشر نخواهد کرد، چنان که تا به امروز حتی به انتقادات ما کوچک ترين اشاره ای نکرده است. جرس از ديد جرسيان جای امثال ما نيست و اختصاص به دوستان حلقه ی خودش دارد. ايرادی هم ندارد، هر چند زيباتر است يک سايت جدی سياسی، لااقل بخشی از صفحات اش را به انتقادِ منتقدانِ بيرون از حلقه ی خودش اختصاص دهد.

اين يادداشت را می نويسم تا قلباً از حضور و وجود سايت های رنگارنگ ابراز خوشحالی کنم و به خودم و خوانندگان محدودم نشان دهم که انتقاد با کينه‌ورزی فرق دارد و می توان، و بايد، به کسانی که انتقاد می کنيم به چشم دوست نگاه کنيم نه دشمن، هر چند طرفِ موردِ انتقاد به ما به چشم دشمن نگاه کند. البته اين موضوع شامل ناقضان حقوق بشر نمی شود که حساب شان جداست و ان شاءالله روزی که در دادگاهی مبتنی بر حقوق بشر به محاکمه کشيده شدند، محکوميت شان را تبريک خواهيم گفت!

جرس چند سوال در باره ی عملکرد يک ساله ی خودش پرسيده که پاسخ اش از نگاه من اين است: عملکرد جرس آن جا که به سبزهای خودی مربوط می شود بسيار خوب و نمره اش ۲۰ است و آن جا که به سبزهای غيرخودی مربوط می شود، فاجعه و صفر است! اميدوارم سردبير محترم جرس سرکار خانم کديور به خاطر اين اظهار نظر صريح از من نرنجند.

با آرزوی موفقيت روزافزون برای جرس و جرسيان و ديدن جشن تولد دو سالگی اش.

طفلک آقای خامنه ای
"بازار اعتصاب کرد." «خبرگزاری ها»

آقا سرش را می گيرد، تهش در می رود، تهش را می گيرد، سرش در می رود. دو تا می زند توی سر دانشگاه، دانشگاه ساکت می شود، می آيد نفسی تازه کند، بازار صدايش بلند می شود. دو تا می زند توی سر بازار، بازار ساکت می شود، نفس اش جا نيامده، سحرخيز در دادگاه توی دهن اش می زند. سحرخيز سوار ماشين زندان نشده و زير دست بازجو نرفته، کروبی به منزل اسانلو می رود می گويد نظام شاه هم مثل حکومت آقا با مردم رفتار نمی کرد...

عجب گيری افتاده است آقا. عجب گندی زده است آقا. والله آدم، کارِ خانه اش با دو نفر و نصفی هم که گره می خورَد می خواهد برود ايستگاه امام خمينی خودش را پرت کند زير قطار. چه طاقتی دارد آقا که تا حالا بلايی سر خودش نياورده است.

حالا اين ها به کنار. منفور شدن را بگو. می دانی منفور شدن يعنی چه؟ يعنی اين که مردم وقتی يادت بيفتند، صورت‌شان مثل اين که چيز بد مزه ی گنديده ی فاسدی را خورده باشند، جمع شود و آن چيز را تف کنند و از آن چيز حال شان به هم بخورَد. انگار مثال ام خوب نبود. بگذاريد يک مثال ديگر بزنم. منفور شدن يعنی اين که مردم بخواهند سر به تن آدم نباشد و در هر فرصتی دو تا فحش رکيک بارِ آدم کنند. اين هم انگار مثال خوبی نبود. مثال بهتر شايد اين باشد که شما يک آدم زورگوی قلدر گردن کلفت در محله تان داريد که ده تا نوچه اين وَرَش، و ده تا نوچه آن ورش دائماً می پلکند و شما و زن و بچه تان را اذيت می کنند؛ سرکيسه تان می کنند؛ تهديدتان می کنند. يکی از نوچه ها به موی پسرتان گير می دهد، يکی ديگر به روسری دخترتان. در يک کلمه، در روز روشن به شما زور می گويند. شما چه حالی پيدا می کنيد؟ بله می ترسيد. و نسبت به کسی که از او می ترسيد چه احساسی داريد: بله. خودش است. احساس نفرت. فکر کنم اين مثال مثال خوبی بود. آقا هم چنين آدم منفوری شده است بيچاره.

حالا يک سوال: آيا دوست داريد جای چنين آدم منفور و بيچاره ای باشيد؟ من که می گويم عُمراً! حاضرم خودم آزار ببينم ولی آزارم به کسی نرسد، ولی منفور نباشم. بيچاره نباشم. حالا قدرت عالم را هم به تو بدهند؛ همه ی دنيا را هم به تو بدهند. يک نفر هم مثل آن آخوند آدم کش و بل که آدم خور به عنوان مريد و فدايی، بلندگوی تو شود و با صدای گوشخراش اش بگويد هر که با تو نيست بايد اعدام شود. گيرم همه ی اين ها را داشتی، بدبخت، با صورت در هم کشيده ی مردم، با آن حالت چندشی که از يادآوری اسم تو بر چهره شان آشکار می شود چه خواهی کرد؟ برای همين است که می گويم بيچاره آقای خامنه ای! طفلک آقای خامنه ای! برايت آرزوی رستگاری دارم...

جنتی، جبرئيل و عزرائيل
"در حالی که يک سال پس از انتخابات بحث‌برانگيز دهم رياست جمهوری، انتقادات از «شورای نگهبان قانون اساسی» از سوی اصلاح‌طلبان به دليل عدم رعايت بی‌طرفی در انتخابات، شدت گرفته است، آيت‌الله خامنه‌ای، رهبر جمهوری اسلامی، با صدور احکام جديدی، احمد جنتی، دبير اين شورا را، برای شش سال ديگر در سمت خود ابقا کرد." «خودنويس»

[دو فرشته روی لبه ی پشت بامِ ساختمان شورای نگهبان نشسته اند و دارند با هم صحبت می کنند. فرشته ی اولی در حالی که کتابی از عبدالکريم سروش در باره ی وحی در دست دارد با فرشته ی دومی که دچار ياس و افسردگی و دپرسيون شديد شده و در چهره اش اندوه و اضطراب موج می زند صحبت می کند...]

جبرئيل به عزرائيل- يعنی واقعاً اينقدر سخته؟ تو با اين همه قدرت ات جلوی اين يارو کم آوردی؟
عزرائيل [با ناراحتی] به جبرئيل- آره عزيز. تو نشستی هِی کتاب در باره ی وحی و اين چيزا می خونی و هی راجع به زنبور عسل و شير و شکر تحقيق می کنی، اصلاً از مشکلات کار من اطلاع نداری. هزار و چهارصد سال پيش آمدی پيام رئيس را به گوش حضرت محمد رساندی بعدش تا حالا بيکار نشستی فکر نوانديشان دينی را می کنی که حرف رئيس را تحريف نکنند. بزرگ ترين مشکلت اينه که وقتی کتاب های تفسير نوگرايان و کهنه گرايان را می خونی ناراحت می شی می گی من کِی چنين چيزی به حضرت محمد گفتم. ولی منِ بدبخت هر روز بايد جون چند هزار آدم را بگيرم. حالا هم که نوبت اين لُعبت رسيده. جان "جِبی" دارم سکته می کنم. همه ی اينهايی که با خودم به اون دنيا بردم يک طرف، اين زيبای مَه‌رو يک طرف [سرش را ميان دو دست می گيرد و در سکوت عميق فرو می رود].
جبرئيل- به خدا اين قدرها هم بد نيست. شايد اين طورها که می گن نباشه...
[عزرائيل با خشم و عصبانيت به جبرئيل نگاه می کند]- نباشه؟! نباشه؟! تو مغزت در اثر کار فکری زياد به هم ريخته! قيافه ی اين نکبت را ديدی؟ صدای جيغ جيغ اش را شنيدی؟ از همه بدتر اين که هِی می خواد بزنه و بکشه. می دونی اين اگه بياد اون دنيا می خواد خودِ رئيس را هم تائيد صلاحيت کنه؟ حتما به رئيس می گه تو که اين همه قدرت داشتی چرا برای حفظ و گسترش اسلام، نسل غيرمسلمون ها را از زمين برنداشتی. چرا زن ها را با حجابِ اتوماتيک و پسرها را با سر کچل خلق نکردی. هر چی پيغمبر و امام هست را اين يارو با اين طرز تفکرش رد صلاحيت می کنه. حتماً می گه نوح بچه اش جاسوس آمريکا بوده و لوط هم دختراش را به عرب های هرزه می فروخته. ای خدا! عجب غلطی کرديم فرشته شديم. جون ما را بگير و خلاص مون کن!

[دوربين به طرف بالا می رود. جبرئيل و عزرائيل روی لبه پشت بام ساختمان شورای نگهبان نشسته اند و دارند به منظره ی تهرانِ دودگرفته نگاه می کنند. دوربين بالا و بالاتر می رود و فيد آت.]

در فوايد تحليل سياسی
در فوايد تحليل سياسی می توان بسيار گفت و نوشت که اين جانب، چون علاقه به تحليل سياسی و تحليل گران دارم آن را به ترتيب می نويسم:
- کسی که تحليل سياسی می نويسد کم کم مشهور می شود. البته شهرت هميشه چيز خوبی نيست و بعضی وقت ها با فحش و فضيحت همراه است.
- کسی که تحليل سياسی می نويسد به صدای آمريکا برای گفت و گو دعوت می شود. اگر شانس بياورد و خط فکری‌اش با خط تحليل‌گران وزارت امور خارجه آمريکا بخواند، شايد در اين سازمان صاحب پست و مقام هم بشود.
- تحليل سياسی چيز خوبی ست چون ميان آدم ها اختلاف نظر ايجاد می کند و اختلاف نظر باعث دعوا و کتک‌کاری می شود و وقتی آدم از کتک‌کاری خسته شد با يکديگر آشتی می کند و در نهايت کمونيست، طرفدار سلطنت و سلطنت طلب طرفدار کمونيسم می شود.
- تحليل سياسی به تحليل گر وزن و اعتبار می بخشد طوری که خودش هر چه می گويد به عنوان وَحْیِ مُنْزَل می پندارد و طبيعتاً حرف ديگران را که آن ها هم فکر می کنند حرف شان وحی منزل است به هيچ می گيرد.
- تحليل سياسی تحليل گر را بزرگ می کند آن قدر که اگر در زندگی عادی کارمند اداره‌ای جايی باشد در حالت تحليل‌گری چيزی در حدود رئيس جمهور و پادشاه يا دست کم مشاوران آن ها می شود.
- تحليل سياسی معمولا همه ی مردم را شامل می شود يعنی تحليل گر فکر می کند چيزی که تحليل می کند مربوط به تمام ملت و هفتاد ميليون جمعيت است و بعد کم کم فکر می کند اين هفتاد ميليون منتظرند ببينند تحليل گر چه تحليلی صادر می کند تا آن ها دسته جمعی آن را بپذيرند، يعنی مثلا به اشاره ی او بوق بزنند يا پيراهن رنگی به تن کنند يا چراغ ماشين شان را روشن کنند يا چراغ خانه شان را خاموش کنند يا دوشاخه ی اتو توی پريزِ برق فرو کنند.

خلاصه تحليل سياسی خيلی خيلی فايده دارد که اگر جايی ما را استخدام کنند مزيت های آن را برای شان بيشتر تحليل خواهيم کرد.

پوست آرنج و بيضه اسلام
"نماينده ولی فقيه : پوست آرنج شبيه پوست بيضه است!" «بالاترين»

نماينده ی ولی فقيه فرموده اند که دليل ممنوعيت پوشيدن پيراهن آستين کوتاه در حکومت اسلامی ايران اين است که پوست آرنج شبيه به پوستِ –با عرض معذرت- بيضه است. الحمدلله نمُرديم و يکی از شگفتی های مذهب آقايان را ديديم. واقعاً اين شباهت خيره کننده است. البته روی مان به ديوار و گلاب به روی شما پيش تر ها به اين موضوع دقت نکرده بوديم يا راست اش را بگوييم به اين شباهت شگفت انگيز اصلا توجه نکرده بوديم ولی ريزبينی آقايانِ روحانيان باعث شده است که ما هم خيلی دقيق به همه چيز –و واقعا همه چيز- نگاه کنيم. اگر دقتی که روی اين مسائل می کنيم روی مسائل علمی کرده بوديم من حاضرم قسم بخورم که شاتل هم هوا می کرديم ولی افسوس که چون انسانيم و وقتی يک جای مان قوی می شود يک جای ديگرمان ضعيف می شود نمی توانيم هم به شکل پوست بيضه فکر کنيم هم شاتل هوا کنيم. خلاصه بشر کامل وجود ندارد.

شما نگاه کنيد به خارجی ها. بنده های خدا، به رغم لخت و پتی بودن شان چون حواس شان به مشابهت پوست آرنج و بيضه نيست پس به جاهای مختلف همديگر زُل نمی زنند و اگر هم زُل بزنند مثل ما به دقت زُل نمی زنند و مو را از ماست و تخم را از ميوه بيرون نمی کشند. پس آن ها حواس شان به شاتل و اين چيزها می رود و ما حواس مان به آن‌جایِ آدم ها. ضمناً خدا آن عالِمِ متهتک را بيامرزد که در نوشته هايش مرتب به بيضه ی اسلام اشاره می کرد و ما اين تهتک او را دوست نداشتيم و بی‌ادبی می پنداشتيم. حالا می بينيم آقايان خودشان کاری می کنند که اين جور اصطلاحات فنی ساخته شود. اين هم به قول آقای ابطحی همين جوری.

احمدی نژاد مديريت می کند
"بدهی ۱۲۷ هزار ميليارد تومانی دولت احمدی نژاد به بانکها، شرکتها و کشورهای خارجی." «جرس»

رئيس قبلی دست احمدی نژاد را گرفته و در حالی که لبخندی بر لب دارد و احساس راحتی می کند او را با خود در کارخانه اين طرف و آن طرف می بَرَد. درِ دفترِ رياست را باز می کند و با سلام و صلوات او را به داخل می فرستد و خودش می رود تا نفسی به راحتی بکشد و با آدم هايی که حرفْ حالی شان می شود گفت و گو کند. احمدی نژاد برای کارمندان و کارگران به علامت سلام دست تکان می دهد. معاون کارخانه به او خوش آمد می گويد.
احمدی نژاد- خب. جناب معاون. شما شب ها کِی می خوابيد؟
معاون [با تعجب از اين سوال غيرمنتظره و عجيب]- ساعت ده شب قربان.
احمدی نژاد- اون وقت صبح کی بيدار می شيد؟
معاون- شش صبح قربان.
احمدی نژاد- بَه بَه. پس هشت ساعت در طولِ شبانه روز می خوابيد. اما جناب معاون! يک مديرِ اسلامی نبايد بيش تر از ۴ ساعت بخوابد. بفرماييد ببينم مسيری که حضرت امام زمان بايد از آن عبور کنند را مشخص و نقشه اش را تهيه کرده ايد؟
معاون [با تعجب]- قربان، گمان می کنم سوال تان را متوجه نشدم. ما اين جا قابلمه و ماهيتابه توليد می کنيم و اين چه ربطی دارد به....
احمدی نژاد- پس لابد به نظر شما چهار بانده شدن راه جمکران هم برای کارخانه ی ما اهميتی ندارد؟
معاون- قربان ما کارمان همان طور که عرض کردم توليد قابلمه است و گمان نمی کنم راه جمکران به ما ربطی داشته باشد.
احمدی نژاد [با نگاه عاقل اندر سفيه]- و همين طور چاه؟
معاون- چاه؟ چرا قربان ما چاه عميق داريم برای آب مصرفی کارخانه...
احمدی نژاد [با عصبانيت]- نه اون چاه؛ چاه جمکران. نامه. نامه به امام زمان. اين ها برای تان معنی ندارد؟
معاون- والله چه عرض کنم. ربطی با کارخانه در اين صحبت ها...
احمدی نژاد- از محل بودجه ی کارخانه چه مقدار به دفتر حضرت آيت الله العظمی مصباح اختصاص داده ايد؟
معاون- قربان من فکر نمی کنم ايشان به پول ما نياز داشته باشند چرا که خودشان از مردم پول می گيرند. ضمنا ما کارمان توليد قابلمه و ماهيتابه است...
احمدی نژاد- عجب! پس بفرماييد شما فقط فکرتان توليد قابلمه و ماهيتابه است، آن هم قابلمه ی بدون امام زمان و بدون آيت الله مصباح. من به شما توصيه می کنم هر چه زودتر استعفا بدهيد تا آبرويتان حفظ شود والّا اخراج خواهيد شد. جای شما را هم به آقای مشائی می دهم. بفرماييد. بفرماييد بيرون.
معاون- قربان بنده استعفا می دهم ولی باز عرض می کنم که کار ما توليد قابلمه و ماهيتابه و...
احمدی نژاد [با فرياد]- بيرووووووووون!

[پنج سال بعد کارخانه، در آستانه ی ورشکستگی و نابودی کامل است. ميزان بدهی کارخانه سر به آسمان می زند. کارمندان و کارگران خواهان تغيير رئيس کارخانه اند و مدام اعتراض می کنند. کارشناسان پيش بينی می کنند در صورت ادامه ی وضع، کارخانه ی قابلمه سازی ورشکست خواهد شد و مدير آن راهی جز فرار يا خودکشی نخواهد داشت.

فرصتی برای فکر کردن
بسيار خوشحال ام از اين که بعد از پيروزی هايی که در اثر نوشتن شعار بر روی اسکناس ها به دست آمد، بعد از شکستن کمر حکومت در اثر قطع برق به خاطر فرو کردن دو شاخه ی اتو در پريز، بعد از افزايش مخالفان حکومت به خاطر تظاهرات برق آسا به شيوه ی مبارزان آمريکای لاتين، اکنون فرصتی به دست آمده تا به مسائل پيش پا افتاده‌ای مانند ياس و سرخوردگی مردم، بی اعتنايی عمومی نسبت به سرنوشت زندانيان سياسی، و شيوعِ اين طرز تفکر که "حکومت تغيير نخواهد کرد و ما بايد زندگی مان را بکنيم" بپردازيم.

مناسبت بعدی برای راهپيمايی چه روزی ست؟
تا آن جا که يادمان می آيد چند ماه پيش، اگر مناسبتی در پيش بود، از چند هفته قبل اطلاع رسانی در رسانه هايی مانند بالاترين شروع می شد، که آی مردم! روز فلان در کف خيابان با جمعيت انبوه حاضر خواهيم شد و پوزه ی حکومت را به خاک خواهيم ماليد. اکنون چند وقتی ست که کسی از مناسبتی سخن نمی گويد و انگار همه تقويم شان را گم کرده اند و در دوازده ماه سال روزی نيست که بتوان به بهانه ی آن اجتماع خيابانی به راه انداخت. فکر کردم شايد دوستان سبز تقويم شان را گم کرده اند گفت ام يادشان بيندازم که ما بی صبرانه منتظرِ تعيين روز هستيم تا خدمت حکومت در کفِ خيابان برسيم.

سکوت در برابر شکنجه زندانيان
"عيسی سحرخيز، مديرکل پيشين مطبوعات وزارت ارشاد امروز در دادگاهی در تهران گفته که از آيت‌الله خامنه‌ای، رهبر ايران به اتهام «سکوت در برابر شکنجه زندانيان» شکايت خواهد کرد." «راديو زمانه»

به خدا تقصير ما نيست. هر چه می خواهيم در باره ی دهه ی شصت چيزی نگوييم، يک چيزهايی مطرح می شود که ما را يادِ يک چيزهای ديگر می اندازد و کار دست‌مان می دهد. می خواستيم کفايت انتقادات و بازگشت به گذشته را اعلام کنيم و به خواب زمستانی فرو برويم که آقای سحرخيزِ شجاع و دلاور چيزی در دادگاه گفت که انگار يک پارچ آب يخ روی سرِ ما ريخته باشند، دو باره از حالت خواب آلودگی در آمديم.

ايشان، يعنی آقای سحرخيز در دادگاه با شجاعت مثال زدنی گفتند از آقای خامنه ای به اتهام سکوت در برابر شکنجه زندانيان شکايت خواهد کرد. آهان... بله... صحيح... پس سکوت در برابر شکنجه زندانيان لابد جرم است که ايشان شکايت می کند. اگر هم جرم نباشد، لابد کارِ بدی ست که شکايت می کند. حالا موضوعِ اين که زندانی کی باشد مطرح می شود. آخرْ زندانی داريم تا زندانی. ولی بدی کار اين‌جاست که سحرخيزِ شجاع فقط گفته است "زندانی"، و حتی نگفته است زندانی سياسی که زندانيان به‌تر و مودب‌تر و تَروتميزتر و آدم‌ْحسابی‌تری هستند. يعنی آقای سحرخيز به خاطر شکنجه ی تمام زندانيان از آقای رهبر شکايت دارند. آفرين به اين مرد.

اما ما چرا با شنيدن اين جمله چُرت مان پاره شد؟ والله عرض کنم حضور مبارک تان که يادمان افتاد دهه ی شصت که بود يک عده بچه ی سيزده چهارده ساله را به اسم مجاهد گرفتند بردند زندان دادند دست جناب آقای لاجوردی شهيد (به قول آقای محمد خاتمی رئيس جمهور محبوب پيشين). بعد اين جنابِ شهيد کارهايی با اين بچه ها کرد که مسلمان نشنود کافر نبيند يعنی همان شکنجه ی خودمان. يا چند سال بعد دو پيرمرد محترم به نام های حبيب الله داوران و فرهاد بهبهانی را به خاطر نوشتن نامه ی انتقادی به حضرت آيت الله هاشمی رفسنجانی گرفتند دادند دست "حاجی آقا" و شاگردش "آقای ۲۵"، که بلايی بر سر اين دو زندانی محترم آوردند که مسلمان نشنود، کافر هم نشنود، يعنی شکنجه ای شدند که وقتی آدم در کتاب اين دو زنده ياد به نام "در مهمانی حاجی آقا" ماجرايش را می خواند مو به تن اش سيخ می شود...

همه ی اين ها را گفتيم که بگوييم، در اين سال های خوش و طلايی (به قول بعضی ها) که عده ای مثل شهيد لاجوردی و جناب حاجی آقا و آقای ۲۵ مشغول شکنجه بودند، عده ای ديگر که در راس حکومت قرار داشتند مثل آقای خامنه ایِ امروز، سکوت کرده بودند و چيزی نمی گفتند. سوالی که برای ما مطرح شده است اين است که آيا اگر در مقابل سکوت آقای خامنه ای بايد شکايت کرد، در مقابل سکوت "بعضی ها"ی ديگر هم بايد شکايت کرد يا نه؟ آيا اين سکوت کردن مشمول مرور زمان شده و بايد موضوع را فراموش کرد و درز گرفت؟ ببخشيد مُصَدِّع شدم. ديگر در اين زمينه چيزی نخواهم گفت تا باعث ناراحتی کسی نشود...

Posted by sokhan at 03:20 AM | Comments (0)