July 21, 2010

هنر مانا، آرمان سرخ و طنز سیاه

این مطلب در آی طنز منتشر شده است.

سال 1366 مطلبی ترجمه کردم با عنوان "طنز تلخ" که در ابتدای آن نوشته شده بود:
"موضوع این بخش از کتاب را تمام مردم جهان خواهند فهمید؛ البته بدبختانه! علت آن هم دو چیز است: 1- استفاده از زبان بین‌المللی تصویر برای بیان مطالب؛ 2- ارتباط مضمون آن با مسائلی از قبیل حقوق بشر و به بردگی کشیدن نوع انسان و اختناق و سلب آزادی‌ها و مسائل دیگری از این دست که همه تا حدود زیادی راجع به آن شنیده‌اند..."

در ادامه‌ی این مطلب آمده بود:
"تصاویری که در پی خواهد آمد، نه شاد است، نه قشنگ. کاریکاتوریست‌هایی که این تصاویر را ترسیم کرده‌اند الزاماً فکاهی نمی‌کشند. تنها ضرورتی که آن‌ها را به استفاده از زبان طنز نیازمند کرده است، گنجاندن حقیقت در فرمول‌هایی کوتاه و مختصر و در عین حال کوبنده و تاثیرگذار است..."

در این مطلب طنزنگاران این‌گونه تعریف شده بودند:
"طنزنگاران برادران آرمان‌گرایانند. آرمان‌گرایان همه چیز را رنگ سرخ می‌زنند، طنزنگاران آن‌ها را سیاه می‌کنند. آرمان‌گرایان خوشبین هستند، آن‌ها بدبین. آرمان‌گرایان واقعیت را با گریز به نقطه‌ای دور و نامعلوم در زمان و مکان نقد می‌کنند، آن‌ها با نقد واقعیت امکان ایجاد واقعیتی بهتر را طرح می‌کنند. می‌توان گفت که بدبینان، خوشبینانی هستند که زندگی را تجربه کرده‌اند و طنزنگاران، آرمان‌گرایانی هستند که قبلاً زندگی کرده‌اند..."

در همین مطلب از شیوه‌ی عمل طنزنگاران نیز صحبت شده بود:
"طنزنگار حق دارد در کار خود مبالغه کند. اما مدت زمان مدیدی‌ست که نیاز به استفاده از چنین حقی احساس نمی‌شود. من قصد ندارم که طراحان تصاویر حاضر را به خاطر تعهدشان در برابر حقوق بشر تحسین کنم. اینها چطور می‌توانند به نحو دیگری عمل کنند؟ هنرمند بودن و توام با آن انسان بودن عامل آفرینش این تصاویر است. آن‌چه طرح می‌کنند روشن است و کنه مسائل را نشان می‌دهد. زبان آن‌ها مرزها را در می‌نوردد و توسط همگان قابل فهم است. طنزنویسان و طنزنگاران خلاف سیاستمداران عمل می‌کنند، چرا که مسائل فوق‌العاده پیچیده را ساده می‌کنند. خلاف سیاستمداران عمل می‌کنند چرا که مردان سیاستی هستند که در قبال حقوق بشر متعهدند، تنها در قبال دیگران و نه در سرزمین خودشان!..."

وقتی دعوت آقای فرجامی را برای نوشتن در باره‌ی مانا نیستانی دریافت کردم بی‌اختیار یاد این ترجمه که 23 سال از تاریخ آن می‌گذرد افتادم و دیدم به‌رغم کهنه شدن نثرش، از نظر موضوعی هم‌چنان تازگی خود را حفظ کرده است. محتوای آن نیز با کارتون‌هایی که مانا نیستانی عرضه می‌کند مطابقت دارد و معرف هنر اوست؛ هنری که عرضه‌اش آسان نیست و هنرمند باید بهای سنگینی بابت آن بپردازد.

اولین باری که در باره‌ی مانا نیستانی نوشتم زمانی بود که او را به خاطر یک کاریکاتور به زندان انداخته بودند. 22 تیر 1385 بود که نوشته‌ام با عنوان "سند بی‌گناهی مانا نیستانی" در خبرنامه‌ی گویا منتشر شد. چهار سال از آن زمان می‌گذرد. امیدوار بودم با گذشت زمان وضع برای هنرمندانی مانند مانا بهتر شود اما نه تنها بهتر نشد بل‌که بدتر شد. او و امثال او با تمام عشقی که به مردم کشورشان داشتند ناگزیر به ترک وطن شدند. هنر مانا، هنرِ پُر خطری‌ست؛ هنر بازی کردن با دُمِ شیر؛ هنر بازی کردن با سیاستمداران قدرتمند. نشان شجاعت، حق اوست. امیدوارم آن‌چه بیست و سه سال پیش ترجمه کردم و آن‌چه چهار سال پیش نوشتم هرگز ضرورت نشر دوباره پیدا نکند و گرد و خاک تاریخ روی آن را بپوشاند. گرد و خاکی که البته نخواهد توانست از درخشش هنر مانا و ماناها چیزی کم کند.

Posted by sokhan at 03:54 AM | Comments (1)

"مانا"لوژی

برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.

جمعه ۲۸ خردادماه، نشان بین‌المللی شجاعت در کاریکاتور مطبوعاتی سال ۲۰۱۰ از سوی "شبکه بین‌المللی مدافع حقوق کاریکاتوریست‌ها" به مانا نيستانی، کاريکاتوريست مطرح ايرانی اعطا شد. اين نوشته به همين مناسبت به مانا نيستانی تقديم شده‌است

***

اين چند خط به طنزنگار ارجمند جناب آقای مانا نيستانی به مناسبت دريافت نشان شجاعت بين‌المللی تقديم می گردد.


عقربه‌های زمان را چند صدهزار سالی عقب می‌کشيم و به درون غاری می‌رويم که پشت دهانه‌ی آن يک جانور مهيب، چيزی شبيه به شير و ببر و پلنگ امروزی، با اندازه‌هايی در ابعادِ فيل، روی زمين دراز کشيده و نگاهش را به درون غار دوخته و منتظر خوراک خوشمزه‌ای‌ست که بيرون بيايد و ايشان او را يک لقمه‌ی چپ کند. درون غار اما، موجودی که بعدها انسان نام گرفت، ترسان و لرزان، گرسنه و خسته و تشنه و سرمازده، خود را مخفی کرده تا دست حيوان بدجنس به او نرسد تا صبح بشود ببيند چه خاکی بايد سرش کند.

در اين فاصله انسان لاغر و نحيف ما که هيکل‌اش يک‌صدمِ جانور درنده‌خو هم نمی‌شود، چماق‌اش را که در مقابل حيوان به کار نمی‌آيد کنار می‌گذارد و يک چوب باريک و ظريف به دست می‌گيرد و شروع می‌کند روی خاکِ کف غار را خط خطی کردن. او سعی می‌کند زير نور کم‌سوی آتشی که بر افروخته، تصوير حيوان دهشتناک را بکشد که چون کلاس طراحی نرفته و پرسپکتيو و آناتومی و غيره نياموخته، کلّه‌ی حيوان را کوچک‌تر از بدن، و پاهايش را بزرگ‌تر از حدِّ واقعی می‌کشد و در آن بدبختی و بيچارگی، که هر لحظه ممکن است خورده شود، لبخندی بر لبان‌اش نقش می‌بندد و فکر می‌کند حيوان زورمند در اين طرح عجب بامزه و مسخره شده پس بگذار کله‌اش را کوچک‌تر و پاهايش را بزرگ‌تر بِکِشم که می‌کِشَد و خودش به قول هادی خرسندی از کاری که کرده خوشش می‌آيد و سرش را به راست، و بعد به چپ خم می‌کند و حيوان عظيم‌الجثه‌ی وحشتناک را که با هنر انسانی او اکنون تبديل به موجودی مفلوک و عقب‌افتاده شده از راست و چپ نگاه می‌کند و لبخند رضايت‌آميزش تبديل به سرتکان دادنِ رضايت‌آميز می‌شود.

در اين لحظه، انسانِ درخت‌نشينی که موقع خواب غلتيده و از روی درخت درست جلوی حيوان افتاده و همسر او هم که با او پايين افتاده بوده توسط حيوان خورده شده، هراسان و گريان به داخل غار می‌پَرَد و به هنرمندِ ما پناه می‌بَرَد و با دست دهانه‌ی غار را نشان می‌دهد و گريه‌کنان و لرزان می‌گويد: هزابسيج راباکا خامانا ماموندا دَنَدانا دريدانا نِدانا (که معنی‌اش را البته ما نمی‌دانيم ولی شايد بعضی کلمات او ريشه‌ی کلماتِ مورد استفاده‌ی امروز ما باشد). انسان غارنشين که زبان او را نفهميده به علامت نفهميدن، سری تکان می‌دهد و می‌پرسد: نامانا؟! که طرف انگار که به او حرف بدی زده باشند چپ‌چپی نگاه می‌کند، اما در آن موقعيت خطرناک کوتاه می‌آيد و چيزی نمی‌گويد.

اتفاق مهم اين جا می‌افتد. چشم مرد غمزده و همسرْبلعيده‌شده، وقتی به نقاشی روی زمين می‌افتد، مثل اين که برق او را گرفته باشد (البته آن زمان برق نبوده که مثال ما مصداق داشته باشد، پس بهتر است بگوييم مثل اين که برقِ آسمانی او را زده باشد) اول چشمان‌اش گشاد می‌شود، بعد اخم‌های درهم‌کشيده‌اش از هم باز می‌شود بعد لبخند بر لبان‌اش می‌نشيند، بعد شروع می‌کند به صدای بلند خنديدن و قهقهه زدن.

او که می‌خندد، مرد هنرمند خوشحال می‌شود که انگار کار خوب و قشنگی کرده و در اين‌جا به انسان اوليه حالتی دست می‌دهد که بعدها آن را ايجاد انگيزه‌ی هنری می‌نامند. مردِ زنْ‌ازدست‌داده با ديدن نقاشیِ روی زمين غم خود را برای دقايقی از ياد می‌بَرَد و وحشت از هيولای بيرون غار را از ياد می‌بَرَد و می‌فهمد حالا که با چوب و چماق نمی‌تواند هيولا را از پا درآورد می‌تواند در ذهن‌اش و با نقاشی‌اش و با هنرش، هيولا را خُرد و خاکشير کند و لبخند بر لب ديگران بنشاند تا غم و اندوه و ترس‌شان را در آن موقعيت دشوار از ياد ببرند و به زندگی اميدوار شوند. اين‌جاست که طنزنگار (بر وزن طنزنويس و طنزپرداز و طنزسرا که هر کدام تاريخچه‌ی خودشان را دارند) آفريده می‌شود.

لابد می‌خواهيد بدانيد آخرعاقبت مرد هنرمند غارنشين چه می‌شود و آيا بالاخره توسط جانور درنده (بعدها با نامِ علمیِ خامناترودون) خورده می‌شود يا نه. برخلاف تصور اغلب شما که فکر می‌کنيد چون زور حيوان زياد است حتما طنزنگار خورده می‌شود، چنين نمی‌شود و او ضربه را از جايی می‌خورَد که اصلا انتظارش را ندارد.

هنرمند طنزنگار ما که بعد از کار خوبش انگيزه پيدا کرده، طرح‌های بعدی‌اش را به جای اين‌که روی خاک بکشد (که اثرش زود از بين می‌رود) با سنگِ سخت روی ديواره‌ی غار می‌کشد تا اثرش ماندگار شود. او مرتب جانور درنده، حشره‌ی پرنده‌ی نيش‌زن (بعدها با نام علمی اهمدی نجادا تانوس)، و امثال اين‌ها را تصوير می‌کند و مرد همسر از دست داده که اکنون هم‌خانه، يا درست‌تر بگوييم هم‌غارِ مرد هنرمند شده، تصاوير را می‌بيند و خوشش می‌آيد و در کنارِ هر تصوير که خوشش می‌آيد يک علامت به شکل تقريبی + می‌گذارد و هر چه را هم که نمی‌پسندد کنارش علامتی شبيه به – می‌گذارد تا هنرمند خوب و بد کارش را بفهمد.

تا اين‌که يک روز مردِ همسر از دست‌ داده کارِ بدی ازش سر می‌زند و هنرمند بيچاره‌ی ما که فکر می‌کند هر چيز بدی را بايد به صورت طنز ترسيم کند او را به صورت طنز ترسيم می‌کند. در يک چشم بر هم زدن هنرمند طنزنگار از چشم مردِ همسر از دست داده می‌افتد. مرد همسر از دست داده چماق‌اش را بر می‌دارد و با پرخاش به هنرمند ظريف‌انديش ما هجوم می‌بَرَد. مرد طنزنگار هر چه سعی می‌کند توضيح دهد که قصد بدی نداشته و حيوان درنده کجا، تو کجا، و ميانِ شما دو تا فرق‌ها هست، اما اين‌ها هيچ‌يک به گوش مرد چماق به دست نمی‌رود که نمی‌رود. "نامانا"يی را که طنزنگار روز اول به او گفته بهانه می‌کند و همه‌ی کارهای قبلی‌اش را خط خطی می‌کند و در مقابلِ هر چه او بعد از آن می‌کشد علامتِ "-" می‌گذارد...

اگر علاقمند به خواندن اين قسمت از تاريخ طنزنگاری باشيد بايد به درس نيکولوژی مراجعه فرماييد.

Posted by sokhan at 03:49 AM | Comments (1)

سبزاللهی‌ها و سرطان تعصب

این مطلب در خودنویس منتشر شده است.

به نظر غریب می‌آید بدیهیّات را انکار کردن و بر واقعیّات چشم بستن و خود را به ندیدن و نشنیدن و نفهمیدن زدن، آن هم بدیهیّات و واقعیّاتی که اگر وجودشان را نادیده بگیریم، در نهایت باعث نابودی خود ما خواهد شد. بیماری سرطان را همگی ما می‌شناسیم. کسی که دچار سرطان می‌شود، اگر بیماری‌اش را به موقع شناسایی کند، وجود آن‌را بپذیرد و نفی نکند، درصدد معالجه‌ی آن برآید، در صورتی که بیماری در مراحل اولیه‌ی رشد باشد، از میان می‌رود و بیمار بهبود می‌یابد و عُمرِ طبیعی می‌کند، اما اگر بیمار به انکار بیماری خود برخیزد، اگر واقعیت بیماری‌اش را نپذیرد، اگر درصدد معالجه برنیاید، سرطانْ آرام آرام تمام وجودش را در بر می‌گیرد و او را خیلی زود از پا می‌اندازد. پسوند «اللهی» وقتی به کلمه‌ای می‌چسبد، معنای تعصب ورزیدن "در آن کلمه" می‌دهد. این پسوند از کلمه‌ی «حزب‌اللهی» ریشه گرفته که نماد تعصب ورزیدن و به انکار منطق و عقل برخاستن است. آن‌که به دنبال نام‌اش پسوند «اللهی» می‌آید، کسی‌ست که به جای قلم از چماق استفاده می‌کند، به جای منطق از سفسطه بهره می‌گیرد، چشمان‌اش را می‌بندد و با قاطعیت می‌گوید من عاشق فلان رهبرم، عاشق فلان مکتب‌ام، عاشق فلان مسلک‌ام، و در راه این رهبر و مکتب و مسلک حاضرم دست به هر کاری بزنم و اگر کسی این رهبر و مکتب و مسلک را نقد یا نفی کند، با تمام وسایل موجود او را از سر راه بر می‌دارم. به چنین کسی –هر که باشد- یک پسوند «اللهی» می‌چسبانند تا تفاوت‌اش با کسانی که «اللهی» نیستند ولی صاحب آن مرام هستند مشخص شود. به طور خلاصه، آن‌که پسوند «اللهی» دارد متعصب است، و متعصبْ نادان است و نادان جز تخریب و نابود کردنِ منتقد یا مخالف خود کار دیگری انجام نمی‌دهد. فهمیدن این مسئله چقدر سخت است که بسیاری از سبزها، به محض شنیدن کلمه‌ی «سبزاللهی» دچار آلرژی می‌شوند و خود را در صفِ دارندگان این پسوند قرار می‌دهند و با چشم بسته، مثل کسانی که موضوعی را اشتباه فهمیده‌اند و به خاطر این اشتباه به جنگ و دعوا برخاسته‌اند، با عصبانیت به مقابله می‌پردازند؟

باز خیلی روشن و صریح و واضح می‌گوییم و می‌نویسیم که «...اللهی» یعنی متعصب. جای این سه نقطه هر مکتب و مسلک و شخصی را می‌توان قرار داد. سرخِ متعصب؛ سکولارِ متعصب؛ سلطنت‌طلبِ متعصب؛ مذهبیِ متعصب... و بالاخره سبزِ متعصب. چرا سبزی که متعصب نیست از شنیدن این کلمه خشمگین می‌شود و زمین و زمان را به هم می‌دوزد که سبزاللهی وجود ندارد؟ آیا واقعا سبز متعصب وجود ندارد؟ اگر وجود دارد پس چرا آن را نفی می‌کنیم و منتقدانِ افرادِ متعصب را به چهارمیخ می‌کشیم؟

تعصبْ سرطان است. سرطانی که سرخ و سبز و مذهبی و سکولار برایش فرقی نمی‌کند. از نقطه‌ای کوچک، شروع به تخریب و رشد می‌کند و آرام‌آرام سلول‌های سالم را از میان می بَرَد تا بیمار زودتر از موعد از پا درآید و از میان برود. در طول تاریخ، بسیاری از مسلک‌ها و مکتب‌ها و رهبران‌شان دچار این سرطان مخوف شدند و از میان رفتند. سرخ‌های شوروی را همین سرطان از پا انداخت. مذهبی‌های ایران را هم همین سرطان از پا خواهد انداخت.

نیروهای تازه‌نفسِ سبز و سکولار، باید در همین آغاز کار به شناسایی این بیماری خطرناک بپردازند و اگر در جایی سلولی ناسالم یا مشکوک دیدند بلافاصله از میان بردارند. داروی سرطانِ تعصب و «...اللهی» بودن، نقد است. اگر می‌خواهیم بمانیم و سالم بمانیم و عمر طولانی و پُر نشاط داشته باشیم، بر این بیماری خطرناک چشم نبندیم و اجازه بدهیم نویسندگان با نوشتن نقدهای خود سلول‌های ناسالمِ سرطانی را به ما نشان دهند.

خودنویس باید کلینیکی باشد برای شناسایی سرطان تعصب؛ برای نشان‌دادن سلول‌های معیوب؛ برای چک‌آپ مداوم و درمان تمام کسانی که در عرصه‌ی سیاست و جامعه فعال‌اند. برای خودنویس، بیمارِ سبز و سرخ و سیاه فرقی ندارد. او با هر چه «اللهی» –به معنای تعصب- است مخالف است و سعی می‌کند غیرِ اللهی‌ها را از خطرات «اللهی‌»ها آگاه کند.

Posted by sokhan at 03:25 AM | Comments (2)

آزادی‌خواهان مستبد

این مطلب در خودنویس منتشر شده است.

اغلب ما، آزادی‌خواهانِ مستبدیم به این معنا که آزادی را تنها برای خود می‌خواهیم و آزادیِ دیگران را بر نمی‌تابیم. "من" باید آزاد باشم تا هر چه می‌خواهم بگویم؛ "من" باید آزاد باشم تا هر چه می‌خواهم بنویسم؛ "من" باید آزاد باشم تا از هر که می‌خواهم انتقاد کنم؛ "من" باید آزاد باشم تا نظرم را آن‌گونه که می‌خواهم بیان کنم؛ اخبارِ مربوط به "من" باید تمام و کمال منعکس شود... اما به محض این‌که "من" تبدیل به "او" می‌شود شرط و شروط‌ها یک‌به‌یک قد عَلَم می‌کند: "او" آزاد است بگوید، امـــا.... "او" آزاد است بنویسد، بــه شــرط این‌کــه.... "او" آزاد است انتقاد کند، اگــــر.... "او" آزاد است نظرش را بیان کند، به ایـن شکل کــه.... خبرِ مربوط به "او" می‌تواند به‌طور کامل منعکس شود، در صورتی کـــه.... تمام این شرط و شروط‌ها –اگر فقط برای "او" باشد- مقدمه‌ی استبداد است؛ استبدادی که از کم شروع می‌شود و به زیاد ختم می‌گردد؛ استبدادی که "من" را آزادِ مطلق و "او" را محدود و مقیّد می‌خواهد. حال اگر مانند فیلم "سلام سینما"ی محسن مخملباف جای "من" را با "او" عوض کنیم باز آزادی‌خواهی تمام و کمال خواهیم شد و بلافاصله اگر "من" را جای "او" بگذاریم باز آتشِ استبداد از درون‌مان زبانه خواهد کشید. سوالی که در این‌جا پیش می‌آید این است که آیا اصولاً محدودیّتی برای گفتن و نوشتن و انتقاد کردن وجود ندارد؟ این سوالی‌ست که حاکمان مستبد، از طرف آزادی‌خواهان، به آن پاسخ منفی می‌دهند و آزادی را از زبانِ آزادی‌خواهان، بی حدّ و مرز –آن‌قدر که به حقوق دیگران و اجتماع لطمه وارد شود- می‌خوانند. بازیِ حاکمانِ مستبد با کلمه‌ی آزادی و گذاشتن آن به جای هرج‌ومرج‌طلبی و بی‌قانونی و بی‌اخلاقی، چیزی جز تعریف غلط به قصد گمراه کردن مردم و تخریبِ وجهه‌ی آزادی‌خواهان نیست. محدودیّت در این زمینه همان است که در پیش‌رفته‌ترین کشورهای اروپایی به‌طور قانونی و عرفی اِعمال می‌شود.

نکته‌ی ظریف این‌جاست که ما باید این محدودیّتِ حساب‌شده و امتحان‌پس‌داده را، هم برای "من"، و هم برای "او" بخواهیم و "هیچ‌یک" از ما، از مرزهای این محدودیّت که بقای آزادی بسته به آن است عبور نکنیم. خواستنِ آزادی برای "من" خارج از این محدوده به همان اندازه نادرست است که محدود کردن آزادی برای "او" در خارج از این محدوده.

مثال روشنی که این روزها با آن بسیار رو‌به‌رو می‌شویم استبداد سبز است؛ استبدادی که اگر در موضعِ بی‌قدرتی و سرکوب‌شدگی، خُرد و جزئی به نظر می‌رسد اما به راحتی می‌تواند ابعاد وسیع پیدا کند. برخی از دوستان سبزِ متعصب که به سبزاللهی مشهور شده‌اند، آزادی‌خواهانِ مستبدی هستند که آزادی را برای خود و محدودیّت را برای او می خواهند.

خودنویس باید جایگاهی باشد برای آزادی‌خواهانِ واقعاً "آزادی" خواه، تا زشتیِ عملِ آزادی‌خواهانِ مستبد را با نوشته‌های خود نشان دهند. هر نوشته‌ای که در خودنویس منتشر می‌شود می‌تواند سدّی شود بر سر راه جوی باریک استبداد، که اغلب در کشور ما خیلی زود تبدیل به رود خروشان و ویرانگر می‌شود.

Posted by sokhan at 03:22 AM | Comments (0)

سریع‌خوانی، کوتاه و ساده‌نویسی

این مطلب در خودنویس منتشر شده است.

اینترنت، سرعت در مطالعه را به ما تحمیل کرده است. سرعت در مطالعه برای رسیدن هر چه زودتر به انتهای متن است. خواننده در مطالعه‌ی اینترنتی می‌خواهد در کوتاه‌ترین زمان ممکن، مطلب را بخواند و تمام کند. دو مانع بر سر راه خواننده‌ی سریع‌خوان وجود دارد: بلندی مطلب و پیچیدگی آن. نویسنده‌ی اینترنتی برای همراهی با خواننده، چاره‌ای ندارد جز تن دادن به کوتاه‌نویسی و ساده‌نویسی. سوالی که مطرح می‌شود این است: آیا سریع‌خوانی و به تَبَع آن کوتاه و ساده‌نویسی حُسن به شمار می‌آید و آیا باید همگان را به این‌گونه خواندن و نوشتن دعوت کرد؟ پاسخ این‌جانب به این سوال منفی‌ست اگرچه در کوتاه و ساده‌نویسی حُسن‌ها هست. بگذارید ابتدا از همین حُسن‌ها سخن بگوییم. جهان امروز ما جهان شتاب‌زدگی و سرعت است. این جهان پُر شتاب و سرعت، سریع عمل کردن را به ما تحمیل می‌کند. ما همان‌طور که در دقایق استراحتِ کاری ناچار به مراجعه به رستوران‌های فست‌فود و بلعیدنِ غذاهای حاضری هستیم، در لحظات فراغتِ غیرِ کاری نیز برای رسیدن به خبرها و نظرهای روز و اطلاع یافتن از آن‌چه در پیرامون ما می‌گذرد ناچار به مراجعه به مطالب کوتاه و سریع‌خوانی هستیم. این وضع هرچند مطلوب نیست اما گریزی از آن نیست. سریع و ساده‌نویسی برای کسانی که در چنبره‌ی سرعت گرفتار آمده‌اند البته خوب است و با کمی دقت و افزایش محتوا می‌توان از آن فایده‌ها بُرد (مثل فست‌فودهایی که مشهور به بی‌کیفیّت بودن هستند ولی برخی از آن‌ها حداقل استانداردهای لازم را ضمن سادگی مواد و عدم پیچیدگی در شیوه‌ی پُخت و پز دارند و انسان گرسنه را به شکلی سالم سیر می‌کنند).

اما مشکل از این‌جا آغاز می‌شود که طرفداران سریع‌خوانی و مطالبِ ساده به خطا گُمان می‌بَرَند که همه باید تابع آن‌ها شوند و هر که طولانی و سنگین می‌نویسد کارش ایراد دارد. به عنوان مثال نامه‌ی اخیر دکتر سروش به آقای خامنه‌ای را می‌توان ذکر کرد که عده‌ای به صراحت در باره‌ی آن نوشتند چون ما نمی‌فهمیم پس شیوه‌ی نویسنده پسندیده نیست و از ایشان خواستند تا به نحوی بنویسد که آن‌ها منظور او را دریابند. این گروه از خوانندگان اینترنتی می‌خواهند سَبْکِ نگارش مورد علاقه‌شان را تسری دهند و آن را به عنوان نسخه‌ای کلی برای مردم اهل فرهنگ بپیچند. در جهان شتاب‌زده و پُرسرعتِ ما هنوز هستند کسانی که ذهن‌شان را به دست شتاب و سرعت نمی‌سپارند. آن‌ها می‌توانند مطالب و نوشته‌های مُفَصَّل و سنگین را بخوانند و لذت ببرند. این که حُکم کنیم در عالم اینترنت همه باید کوتاه و ساده بنویسند اشتباهی‌ست که اینترنت‌خوانان را به سمت سطحی‌گرایی سوق می‌دهد.

خودنویس باید جایگاهی باشد برای سریع‌خوانان و آرام‌خوانان؛ برای کوتاه‌نویسان و بلندنویسان؛ برای ساده‌نویسان و مُغْلَق‌نویسان؛ جایگاهی برای هرگونه خواننده و نویسنده که هیچ سَبکْ خواندن و نوشتنی بر آن‌ها تحمیل نمی‌شود.

Posted by sokhan at 03:20 AM | Comments (0)

موانع انتقاد سیاسی (۲): ترس

این مطلب در خودنویس منتشر شده است.

ترس، واکنش طبیعی انسان است در مقابل خطر. ترسیدن عامل بقای انسان است؛ واکنشی‌ست که در بسیاری مواقع باعث حفظ جان انسان می‌شود. پس ترسیدن به خودیِ‌خود بد نیست. کسانی که شجاعت را در مقابل ترسیدن قرار می‌دهند و گمان می‌کنند کسی که اصلاً نترسد شجاع است، اشتباه می‌کنند. کسی که اصلاً نترسد –اگر چنین کسی وجود داشته باشد- قطعاً بیمار است و برخی غدد بدن و دستگاه عصبی او مشکل دارد. چنین انسانی چون خطر را حس نمی‌کند و واکنش نشان نمی‌دهد، همواره در معرض آسیب دیدن و نابودی‌ست. یک درجه از این وضع پایین‌تر، تهور است. تهور، شجاعت نیست، افراط در شجاعت است. این افراط هم مثل هر افراط دیگری مذموم است. شجاعت، صفت کسانی‌ست که به‌طور طبیعی می‌ترسند، اما بر ترس خود غلبه می‌کنند. به بیان دیگر آن‌ها بر ترس سوارند، نه ترس بر آن‌ها. منتقدِ سیاسی هم مثل هر انسان دیگری با ترس سر و کار دارد. این ترس در دو وجه عمل می‌کند: ترسی که عامل آن درونی‌ست؛ ترسی که عامل آن بیرونی‌ست. ترس درونی، بیشتر از فرهنگ و مذهب حل شده در وجود منتقد نشأت می‌گیرد. فرضاً فرد مذهبی که نقدی بر ولایت فقیه می‌نویسد، ترس مذهبی مانع بیان تمام احساسات انسانی او نسبت به این مقام مذهبی می‌شود. یا کسی که از بدرفتاری با بهائیان و بی‌دینان انتقاد می‌کند به‌طور ناخودآگاه از آلوده شدن به گناهی که ممکن است در آخرت باعث مجازات او شود می‌هراسد. این ترس درونی که موارد آن بسیار زیاد و بغرنج است مانعی‌ست پنهان بر سر راه منتقد که غلبه بر آن به دلیل پنهان بودن کار آسانی نیست. این ترس، نه واکنش در مقابل خطر بالفعل که واکنش در مقابل خطر بالقوه است؛ خطری که منتقد ظاهراً با آن روبه‌رو نیست.

اما ترس بیرونی، واکنش در مقابل تهدید از جانب حکومت‌، جامعه، خانواده، و امثال آن‌هاست. حکومت با سلاح زندان و شکنجه خطر انتقاد کردن را به منتقد نشان می‌دهد. جامعه با سلاح عکس‌العملِ تند و خشن توده‌ای از منتقد زهرِ چشم می گیرد. خانواده با سلاح طرد و مشاجره، در دل منتقد هراس می‌افکند. موارد چنین ترسی بسیار است که برخی از منتقدان به نوعی با همه یا تعدادی از آن‌ها رودررو هستند.

واکنش منتقد در مقابل چنین خطراتی ترسیدن است. ترس، مانع از انتقاد آزاد او می‌شود. ترس بر قلم او لگام می‌زند و مانع از بیان روشن و صریح بسیاری از نظرات انتقادی‌اش می‌شود. مثال ساده در مورد یک نویسنده‌ی منتقد این‌که به محض نوشتن انتقاد تند و صریح درباره‌ی ولایت فقیه، حکومت آماده‌ی دستگیر کردن او می‌شود. جامعه‌ی مذهبی او را به خاطر نقد ولایت فقیه، ناقد مذهب و دین می‌خواند و آماده‌ی واکنش خشن در مقابل او می‌شود. همسر و خانواده از منتقد می‌خواهند زبان‌اش را نرم کند و در بهترین حالت اصلاً چیزی نگوید والّا زندگی آن‌ها دستخوش ناملایمات و مشکلات داخلی خواهد شد. این خطرات چه بالفعل باشند چه منتقد در ذهن خود آن‌ها را خطر بالقوه بداند یا حتی بزرگ‌نمایی کند، کافی‌ست تا قلم منتقد را کُند گرداند و از برّایی آن بکاهد.

نویسنده‌ی شجاع کسی‌ست که بر این ترس‌ها غلبه کند؛ در مقابل این ترس‌ها بایستد و نگذارد که به انقیادش بکشند. تا آن‌جا که منطق و عقل حکم می‌کند پیش برود و در مرز تهور متوقف شود. نگذارد که شور و هیجان او را از خط شجاعت، به خط بی‌باکی و حماقت بکشاند.

ترس در منتقد وقتی نهادینه شد می‌تواند او را به بیراهه بکشاند. او چون نمی‌خواهد ترسو –به معنی کسی که به ترس اجازه داده است تا بر او سوار شود- باشد یا ترسو نامیده شود، شروع به توجیه عمل‌کرد خود می‌کند؛ شروع به توجیه نوشته‌های متاثر از ترس درونی و بیرونی خود می‌کند؛ حتی شروع به قلب واقعیت می‌کند. چیزهایی را می‌گوید قبول دارد که قبول ندارد. چیزهایی را می‌گوید قبول ندارد که قبول دارد. او انسانی می‌شود پر از تضاد و درگیری درونی که این درگیری به اَشکال گوناگون خود را نشان می‌دهد؛ بر رفتار منتقد و قلم او تاثیر ناسالم می‌گذارد. وقتی آقای سیاست‌مداری می‌گوید فاشیسم از لیبرالیسم بسیار بدتر و خطرناک‌تر است همه می‌دانند –و احتمالاً خود او هم می‌داند- که این قیاس مع‌الفارق ریشه در ترس او از حکومت و عوام دارد. برای این‌که فاشیسم را بکوبد، لازم است که لیبرالیسم را هم بکوبد، نه به خاطر ضعف‌های لیبرالیسم که به خاطر ترس از حکومت و عوام.

خودنویس باید جایگاهی باشد برای منتقدانی که می‌خواهند با انواع و اقسام ترس‌ها مبارزه کنند و راه‌های چیره شدن بر آن‌ها را بیاموزند.

Posted by sokhan at 03:19 AM | Comments (0)

کشکول خبری هفته (۱۲۵) از چرا روز در مورد سانسور توضيح نمی‌دهد تا من اين‌طوری فکر می‌کنم پس هستش

برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.

در کشکول شماره ی ۱۲۵ می خوانيد:
- چرا روز در مورد سانسور توضيح نمی دهد
- وقتی آدم حساب تان نکنند
- پدر، مادر، با عرض معذرت متهمی بهتر از شما پيدا نکردم!
- حکايت مسلمانان سکولار و سکولاران مسلمان
- در پيرامون ادبيات احمد کسروی
- من اين طوری فکر می کنم پس هستش

چرا روز در مورد سانسور توضيح نمی دهد
"روز آنلاين کارتون جنجالی نيک آهنگ کوثر را حذف کرد" «سی ميل»

mousavi.jpg
کارتون از نيک آهنگ کوثر، منتشر شده در خواندنيها

البته برای ما وب نويسان که همگی پيامبران و بل که خدايان آزادی قلم هستيم واضح و مبرهن است که هر چه دل‌مان بخواهد می توانيم بنويسيم و هر چه دل‌مان نخواهد می توانيم ننويسيم و به کسی اصلاً مربوط نيست که چه می نويسيم يا چه نمی نويسيم. پس وقتی ما آزاديم که هر چه دل‌مان خواست بنويسيم يا ننويسيم رسانه های اينترنتی هم آزادند که هر چه دل شان خواست بنويسند يا ننويسند. اصلا چه حقی داريم به رسانه ای بگوييم چرا اين را نوشتی يا چرا آن را ننوشتی. دلش خواسته نوشته؛ دلش خواسته ننوشته. به شما چه؟ مگر پول رسانه را شما می دهيد؟ مگر خط رسانه را شما تعيين می کنيد؟ دولتی هست و بودجه ای هست و هيئت تحريريه ای هست و سردبيری هست که اين ها مثل دانه ی تسبيح به هم متصل اند و هر طور دل شان بخواهد عمل می کنند. مُلک بابای آن هاست، مُلک بابای شما که نيست.

اما نه که منِ نويسنده در کشوری استبدادی بزرگ شده ام و آزادی مازادی زياد حالی ام نيست، بعضی وقت ها از اين و آن طلبکار می شوم که چرا فلان چيز را نوشته ای يا فلان چيز را ننوشته ای. مثل همين الان که جلوی انگشت های دست ام را نمی توانم بگيرم که تايپ نکند: "روز عزيز، اين همه هياهو بر سر حذف کاريکاتور نيک آهنگ کوثر به راه افتاد، تو چرا دو کلمه توضيح ندادی؟"

می بينيد خوی استبدادی مرا؟ می بينيد بی پرنسيپی مرا؟ آخر اين سوال است که آدم در يک جامعه ی مدنی و مدرن مطرح کند؟ که آدم به کسی بخواهد تحميل کند که جواب اش را بدهد؟ تو ای نويسنده ی اين سطور، مگر برای خواندن مطالب روز دست در جيب ات می کنی که او را در مقابل خودت پاسخگو می خواهی؟ مگر خودت به کسی جواب می دهی که از او جواب می خواهی؟ مگر خودت راجع به چيزی توضيح می دهی، که از او توضيح می خواهی؟ چرا نمی خواهی بفهمی که آزادی يعنی اين.

نخير. هر چه به خودمان نهيب می زنيم باز اين سوال از سر ما دست بر نمی دارد که چرا روز نگفت و ننوشت، که کارتون نيک آهنگ را چرا گذاشت و چرا برداشت؟ چه چيز بدی در آن بود که برداشت؟ با انتشار آن چه ضربه ای به مهندس موسوی و جنبش سبز می خورْد که آن را برداشت؟ اين همه سوال از روز شد، چرا پاسخ نداد؟...

فکر کنم بهتر است يک استدلال برای خودم جور کنم که اين سوال ها دست از سر من بردارد... بله... اين استدلال خوبی ست و می توان با آن از شرِّ چنين سوال هايی خلاص شد: "ما فقط بايد از حکومت اسلامی سوال و انتقاد کنيم و سوال و انتقاد کردن از خودمان اتلاف وقت و انرژی يی ست که می تواند صرف سوال و انتقاد کردن از حکومت شود."
آخيش. خيالم راحت شد!

وقتی آدم حساب تان نکنند
مطلب بالا را که می نوشتم تِمی در ذهن ام نقش بست که می تواند موضوع نمايش‌نامه ای شود. پس آن را هم اين جا می نويسم.

تصور کنيد با دوستی رفته ايد در کافه ای نشسته ايد. او حرف های قشنگ قشنگ می زند و شما گوش می کنيد. يک کلمه هم نمی گوييد تا او حرف اش را تمام و کمال بزند. او در زمينه هنر، ادبيات، سياست، حرف های خوب خوب می زند. يک دفعه وسط حرف های او، به نکته ای بر می خوريد که زياد خوش تان نمی آيد و با يک لحن انتقادی از او در باره ی آن نکته سوال می کنيد. دوست شما نگاهی به شما می اندازد و انگار نه انگار که شما سوال کرده ايد به حرف خود ادامه می دهد. شما فکر می کنيد او سوال شما را نشنيده و متوجه نشده. دوباره سوال می کنيد. او برّ و برّ به شما نگاه می کند و همان طور به حرف زدن اش ادامه می دهد. شما که کمی رنجيده ايد سوال تان را يک جور ديگر مطرح می کنيد، اما دوست محترم تان انگار که گوش اش نمی شنود همين طور به گفتن حرف های قشنگ قشنگ ادامه می دهد. به نظرتان می رسد دوست تان شما را آدم حساب نمی کند.

از اين به بعدش را خودتان بايد حدس بزنيد که چه واکنشی نشان می دهيد. من اگر به جای سوال کننده باشم...
اصلا به ما چه. وسط هير و وير مبارزه با دشمن سانسورگر چه وقت نمايشنامه نوشتن در باره ی دوستان سانسورگر است.

پدر، مادر، با عرض معذرت متهمی بهتر از شما پيدا نکردم!
"...اگر خطايی وجود داشته که داشته است، آن خطايی نيست که بازجوها می‌گويند و اگر بايد اعتراف کرد و حلاليت طلبيد که بايد هم طلبيد، بايد از برخوردهای ناصوابی که با مهندس بازرگان و دکتر سحابی صورت گرفت، عذر خواست و نيز بايد از همه سياسيونی که خواهان فعاليت قانونی بودند و حقوقشان به بهانه‌های مختلف نقض شد، پوزش طلبيد. همچنين بايد از تحميل يک سبک زندگی به شهروندان و دخالت در حريم خصوصی آنان معذرت خواست. خطای ما آن بود که تصور می‌کرديم ما انسان‌های متوسط قادريم در ميخانه‌ها را ببنديم، بدون آن‌که لازم باشد درهای تزوير و ريا را باز کنيم. اشتباه ما اين بود که در عمل به برخی امور عرفی تقدس ‌بخشيديم، غافل از آن که تلاش مذکور عقيم و نتيجه اش عرفی شدن بسياری از مقدسات است. بزرگترين خطای ما تعميم مناسبات سياسی در عصر "عصمت" به عصر "غيبت" بود. نتيجه چنين بينشی و عمل بر اساس آن، احيای مناسبات حکومت معصوم در دوره حکومت رهبران غيرمعصوم نبوده و نيست، بلکه سست کردن پايه‌های اعتقادی شهروندان، به ويژه نسل جوان به عصمت و علم لدنی معصومان و تضعيف مبانی ايمانی و اخلاقی جامعه بوده است. در حقيقت سال‌ها طول کشيد تا کاملاً درک کنيم حکومت در عصر غيبت، با وجود و حضور انسان‌های متوسط که نه به همه اسرار و رموز جهان و جامعه و انسان آگاهند و نه از حب و بغض‌ها و منافع شخصی بری هستند، نمی‌تواند سعادت اخروی شهروندان را تأمين کند..." «مصطفی تاج زاده، پدر، مادر، ما باز هم متهميم»

پدر جان، مادر جان
امروز می خواهم يقه ی شما عزيزان را بگيرم که اين چه تربيتی ست مرا کرديد. اين چه بدبختی ست که مرا دچار آن نموديد. چرا من اين قدر "ريتارد" شده ام؟ چرا من اين قدر واکنش ام نسبت به جنايت، نسبت به خيانت، نسبت به فروش مملکت به بيگانه، نسبت به زندان، نسبت به شکنجه، نسبت به حيف و ميل اموال عمومی، نسبت به بيزار کردن مردم از دين موروثی و نسبت به خيلی کارهای بَدِ ديگر کُند است؟ چرا مرا اين جوری تربيت کرده ايد؟

پدر جان، مادر جان
من هميشه چشم هايم بيست سی سال بعد از وقوع حادثه نسبت به زشتی آن حادثه باز می شود. يعنی اين طور به شما بگويم که مثلا در ابتدای اتوبان تهران قم، يک تصادف منجر به جراحت شديد را ديدم و يک راننده ی خطاکار را که سعی می‌کرد فرار کند، بعد همين طور بی خيال به رانندگی خودم ادامه دادم تا رسيدم به اهواز، بعد در اهواز دخترم پياده شد نوشابه بخرد بخوريم کمی خنک شويم، که وقتی داشت از وسط خيابان عبور می کرد يک نفر زيرش کرد و وقتی آمد فرار کند هيچ کس جلوی اش را نگرفت. من که توی سر خودم می زدم شروع کردم به ناله و نفرين که چرا هيچ کس کمک نکرد. بچه را برداشتم رساندم بيمارستان، بعد تازه ياد حادثه ی ابتدای اتوبان قم افتادم گفتم عجب کار بدی کردم بايد معذرت خواهی کنم. تازه اگر آن اتفاق برای بچه ی خودم نيفتاده بود باز هم به فکر معذرت خواهی نمی افتادم.

می بينيد که چطور مرا ريتارد کرده ايد. می بينيد که چقدر متهم هستيد. اگر شما مرا درست تربيت کرده بوديد من به محض ديدن تصادف، بدون اين که يک لحظه مکث کنم، اتومبيل ام را نگه می داشتم و به مجروح حادثه کمک کردم. شماره ی اتومبيل خلافکار را بر می داشتم و او را معرفی می کردم. نزد پليس می رفتم و شکايت می کردم. هر کاری از دست ام بر می آمد انجام می دادم تا گناهکار دستگير و مجازات شود. شما مرا بد تربيت کرديد. شما متهم شماره ی يک هستيد.

پدر جان، مادر جان
بگذاريد برای يک بار هم که شده راستش را بگويم بل که از دست اين عذاب وجدان خلاص شوم: گفتم تصادف و فرار راننده، بين خودمان باشد، آن کسی که در اتوبان تهران قم باعث حادثه شد، خودم بودم. اين قدر زمان گذشته است که نمی دانم چرا فکر می کنم کس ديگری بوده است و من بايد او را تعقيب می کردم. اين هم تقصير شما پدر و مادر بی فکر من است. شما باعث شده ايد تا من کارهايی را که سی سال پيش کرده ام گردن کس ديگر بيندازم و نقش خودم را به ناظر بی خبر و بی گناه تقليل دهم.

پدر جان، مادر جان
با عرض معذرت متهمی بهتر از شما پيدا نکردم که کاسه کوزه را بر سرش بشکنم. اين روزها دست روی هر کس بگذارم جيغ اش هوا می رود. دلم سوخت، خواستم راهی برای عذرخواهی پيدا کنم، شما را مقصر ناميدم. خدا رحمت تان کند. پدر، مادر، شما متهميد!

توضيح: هفته ی گذشته در ستايش آقای تاج زاده مطلبی نوشتم. در کنار ستايش، بايد به اين موارد هم اشاره می شد که شد. شجاعت اخلاقی آقای تاج زاده را به رغم اين مطلب هم چنان می ستايم ولی طرح چنين انتقادهايی را هم لازم می دانم.

حکايت مسلمانان سکولار و سکولاران مسلمان
"آيا مسلمان سکولار ممکن است؟" «آرش نراقی، جرس»

آقا گفتيم بالاخره جواب سوال مان را آرش خان نراقی داد و ما را خلاص کرد. آدم مثل من عوام باشد و بخواهد بداند که اين سکولار سکولار که می گويند معنی اش چی هست و آيا می تواند بدون اين که به مسلمانی اش خدشه وارد شود، سکولار شود يا نه، و در سايت جرس برخورد کند با مطلبی با عنوان بالا، معلوم است که خوشحال می شود و وسط اتاق از شدت خوشحالی و فوران احساسات يک معلق جانانه به سبک فوتباليست های گُل‌زن می زند و بعد می نشيند پای رايانه.

موقعی هم که استاد سروش مطلبی در باب سکولاريسم فلسفی نوشت باز همچين حالتی به ما دست داد، ولی بعد مانديم معلق را بزنيم يا نزنيم، چون نفهميديم بالاخره اين سکولاريسم با دين و ايمان ما هم کار دارد يا ندارد.

مقاله ی آقای نراقی را که باز کرديم، اولين چيزی که مثل اوتيست ها جلب توجه مان را کرد، سه چهار تا جمله بود که هر کدام شان يک چيز می گفت و ما را گيج می کرد. در تيتر مقاله اين سوال مطرح شده بود که: "آيا “مسلمان سکولار” ممکن است؟"؛ در خط اول مقاله اين سوال که: "آيا مسلمانی و سکولاريسم با يکديگر قابل جمع است؟"؛ و در خط آخر هم اين نتيجه گرفته شده بود که: "اگر استدلالهای اين نوشتار معتبر باشد، در آن صورت نه تنها مسلمانی با سکولاريسم سازگار است، بلکه بالاتر از آن، در متن يک جامعه مدنی متکثر، مسلمانی خوب در گرو پايبندی به سکولاريسم است." يعنی در يک جا مجموعه ی "مسلمان سکولار"، در يک جا "جمع مسلمانی و سکولاريسم" و در جای ديگر "سازگاری مسلمانی با سکولاريسم" مطرح شده بود. آدم مثل من عوام باشد و گير کند وسط يک "عقيده" (يعنی "مسلمان سکولار")، يک "روش سياسی" (يعنی "جمع مسلمانی و سکولاريسم") و يک "هم‌نشينی فلسفی" (يعنی "سازگاری مسلمانی با سکولاريسم"). حالا خيلی مسئله کم داشتيم و موضوع سکولاريسم فلسفی و سکولاريسم سياسی کم مُخ ما را سالاد کرده بود، اين سه تا هم اضافه شد به آن.

فدايت شوم، آرش خان
ای کاش کمی هماهنگی بحث را حفظ می کردی. اين صحبت ها کم مسئله ساز است، شما هم چند تا مسئله ی ديگر ساختی برادر.

حالا می ترسيم دو جلد کتاب تازه منتشر شده ی جناب دکتر نوری علا در باره ی سکولاريسم را بخريم، مسائل ديگری به مسائل مان اضافه شود. تا آن وقت مای عوام فکر می کنيم سکولاريسم با دين و ايمان ما کاری ندارد و معنی اش همان جدايی دين از حکومت و مملکت داری ست و والسلام.

در پيرامون ادبيات احمد کسروی
در نوشته ی زيرين، صحبت از حافظ و مفسرين شعر شد، ياد کتاب "در پيرامون ادبيات" زنده ياد احمد کسروی افتادم و فکر کردم در باره ی آن چند کلمه ای بنويسم. برای نوشتن اين چند خط، کتاب را دوباره بعد از سال ها با دقت بسيار خواندم و نکات جالب آن را يادداشت کردم.

اولين نکته ای که خواننده در کتاب با آن بر خورد می کند و بسيار لذت می بَرَد، صراحت و صداقت کم نظير احمد کسروی در بيان مطالب است. او اِبايی ندارد که بگويد ديوان فلان شاعری را که نقد می کند به طور کامل نخوانده است، يا از فلان مسئله اطلاع دقيقی ندارد (مثلا من کم شعر را به ياد سپارم (صفحه ی ۵۱) يا من مثنوی را نخوانده‌ام و تکه هايی را از او در اينجا و آنجا ديده ام... (صفحه ی ۸۵)).

دوم ستايش خِرَد است که يکی از علل دشمنی او با شاعران، نکوهش ايشان از خرد است (يک بدآموزی بزرگ ديگر که خيام و مولوی و حافظ داشته اند نکوهش از خرد است که نمونه ای از نافهمی و بی خردی ايشان بوده (صفحه ۱۲۴)).

سومين نکته، اخلاقی بودن کسروی و حمله ی شديد او به ضعف های اخلاقی شاعران است (سعدی هم از مردم همان زمان بوده. جای شگفت نيست که چنان سخنانی را در باب پنجم گلستانش نوشته يا آن هزليات پست را بيرون ريخته. نمی دانم به آن داستانی که از خودش می گويد نگريسته ايد؟ اگر نيک نگريسته ايد خواهيد دانست که چه مرد بی آزرمی بود... (صفحه ی ۸۲)).

چهارمين نکته عربی دانی کسروی ست (شعرهای عربی سعدی پر از غلط هاست (صفحه ی ۸۴)).

پنجمين نکته دشمنی او با فروغی و ماجرای سانسور مطلب او توسط فروغی ست (در سال ۱۳۱۴ که من به انجمن ادبی رفتم و گفتاری راندم آن گفتار را در دوبخش در شماره های پيمان به چاپ رسانيديم. چون بخش يکم (در شماره نهم سال دوم مهنامه) بيرون آمد، فروغی که نخست وزير می بود آن را خوانده به شهربانی دستور داده بود که بخش دوم را نگذارند پراکنده شود. اين بود شهربانی شماره ديگر مهنامه را در چاپخانه بازداشت (صفحه ی ۱۳۹)).

ششمين نکته نداشتن تعارف با مشاهير داخلی و خارجی ست (مردک می آيد و با من به چخش می پردازد که گوته آلمانی از حافظ ستايش کرده است. می گويم: ترا با گوته چکار است؟! مگر خودت فهم و خرد نمی داری؟! مگر کتاب حافظ در دست تو نيست. چرا آن نمی کنی که باز کنی و بخوانی و ببينی چيست؟! چرا آن نمی کنی که بينديشی و ببينی آيا ايرادهای ما به آن شاعر راست است يا نه؟! می گويد پس چرا گوته آن ستايش را کرده است؟! می گويم: من چه می دانم؟! گوته هم مانند ديگران، نافهميده سخنی گفته. آنگاه گوته هم ياوه گويی همچون حافظ می بوده (صفحات ۱۵۴ و ۱۵۵)).

هفتمين نکته تمجيد کسروی از محتوای قرآن است (جمله های قرآن بسيار استوار و شيواست. ولی آنچه بی مانند و يکتا می بوده راهنمايی های آن کتاب است (صفحه ی ۴۲)).

نکات خواندنی و جالب توجه در اين کتابِ ۱۹۶ صفحه ای بسيار است. من چاپ دوم آن را که در سال ۱۳۷۸ توسط انتشارات فردوس منتشر شده دارم. اين چاپ پُر از غلط های مطبعی و ويرايشی ست (صفحات ۸، ۱۱، ۱۶، ۲۱، ۲۷، ۲۸، ۲۹، ۳۱، ۴۲، ۴۳...).

نوشته های کسروی و نظر او در باره ی شعر و شاعری را می توان مانند خيلی های ديگر دوست نداشت، اما نمی توان صراحت و شجاعت اخلاقی اش را تحسين نکرد. بعضی کتاب ها به يک بار خواندن می ارزند؛ بعضی کتاب ها -مانند کتاب کسروی- به چند بار خواندن، و انديشيدن بی تعصب و بی پيش‌داوری در باره ی مفاد آن ها. قدر مسلم کسی که کتاب کسروی را می خواند خوابش نخواهد بُرد چرا که در هر صفحه با کلمه يا جمله ای رو به رو خواهد شد که چُرت اش را پاره خواهد کرد!

من اين طوری فکر می کنم پس هستش
"...نظر جنبش سبز در مورد اسرائيل اين است که ما اولويت اول مون، اين را بارها هم موسوی ذکر کرده و ديگر رهبران جنبش سبز و مردم هم در خيابان های ايران فرياد زدند که هم غزه هم لبنان جانم فدای ايران اين شعار اصلی مردم بوده نه مسائل ديگر..." «حجةالاسلام محسن کديور در گفت و گو با صدای آمريکا، دقيقه ۴۹:۰۰»

لابد فکر می کنيد می خواهم به خِیْل انتقادکنندگان از آقای محسن کديور بپيوندم و يک مشت و لگد نوشتاری هم من به ايشان بزنم. خير. اشتباه فکر می کنيد. آزادی رسانه ای در فضای مجازی باعث شده تا به اندازه ی کافی به ايشان انتقاد بشود و ايشان هم به انواع و اقسام شيوه های نرمشی و چرخشی و پيچشی، موضوع را رفع و رجوع کنند طوری که آخرش هم معلوم نشود بالاخره هم غزه هم لبنان شعار اصلی مردم ايران بوده يا نبوده.

حکايت مفسرين سياسی ما مثل حکايت مفسرين ادبی ماست که مثلا حافظ نامی شعری می گفته، و آن ها به تفسير آن شعر می پرداختند و چيزهايی به آن بيچاره نسبت می دادند که شايد روح خودش هم خبر نداشت. مثلا شايد حافظ عزيز ما راست‌راستی در باغی در حاشيه ی شيراز، کنار جويی نشسته بوده، و بساط می و مطرب و کباب و رباب برقرار بوده و او با طبع روان اش شعر می سروده آن وقت مفسرين ادبی ما جوی را به جوی های بهشتی و می را به می های بهشتی و مطرب را به مطرب های بهشتی پيوند می زنند. بعد هم اين قدر در ابيات حافظ و اشعار او مستغرق می شوند که هر چه جسم است از نظرشان محو می شود و هر چه روح است باقی می ماند. تا اين جای کار اِشکال ندارد. اشکال از اين جا به وجود می آيد که بعد از مدتی مفسرين فکر می کنند حافظ بدون شک همين روح پاکيزه و آسمانی بوده که آن ها می گويند. يعنی اگر روزی خود حافظ هم زنده شود و به آقايان بگويد "اساتيد محترم، والله ما اينی که شما می گيد نيستيم، جای شما خالی در باغی پُر از گل و گياه نشسته بوديم و نوازندگان می نواختند و حوری‌وشان حرکات موزون انجام می دادند و قاراپت هم شرابی انداخته بود که ما را حسابی منگ کرده بود و طبع شعرمان شکوفا شده بود و غزل می سروديم"، به ظن قريب به يقين آقايان يقه ی حافظ را خواهند گرفت که مردک تو بهتر می فهمی يا ما؟ تو بهتر تفسير می کنی يا ما؟ حالا برای اين که اين بحث اَبْتَر نمانَد، در همين شماره از کشکول يادی می کنيم از روان‌شاد احمد کسروی و بخشی را اختصاص می دهيم به معرفی کتاب در پيرامون ادبيات. فعلا برگرديم سر سياست و گفته ی آقای کديور و شعار اصلی هم غزه هم لبنان جانم فدای ايران.

در سياست هم مردم مانند حافظ عمل می کنند، تحليل گران، مثل مفسرين ادبی. مثلا سی سال ما در اتوبوس و تاکسی و صف نانوايی با همين دو تا چشم خودمان می بينيم و با همين دو تا گوش خودمان می شنويم که مردم حکومت اسلامی را با تمام وجود نفرين می کنند و آرزوی سرنگونی اش را دارند. آرزوهای ديگری هم دارند که چون ما طرفدار مبارزاتِ بی خشونت ايم از بازگو کردن آن ها خودداری می کنيم تا بدآموزی نشود. مردم هم که می گوييم، مردم واقعی مدِّ نظرمان است، يعنی از بانوی چادری سالخورده گرفته تا جوان طرفدار هوی متال. اين مردم کارشان را می کنند، و فحش شان را می دهند و متلک شان را می پرانند و جوک هايی می سازند که مسلمان نشنود کافر نبيند، آن وقت مفسران سياسی ما آن ها را تفسير به رای می کنند و هر چه دل تنگ شان می خواهد در دهان مردم عصبانی می گذارند.

در حوادث اخير هم طبق مشاهدات حضوری و يوتيوبی، ديديم که يک طرف، مردم صف کشيده اند و با شعارهای خود از صدر تا ذيل حکومت را مورد عنايت قرار می دهند، در طرف ديگر لباس شخصی ها و بسيجی ها و نيروی انتظامی با باتون و سپر و هفت تير و مسلسل صف کشيده اند، مردم را راست‌راستکی مورد عنايت قرار می دهند. يک طرف حرف می زند، طرف ديگر مشت. يک طرف آه می کشد، طرف ديگر عربده. يک طرف انگشت پيروزی بالا می برد، طرف ديگر کلت. آن وقت يک عده مفسر می نشينند عمل مردم را تفسير می کنند. مثلا می گويند مردم حکومت اسلامی را می خواهند فقط کمی کم تر زندانی کند و کمی کم تر بکشد و کمی کم تر شکنجه و تجاوز کند. اگر هم خواست اين کارها را بکند با ما نکند.

بعد به تدريج مثل مفسرينِ اشعار حافظ، به اين نتيجه می رسند که عمل مردم همان است که ايشان در تفاسيرشان می آورند و خودشان هم باورشان می شود. اِشکال کار از اينجا به بعد است. مفسرين ما مردم و شعارهايشان را همان می بينند که در ذهن خودشان ساخته اند. فردا اگر مردم بيايند گريبان شان را بگيرند که آقاجون ما کجا شعار اصلی مون اينی بود که شما می گی؟ ناراحت می شوند و به مردم پرخاش می کنند که شما بهتر می فهمی يا ما؟ شما بهتر تفسير می کنی يا ما؟

ولی مردم ما زنده اند و مثل شعرای بيچاره در گور نخوابيده اند که نتوانند پاسخ مفسرين را بدهند. مفسرين متاسفانه آن قدر در ذهنيات خود غرق شده اند که اين موضوع بديهی را از ياد برده اند که سوژه هنوز زنده است و می تواند گريبان آدم را بگيرد و بگويد من کِی همچين حرفی زدم يا همچين نظری داشتم. مفسرين سياسی نبايد از ياد ببرند که در حال تفسير رويدادهای روزند و نمی توانند بگويند چون ما اين طوری فکر می کنيم پس حُکماً همين طوری "هستش". بلايی که بر سر آقای کديور آمد به خاطر در نظر نگرفتن همين نکته ی کوچک بود که اميدواريم مفسرين ديگر از آن درس بگيرند و موقع حرف زدن و نظر دادن حضور مردمی را که حواس شان شش دانگ به آن هاست فراموش نکنند.

Posted by sokhan at 03:12 AM | Comments (0)

سانسور سردبیر

این مطلب در خودنویس منتشر شده است.

قصد داشتم امروز قسمت دومِ موانع انتقاد سیاسی را برای خودنویس ارسال کنم که موضوع حذف کاریکاتور نیک‌آهنگ کوثر در روزآنلاین پیش آمد و بد ندیدم با بهانه قرار دادن آن، چند خطی در باره‌ی سانسور و بخصوص سانسور سردبیر (*) بنویسم. هر نشریه‌ی کاغذی یا اینترنتی خطوط قرمزی دارد که انتخاب، رده‌بندی، یا حذف مطلب بر اساس آن صورت می‌گیرد. چنین حذفی را نمی‌توان سانسور نام نهاد چه این نوع حذف، بر اساس عدم انطباق مطلب با خط مشی نشریه است. مثلاً خبرنامه‌ی گویا خطوط قرمز خود را چنین ترسیم کرده است: "هرگونه تهمت، افترا، فحاشي يا مطالبي که بر اساس اخبار و اطلاعات مسئولين خبرنامه غير واقعي تشخيص داده شوند منتشر نخواهند شد. خبرنامه گويا همچنين از انتشار مطالبي با مضمون تشويق به مبارزه مسلحانه، ترور و خشونت خودداري خواهد کرد." کسی که برای این خبرنامه مطلب می‌فرستد اگر در مطلب‌ خود دعوت به مبارزه‌ی مسلحانه یا ترور کرده باشد، طبیعتاً مطلب‌اش منتشر نخواهد شد و چون این خطوط قرمز از پیش تعیین و به طور دقیق مشخص شده نمی‌توان به چنین حذفی سانسور گفت. این خطوط قرمز در واقع حکم تابلوی عبور ممنوع برای نویسنده دارد. اما نویسنده در کدام چهارچوب می‌تواند قلم بزند؟ این در واقع تعیین منطقه‌ی سبزی‌ست که خط مشی نشریه را تعیین می‌کند. گسترده‌ترین مناطق سبز را نشریاتی دارند که مبنای کارشان دمکراسی، آزادی بیان، و حقوق بشر است. اطراف این منطقه‌ی سبز، خط قرمز دعوت به خشونت و مبارزه‌ی مسلحانه کشیده شده که نویسنده مجاز نیست از آن عبور کند. در خط مشی چنین نشریه‌ای نوشته نشده که نویسنده و کاریکاتوریست نباید به روش سیاسی رهبران جنبش سبز انتقاد کند، یا اگر نوشته و کاریکاتوری مورد استفاده‌ی نشریات حکومتی قرار گرفت، آن نوشته یا کاریکاتور حذف خواهد شد. اگر بنا به دلایلی این چنین، حذفی صورت بگیرد، آن حذف، سانسور خواهد بود.

چنین سانسوری در نشریات و رسانه‌های کوچک معمولاً به دست سردبیر (*) انجام می‌شود. سردبیر هنگام سانسور، در واقع به جای مخاطب فکر می‌کند و پسند و سلیقه‌ی او را در نظر می‌گیرد. در مثال ما، کسی که در مقام حذف برآمده است، تصور کرده که کاریکاتور نیک‌آهنگ، اهانت به جنبش سبز یا مهندس موسوی‌ست و این اهانت به مذاق خواننده خوش نخواهد آمد و چون رسانه‌های حکومتی از آن سوءاستفاده کرده‌اند لذا انتشار آن درست نیست. در اصل سردبیر، خود ارائه دلیل می‌کند، قضاوت می‌کند، حکم صادر می‌کند، اجرا می‌کند و همه‌ی این‌ها ظاهراً به نفع مخاطب.

اِشکال سانسور سردبیر دقیقاً در همین به جای دیگران فکر کردن و تصمیم گرفتن است. مثلاً او نمی‌تواند بداند که ممکن است خواننده‌ای به درستی و زیبایی، از کاریکاتور نیک‌آهنگ چنین برداشت کند که موسوی تا ده سال دیگر هم بر کار خود و راه خود پای می‌فشارد هر چند نتیجه نگیرد و شیوه‌ی عمل‌اش بی‌فایده باشد؛ او نمی‌تواند بداند که ممکن است چنین کاریکاتوری، روح جنبش سبز را در برخورد با مخالف فکری، زنده و با طراوت نگه دارد؛ نمی‌تواند بداند که ممکن است چنین کاریکاتوری، به مهندس موسوی نگاهی را نشان دهد که جنبش فعلی را خمود و تنبل می‌بیند و این نگاه باعث شود تا ایشان در برنامه‌های آتی‌اش تجدیدنظر کند.

از این "نمی‌تواند بداند"ها زیاد است چرا که همه چیز را همگان دانند، و متاسفانه کسانی که گمان می‌کنند همه چیز را می‌دانند بدترین سانسورکنندگان‌اند؛ سانسورکنندگانی که به رشد فکری جامعه آسیب می‌زنند و تحرک و پویایی اندیشه را از آن سلب می‌کنند.

من تاکنون چند مطلب در باره‌ی سانسور رسانه‌های سبز و اصلاح‌طلب نوشته‌ام، با این امید که نگاه سانسورگرِ سردبیرانِ این نشریات تغییر کند و جز حذف بر اساس خطوط از پیش تعیین شده، دست به حذف سلیقه‌ای نزنند. خودنویس باید جایگاهی باشد که با نشان دادن مصادیق سانسور و خسارت‌های آن، فضای رسانه‌ای را برای اهل اندیشه و قلم بازتر کند.

-------

* سردبیر در این مطلب می‌تواند شورای سردبیری، هیئت تحریریه، یا هر فرد و جمعِ تصمیم‌گیرنده‌ی دیگر باشد. از این واژه تنها به منظور سهولت در نگارش استفاده شده است و منظور، سردبیرِ محترم روزآنلاین نیست.

Posted by sokhan at 03:06 AM | Comments (0)

کشکول خبری هفته (۱۲۴) از چگونه سخنان بادی‌گارد آقا مرا متحول کرد تا ميتومانيای احمدی‌نژاد

برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.

در کشکول شماره ی ۱۲۴ می خوانيد:
- چگونه سخنان بادی گارد آقا مرا متحول کرد
- آقايان از عرش به فرش افتادند
- نوشته ی آقای تاج زاده اعتراف نيست؛ مردانگی است
- يک سال از بازداشت احمد زيدآبادی گذشت
- مکتب در فرايند تکامل
- ميتومانيای احمدی نژاد

چگونه سخنان بادی گارد آقا مرا متحول کرد
بشر است و تحول. بشر است و تغيير. اما تغيير داريم تا تغيير. يک تغيير آن است که به قول فضلا متدرجاً حاصل می گردد. مثلا شما به آقای مهندس موسوی خودمان نگاه کنيد. ببينيد ايشان در طول سی سال چه مراحل تحول و ترانسفورماسيونی را طی کرده است. کسی که سرباز ولايت بود و عليه دشمنان نظام مبارزه می کرد در طول سی سال شده است دشمن ولايت که عليه نظام مبارزه می کند. اگر سی سال پيش مخالفان ايشان به دست سربازان گمنام امام زمان روانه ی قبرستان می شدند، امروز موافقان ايشان به دست سربازان گمنام امام زمان روانه ی قبرستان می شوند. اين جاست که بايد گفت جل الخالق! اين جاست که بايد اظهار شگفتی کرد از تغيير آدم ها در طول زمان.

اما يک تغيير ديگر هم داريم که باز به قول فضلا ناگهانی حادث می شود. اين جور تغييرات معمولا به دنبال ضربه به وجود می آيد (ضربه می تواند لنگه کفشی يا روحی باشد). مثلا شما در فيلم مارمولک می بينيد که زن جاعل، يک دفعه دچار تحول می شود و به شکلی غيرمنتظره تغيير ماهيت می دهد. يا مثلا همسر خانم شيرين عبادی شب می خوابد صبح بيدار می شود می گويد شوهرم، ببخشيد زنم مرا کتک می زند. تحول است ديگر؛ پير و جوان و زن و مرد نمی شناسد.

اين ها را گفتم که بگويم من هم چند روز پيش دچار تحول و ترانسفورماسيون شدم. يعنی چيزهايی شنيدم که يک دفعه مثل زن جاعل فيلم مارمولک ابتدا شروع کردم به لرزيدن، بعد خنديدن، بعد جيغ زدن، بعد ناليدن، بعد پرت کردن اشياء دور و وَر، بعد تو سر زدن، بعد روی زمين افتادن و غلتيدن، بعد موهای سر را کشيدن، بعد به اطرافيان حمله ور شدن، بعد هم زار زدن و گريستن که به خدا عوض شدم؛ به خدا دگرگون شدم؛ جلوی مرا نگيريد که می خواهم بشوم فدايی آقا؛ می خواهم از اپوزيسيون بودن دست بردارم و بشوم مريد ايشان.

خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدا! مرسی که مرا روشن کردی. مرسی که مرا آگاه کردی. آن نماز صبح در جمکران را بگو که نمی دانستم چيست. آن تا دم دروازه ی قم آمدن آقای آملی را بگو که معنی اش را نمی فهميدم چيست. آن عصا وعظمت آقای خامنه ای را بگو که منِ ابله متوجه آن نمی شدم. ای سخن! ای فلک‌زده! تو بيشتر از آيت الله بهاءالدينی هستی؟ بيشتر از آقای جوادی آملی هستی؟ بزنم توی سرت الاغ... (اين جا در اثر احساسی شدن بيش از حد شروع کردم به خودم فحش دادن و خود را زدن و بعد از حال رفتم خانواده آمد مرا جمع کرد بُرد درمانگاه).

ببخشيد. آن قدر گفتم که يادم رفت بگويم اين تحول چرا در من ايجاد شد. اين تاثير گفتار بادی گارد آقا بود که مرا اين چنين دگرگون کرد. همان گفتاری که آقای حسين شريعتمداری هيچ اغراقی در آن نديده بود و بخش هايی از آن را در کيهان اش منتشر کرده بود. همان که بعد از انتشار، آقا از روی شکسته نفسی گفت حسين جان اين چه کاری بود کردی؟ چرا اين حرف ها را چاپ کردی؟ و او را مورد شماتت پدرانه قرار داده بود، و حسين، فرزند خلف ايشان گفته بود فدايت شوم، هر چه بگويی روی چشم، ولی من در اين حرف ها ابداً اغراق و ناراستی نمی بينم. فايل اين سخنان گهر بار را اين جا می گذارم تا شما هم بشنويد. شايد شما هم مثل من متحول شويد. ان شاءالله.

[فايل صدای محافظ - ۱]
[فايل صدای محافظ - ۲]

آقايان از عرش به فرش افتادند
به اين عکس نگاه کنيد:
daftare aayaatollaah saanei.jpg

اگر گفتيد اين جا کجاست؟ نه اشتباه می کنيد، کوی دانشگاه نيست... باز هم اشتباه کرديد، دفتر فائزه هاشمی هم نيست... چی؟ دفتر خانم عبادی؟ نخير. ايشان که دفترشان پلمب شده... بگذاريد خودم بگويم. اين جا دفتر حضرت آيت الله العظمی جناب آقای صانعی ست.

مشابه همين وضعيت را دفتر و بيت مرحوم آيت الله العظمی منتظری هم دارد. چشم شيعيان روشن! چشم هواداران و مقلدان و پرداخت کنندگان وجوه شرعيه روشن!

يکی دو سال مانده به انقلاب، تصوير آقای شريعتمداری را در صفحه ی اول روزنامه به شکلی احترام آميز منتشر کردند. از دفتر ايشان پيغام آمد که عکس معظم له را منتشر نکنيد چون حتی انتشار عکس موجب حرمت شکنی ست. دست آقای خمينی درد نکند که راه را برای از عرش به فرش کشيدن آقايان معظم باز کرد و اتفاقا از همان آقای شريعتمداری هم شروع شد. کسی که انتشار احترام آميز تصويرش هم اِشکال داشت، افتاد دست کسی مثل حجةالاسلام ری شهری تا به او کشيده بزند و مثل مجرمان از او اعتراف بگيرد. او را وادار به توبه کند. و اين جريان ادامه پيدا کرد تا دست قوم مغول باز شد برای هجوم به بيت آقای منتظری. و باز اين جريان ادامه پيدا کرد تا امروز و حمله به دفتر آقای صانعی. جوجه لاتی که از تمام مواهب دنيا فقط از نعره و عربده نصيب برده، به روشنی می گويد که "خودمان پَهْن کرديم، خودمان هم جمع اش خواهيم کرد". دست آقای خامنه ای درد نکند.

اما اين هجوم ها، به رغم غير انسانی بودن اش يک خاصيت هم دارد. آقايان بزرگواری که در عرش سير می کردند، به اشاره ی رهبر، روی فرش غلتيدند و ثابت شد در مقابل سياست –که قوانين کاملا زمينی دارد- آيت الله العظمی بودن و دو بال فرشته سان داشتن و در آسمان قدسيت پرواز کردن هيچ فايده ای ندارد، و وقت اش که برسد، سياست بازان، و بخصوص روحانيان سياست باز، آن بال ها را هدف می گيرند و روحانی مقدس و محترم را مثل يک دانشجوی بی پناه ساکن کوی دانشگاه، مورد تهاجم مغول وار قرار می دهند. در يک نظام سکولار، آن احترام بر جا خواهد بود، و ترديد ندارم که سياست مداران سکولار، در دفاع از آقايان، مثل همه ی اقشار ديگر، با تمام نيرو کوشش خواهند کرد، و عزت و احترام آقايان حفظ خواهد شد؛ عزت و احترامی که در حکومت اسلامی و دينی بر باد رفته است.

نوشته ی آقای تاج زاده اعتراف نيست؛ مردانگی است
"...ما بايد برخلاف انقلاب های ديگر جهان، از همان ابتدا بر اين مسأله پافشاری می‌کرديم که تحت هر شرايطی، حتی با وجود جنگ و تروريسم، نقض حقوق بشر نه قانونی است، نه اسلامی و نه اخلاقی. همچنين تقدس هدف نبايد مانع شود تا به روش‌های دستيابی به آن به اندازه کافی حساسيت نشان ندهيم؛ زيرا در عرصه اجتماع و حکومت، اهميت روش‌ها کمتر از اهداف نيست، اگر بيشتر نباشد. ما نبايد اجازه می‌داديم خيانت و خباثت بعضی افراد يا طرح‌ها يا اقدام‌‌ها، خارج شدن ما را از مسير قانون و شيوه‌های انسانی و اخلاقی توجيه کند؛ شکنجه در همه حال شکنجه است و اعدام زندانی قبلاً محاکمه و محکوم شده که در اسارت به سر می‌برد، ناموجه..." «پدر، مادر، ما باز هم متهميم؛ مصطفی تاج زاده، جرس»

وقتی در نوروز امسال در تبريکی خطاب به آقای تاج زاده نوشتم:
"جناب آقای تاجزاده
سال نو را به شما تبريک می گويم و اميدوارم در سال جديد ديگر رنگ زندان و فشارِ زندان‌بان را نبينيد. خدمت شما تبريک عرض می کنم بی آن که شما را شخصاً بشناسم يا اثر مثبت کارهای سياسی شما را ديده باشم. تبريک می گويم به شما از آن رو که تازه از زندان آزاد شده ايد و طعم تلخ زندان و احتمالا فشار در زندان را چشيده ايد. درد داشت آقای تاجزاده نه؟ درد داشت که انسان را به زندان بيفکنند و از او بخواهند که درستی راهی را که رفته انکار کند؛ که دوست و آشنا و همکارش را انکار کند؛ که خود را انکار کند. چه می گويم؟! انکار؟! نه! اين کلمه ای اشتباه است. از او بخواهند که راهی را که رفته لجن زار بنامد؛ دوست و آشنا و همکارش را به لجن بکشد؛ خود را به لجن بکشد. بله. اين صحيح تر است. گفتم که اثر مثبت کارهای سياسی شما را نديده ام ولی اثر منفی و بسيار منفی کارهای گروه سياسی شما يعنی مجاهدين انقلاب اسلامی را ديده ام. به خاطر داريد سی سال پيش را؟ آن زمان که به قول آقای مهندس بهزاد نبوی شمشير دو دمی در دست تان بود که با آن مخالفان را می زديد و باز به قول هم‌ايشان نمی دانستيد که اين شمشير تيز و بُرَّنده روزگاری به خود شما خواهد خورد. خاطرتان هست که سازمان تان را در مقابل سازمان مجاهدين خلق عَلَم کرديد؛ در مقابل نشريه مجاهد آن ها، نشريه منافق منتشر کرديد؛ هر جا جمع شدند، آدم فرستاديد تا بزنند و بکوبند و خون بريزند (مثل همان کاری که امروز در مقابل منزل آقای کروبی می کنند)، و بچه های سيزده چهارده ساله ی مجاهدی را که فکر می کردند نه در راه مسعود رجوی که در راه خدا می جنگند و اجری عظيم نصيبِ آنان خواهد شد، تحريک کرديد، و رهبران کور و فرصت طلب آن ها را تحريک کرديد، تا مقابل شما و حکومت بايستند و جواب "های"تان را به خيال خودشان با هوی بدهند و اسلحه بکشند و بمب منفجر کنند و شما آن ها را به همين بهانه تار و مار کنيد. همان ها را که اگر درست با ايشان رفتار می شد قطعا به مجاهدين خلق نمی پيوستند –والبته به مجاهدين انقلاب هم نمی پيوستند- گوشت قربانی کرديد و به دست سلاخ اوين سپرديد تا بزند و بکشد و خون شان را بر زمين بريزد تا شما احساس فتح و پيروزی کنيد. باقی مانده شان هم از شر عقرب جرّار به مار غاشيه ی صدام پناه ببرند و مُلک و مملکت و خود را به بهايی نازل بفروشند و کارشان خيانت و ترور و ادامه ی جنايت شود. در آن سلول هايی که بوديد بچه های تحريک شده توسط سازمان شما هم بودند که با سن سيزده چهارده سال بی آن که نام شان را بگويند به خيال بهشتی که رجوی به آن ها وعده داده بود بر دار کشيده شدند و اجسادشان در قبرستان های بی نام دفن شد. حال که از زندان بيرون آمديد، کاش نگاهی به کارنامه ی آن روزگار می انداختيد و بر اعمال گذشته سازمان تان نقد می نوشتيد تا سبزی تان کامل شود. تا دردی را که در زندان کشيده ايد، و دردی را که همسرتان کشيده است، با درد پدر و مادر و همسر و فرزند کسی که در آن سال ها کشته شد مقايسه می شد بل که برای خيلی ها عبرت شود. اميدوارم در سال جديد سبز باشيد و زندان بر سبزی تان بيفزايد..." «کشکول خبری ۱۱۶»
هرگز تصور نمی کردم که روزی نقدی از خود ايشان بر گذشته شان بخوانم ولی عرصه ی سياست عرصه ی شگفتی هاست؛ عرصه ی تغييرهای باور نکردنی. عرصه ی رويدادهای نامنتظر. و نوشته ی صادقانه و صميمانه ی آقای تاج زاده يکی از اين شگفتی هاست. يکی از اين تغييرهای باورنکردنی ست. يکی از اين رويدادهای نامنتظر است. من نام اين نوشته را بر خلاف بسياری اعتراف نمی گذارم؛ آن چه می خوانيم نشان مردانگی ست. نشان اخلاق است. ارزش اين جملات کم تر از ارزش يک کتاب فلسفه سياسی نيست:
"اگر از من بخواهند خطاهای نسل خود را پس از ۳۵ سال فعاليت حرفه‌ای سياسی در يک جمله خلاصه کنم، بايد بگويم بيشترين اشتباهات نسل انقلاب از همه گروهها، جناحها و گرايشها در انحصارطلبی و در نتيجه در برخوردهای سلبی و حذفی بود، يعنی سکوت در قبال بسياری از حذف و طردهای غير ضرور و مضر از جمله در برکناری و تسويه افراد از ادارات و کارخانجات تا مدارس و دانشگاه‌ها، گزينش‌های تنگ‌نظرانه، مصادره‌های نابجا، اعدام‌ها و محکوميت‌های فله‌ای که با قوانين مصوب پس از پيروزی انقلاب نيز ناسازگار بود. به همين دليل به همگان، به ويژه به نسل جوان عرض می‌کنم که بيشترين احتياط را در نفی و طرد شهروندانی معمول دارند که به هر دليل، بينش يا روش و منش آنان را نمی‌پسندند. ما بايد به جای تأکيد صرف بر پيدا کردن نقاط اختلاف و افتراق با رقيب و حتی با دشمن، جستجوی نقاط اشتراک را نيز تمرين کنيم تا به تدريج زندگی بر اساس تفاهم و به شکل مسالمت‌آميز در ايران و منطقه و جهان، جای تنازع بقا را بگيرد..." (پدر، مادر، ما باز هم متهميم)

اين جملات اما نه از کنج کتاب‌خانه که از ميانه ی کارزارهای سخت و خشن سياسی جوانه زده و گل داده است. اين جوانه و گل با خون هزاران نفر آبياری شده و حاصل شکنجه های سخت و قرون وسطايی ست. تک تک اين کلمات بعد از سال ها فعاليت واقعی سياسی در ذهن عمل آمده و اينک بر صفحات اينترنت جاری شده است. من اين کلمات را اعتراف نمی نامم. نتيجه گيری يک انسان با وجدان از خطاهای گذشته می خوانم.

و اين نوشته، ارزش زمان را به ما نشان می دهد. چه بسا، آن بسيارانی که اعدام شدند، اگر تا امروز می ماندند، کسان ديگری شده بودند (چنان که از ميان رهبران چپ امروز بسياری تغيير فکر و روش داده اند). و اين نوشته ارزش گفتن و نوشتن را هم به ما نشان می دهد. اين که کلمات می توانند معجزه کنند و از نوری زاد کيهان، نوری زاد اوين بسازند. از تاج زاده ی انقلابی دوآتشه تاج زاده ی آزادانديش بسازند.

يک سال از بازداشت احمد زيدآبادی گذشت
"يک سال گذشته در چنين روزی، بيست و سوم خرداد ماه و تنها يک روز بعد از انتخابات رياست جمهوری ايران، احمد زيد آبادی روزنامه نگار منتقد و حامی ستاد مهدی کروبی در منزل شخصی با يورش ماموران امنيتی دستگير و روانه اوين شد..." «جرس»

نوشته های آقای زيدآبادی و صداقت و مِهری که در آن ها موج می زد، هر خواننده ی بی طرفی را به خود جذب می کرد و من نيز يکی از خوانندگان هميشگی او بودم. گمان نمی کنم برای نويسنده، هيچ چيز ارزشمندتر از اين باشد که خواننده منتظر نوشته های او بماند و در شوق دست‌يابی به کلمات او هر سايت و نشريه ای را جست و جو کند. اين، يعنی ايجاد کانال ارتباطی ميان ذهن نويسنده با خواننده. رشته ی عصبی که اطلاعات ذهن نويسنده را به خواننده منتقل می کند و خواننده حاضر به پذيرش آن است. آقای زيدآبادی کسی ست که می تواند اين ارتباط را ميان خود با خوانندگان اش برقرار کند و دليل زندانی شدن او نيز همين است.

حکومت گمان می کند با بريدن اين رشته عصبی و قطع اين کانال ارتباطی، می تواند خواننده را از نويسنده جدا کند و به ضرب و زور، خودْ اين ارتباط را با خواننده برقرار کند و اطلاعات اش را به مخاطب انتقال دهد. حکومت متوجه داوطلبانه بودن و اهميت دوست داشتن و علاقه نيست و گمان می کند اين کار نيز مثل هر کار ديگری با زور و به رغم نفرت و کراهت می تواند انجام شود. اما چنين نيست. حوزه ی انديشه را با زور و جبر کاری نيست. رودی ست خروشان که حکومت ها –حتی قوی ترين حکومت های ديکتاتوری- در مقابل آن خس و خاشاک اند. حکومت به هر چيز بتواند دست درازی کند، به اين يکی نخواهد توانست چون ماهيت کار متفاوت است. حتی شست و شوی مغزی بچه ها در مدارس که پايه ی اين کار است، بی تاثير است و ايجاد نتيجه ی عکس می کند.

يک سال از دستگيری احمد زيدآبادی گذشت. او آن قدر بزرگ است که بی نياز از گذاشتن کلمه ی دکتر در مقابل نام اش است. بعضی ها به اين تيترهای پيش از اسم نياز دارند اما نويسنده ای چون آقای زيدآبادی نام اش گويای همه چيز است.

من از زمان زندانی شدن ايشان غم ديگری نيز جز غم زندانی بر دلم سايه افکنده و آن غم انتقادهايی ست که از ايشان کرده ام. هرچند به جا بوده، هر چند ايشان پاسخ در خور و قانع کننده به آن انتقادها داده، اما اين که انتقادِ همچو منی –صرف نظر از محتوا و درست و غلط بودن اش- از کسی که هميشه بر لبه ی تيغ حرکت کرده چه مقدار می تواند منصفانه باشد سوالی ست که پاسخ آن را با منطق نمی توانم بدهم. نقد فکر و نوشته ی کسی که مثلا در زمينه ی هنر و ادب و فرهنگ می نويسد يک چيز است و نقد فکر و نوشته ی يک نويسنده ی سياسی چيز ديگر. اولی کم تر در معرض آسيب به خاطر فکر و نوشته هايش است و دومی بيشتر، و به همين لحاظ منتقد بايد اين عامل را هم هنگام نقد در نظر بگيرد. زندانی شدن زيدآبادی باعث شد تا هنگام نوشتن انتقاد، اين عامل را هم در نظر داشته باشم.

به هر حال، آقای زيدآبادی چه در زندان باشد چه بيرون زندان، رشته ی الفتی که ما را به ايشان پيوند می دهد ناگسستنی ست.

با آرزوی آزادی هر چه سريع تر ايشان.

مکتب در فرايند تکامل
کتاب مکتب در فرايند تکامل، نوشته ی جناب آقای سيد حسين مدرسی طباطبائی از چند جهت کتاب جالب توجهی ست. اولين وجه جالب توجه آن اين است که اصل اين کتاب که در باره ی تطوّر مبانی فکری تشیّع در سه قرن نخستين است به زبان انگليسی نوشته شده و بعدها توسط آقای هاشم ايزد پناه لباس فارسی به تن کرده است. ترجمه ی اين کتاب آن قدر نرم و روان است که خواننده ممکن است گمان کند کتاب را اصلا خود آقای ايزدپناه نوشته است.

نکته جالب توجه ديگر اين است که اين ۳۹۲ صفحه ای که توسط انتشارات کوير منتشر شده، و شامل ۲۳۸ صفحه متن اصلی، و حدود صد و پنجاه و اندی صفحه ضمائم عربی و صورت منابع اسلامی و خارجی و نمايه است، دو کتاب در يک کتاب است بدين معنی که پانوشت های هر صفحه گاه مفصل تر از متن خود صفحه است و اشاره به نکات هر صفحه، که برای ارجاع متخصصان و نه خوانندگان عادی ست از حجم عادی فراتر است.

نکته ی جالب توجه ديگر اين است که اين کتاب تخصصی، در طول دو سال يعنی از سال ۱۳۸۶ تا ۱۳۸۸ هفت بار تجديد چاپ شده است و با معرفی های پی در پی يی که می شود، بعيد نيست به زودی به چاپ دهم و پانزدهم هم برسد.

اما چه چيز جالبی در اين کتاب دينی هست که اين همه ايجاد جذابيت کرده و کار را به چاپ های متعدد کشانده است؟ شايد اين جملات از مقدمه ی نويسنده تا اندازه ای پاسخ به اين سوال باشد:
"...در آغاز بر اين باور بودم که به خاطر...مسائل جنبی مطرح شده در کتاب، برگردان فارسی آن سودمند نيست چه برخی از مباحثِ زمينه سازِ تدوين آن در جوامع ما مطرح نبود و تحريک ساکن، موجبی نداشت حتی وقتی کتاب به هر صورت در امريکا ترجمه شد خوشدل بودم که در ايران جز چند نسخۀ بسيار معدود، چيزی از آن در دسترس قرار نگرفت. اما دواعی بر پخش بيشتر آن متوفّر بود و به مرور زمان، همان چند نسخه با تکثير زيراکسی در سطحی گسترده تر انتشار يافت..." (ص ۱۲)

بله. راز پرخواننده بودن کتاب در همان مسائل "جنبی" نهفته است که بر خلاف نظر نويسنده مباحث زمينه ساز آن در جوامع ما مطرح بوده و تحريکات، نه به وسيله ی کتاب بل به وسيله حکومت اسلامی صورت گرفته و جامعه ی فرهنگی را به جنبش در آورده که همين امر باعث شده اين کتاب فروش خوب و دور از انتظاری داشته باشد. به عبارتی ذهن پرسشگر جامعه ی فرهنگی ما به خاطر اَعمال حکومت فعلی بيدار شده و تحريک و تهييج گشته و دائماً دنبال جواب است. وقتی آقايی در راس حکومت نشسته و هم‌زمان با ظلم و جور و آدم کشی ادعای نيابت امام زمان می کند، اولين چيزی که ذهن پرسشگر به دنبال آن خواهد بود اين است که امام زمان (عج) که بوده که اين آقا جانشين او شده است.

البته تحقيقات آقای مدرسی طباطبائی اگر چه در متن و زمينه اسلام و تائيد و تکريم آن است، اما نتايجی که خواننده از مطالعه ی اين تحقيقات می گيرد، بسيار روشنگر و برای ناآشنايان با مسائل دينی چون من شگفتی ساز است. بيش از اين شرح و بسط نمی دهم و خواننده اگر علاقمند به آشنايی با تاريخ تطور مبانی فکری تشيع در سه قرن نخستين است خود به کتاب مراجعه کرده قطعا بهره مند خواهد شد. توصيه من به خوانندگان غير متخصص مثل خودم اين است که زياد روی مقدمه ی کتاب توقف نکنند و متن را با دقت، و پانوشت های هر صفحه را با سرعت بخوانند -البته به جز چند پانوشت که به نکات مهمی در آن ها اشاره شده است (مثل پانوشت صفحه ی ۱۵۴). جملات عربی به فارسی ترجمه نشده چون همان طور که گفتم اين کتاب برای کسانی نوشته شده که حتماً عربی می دانند، و برخی از متون ضميمه هم به عربی ست که برای خوانندگان ناآشنا به زبان عربی قابل فهم و استفاده نخواهد بود. به هر حال اين کتابی ست که عده ای خاص، از مطالب خاص و گاه بديع آن بهره ها خواهند بُرد. قيمت کتاب ۶۶۰۰ تومان است.

ميتومانيای احمدی نژاد
"آيا احمدی نژاد بيمار روانی است؟... پديده ميتومنی و دروغ گويی مداوم، غالبا تنها راه فرار از واقعيت جهان خارج است. ميتومن از تحريک ديگران، رفت و آمد بين فانتزی و واقعيت لذت ميبرد. ارائه استدلال برای عيان کردن دروغ ميتومن بيهوده است. ترس از افشا شدن، ميتومن را گاه تا خشونت، توهين و ايراد اتهام دروغ گويی به مخاطب به پيش ميبرد. ميتومن تنها سخنی را گوش ميدهد که در راه هدفش باشد. برای درمان ميبايست فرد بپذيرد که بيمار است، و اين برای ميتومن غيرممکن است. حال از ميانه هزاران مقاله و فيلم و نوشته احمدی نژاد، طرفداران و مخالفانش در سايت ها، دلائل بيشتری برای پاسخ يافتن به پرسش نخستين بيابيد..." «حسن مکارمی، روانکاو بالينی و پژوهشگر سوربن، روز آنلاين»

نوک زبان مان بود و هر چه به مغزمان فشار می آورديم يادمان نمی آمد. از ۱۶ شهريور ۸۶ که در کشکول شماره ی ۴ نوشتم که احمدی نژاد بيمار روانی ست همه اش به اين فکر می کردم که اسم بيماری او چيست. آدم سواد تخصصی نداشته باشد و در باره ی هر چيزی هم اظهار نظر کند همين می شود ديگر. مثلا شما سواد اقتصادی نداری، می بينی قيمت هر چيز -البته به جز جان آدميزاد- در کشورت بالا می رود. می آيی با راننده ی آژانسی که مُخ ات را با مسائل سياسی روز بمباران کرده صحبت کنی و آگاهی خودت را به رُخ اش بکشی و به او نشان دهی که تو هم اهل بخيه هستی، می بينی کلمه‌هِ، همان که معنی اش بالا رفتن قيمت کالاهای اساسی ست، همان که در زيمبابوه می گويند ساعتی بالا می رود، همان که باعث می شود اوليای اقتصادی کشور هی صفر به ته اعداد اسکناس ها اضافه کنند يادت نمی آيد. پياده می شوی با دلخوری از اين که کلمه‌هِ يادت نيامده می پرسی کرايه چقدر شد، راننده عددی می گويد که دست‌کم بيست درصد از کرايه دفعه پيش بيشتر است. می پرسی اشتباه نمی کنيد؟ حالا منتظر نيستی که طرف بگويد اشتباه کردم و به جای "هشت تومن" از شما "شش تومن" بگيرد. منتظر اين هستی که آن کلمه را بر زبان بياورد و بگويد ای آقا کجای کاری؟ دلار شده ۱۰۵۰، و "آن کلمه" روز به روز بيشتر می شود و قيمت مرغ و ران گوسفند روز به روز افزايش پيدا می کند و بچه ی من دانشگاه آزاد می رود و آن يکی بچه ام مدرسه ی غيرانتفاعی می رود و شما می گويی اشتباه نمی کنی؟! (يک جوری هم همه ی اين ها را می گويد که شما می خواهی يک دو تومنی ديگر به آن هشت تومن اضافه کنی و پاسخ نگاه آکنده از غم و اندوه و بيچارگی راننده را بدهی). اما موضوع تو پول نيست؛ "آن کلمه" است. آرزو می کنی آن کلمه را به زبان بياورد ولی او که در تمام مسائل سياسی و اجتماعی و اقتصادی و ژئوپوليتيکی (خودش اين طور می گفت. من معنی اين کلمه را نمی دانم) متخصص بود، و شغل قبلی اش هم سرهنگ خلبان، آن هم خلبان اف چهارده بود، به جای "آن کلمه" از گرانی استفاده می کند و حال‌ت را می گيرد. انگار می داند منتظری و نمی گويد. بعد هم مثل "کيوون" می گويد "ضمنا اين اسکناسی که به من داديد روش شعار نوشته، عوض اش کنيد" و شما با لب و لوچه ی آويزان می رويد به مهمانی و تمام شب به آن کلمه ی لعنتی فکر می کنيد تا فردا که بالاخره درست در لحظه ی رسيدن به کسی که او هم مثل راننده ی آژانس از سياست و اقتصاد و ژئو چی چی (کلمه اش يادم رفت) خبر دارد يادتان می افتد که آن کلمه، تورم نام دارد و حتی نام خارجی اش که اينفليشن است به ذهن تان می آيد.

اما اين کلمه ی بيماری احمدی نژاد را هيچ کس نمی دانست و راننده ی آژانس هم نمی دانست (و وقتی راننده ی آژانس نداند، به ضرس قاطع هيچ غير متخصصِ غير روان شناس هم نمی داند)، و اين استخوان از سال هشتاد و شش در گلوی ما گير کرده بود تا مقاله ی آقای حسن مکارمی، روانکاو بالينی و پژوهشگر سوربن در روزآنلاين منتشر شد و ما با خوشحالی بسيار آن را به ذهن آورديم. حالا ممکن است کنج کاو شده باشيد که در سال ۱۳۸۶، راجع به احمدی نژاد چه نوشته بوديم، آن نوشته را در تکميل فرمايشاتمان، همراه با نام بيماری ايشان که ميتومانيا (mythomania) خوانده می شود، در اين جا می آوريم:
"متن گزارش پزشکی: «آقای رئيس جمهور می گويند که ساعت دوازده و نيم شب به خانه می رسند و ساعت پنج و نيم صبح به سر کار می روند. با در نظر گرفتن آشپزی ايشان در منزل، دست کم بايد يکی دو ساعت هم صرف اين کار شود (پختن آش رشته و خورش قرمه سبزی و آبگوشت بزباش در زمانی کمتر از اين ممکن نيست). از بيست و چهار ساعت شبانه روز، باقی می ماند دو سه ساعت، که ايشان همان وسطِ نشيمن روی قالی می خوابند. دور چشم های شان هميشه سياه است و نشان از بی خوابی مفرط دارد. احتمالا به همين دليل ايشان در اطرافش هاله ی نور می بيند و حرف های عجيبی مانندِ اين می زند: "در ايران آزادی مطلق وجود دارد".»...
آفرين آقای رئيس جمهور. تشريف بياوريد از اين طرف. شما صد در صد درست می گوييد. در ايران آزادی مطلق وجود دارد. شما حرف دشمنان تان را به دل نگيريد. بفرماييد اين‌جا کمی دراز بکشيد. چشم های تان را ببنديد. بدن تان را شل کنيد. ريلکس. حالا يک آمپول به شما می زنم. ممکن است کمی دردتان بيايد. آهان... آفرين پسر، تمام شد. پرستار ببندش به تخت. مبادا بازش کنی. خيلی خطرناکه..."

Posted by sokhan at 03:00 AM | Comments (0)

موانع انتقاد سیاسی (۱): پول و رفاقت

این مطلب در خودنویس منتشر شده است.

موانع انتقاد سیاسی را می‌توان به شکل‌های گوناگون تقسیم‌بندی کرد. یکی از این شکل‌ها درونی و بیرونی‌ست. مهم‌ترین مانعِ بیرونیِ انتقاد سیاسی، حکومت است و این مانع همواره در گفتارها و نوشتارها به عنوان مانعِ اصلیِ انتقاد معرفی می‌شود. شاید حکومت به عنوان مانعی بزرگ بر سر راه منتقدان قرار گیرد، اما اهمیت مجموعه‌ی عوامل دیگر، کم‌تر از حکومت نیست. در این نوشته به دو مانع مهم درونی، یعنی پول و رفاقت اشاره می‌کنیم. همان‌طور که در یکی از مطالب قبلی اشاره شد، نویسنده‌ی حرفه‌ای از طریق نوشتن امرار معاش می‌کند. نوشتن برای او وسیله‌ی کسب درآمد است. او رئیس دارد و رئیس خواستی، و نویسنده با برآوردن خواستِ رئیس، شغل خود را حفظ می‌کند و دست‌مزد می‌گیرد (این‌جا عوامل را ساده کرده و تقلیل داده‌ایم و مثلا سردبیر و مدیر مسئول و صاحب امتیاز و سرمایه‌گذارانِ روزنامه، یا صاحبان و سردبیرانِ سایت اینترنتی را در کلمه‌ی رئیس خلاصه کرده‌ایم تا از طولانی شدن مطلب جلوگیری شود). اگر خواست رئیس برآورده نشود، نویسنده نمی‌تواند به کار خود ادامه دهد و شغل‌اش را از دست می‌دهد و از کسب درآمد باز می‌ماند. نویسنده‌ی سیاسی گاه به شرایطی برخورد می‌کند که باید از آن انتقاد شود، ولی نظر رئیس و رسانه چنین نیست و اگر انتقاد صورت بگیرد، آن انتقاد چاپ و منتشر نخواهد شد و در صورت اصرار و پافشاری، به خاطر عدم هماهنگی نویسنده با مرام‌نامه‌ی رسانه، عذر او خواسته خواهد شد. در این‌جا نویسنده دو امکانْ پیش رو دارد: یا سکوت کند و بر مورد انتقاد چشم بربندد و از انتقاد صرف‌نظر نماید، یا بر انتقاد خود به‌رغم خطر از دادن شغل و درآمد پافشاری کند و درصدد اقناع رئیس و رسانه برآید. امکان دوم معمولا برای نویسندگان قدیمی و با سابقه که بیرون کردن آن‌ها از رسانه کار آسانی نیست و باعث سلب اعتماد خوانندگان و نویسندگان می‌شود وجود دارد ولی برای نویسندگان جوان و تازه‌کار امکان اول، -معمولا- تنها امکان موجود است مگر آن که نخواهند آزادگی‌شان را به پولی که حق‌شان است بفروشند. در این‌جا نقش نویسندگان قدیمی و با سابقه که قدرت مانور بیش‌تری در طرح انتقاد دارند برجسته می‌شود چه بسا یک نویسنده‌ی قدیمی و با سابقه بتواند راه را برای طرح انتقادهای جدی در رسانه‌ای که به محافظه‌کاری خو کرده بگشاید و زنجیر از دست و پای نویسندگان جوان بردارد.

مانع مهم دیگری که بر سر راه انتقاد قرار دارد، رفاقت است. این مانع، بخصوص در نشریات سیاسی نمود بارز پیدا می‌کند. نویسنده به موردی برخورد می‌کند که باید مورد انتقاد قرار گیرد ولی چون موضوع، به رفقای او مربوط می‌شود، از انتقاد صرف‌نظر می‌کند. تمام تاریخ احزاب کمونیستی پُر است از اعضای نویسنده و اهل قلمی که در ذهن خود به موارد بسیاری انتقاد داشته‌اند اما به خاطر رفیق‌بازی، از انتقادشان چشم پوشیده‌اند. چه بسا اگر موضوع انتقاد به رفیق یا رفقای آن‌ها مربوط نمی‌شد، با صراحت آن را مطرح می‌کردند. این مانع بخصوص در میان ما ایرانیان که در رفاقت و دشمنی اکسترمیست و افراطی هستیم رواج بسیار دارد. منتقد رفیق‌باز حتی در مواردی، نقد خود را تبدیل به تحسین می‌کند.

جالب این‌جاست که به محض جابه‌جا شدن رفیق، و جای‌گزینی دشمن یا کسی که منتقد علاقه‌ای به او ندارد، دُمَلِ انتقاد سر باز می‌کند و این بار منتقد از آن سوی بام می‌افتد و چنان در انتقاد افراط می‌کند که حقیقت، از سوی دیگر مخدوش می‌شود. بیش‌تر تحسین‌ها یا کینه‌ورزی‌ها که امروز در رسانه‌ها شاهد آن هستیم نه به خاطر انتقاد که به خاطر شخص مورد انتقاد صورت می‌گیرد.

فضای خودنویس فضایی‌ست که منتقد در آن به خاطر مسائل مالی از انتقاد سر باز نمی‌زند و ارائه‌ی متعادل نقدها، انتقاد نکردن به خاطر رفاقت را بی‌اثر می‌سازد.

Posted by sokhan at 02:57 AM | Comments (0)