December 01, 2005

به اين بوي گند عادت کرده ايم

نوع بشر خاصيت عجيبي دارد: خيلي زود به همه چيز عادت مي کند! اگر چنين نبود شايد کار انسان به جنون و ديوانگي مي کشيد. اين منطبق کردن خود با اوضاع و کنار آمدن با پيشامدها بد چيزي هم نيست. اگر نبود چنين قدرتي کار انسان سخت مي شد. انساني که عواطف اش از برگ گل نازک تر است، گاه تبديل به چنان سنگ خاره اي مي شود که باور کردني نيست؛ باور کردني نيست ولي به قول مهندس اربابي حقيقت دارد!

بوي گند وقتي براي اولين بار به دماغ بخورد آدم منزجر مي شود و بيني را مي گيرد و اه و اوه مي کند. وقتي استنشاق آن مدتي طول بکشد، دست کم کم خسته مي شود و بيني به حال خود گذاشته مي شود ولي غر و شکايت همچنان باقي است. چند روزي ديگر کافي است تا انسان به آن بوي گند عادت کند و به طور عادي نفس بکشد. ديگر نه غري هست، نه شکايتي، نه سوسول بازي و پيف پيف کردني. اگر کس ديگري در مجاورت آن محل بويناک آورده شود و او دماغش را بگيرد، قديمي ها به او خواهند خنديد و او را به صبر دعوت خواهند کرد و اين عبارت مشهور را از باب نصيحت به او خواهند گفت که: سخت نگير! عادت مي کني!

آري به قول پيرزاد عادت خواهيم کرد. اين خاصيت بشر است. اين خاصيت ماست. ديري نخواهد گذشت که تازه وارد هم، قديمي خواهد شد و دست از بيني و سوسول بازي بر خواهد داشت. اينجا که سوئيس نيست، سلول زندان است. اينجا که براي گردش نيامده اي، براي "مدد"رساني تو را اينجا آورده اند. سلول ات تنگ است؟ عادت مي کني! هفته ها و ماه ها تنها مانده اي؟ عادت مي کني! از دنيا بي خبري؟ عادت مي کني! هر روز کتک مي خوري؟ عادت مي کني! مثل جنايتکاران با غل و زنجير تو را اين ور و آن ور مي برند؟ عادت مي کني! وسط يک مشت آدم ِ وحشتناک گرفتار شده اي؟ عادت مي کني!

تويي که آن بيروني! پدر، مادر، دوست، همکار! دخترت، پسرت، رفيقت، همکارت را مي بيني که در چنين وضعيت خوف انگيزي گرفتار آمده است؟ عادت مي کني! اعتراض کرده اي، اعتراضت اثر نکرده است؟ عادت مي کني! نامه نوشته اي، نامه ات بي پاسخ مانده است؟ عادت مي کني! مدت ها نشسته اي و غصه خورده اي؟ عادت مي کني! احساس مي کني که به دخترت، پسرت، رفيقت، همکارت ظلم مي شود؟ عادت مي کني!

عادت که کردي، بي خيال مي شوي. بي خيال زندان، بي خيال رنج، بي خيال همه چيز. زندگي جريان دارد و تو بايد زندگي کني. اينجا که سوئيس نيست؛ اينجا ايران است. بايد عادت کني. بايد بي خيال شوي. اگر هم نخواهي، عادت خواهي کرد؛ بي خيال خواهي شد. خاصيت بشر دو پا اين است. راز زندگي و بقا اين است. فرمول حل مشکلات لاينحل و گرفتاري هاي بي پايان اين است.

به اين بوي گند عادت کرده ايم. به اين تاريکي عادت کرده ايم. به ظلمي که بر هم نوع مان مي رود عادت کرده ايم. به زنداني که سميع نژاد و لهراسبي و ديگران افتاده اند عادت کرده ايم.

زندانيان عزيز اهل قلم! دوستان محترم!
از اين که کاري از دست مان بر نمي آيد و حال ِ هيچ کاري نداريم شرمنده ايم! شما هم بهتر است به فکر خودتان باشيد و براي کمتر زجر کشيدن، عادت کنيد! بي خيال شويد! کارها انشاءالله خود به خود جور مي شود!

sokhan December 1, 2005 04:15 PM
نظرات

چهار شنبه 16 آذر 84 روز دانشجو

گوهری کز صدف کون و مکان بيرون بود
طلب از گم شدگان لب دريا می کرد! (حافظ)
به دانشجویان و دوست های جون جونی!

ورای زمان و مکان
Beyond Time & Space

رهايم:
نه در بند زمانم،
و نه در زنجير مکان!
عشق و آزادی ابعاد منند،
و جستجو در ابعاد پنهان
آغاز حجم من!

پرواز من فخر آسمان،
اسارت من اما آرزوی تو:
مغز تو را در کودکی کشته اند،
چاه حقيری تو را بلعيده است!

در تنور سينه ام نان همسايه را می پزم،
و با بال های سپيدم قفل قفس های کوچه را می شکنم!
تو بوی کهنگی و مرگ می دهی،
من بوی مهر و زندگی...

با تسليت فراوان به خانواده های جان باختگان سانحه هوايی، روحشان شاد و يادشان گرامی باد!!

آرش December 7, 2005 06:54 AM

سخن عزیز
دهم دسامبر روز جهانی حقوق بشر است اگر بشود همه ،اعلامیه جهانی حقوق بشر را درح کنیم......

***

هادي عزيز
حتما آن را درج مي کنم.
شاد باشيد.
سخن

hadi December 3, 2005 01:12 AM

سخن گرامی

چنين نبوده و چنين نيز نخواهد ماند. مسلما زندانيانی هم که در داخل ديوارهای رژيم ددمنش جمهوری اسلامی بسر ميبرند تا وقتی که صدای پای مردم را ميشنوند به آزادی قريب الوقوع خود و تمامی وطن اميدوارتر ميشوند. آنان زمانی نا امید میشوند که ما گول ترفندهای رژیم را خورده و در دام خیمه شب بازیهای این جانیان بیفتیم
حق با ماست پيروزي با ماست. اين رسم تاريخ است.

آسيدقلی خان December 2, 2005 09:44 AM

سخن عزیز...سلام
من هم با شما مثل بیشتر وقتها موافقم...
اما می توان به تاریکی...به ظلمت و به ظلم عادت کرد ولی دل نس÷رد...خاطرخواهی به این تعفن توجیه ÷ذیر نیست.
من هم متن نامه راجع به مجتبی را ک÷ی کردم و با مقدمه ای در حد بضاعت خود در وبلاگ گذاشتم.
همه اگر همین اندک...همین ناچیز...همین خرده کار را می کردند می شد امید داشت که این وجدان در حال خواب ، با نزدیکتر شدن سیلاب به نهیب آن بیدار شود و رخت خود از این ورطه بیرون کشد.

***

دکتر عزيز
تمام اينها تلاش برای زنده ماندن خود ِ ماست. بي اعتنايي به آن چه پيرامون مان مي گذرد عين مرگ است. عين پوسيدگي است. نگاهي به سال های بعد از کودتاي سي و دو و سرنوشت اهل فکر مي تواند عبرت انگيز باشد (تازه آن دوران در مقايسه با دوره ی حاضر بهشت برين بوده است).
ممنون از شما.
سخن

گوشزد December 2, 2005 03:46 AM

سخن گرامی سلام.

ما هر چه که داریم دِهان در ره عشقیم
جز عشق درین دادوستد هم نستانیم!
هر چیز که دام رهِ آزادگی ماست
کوشیم و به هر حیله خود از آن برَهانیم!
از صد تله رَستیم به صد حیله و لیکن
دل از تله ی عشق رهاندن نتوانیم!
ما چون دگران خویش نبازیم
یک عمر همان بوده و نَک نیز همانیم!
...
گَه نیز به شبها عسسان راهنُمایند
مستیم بدان سان که رَه خانه ندانیم!
«شرف الدین خراسانی»

شاد باشی
پویا

***

پويا جان
چه قطعه ی زيبايي! چه کشيد خود اين استاد عزيز در ره ِ عشق و آزادگي! يادش گرامي! قربانت. سخن

پویا December 2, 2005 12:48 AM

har vaght dar har zamaan ke ehsaas kardeham ke daram be dard keshidan e diigaraan be dar band boodan e diigaraan be avaarehgiiye diigaraan be geryeh diigaraan va be bitafavoti aadat mikonam, BIKHE GOOSHE KHODAM GOFTEHAM KE FEKR KON KE KHODET TOOYE OON MOGHIIYATI , AYA KHSHET MIIYOOMAD KE DIIGARAAN BE DARDET AADAT KONAN. HAMIN ZAMZAMEH KE GOFTAM AKSAR E OOGHAAT NAGZASHTEH HADE AGHAL BE DARDE DIIGARAAN ADAT KONAM.
YEK NOKTEH DIGAR HAM HAST SOKHAN E AZIZ! MAA BE OZAE MAMLEKATEMOON AADAT NAKARDIM BALKE MAA MELATE NEGHIIM , HAMIN NEGHE DAEMEMOON NESHOON MIDEH KE AADAT NAKARDIM! SOKHAN E AZIZ , HOKOOMAT E KONNONIYE MAA, BA GHATLO_AME AFRAAD VA AHZAAB E AMALGARA DAR TEYE TAMAAM E IN SAALHA , MARDOM RO BE INJAA KESHOOND KE AZ OONHAA KARI BAR NEMIIYAD,! DAR KOL BE IN NOGHTEH RESIIDIIM KE MAA AZ PAS E HAL E MOSHKELATEMOON BAR NEMIAYIIM , FAGHAT AGHAA EMAAM E ZAMAAN BAYAD BIIYAD TA MOSHKEL E HAMISHEIYE MAA HAL BESHE! IN GOONEH NEGAAH MAKHSOOS E AVAAMONAAS HAM NIST , ROSHANFEKRAAN E JAAN BEDAR BORDEH AZ EADAAM O TEROR DAGHIIGHAN BA BI AMALIYE KHODESHOON HAMINKAR RO ANJAAM MIDAN! sOKHAN JAAN , DAR IN ERTEBAT KE NEVESHTI EDAMEH DAR BENEVIS CHON MAGHOOLEHII AST KE HAME YEKBAR BEHESH ESHAREH MIKONAN VA NA TA BE AKHAR TA YAFTAN E PASOKH VA YA TAHLIL E RAAHGOSHA.
FADAYE TO
HOOSHYAR

***

هوشيار جان
ممنون از شما. تا آنجا که بتوانم و از دستم بر آيد خواهم نوشت. شاد باشي. سخن.

December 2, 2005 12:33 AM

جناب سخن عزيز اين نوشته تان خيلي تاريک بود دل ما هم گرفت البته از شما چه پنهون دل من که سالها است گرفته با اين که سالها ست که از خونه دورم و گلم رو نديدم اما هيچ وقت عادت نکردم به اين آوارگي اصلا واسه همون بوي گند و تاريکي بود که از خونه زدم بيرون واسه اينکه نتونستم بهش عادت کنم تلخ نوشتي خيلي تلخ خالي از اميد ولي يادمون باشه که ما حق نداريم که اميد رو بکشيم حتي اگر خودمون نااميد باشيم و باور کنيم که پايان شب سيه سپيد است نبايد نااميدشد باور کنيد که اگه همين اميد رو هم مثل خيلي چيزاي ديگه ازمون بگيرن ديگه چيزي نداريم که باهاش اين بار يهودي سرگردان بودن رو بکشيم اگه يادتون باشه يه وقت بهتون انتقاد کردم که چرا دير به ير مي نويسد ولي اين بار مي خوام ازتون يه خواهش کنم: دوست خوب ناديده ام مواقعي که احساس نا اميدي مي کنيد نذاريد اين حس خودشو به نوشته ها تون تحميل کنه به اون هاي فکر کنيد که هزاران کيلو متر دور از خونه با همه درد هاشون که کمتر از شما هم نيست(اگر بيشتر نباشد)نوشته هاي شما رو مي خو نن و در اين نوشته ها دنبال کور سوي اميد هستند. اندکي صبر سحر نزديک است.
پاينده ايران

***

بابامسعود عزيز
درست مي گوييد. به اميد زنده ايم و استيلای نااميدي برابر با مرگ ماست.
چه خوش مي گويد اقبال که مقصد زنده دلان خواب پريشاني نيست / از همين خاک جهان دگري ساختن است
بهاري باشيد و سبز
سخن

بابا مسعود December 1, 2005 10:54 PM

آقای سخن عزیز - میخواستم بنویسم که نخیر عادت نکرده ایم و نمیکنیم دیدم که عادت کرده ایم و میکنیم. میخواستم بنویسم که شما را بخدا امثال شما خسته و بی خیال نشوید، دیدم که چرا نشوید وقتی که هرکدام از شماها بار سنگین وجدان من و امثال من را بر دوش خود می کشید. میخواستم بگویم ول کن بابا این حرفها را دیدم که بد جوری بوی گند پوسیدگی من می آید. میخواستم این بار نیز پس از خواندن مطلب شما کلیک کنم و بروم جای دیگر که از شما و سیاست در آن خبری نباشد دیدم که اگر من در هنگام خستگی تان زیر بازوی تان را نگیرم از آن لات چاقوکشی که با مجتبی هم بند است کمترم. آخر حرمت نان و نمکی که من از سفره شما بر روی سایت تان خورده ام چه میشود؟

***
محمد عزيز
سپاس
سخن

محمد December 1, 2005 10:08 PM

یاد باد 365 روز پیش را که با «خدا» بلاگ‌نوشت آغاز شد، و با «عشق» و «آزادی» تا امروز ادامه یافت.
خوب یا بد، زشت یا زیبا، به هر حال گذشت، و از امروز باز هم با خود و شما عهد می‌بندم که اگر 365 روز آینده هم باشم و باشد، «بلاگ‌نوشت» را همچنان برای خود مقدس بدارم و در آن «به هیچ چیز به اندازه خدا اعتقاد نداشته باشم» و همچنان «کاملاً خودم باشم».
بدون شک نظرات شما در این راه یاری گرم خواهد بود. مدیونتان خواهم بود اگر نظرتان را بدانم.

***

صادق آقا
تولد وب لاگ تان مبارک و دست خدا به همراهت
سخن

صادق جم December 1, 2005 08:06 PM