November 23, 2010

آنگ ‌سان‌ سوچی عزیز! آیا شما هم مثل ما مبارزه می‌کنید؟

این مطلب در گویای من منتشر شده است.

images-FMS_AungSan_733491398.jpg

آنگ ‌سان‌ سوچی عزیز

پیش از هر چیز آزادی شما را بعد از 15 سال حبس تبریک و تهنیت می گویم. عرض کنم حضورتان من زیاد اهل دروغ گفتن نیستم، به همین خاطر می خواهم رُک و پوست کنده حقیقتی را به شما بگویم و آن این که اگر آزادی شما را تبریک می گویم به خاطر این است که اصولا روشنفکر ایرانی باید موقع دستگیر شدن یک فرد مبارز ابراز تاسف کند، بعد در فاصله دستگیری تا آزادی، او را از یاد ببرد و چیزی درباره اش نگوید و ننویسد، بعد وقتی آزاد شد آزادی اش را با هیجان بسیار تبریک بگوید و از او اسطوره بسازد، و در پایان بعد از این که مبارزِ آزادشده شروع به فعالیت کرد، با رکیک ترین کلمات و بی ادبانه ترین نوشته ها به او ضربه بزند. البته در مورد مبارزان خارجی وضع کمی بهتر است و فقط تسلیت اول و تبریک آخر گفته می شود و طرف بلافاصله به فراموشی سپرده می شود.

آنگ ‌سان ‌سوچی گرامی

ما ایرانیان ملت عجیبی هستیم. بین خودمان بماند، این که می گویم "ملت" منظور از آن، روشنفکران و اهل فرهنگ است ولی چون به محض انتقاد از روشنفکران و اهل فرهنگ، هجوم بی امان و فحاشی های بی پایان آغاز می شود، من و خیلی از نویسندگان دیگر این دو گروه را قاطی ملت می کنیم و حرف مان را زیر پوشش این کلمه می زنیم.

نکته ی دیگر این که وقتی می گوییم "عجیب"، این کلمه به نظر خیلی مثبت می آید ولی اگر بخواهیم آن را به زبان خارجی ترجمه کنیم، حتما گیر می کنیم چون نمی دانیم بارِ آن مثبت است یا منفی. در زبان فارسی چیزهای خوب را با کلمات بد، و چیزهای بد را با کلمات خوب توصیف می کنیم. مثلا وقتی می گوییم برای فلان چیز می میرم، شما که خارجی هستی ممکن است وحشت کنی که چرا می میری در حالی که من دارم از آن چیز تعریف می کنم، و وقتی با لبخند می گوییم، فلان چیز خیلی معــــــــــرکه بود و معــــــــــرکه را می کشیم، شما فکر می کنی ما خیلی از آن چیز خوش مان آمده در حالی که معرکه در این حالت یعنی افتضاح.

ببخشید که نامه ی من تبدیل شد به درس زبان پر رمز و راز فارسی و شما هم که تازه از حبس در آمده ای حوصله ی همه چیز داری غیر از این حرف های به ظاهر بی سر و ته. ولی از گفتن این حرف ها منظوری دارم. من می خواهم جلوی تعجب شما را بگیرم. شما ناگهان خواهی دید که صدها نامه ی تبریک از اقصی نقاط ایران به طرف برمه سرازیر شد و شگفت زده خواهی شد از این همه ابراز احساسات پاک و بی شائبه. بعد هم با کمال شگفتی خواهی دید که یک دانه نامه هم از ایران دریافت نکردی و گمان خواهی کرد که حکومت اسلامی جلوی ارسال آن ها را گرفته است حال آن که اصلا نامه ای فرستاده نشده چرا که ما "ملت" این قدر گرفتاری فکری داریم که همان روز دوم شما را فراموش می کنیم.

ضمنا عرض کنم که ما "ملتی" طلب‌کار هستیم. یعنی چشم مان به خارجی های آزادی خواه دوخته شده است تا برای هر کاری که ما می کنیم آن ها در حمایت از ما خودشان را جلو بیندازند در حالی که خودِ ما به عنوان آزادی خواه به تنها چیزی که فکر نمی کنیم اتفاقی ست که برای آزادی خواهانِ دیگر کشورها می افتد و ما به عنوان عضوی از جامعه ی جهانی، موظف به حمایت از آن ها هستیم.

انگار خیلی گلایه کردم. ببخشید سرتان را درد آوردم. اصلا موضوع اصلی که طرح یک سوال بود از یادم رفت. من می خواستم از شما بپرسم که آیا شما در برمه مثل ما ایرانیان مبارزه می کنید که حرف به این جاها کشید. ممکن است بپرسید مگر شما ایرانیان چه جوری مبارزه می کنید؟

عرض کنم خدمت تان که ما ایرانیان شیوه ی مبارزاتی "عجیبی" داریم. در همین انتخابات اخیر، حکومت اسلامی، رای ما را که به آقایان موسوی و کروبی و محسن رضایی داده بودیم دزدید. این دزدی این قدر بی شرمانه و علنی بود که به شدت عصبانی شدیم و به خیابان ها ریختیم، نه یک نفر، نه دو نفر، نه سه نفر، بل که به گفته ی شهردار تهران که خودش یک نظامی اقتدارگراست، سه میلیون نفر و شعار دادیم رای ما کو؟ حکومت اسلامی هم با نامردی تمام، مردمی را که با آرامش به خیابان ها آمده بودند به گلوله بست و با چَک و لگد و باتون و گاز اشک آور آن ها را به زندان افکند و در زندان به جوانان ما با بطری نوشابه تجاوز کرد و بعضی از آن ها را زیر شکنجه کشت.

ما به جای این که همین خواست به ظاهر ساده ی رای ما کو را پی گیری کنیم و آن را به نتیجه برسانیم، در حالی که حکومت ما را زیر ضربِ نیروی نظامی اش گرفته بود، گفتیم نه دیگر! حالا ما فقط رای مان را پس نمی خواهیم و سیستم حکومتی باید از بیخ و بن دگرگون شود. حکومت هر چه تو سر ما محکم تر زد، ما سطح شعارها را بالاتر بردیم. بعد این طرف را نگاه کردیم، آن طرف را نگاه کردیم، دیدیم کسی در خیابان ها نمانده است و سه میلیون مردمی که برای پس گرفتن رای شان به خیابان ها آمده بودند، رفته اند پیِ کار و زندگی شان.

بعد نوبت جنگ سایبری ما شد. ما پشت کامپیوتر نشستیم، ماموران حکومت هم پشت دستگاه های مانیتورینگی که از زیمنس و نوکیا خریده بودند نشستند. ما وب لاگ و وب سایت نوشتیم، ماموران حکومت ما را فیلتر کردند. ما ضد فیلتر زدیم، آن ها ما را ردگیری کردند.

پایگاه "ملت" در این مبارزه ی سایبری شد سایت بالاترین. یکی گفت، امشب الله اکبر می گوییم. یکی دیگر گفت امشب ساعت نه شب اتو ها را به پریز برق می زنیم. یکی دیگر گفت قیافه مان را شبیه حزب اللهی ها می کنیم و توی شکم اسب تروا قایم می شویم و وسط میدان آزادی، تظاهرات دولتی را مال خود می کنیم. خلاصه... روز حادثه، که قرار بود همگی توی خیابان باشیم و حکومت را شگفت زده کنیم، اکثرا پشت کامپیوتر نشسته بودیم! به نظر می آمد همه منتظرند دیگران انقلاب کنند بعد آن ها برای گرفتن پُست حکومتی از خانه خارج شوند....

انگار زیاد حرف زدم. چند کلمه هم از رهبران جنبش سبز بگویم و حرف ام را تمام کنم. ما هر چه به رهبران جنبش که آقایان موسوی و کروبی باشند می گوییم رهبر جنبش، آن ها می گویند، نه، اختیار دارید، شما ها رهبر جنبش اید! ما می گوییم قربان! جنبش بدون رهبر نمی شود! آن ها می گویند این حرف ها مال دوران پیشا مدرن است و در دوران پسا مدرن هر سرباز یک فرمانده و هر فرمانده یک سرباز است. خلاصه از ما اصرار، از آن ها انکار. حالا یکی نیست به این آقایان بگوید مگر جنبش بدون رهبر و رهبری می شود؟ بگذریم...

رهبران ما در این فاصله خانه نشین شدند یا درست تر بگویم مثل شما به نوعی حبس خانگی گرفتار آمدند. آقای موسوی چند تا بیانیه داد و از حکومت فعلی و بدبختی های ملت سخن گفت. اکنون مدتی است ایشان سکوت کرده است. آقای کروبی هم هست و نیست اش در معرض تهاجم و تاراج قرار گرفت و ایشان هم فعلا سکوت کرده است. "ملت" هم ناامید و دلخور هم چنان پشت کامپیوتر ها نشسته اند و به سایت بالاترین مراجعه می کنند ببینند بالاخره آیا انقلاب خواهد شد یا نخواهد شد. بچه هایی که کشته شدند، آرام آرام از یادها می روند. آنانی که در زندان اند، آرام آرام از یادها می روند. کسانی که بهشان تجاوز شد، آرام آرام از یادها می روند. یک عده از این "ملت" که زورشان به حکومت نرسیده، پرخاشگر شده اند و به جان هم افتاده اند. خلاصه این بود شیوه و سبک مبارزه ی ما. حال می خواستم بدانم آیا شما هم همین طوری در برمه مبارزه می کنید؟

آنگ‌سان‌سوچی عزیز

فکر می کنم تلفظ صحیح نام شما آن‌سان‌سوچی باشد ولی چه فرق می کند. مطمئن باشید اگر در برمه اتفاق خاصی نیفتد، ما "ملت"ِ ایران در عرض دو هفته نام و یاد شما را از یاد می بریم، چه "آنگ‌سان" باشید، چه "آن‌سان". به هر حال برای تان در مبارزات تان، آرزوی موفقیت می کنم هر چند شما را بعد از مدتی از یاد ببرم و برای شما و مردم برمه آن چه را که وظیفه ی منِ روشنفکر است و از دست ام بر می آید انجام ندهم.

با احترام

ف.م.سخن

Posted by sokhan at 07:43 PM | Comments (3)

امان از دست انگلیسیا!

این مطلب در گویای من منتشر شده است.

sokhangou.png

آقا نزدیک بود گول بخورم. به قول مش قاسم، دروغ چرا! تا قبرآآآآ! یک انگلیسیا با من شروع کرد فارسی حرف زدن، مثل بلبل.

من یک لحظه محو تماشاش شدم و به خودم گفتم این که داره درست می گه. مگه ما ایرانی ها همه مون تروریست‌یم که فکر می کنیم انگلیسی ها همه شون روباه پیر و استعمارگرند؟ پس انصاف مون کجا رفته؟ این تاریخ هم که ما را کشت. کِی می خواهیم دست از سر کودتای ننگینِ انگلیسی-امریکاییِ 28 مرداد 32 برداریم خدا می داند. جالب این جاست همین امروز دست از سر مسببان آدم کشی ها و قتل عام های سال های 60 و 67 برداشته ایم و اون ها را بخشیده ایم و حتی پشت سرشون راه افتاده ایم که در مملکت تحول ایجاد کنیم و به آرمان های امام راحل جامه ی تحقق بپوشانیم؛ قبل تر هم که آدم کش ها و شکنجه گران زمان شاه را بخشیده بودیم و آرزوی باریدن نور به قبر پدر تاجدار می کردیم؛ حالا چطور شده نمی تونیم دولت انگلیس را بعد از پنجاه و هفت سال ببخشیم؟ چطور شده نمی تونیم افکار دائی جان ناپلئونی را از سرمون بیرون کنیم؟ یک اتفاقی بود تو تاریخ افتاد تموم شد رفت پیِ کارش! ما چرا این قدر سمج و بد قلق‌یم و ول کن ماجرا نیستیم. یک کودتایی شد، یک عده از بهترین فرزندان این آب و خاک را گرفتند و تیرباران کردند و خلاص! تازه، چرا شرایط تاریخی را به یاد نمی آوریم که اگر این کار را نمی کردند، به جای انگلیس و امریکا، شوروی ها می آمدند کشور را هپولی می کردند. دست برداریم از این همه فکر و خیال بد. دوست شیم با دنیا. دوست شیم با اروپا. دوست شیم با انگلیس.

خدا بگم این سایت خودنویس را چه کار کنه که ویدئوی سخنگوی فارسی زبان وزارت امور خارجه ی انگلیس را لینک کرد و این فکرها را به سرِ ما انداخت. بهتر است شما اول این ویدئو را ببینید بعد ادامه می دهیم:

دیدید؟ پسندیدید؟ قبول می کنید که حق داشتم گول بخورم و به دامِ انگلیسیا بیفتم؟ والله دروغ چرا، با این چیزهایی که ایشان می گوید عجیب نیست آدم بخواهد به "آقا" خیانت بکند و طرف انگلیسیا را بگیرد...

اما کتاب هایی که من جلوی چشم ام دارم اصلا تشویق کننده نیست: تاریخ روابط سیاسی ایران و انگلیس محمود محمود در 8 جلد (چاپ جدیدش را نمی دانم چند جلد است)؛ کتاب های فریدون آدمیت؛ همین کتاب ارزشمندی که دوست عزیزم به من هدیه داده است و برای بارِ دوم دارم آن را مطالعه می کنم به نامِ "طلای سیاه یا بلای ایران" نوشته ی ابوالفضل لسانی...

می فرمایید دارم مرده چوب می زنم؟ کاه کهنه باد می دهم؟ رفته ام سراغ کتابی که آقای لسانی در سال 1329 نوشته؟ درست می فرمایید. پس بیاییم سراغ امروز، و مثلا تلویزیون بی بی سی. البته که بی بی سیِ امروز، بی بی سی دیروز نیست و همه چیز نو نوار و شیک و مدرن شده؛ درست است که جوانان وب لاگ نویس ایرانی روح تازه ای در کالبد این بنگاه قدیمی خبرپراکنی دمیده اند؛ ولی سیخ و کباب و نسوختن این و نسوختن آن و منافع این و منافع آن همان است که قبلا هم بود؛ تا کِی دوباره "بر آید بلند آفتاب"! (مراجعه شود به مقدمه ی کتاب انقلاب ایران به روایت رادیو بی بی سی، تالیف عبدالرضا هوشنگ مهدوی).

نه آقاجان. دُور ما را لطفا خط بکشید. ما مثل مش قاسم از شما می ترسیم. تا مش قاسم در یادها زنده است، ترس ما هم از انگلیسیا زنده است. "آقا" همین جوریش به ما می گوید جاسوس انگلیس؛ فقط مانده که از شما تعریف هم بکنیم. شما را به خیر و ما را به سلامت. بروم کتاب طلای سیاه یا بلای ایران را تمام کنم...

Posted by sokhan at 07:39 PM | Comments (0)

آیا سعید امامی فوت شده است؟

این مطلب در گویای من منتشر شده است.

سعید امامی یک موجود فضایی نبود. او در همین ایران ما به دنیا آمد، در همین ایران ما بزرگ شد، و در همین ایران ما مُرد. خدایش نیامرزد. او انسانی بود که آرام آرام، تبدیل به جانور شد؛ جانوری درّنده که ابایی از ریختن خون مخالفان خود نداشت.

آیا سعید امامی فوت شده است؟ آیا داروی نظافت کار خود را کرده و جهان از لوث وجود او پاک شده است؟ به گمان من نه! سعید امامی هم چنان زنده است. روح شیطانی او در بسیاری از آدم ها حلول کرده است. لابد فکر می کنید که چنین آدم هایی دور و بر شما نیستند اما اگر کمی دقت کنید سعید امامی های بالقوه ی زیادی را پیرامون خود می بینید. کسانی که اگر زمینه برای شان مهیا شود، تبدیل به سعید امامی های بالفعل خواهند شد.
emami1.jpg

در عالم اینترنت، دیدن سعید امامی های بالقوه آسان است. تعداد نه چندان کمی از آن ها را می توان در شبکه های اجتماعی مشاهده کرد. سعید امامی های اینترنتی فقط در صدد حذف اند؛ در صدد از میان برداشتن؛ در صدد خُرد کردن و نابود کردن. آن ها به حرف طرف مقابل توجهی ندارند. برای آن ها مخالف یعنی کسی که باید از بین برود. برای سعید امامی های اینترنتی نظر مخالف ابداً مهم نیست. آن ها اصلاً گوش نمی کنند. اگر برای آن ها دلیل بیاوری خود را خسته کرده ای. سعید امامی های اینترنتی فحاش اند؛ بد دهن اند؛ هتاک اند. اگر موقعیت پیدا کنند، زشت ترین و رکیک ترین الفاظ را به کار می برند.
emami2.jpg

نمونه می خواهید؟ به سایت بالاترین مراجعه کنید. در همین دو روز گذشته، ترور و مُثْله کردن دو نفر در دستور کار قرار گرفته است. نیک آهنگ کوثر و مسیح علی نژاد. سعید امامی های اینترنتی آن ها را می زنند و می کوبند و اگر دست شان برسد حذف می کنند. آن ها از آن چه نیک آهنگ می کشد و مسیح می نویسد متنفرند. توانایی مقابله قلمی با آن ها ندارند، می خواهند نیست و نابودشان کنند. برای آن ها پرونده می سازند. آن ها را افشا می کنند. مثل سعید امامی در اثنای بازجویی به آن ها فحش می دهند. آن ها را مسخره می کنند. آن ها را تحقیر می کنند. مثل سعید امامی از آن ها می خواهند که توبه کنند. از اختلاف نظر میان این دو نفر سوءاستفاده می کنند تا آن ها را به جان هم بیندازند و خود از نظاره ی این به جان هم افتادن لذت ببرند.

سعید امامی فوت نشده است. او زنده است. او همین نزدیکی ست. بد نیست به خودمان و رفتارمان هم نگاه کنیم. وقتی قلم به دست می گیریم و جماعتی را تحریک می کنیم تا به جان هنرپیشه ای جوان بیفتند؛ وقتی قلم به دست می گیریم و در ذهن مان سیبل ی می سازیم برای زدن؛ هدفی می سازیم برای نابود کردن و از میان برداشتن. بدتر از آن وقتی خطای ما آشکار می شود، وقتی دلیل ما برای نابود کردن طرف مقابل پوچ و باطل از آب در می آید، بر خطای خود هم چنان اصرار می ورزیم و عذرخواهی را کسر شأن می دانیم. مثل بازجویی که کلمه ی "پایلوت" را خلبان ترجمه می کند و یک جامعه شناس را به خاطر این کلمه زیر مشت و لگد می گیرد که جریان این خلبان از چه قرار است، و وقتی به او توضیح داده می شود که این کلمه در این متن به معنی خلبان نیست ویک نوع روش تحقیق تجربی ست، نه تنها شرمنده نمی شود بل‌که هم‌چنان بر خطای خود اصرار می ورزد که بگو ببینم جریان این خلبان چیست؟!

سعید امامی یک موجود فضایی نبود. کسی بود مثل خود ما. خطر سعید امامی شدن همیشه وجود دارد. مراقب خودمان باشیم!

Posted by sokhan at 07:35 PM | Comments (0)

کشکول خبری هفته (۱۳۶) از نصف شدن تفسير خبر آقای چالنگی تا نگاهی به کتاب زندگی و کارنامه مطبوعاتی ايرج افشار

برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.

در کشکول شماره ی ۱۳۶ می خوانيد:
- نصف شدن تفسير خبر آقای چالنگی
- شعر سبز محمد رضا شفيعی کدکنی
- آيت الله العظمی ها اين جوری قضاوت می کنند
- نگاهی به کتاب زندگی و کارنامه مطبوعاتی ايرج افشار

پيش از شروع:
از هفته ی پيش، وب لاگ "گويای من" آغاز به کار کرد. هر سايت جديدی که پا به عرصه ی اينترنت می گذارد، باعث خوشحالی و شعف است و هر سايت قديمی که از کار باز می ماند موجب تاسف و اندوه. در فضای یأس آلود کنونی تولد وب لاگی مانند گويای من برای طرفداران آزادی بيان شادی آفرين است. هر رسانه ای که بتواند عقايد نويسندگان مختلف را منعکس کند کمکی خواهد بود به دفع استبداد که نه تنها در نظام حکومتی بل در وجود تک تک ما ايرانيان لانه کرده است. آغاز به کار گويای من به همين لحاظ رويدادی ست خجسته و من به نوبه ی خود از مسئولان محترم گويا که زحمت طراحی و راه اندازی و اداره ی اين سايت را کشيدند تشکر می کنم. از اين پس سعی خواهم کرد، مطالب روز را در همان روز در گويای من منتشر کنم. تعداد مطالب سه يا چهار تا در هفته خواهد بود؛ گاه بيش و گاه کم. در اين جا نيز سعی خواهم کرد کارْ بساز بفروشی و سرسری نباشد و کيفيتی را که تا الان داشته حفظ کند. اين که چند درصد مطالب طنز و چند درصد جدی خواهد بود، نمی توانم پيش بينی کنم. خوشبختی ما اين است که موضوعات جدی در زمانه ی ما با طنز پهلو می زند و باعث تفريح می شود. کشکول را هم چند هفته ادامه می دهيم و ضرورت وجود آن را برای انتشار مطالبی که در قالب وب لاگ نمی گنجد می سنجيم. اگر ضرورتی به بقايش باشد، با نظر مسئولان خبرنامه آن را نگه می داريم. در غير اين صورت کل مطالب آن به گويای من منتقل خواهد شد.

نصف شدن تفسير خبر آقای چالنگی
"مدت زمان برنامه تفسير خبر به تصميم مديران صدای امريکا نصف شد"... «نقل به مضمون از صحبت های ميهمانان و مجری برنامه تفسير خبر»

آقا ابتدا از طرف خودم تسليت، و از طرف آيت الله خامنه ای، محمود احمدی نژاد، و ديگر سران حکومت عربی-اسلامی ايران که چشم ندارند آقايان نوری زاده و سازگارا را هر هفته در جعبه ی جادويی ببينند تبريک عرض می کنم. تبريک و تسليت هم خطاب به مديران صدای امريکاست که آقای چالنگی می فرمايند اگر صدای مان را به گوش شان برسانيم خواهند شنيد و واکنش نشان خواهند داد. خدمت آقای چالنگی عرض می کنم، مديران صدای امريکا بايد خيلی سخت دچار ثقل سامعه شده باشند که صدای ما را نمی شنوند. صدا ديگر چه جوری بايد باشد که بشنوند؟ وقتی تفسير خبر چهارشنبه شب های سابق، جمعه های فعلی، اين قدر دوست داشتنی بود که زنان خانه دار هم در ساعت های برنامه می نشستند و به آن نگاه می کردند، اين صدا را اگر مديران نشنوند، يا بايد کر باشند يا خودشان را به کری زده باشند. الحمدلله در امريکا سمعک يک وسيله رايج است و به نظر نمی رسد آزمايش های اُديومتری، ضعف غير قابل علاجی را نشان دهد. می ماند خود را به کری زدن که آن هم حکايت موقعی ست که آدم دارد با موبايل با خانم همسر صحبت می کند، ايشان از آدم چيزی می خواهد که دوست دارد داشته باشد و آدم به دلايلی –مثلا داشتن رابطه با زنی ديگر يا بی پولی و امثال اين ها- دوست ندارد که خانم همسر آن چيز را داشته باشد. در اين جا، صدا ديگر به گوش نمی رسد، و آقای همسر داد می زند الو! الو! صدا نمی آد. مرده شور ايرانسل را ببره با اين آنتن‌دهی‌ش!

در اين حالت اگر کسی که ناظر جريان است بيايد به خانم همسر بگويد شما دوباره و سه باره و چهار باره زنگ بزن، صدای تو را آقای همسر خواهد شنيد و واکنش نشان خواهد داد، کمی به شوخی و سرِ کار گذاشتن خانم همسر می ماند و نتيجه اش هم معمولا "نو ريسپانس تو پيجينگ" است.

باری، مديران محترم صدای امريکا! اگر صدای ما را می شنويد، و روی صدای ما پارازيت نيست، عرض می کنيم که ما برنامه ی آقای نوری زاده و آقای سازگارا و آقای چالنگی را دوست داريم. خيلی ها دوست دارند صحبت های متين تحليل گر با دانشی مثل دکتر نوری زاده را گوش کنند. الو! الو! صدا می‌آد؟ بله. عرض می کردم، شما همه چيز را رها کرده ايد، زورتان به برنامه ی جمعه شب های آقای چالنگی رسيده است؟ چرا نمی گذاريد ته ديگ به ايشان برسد و تا بر آمدن آفتاب از فراز الوند و توچال، سهند و سبلان برای ما آرزوی فردايی بهتر کنند؟ الو! الو! انگار خط رو خط افتاده! صداها قاطی شده! چی؟ دکتر هوشنگِ چی چی؟ احمدی؟ امير؟ آقا قطع کن. اشتباه گرفتی. با کی کار داری؟ با پرزيدنت اوباما؟! آن ور خط احمدی نژاد است؟! چرا پرت و پلا می گی؟ نه؟ کی؟ رحيمِ چی؟ اسفنديار؟ آقا من با مدير صدای امريکا دارم صحبت می کنم، گوشی را قطع کن. من؟ من کی هستم؟ دائی جان ناپلئون؟! شوخی می فرماييد؟ يعنی چه؟ آقا مزاحم نشو...

ملاحظه می فرماييد آقای چالنگی! خط های امريکا بدتر از خط های ايران روی هم می افتد و اتصالی می کند! آمديم با مديران صدای امريکا صحبت کنيم، خط روی خط وزارت امور خارجه امريکا افتاد و يک بابايی به نام هوشنگ نمی دانم چی چی می خواست با احمدی نژاد و پرزيدنت اوباما صحبت کند. به هر حال آن چه گفتنی بود را گفتيم. ببينيم مديران محترم که ما را خيلی خيلی دوست دارند و برای ما و حقوق بشر ما می ميرند چه جوابی خواهند داد! [راستی اين چرا به من گفت دائی جان ناپلئون؟!!!]

شعر سبز محمد رضا شفيعی کدکنی
به يادداشت های پيشين و بر زمين مانده ام نگاه می کردم. در مسوده ای به شعری از استاد شفيعی کدکنی اشاره کرده بودم که آن را بعداً در يکی از کشکول ها بياورم. اگر چه کمی دير، اين شعر زيبا و پر مفهوم را که "آغاز و پايان" نام دارد برای تان می نويسم:
"ای خزان های خزنده، در عروق سبز باغ!
کاين چنين سرسبزی ما پايکوبان شماست
از تبارِ ديگريم و از بهارِ ديگريم
می شويم آغاز از آنجايی که پايانِ شماست"
«بخارا، شماره ۷۴، صفحه ی ۳۲»

اين شعر زيبا نياز به تفسير ندارد. اگر آن را چند بار با صدای بلند بخوانيم، تصويرش مثل تابلويی در ذهن مان نقش خواهد بست. بيت آخرش هم که گويای همه چيز است:
می شويم آغاز از آنجايی که پايانِ شماست!

آيت الله العظمی ها اين جوری قضاوت می کنند
بعضی وقت ها فکر می کنم در مملکت گل و بلبل ما سرنوشت مان به دست چه کسانی ست. يک اشتباه کافی ست تا گرفتار شويم. البته منظورم از اشتباه، اشتباه خودمان نيست، اشتباه ديگران است. مثلا شما داريد از شمال به طرف تهران می رانيد. در خط خودتان هم هستيد، سرعت تان هم مطابق تابلوی کنار جاده است. کمربند ايمنی تان را هم بسته ايد. مثل بچه ی آدم داريد می رانيد که يک دفعه ماشينی که شبيه ماشين شماست با سرعت خيلی زياد از شما سبقت می گيرد. در دل تان کلی فحش به جدّ و آباء راننده ی خطاکار می دهيد و می گوييد کاش پليس او را سر پيچ بعدی بگيرد و پدرش را در بياورد. از قضا به پيچ بعدی که می رسيد، يک پليس با تابلوی ايست وسط جاده ايستاده و منتظر است. ماشين خطاکار که ميان شما و پليس نيست. پس پليس منتظر کيست؟ منتظر شما! علامت می دهد که کنار بزنيد. کنار می زنيد. کمر بندتان را باز می کنيد که خم شويد کيف مدارک تان را برداريد. افسر در همين موقع سر می رسد و کارت ماشين و گواهينامه از شما می خواهد. شما تلاش می کنيد کمربند ايمنی تان را ببنديد؛ هول می شويد سوراخ کمربند را پيدا نمی کنيد. افسر با پوزخند به شما می گويد: کمربند هم که نبسته ای! خب راست می گويد. کمربند نبسته ايد! حالا از شما چه می خواهد؟ می گويد من سبقت شما را ديدم و به جناب سرهنگ هم که در ماشين نشسته [به جناب سرهنگ با دست اشاره می کند] گفتم که شما با چه سرعتی می رانديد و چطور جان سرنشينان اتومبيل خودتان و اتومبيل های ديگر را به خطر می انداختيد. شما احساس می کنيد زبان تان خشک شده و کف دهان تان چسبيده است. می خواهيد بگوييد اولا من نبودم، يکی ديگه بود، نمی توانيد [راستی آن يکی ديگه را انگار ديده بوديد که پيش از رسيدن به پيچ، کنار قهوه خانه نگه داشته. آره خودِ خودش بود]. می خواهيد بگوييد ثانياً من کمربند ايمنی ام را بسته بودم، اين جا باز کردم کيف ام را بردارم، نمی توانيد. افسر می گويد پياده شويد و برويد پهلوی جناب سرهنگ. جناب سرهنگ با روی ترش تمام اعمال زشت شما را پيش چشم تان می آورد. می خواهد گواهی نامه تان را ضبط کند. می خواهد شما را جريمه سنگين کند. در اين جا بچه تان به دادتان می رسد و بدو بدو می آيد می گويد بابا من فيلم ماشينی را که از کنار ما گذشت برداشتم. مامان گفت به اين آقا پليسه نشون بدم. خلاصه جناب سرهنگ فيلم را که می بيند متوجه اشتباه افسر و خودش می شود و از شما عذر خواهی می کند. البته شما فکر می کنيد که يک آدم نابود شده هستيد و به خودتان می گوييد عجب مملکتی داريم. ببين کارِ ما دست چه کسانی ست...

حالا اين داستان مهيج و پليسی را گفتم که يک موضوع ديگر را برای تان بنويسم. موضوعی که در شماره ی ۴ مجله ی مهرنامه منتشر شده و بسيار خواندنی ست. بعد از آن که آن را خوانديد شما هم مثل راننده ی فرضی ما خواهيد گفت، عجب مملکتی داريم. ببين کارِ ما دست چه کسانی ست:
mehrnaameh.gif

نگاهی به کتاب زندگی و کارنامه مطبوعاتی ايرج افشار
پيش از آن که کتاب "ايرانشناس مجله نگار" را در دست بگيرم، فکر می کردم تصوير کاملی از خدمات علمی و فرهنگی استاد ايرج افشار در ذهن دارم. فکرم اشتباه بود و من با ورق زدن کتاب و مطالعه مطالب آن متوجه شدم که آن چه از استاد ارجمندمان می دانستم بسيار ناچيز و در حدّ صفر بوده است.

پيش از آن که به معرفی اين کتاب بپردازم، بايد به نکته ای اشاره کنم. برخی نام ها، برای بزرگ شدن، نياز به تيتر و لقب دارند. هستند اهل علم و دانشی که اگر در مقابل اسم شان، دکتر و مهندس و دانشمند محترم و غيره نگذاريم، شخصيت علمی شان کامل نخواهد شد و شأن و منزلت لازم را نخواهند يافت. اما معدود دانشمندانی هم هستند که اگر در مقابل نام شان دکتر و مهندس و دانشمند محترم قرار دهيم، از ارزش و وجهه ی نام شان کاسته خواهد شد! به عبارتی تيتر و لقب نه تنها به آن ها چيزی اضافه نخواهد کرد، بل که از شأن و منزلت شان خواهد کاست. درست مانند اين است که شما به کسی که مقام سپهبدی دارد بگوييد جناب سروان! در عالم علم و ادب ايران‌زمين هستند دانشمندانی که نام شان در خود همه تيترها و لقب ها را حمل می کند. ايرج افشار يکی از اين دانشمندان است که گذاشتن تيتر و لقب در مقابل نام اش چيزی به مقام علمی اش اضافه نخواهد کرد. اين که من گاه از لفظ استاد در مقابل نام ايشان استفاده می کنم، به خاطر چيزهايی ست که به عنوان خواننده از کتاب های ايشان آموخته ام نه تعيين مرتبه ای که به مراتب بالاتر از آن است. امروز هم که به قول ايشان دانشگاه های قارچی در هر سو می رويد (بخارای شماره ی ۷۶ صفحه ی ۸۳) و لفظ استاد از دهان مردم نمی افتد، همان بِه که به ايرج افشار بسنده کنيم.
irajAfshaar.jpg

با ورق زدن کتاب ۱۲۰۰ صفحه ای سيد فريد قاسمی متوجه کار دشواری که ايشان به انجام رسانده است می شويم. تاليف کتابی چنين مفصل و پر مايه نيازمند مهارت و دانشی ست که در آقای قاسمی به عنوان متخصص تاريخ مطبوعات سراغ داريم.

کتاب "ايرانشناس مجله نگار" کتابی نيست که به دَردِ هر کسی بخورد. بخش بزرگی از اين کتاب به فهرست مطالبی که ايرج افشار در مجلات و نشريات گوناگون نوشته است يا فهرست مطالب نشرياتی که ايشان آن ها را مديريت کرده است اختصاص دارد که بيشتر به کار اهل تحقيق می آيد. به طور مثال در صفحات ۱۶۲ تا ۴۸۶، فهرست کامل دوره ی بيست و يک ساله راهنمای کتاب درج شده است.

بد نيست در همين جا انتقادی را مطرح کنم. من شخصا مخالف به کار بردن حروف ريز در چاپ کتاب هستم. با اين حال برخی کتب مانند دائرةالمعارف ها و فرهنگ ها بايد با حروف ريز منتشر بشوند. آقای قاسمی يا ناشر کتاب می توانستند فهرست هايی را که در خلال کتاب آورده اند، يا به صورت پيوست جداگانه، يا با حروف ريزتر منتشر کنند که هم صفحات کتاب را کم تر می کرد، و هم مطالبِ غير فهرست در ميان فهرست ها گم نمی شد.

شرح زندگی و خدمات علمی ايرج افشار بسيار خواندنی و آموزنده است. دامنه ی فعاليت های فرهنگی ايشان آن قدر وسيع است که انسان از انجام آن ها در شگفت می ماند. تعداد مطالب و مقالات و کتب ايشان نشان دهنده ی عظمت کار ايشان است. در طول کتاب با صفات و خصائلی از ايشان آشنا می شويم که تا پيش از اين اطلاعی از آن ها نداشته ايم. از صفحه ی ۱۱۰۸ تا پايان کتاب، اختصاص به عکس ها و تصاويری دارد که پيش از اين کم تر ديده شده و يا اصلا ديده نشده است.

در سرآغاز کتاب می خوانيم: "ايرج افشار بزرگمردی با کارنامه ی درخشان است که نام بلندآوازه ای در جهانِ ايران‌شناسی و دنيای زبان فارسی دارد. او، کتابدار کتابشناس، تصحيح گر کاشف، نسخه شناس متن پژوه، سندپرداز مرجع نويس، گنجور مجموعه ساز، فهرستنگار دانش شناس، تاريخ نگار احياگر، سامانده نهادساز، نادره يار نامه نگار، شناساننده ی کمياب و ناياب، مُعرف کمنام و گمنام، منبع خاورشناسان، همنشين دانشوران، معاشر مشاهير، وارسته ی ناوابسته، دلسوخته ی ژرف انديش، جهانگرد ايران نورد، و گذشته پژوه آينده نگری است که يادگارهای ماندگاری در عرصه ی مطبوعات، کتاب و کتابخانه پديد آورد...".
از اين فشرده تر و جامع تر نمی توان ايرج افشار را توصيف کرد. تمام اين صفات در نام ايشان خلاصه شده است. نام ايرج افشار به ياد آورنده ی تمام اين مشخصات است. آقای سيد فريد قاسمی اين مشخصات را در طول کتاب گرانسنگ خود به خوبی تصوير کرده است.

کتاب ايرانشناس مجله نگار، چاپ و صحافی پاکيزه ای دارد. قيمت چاپ نخست آن که همين امسال در تيراژ ۲۲۰۰ نسخه منتشر شده، ۳۵۰۰۰ تومان است.

Posted by sokhan at 07:26 PM | Comments (1)

در باب روزنامه‌نگاری حزبی (۲)

این مطلب در خودنویس منتشر شده است.

وابستگی واستقلالِ رسانه امری نسبی‌ست. این نسبت فضایی را به وجود می‌آورد که روزنامه‌نگار در محدوده‌ی آن کار می‌کند. در ابتدا امر «خبر» را از «تحلیل و نقد و نظر» جدا می‌کنیم و دومی را در نظر می‌گیریم. در یک نشریه‌ی کمونیستی (مثلاً نامه مردم حزب توده، یا کار سازمان فدائیان خلق)، فضایی که در اختیار نویسنده قرار می‌گیرد بسیار محدود است و مثلاً نمی‌توان انتظار داشت که نویسنده‌ی طرفدار سرمایه‌داری، تحلیل و نقد و نظر خود را در چنین نشریه‌ای بنویسد. اگر بنویسد، دیگر آن نشریه نشریه‌ی کمونیستی نخواهد بود. اما فضا در نشریه‌ای که خطوط قرمزش حقوق بشر است، بسیار باز و گسترده است. در چنین نشریه‌ای دستِ کسانی که ضدِّ حقوق بشر هستند بسته است و اجازه‌ی نشر مطالب‌شان را ندارند. اگر انتخاب مطلب برای انتشار در مثال اول به لحاظ محدود بودن آسان است، انتخاب مطلب در مثال دوم به لحاظ گستردگی بسیار دشوار است چرا که نویسنده‌ی ضدِّ حقوق بشر، الزاماً به گونه‌ای نمی‌نویسد که فکر و عقیده‌اش آشکارا نمود پیدا کند و در چنین حالتی مانع شدن از انتشار مطلب به فقدان آزادی و دیکتاتوری رسانه‌ای تعبیر خواهد شد، که می‌تواند گم‌راه‌کننده باشد. در مواجهه با چنین موردی بهترین روش برای تعیین مرز، همان است که در کشورهای آزادِ اروپای غربی اِعمال می‌شود و می‌توان از آن‌ها به‌رغم ضعف‌هایی که در کار عملی خود دارند آموخت و روش‌های‌شان را به‌کار بُرد. اما در زمینه‌ی خبر، نه در مثال اول و نه در مثال دوم، الزامی به تحریف و دروغ‌گویی نیست، چرا که دست رسانه برای عدم انتشار خبر باز است. به عبارتی اگر خبری بابِ طبع رسانه نباشد می‌تواند در قبال آن سکوت کند (مثلاً برخی از رسانه‌های سبز الزامی به پخش مُفَصَّلِ خبر و نوار ویدئوی سخن‌رانیِ سیّد حسن نصرالله در مورد عرب بودن رهبر سابق و رهبر فعلی حکومت اسلامی ندیدند و البته خبر را تحریف هم نکردند).

این روش در جوامع بسته و دورانی که تعداد رسانه‌ها اندک بود، می‌توانست به طور موثری مورد استفاده قرار گیرد –چنان که در کشوری مثل کره شمالی، مردم هنوز هم در بی‌اطلاعی کامل به سر می‌برند- ولی در جوامعی که پای رسانه‌های مدرن به رغم خواست و اراده و فشارِ حکومت‌ها باز شده، نمی‌توان از کنار خبرها به آسانی گذشت (چنان که رسانه‌های سبزِ سابق‌الذکر بعد از چند روز و به خاطر فشار پنهان سایر رسانه‌ها ناچار به درج خبر و تحلیل آن شدند). در چنین جوامعی تحریفِ خبر و یا خنثی کردن آن با تغییر اجزا یا کلیات مرسوم است (کاری که امروز روزنامه‌ی کیهان و یا سایت رجانیوز با اخبار می‌کنند ترکیبی از چشم بستن بر خبر و تحریف آن است).

اما برگردیم به نشریات و رسانه‌های سبز و منتقدِ سبز که بحث ما بیش‌تر ناظر به شیوه‌ی عمل آن‌هاست و تغییر مثبت در روش‌های آن‌ها می‌تواند به گسترش فرهنگ دمکراسی بینجامد. این که جامعه‌ی ایرانی جامعه‌ای به لحاظ فرهنگی ناهمگون و پیچیده است امری‌ست روشن و واضح که به عنوان صورت مسئله‌ای غامض پیشِ روی ماست و باید با این واقعیت –چه از نظر ما خوب، چه از نظر ما بد- روبه‌رو شویم.

این ناهمگونی و پیچیدگی باعث می‌شود ما در بسیاری زمینه‌ها سراغ «ایرانی‌سازی» برخی کارها که ریشه در فرهنگ غرب و کشورهای مغرب‌زمین دارند برویم. نمی‌توان در این مطلب کوتاه وارد جزئیات شد، و ناچاریم بدون بحث و استدلال نتیجه‌گیری کنیم. به گمان من تغییر در اصولی که ماهیّتِ امری را تغییر می‌دهد به اسم ایرانی‌سازی جایز نیست و جز خراب‌کاری و اتلاف وقت و سرمایه حاصلی برای ما نخواهد داشت. شاید تغییراتی متناسب با فرهنگِ ایرانیِ ما در روبنا امکان‌پذیر و لازم باشد ولی امور زیربنایی را نمی‌توان به دل‌خواه و به بهانه‌ی شرایط خاص تغییر داد. مثلاً حقوق بشر، حقوق بشری‌ست که مفاد آن در غرب تدوین شده. این‌که عده‌ای بیایند حقوق بشر اسلامی برای ما بنویسند، این نقض حقوق بشر اولیه و اصلی خواهد بود. رسانه، روزنامه، رادیو، تلویزیون، سایت، و هر وسیله‌ی منتقل‌کننده‌ی خبر و تحلیل و نقد و نظر اصولی دارد که پایه‌گذاران آن‌ها با تجربه و آزمون و خطاهای بی‌شمار به آن‌ها دست یافته‌اند. این‌که اهل رسانه‌ی ما بخواهند، اصولی ایرانی به وجود آورند و چرخ را از نو اختراع کنند، جز اتلاف وقت و سرمایه نتیجه‌ای نخواهد داشت.

رسانه‌های سبز ما، که برخلافِ رسانه‌های حزبی، باید فضای گسترده‌تری را برای خبر نگاران و خبر گزاران و نویسندگانِ تحلیل و نقد و نظر در نظر بگیرند امروز محل تجربه‌ی دمکراسی هستند. در چنین نشریاتی بدون در نظر گرفتن میل این و آن، یا واکنش طرفداران و مخالفان، یا عکس‌العمل هواداران و منتقدان، بدون مقدس کردن و بالا بردن رهبران جنبش و دور نگه داشتن آن‌ها از تحلیل‌ها و نقدها و نظرها، باید میان اخبار و مطالب موافق و مخالف تعادل ایجاد کرد. البته این حق هر رسانه‌ای‌ست که «بیش‌تر» ناشرِ اخبار و مطالب نزدیک به مرام خود باشد، اما اگر هدف، حزبی و محدود به گروهی خاص نیست، و باز اگر هدف جذب هر چه بیش‌ترِ طرفداران آزادی و حقوق بشر است، پس باید وزن دو کفه‌ی ترازو اختلاف زیادی با هم نداشته باشد.

در این‌جا به بحث کلیدی بی‌طرفی می‌رسیم. اگر بی‌طرف نیستیم –که نیستیم، مثلاً طرف‌دارِ حقوق بشریم-، و اگر نمی‌توانیم در کار رسانه‌ای خود بی‌طرفی را به‌طور کامل رعایت کنیم، ناچاریم دو کار را به‌رغم این عدم امکان و تمایل انجام دهیم: یک- به عنوان خبر نگار یا خبر گزار، اخبار را تمام و کمال و بدون تحریف برای انتشار آماده کنیم. انتشار آن به سردبیر و خط مشی رسانه بستگی خواهد داشت. دو- به عنوان مسئول انتخاب خبر و مطلب برای انتشار در رسانه، با «انصاف» عمل کنیم. حتماً جا یی به دیدگاه‌های مخالف و منتقد بدهیم. میزانِ آزادی‌خواهیِ ما و رسانه‌ای که ما نماینده‌اش هستیم، نسبت به اندازه‌ی این «جا» سنجیده خواهد شد. هر چه این «جا» وسیع‌تر باشد، نشان‌دهنده‌ی آزادی خواهیِ بیش‌ترِ ماست. هر چه این «جا» تنگ‌تر باشد، نشان‌دهنده‌ی استبداد فکری ماست.

خودنویس در طول یک سال فعالیت خود نشان داده است که فضایی آزاد و چهارچوبی بس گسترده در اختیار خبرنگاران و نویسندگان مطالب تحلیلی و انتقادی قرار دارد. به عبارتی حذف در این رسانه، حداقلی و امکان نشر افکار و اخبار، حداکثری‌ست. این نه تنها به خط مشی رسانه، که به شیوه‌ی تفکر بنیان‌گذار و مدیر این رسانه هم بستگی دارد. این خواستی‌ست که در حال اجرا و پیاده شدن است، و موانع و سنگ‌اندازی‌ها نتوانسته است جلوی آن را بگیرد. نه سکوت و بی‌اعتنایی برخی نویسندگانِ صاحب‌نام در قبال این رسانه، نه پیش کشیدن مسائل نامربوطی مثل التزام به ولایت فقیه در دوره‌ای از فعالیت سیاسی و مطبوعاتی مدیر رسانه، نه افشای بچگانه‌ی عذرخواهی از مصباح یزدی در زمانی که شمشیر خون‌چکانِ حکومت در حال فرود آمدن بر گردن نیک آهنگ کوثر بود، و نه برخوردهای ناجوانمردانه‌ای که با ایشان در بخش نظرهای برخی سایت‌ها می‌شود نتوانسته است، نگاه باز و انتقادی ایشان و سایت خودنویس را به «همه‌ی گروه‌های سیاسی و فکری و همه‌ی شخصیت‌ها» تغییر دهد که باعث خوشحالی‌ست. خودنویس با شیوه‌ی عمل خود، خواه ناخواه بر روی سایر رسانه‌ها تاثیر مثبت خواهد گذاشت. امیدواریم دوستان صاحب فکر و نظر از این رسانه‌ی آزاد به خوبی استفاده کنند.

Posted by sokhan at 07:22 PM | Comments (0)

November 22, 2010

دیزی

dizi2.jpg

Posted by sokhan at 06:15 PM | Comments (0)

November 14, 2010

شعر سبز محمد رضا شفيعی کدکنی

shafii kadkani.jpg

به يادداشت های پيشين و بر زمين مانده ام نگاه می کردم. در مسوده ای به شعری از استاد شفيعی کدکنی اشاره کرده بودم که آن را بعداً در يکی از کشکول ها بياورم. اگر چه کمی دير، اين شعر زيبا و پر مفهوم را که "آغاز و پايان" نام دارد برای تان می نويسم:
"ای خزان های خزنده، در عروق سبز باغ!
کاين چنين سرسبزی ما پايکوبان شماست
از تبارِ ديگريم و از بهارِ ديگريم
می شويم آغاز از آنجايی که پايانِ شماست
"
«بخارا، شماره ۷۴، صفحه ی ۳۲»

اين شعر زيبا نياز به تفسير ندارد. اگر آن را چند بار با صدای بلند بخوانيم، تصويرش مثل تابلويی در ذهن مان نقش خواهد بست. بيت آخرش هم که گويای همه چيز است:
می شويم آغاز از آنجايی که پايانِ شماست!

***

این بخش از کشکول را دوست نادیده خانم هدیه زحمت کشیدند در فیس بوک گذاشتند که من آن را عینا در همین جا منتشر می کنم.

Posted by sokhan at 07:11 PM | Comments (1)

حکومت مرا کشت، تو لیلا را! فرق‌تان چیست؟

leila otaadi.jpg

این مطلب در گویای من منتشر شده است.

"فیلم پایان‌نامه با موضوع جنگ نرم و حوادث بعد از انتخابات به تهیه‌کنندگی روح‌الله شمقدری و کارگردانی حامد کلاهداری جلوی دوربین رفت. موضوع فیلم درباره استاد دانشگاهی است که دارای فعالیت‌های جاسوسی و ارتباط با بیگانه است و 4 دانشجویی که با این استاد پایان‌نامه دارند. این پایان‌نامه بهانه‌ای می‌شود برای ورود این دانشجویان به دنیای پرخطر سیاست. لیلا اوتادی در نقش ندا آقاسلطان در این فیلم نقش‌آفرینی می‌کند..." «کافه سینما»

***

"نه قرار است فیلمی درباره ندا آقاسلطان ساخته شود، نه لیلا اوتادی نقش او را بازی می کند..." «خبر آنلاین»

روی کاناپه نشسته بودم و زُل زده بودم به صفحه ی فیس بوکِ "من از لیلا اوتادی متنفرم". قبل اش در بالاترین دیده بودم که نوشته اند لیلا اوتادی فاحشه سیاسی ست. در جای دیگر هم دیده بودم که باید خدمت لیلا اوتادی رسیده شود تا دیگر کسی جرئت نکند به کشته شدگان جنبش سبز و پیش از همه ندا اهانت بکند. می دیدم میزان هیجان و نفرت از اوتادی چقدر زود بالا می رود و به تعداد "لایک"زنندگانِ "من از لیلا اوتادی متنفرم" دم به دم افزوده می شود. در پنجره ی بغلی خبر آمد که سایت لیلا اوتادی هک شده است.

به خودم گفتم سوژه جور شد؛ بعد گفتم بیکاری مَرد؟! مگر دیوانه شده ای؟ می خواهی خودت را با هواداران میرحسین درگیر کنی، بکن. می خواهی رو در روی طرفداران مهدی کروبی بایستی، بایست. اما این که بخواهی چیزی بنویسی که به دوستداران ندا بر بخورد، این دیگر خطرناک است. گریبان ات را می گیرند، با کلمه و جمله بلایی بر سرت می آورند بدتر از بلایی که بر سر لیلا آمد.

مدام هِی تصویر ندا جلوی چشم ام می آمد. یک نگاه به زندگی‌نامه ندا و لیلا انداختم دیدم ندا در سال 61 به دنیا آمده، لیلا در سال 62. هیچ کدام شان را هم که از قبل نمی شناسم. ندا را وقتی به خاک و خون افتاد شناختم، لیلا را هم وقتی در اینترنت به خاک و خونِ مجازی افتاد شناختم. چیزی که مرا ناراحت می کرد، این بود که هر دو کشته شدند: یکی با گلوله ی حکومت؛ دیگری با تیرهای نفرتی که در اینترنت به سوی اش پرتاب شد.

در این فکرها بودم که پلک هایم روی هم افتاد و به ناگهان نوری سفید فضای تاریک را روشن کرد. دیدم دختری زیبا، با چهره ای خندان و با نشاط، دارد به طرف من می آید. به خودم گفتم، ف.میم آخرش این قدر حرص و جوش خوردی که قلب ات توی خواب ایستاد و مُردی. این هم فرشته ای ست که آمده تو را با خودش به آن دنیا ببرد.

در این فکر بودم که چطور شد عزرائیل و نکیر و منکر نیامدند سراغ ام و چرا مثل فیلم روح، آن دود سیاه مرا به طرف خودش نکشید (چون آقایان روحانیان ما را جهنمی می نامند خودمان هم باورمان شده که جهنمی هستیم و فرشته-مِرِشته سراغ ما نمی آید).

فرشته ی زیبا به من نزدیک شد، دیدم چهره اش آشناست. سلام کردم و از او پرسیدم کارم در آن دنیا تمام شد؟ شما چرا زحمت کشیدید؟ حضرت عزرائیل خودشان تشریف نیاوردند؟ نکیر و منکر مرا قابل ندانستند؟ دخترک خندید و گفت شما نمرده ای، داری خواب می بینی. گفتم عجب. چرا تا به حال چنین خوابی ندیده بودم. من شما را قبلا جایی ندیده ام؟ به نظرم خیلی آشنا می آیید. همدیگر را می شناسیم؟

- شما مرا خیلی دیده اید. در تلویزیون. در اینترنت. من ندا هستم. ندا آقا سلطان.

آقا در همان خواب احساس کردم برق 220 ولت به من وصل کرده اند. با صدایی لرزان دوباره سلام کردم و دوباره احوال پرسیدم و خلاصه صحبت مان گرم شد. ندا گفت: از شما می خواهم آن چیزی را که بهش فکر می کردید بنویسید.

گفتم: ندا جان ببخشید. درست است که به شما خیلی احترام می گذارم و نمی خواهم روی حرف تان حرف بزنم ولی مرا معذور دارید. این جماعت را می بینید که به قول طراحِ سایتِ "من از لیلا اوتادی متنفرم" با نرخِ 6.3 نفر در دقیقه، به جمع نفرت‌مندان پیوسته اند و در عرض ده ساعت و نیم، چهار هزار عضو گرفته اند؟ این ها مثل آن مردم آفریقایی که ریختند سر دزد بدبخت، دل و روده اش را بیرون کشیدند، می ریزند مرا تکه پاره می کنند.

- بکنند! شما کارت را بکن.

- می فرمایید چه بنویسم؟

- بنویس، آدم کشی، شخصیت کشی، شکنجه کردن جسمی و روحی، توهین و فحاشی، آبرو بردن، رنجاندن انسان ها بد است؛ چه به وسیله ی حکومت استبدادی باشد، چه به وسیله ی مردم به ظاهر آزادی خواه. این آزادی خواهی عاقبت اش همان استبداد است. فرق من و لیلا چیست؟ به فرض که او کار بدی بکند. از نظر حکومت اسلامی هم من کار بدی کردم که در خیابان بودم. آیا حکومت حق داشت مرا بکشد؟ گیرم لیلا از نظر دوستداران من کار بدی کرده است. آیا باید او را نیست و نابود کنند؟ این ها را بنویس.

- عرض کنم خدمت تان...

آمدم عرض کنم، دیدم ندا برگشت و با گام های آهسته از من دور شد؛ در نور محو شد؛ و نور تبدیل به تاریکی شد. من دوباره به خانه باز گشته بودم.

چشم که باز کردم دیدم حباب های رنگیِ "اسکرین سِیور" روی صفحه ی مانیتور بالا و پایین می روند. صفحه ی "وُرد" را باز کردم که صحبت های ندا را تا یادم نرفته بنویسم. نوشتم. به اینترنت وصل شدم. در بالاترین دیدم که لیلا اوتادی بازی اش در نقش ندا را تکذیب کرده. آهی بلند کشیدم. آیا نفرت‌مندان حالا "لایک" ها را "آنلایک" خواهند کرد و انگار نه انگار؟ آیا از لیلا عذر خواهند خواست؟ کسانی که کار او را از فاحشه گری جنسی هم بدتر خوانده بودند، حلالیت خواهند طلبید؟

حقیقت این است که ما هم می توانیم مثل آب خوردن آدم بکشیم. حتی یک دختر جوانِ بیست و هفت ساله را. می توانیم مثل آن تک تیر اندازِ نامرد به طرف قلب اش شلیک کنیم. اصلا هم برای مان مهم نیست که طرف گناهکار است یا نیست. همین که در خیابان ایستاده و ما او را می بینیم کافی ست که بگوییم گناه‌کار است. تعداد شلیک کنندگان هم کم نیست. دست کم در صفحه ی "نفرت" ده هزار نفری مشاهده می شوند.

چشمان ام را بستم. ندا را دیدم که به من لبخند می زند...

توضیح: داستان بالا، داستانی کاملا تخیلی و ساخته ی ذهن نویسنده است.

Posted by sokhan at 06:48 PM | Comments (1)

به ما چه که انگشت‌شان قطع شده!

این مطلب در گویای من منتشر شده است.

- حاج آقا می گویند در روستای "گاودانه علیرضا" در استان کهگیلویه و بویر احمد انگشت بچه های ما به خاطر نبودن پل و استفاده از وسیله ای که به کابل آویزان است و بچه ها با کشیدن آن از این طرف رودخانه به آن طرف رودخانه می روند قطع می شود. خیلی از بچه های این روستا انگشت ندارند. این خبرش؛ این هم ویدئو و عکس هایش:
aasib didegaan (2).jpg

aasib didegaan (1).jpg

aasib didegaan (3).jpg

aasib didegaan (4).jpg

aasib didegaan (5).jpg

aasib didegaan (6).jpg

aasib didegaan (7).jpg

aasib didegaan (8).jpg

- نظر جناب عالی در این مورد چیست و چه راه حلی پیشنهاد می کنید؟

- [حاج آقا با عصبانیت و ترش‌رویی] به شما پول می دن که از این سوال های احمقانه بپرسید؟! خب این بچه ها حواس شان را جمع کنند تا انگشت شان قطع نشود. یعنی چه که هر اتفاقی توی این مملکت می افتد آن را گردن حکومت می اندازید. به ما چه که انگشت چند نفر در اثر حواس پرتی خودشان قطع شده. همه ی مردم دنیا چشم شان به حکومت اسلامی و دولت آقای احمدی نژاد است، آن وقت شما با این سیاه نمایی ها می خواهی وجهه ی حکومت را خراب کنی. ضمنا شما اسم ات چیست؟

- [خبرنگار با تعجب] قربان من کورش ایراندوست هستم.

- خب از اسم و فامیل ات معلوم است چه کاره هستی. به نظرم شما جدّ اندر جدّ مشکل داری. خب. سوال بعدی ات را بپرس تا من در باره ی شما با دکتر رامین تماس بگیرم.

- قربان خیلی ببخشید. شما هر کار می خواهید بکنید بکنید، ولی لطفاً ما را با آقای رامین طرف نفرمایید. مگر ندیدید با آن مصاحبه‌گر رادیو چه جوری حرف زدند. اعصاب شان ضعیف است یک دفعه می زنند ما را ناکار می کنند، مادر پیرمان نان‌آورش را از دست می دهد. یک سوال دیگر می پرسم و رفع زحمت می کنم.

- [با بی اعتنایی] بپرس.

- کار پل سازی و خانه سازی در لبنان به کجا کشید؟

- [گل از گل حاج آقا می شکفد] خب. این شد یک سوال درست و حسابی. سعی می کنم خطای شما را در مورد سیاه نمایی قبلی فراموش کنم. عرض کنم، ما حقیقتا حاضر نیستیم مردم شریف لبنان یک لحظه هم خاطرشان مکدر شود. برای همین دستور دادیم بودجه ای به آن ها اختصاص داده شود و خیلی سریع برای شان خانه، جاده، پل ساخته شود. بمیرم برای آن لبنانی مظلوم که با بمب و گلوله ی رژیم اشغال‌گر قدس خانه خراب شد [به حالت تباکی دو انگشت اش را بر بالای بینی می گذارد و حالت هق هق به خود می گیرد]. شما نمی دانید چقدر حزب الله لبنان به خاطر نبودن پل دچار مشقت شده بود و مجبور بود از کنار گذر عبور کند. ما واحدهای مهندسی خودمان را با تمام تجهیزات روانه لبنان کردیم تا مردم شریف آن جا را از این همه ناراحتی و رنج خلاص کنیم. من فیلم اش را این جا روی رایانه ام دارم. بیایید خودتان ببینید. این هم سی.دی کامل اش [سی.دی را به خبرنگار می دهد]. ببینید چقدر ما خوب و سریع کار می کنیم. نگذاشتیم آب در دل لبنانی ها تکان بخورد. بفرمایید:

خُب. جواب سوال های‌تان را گرفتید؟ اگر می خواهید بیشتر توضیح بدهم [لبخندی حاکی از رضایت بر لبان اش نقش می بندد].

- نه. خیلی ممنون. نیازی به توضیح بیش‌تر نیست. جواب سوال هایم را گرفتم. دست شما درد نکند. مؤید باشید.

- شما هم همین طور. به شما توصیه می کنم نگذارید ضد انقلاب با سیاه نمایی شما را تحت تاثیر قرار دهد.

- مطمئن باشید با توضیحاتی که شما دادید و روشن‌گری هایی که فرمودید، من اصلا تحت تاثیر سیاه نمایی های ضدانقلاب قرار نخواهم گرفت. حاج آقا اگر فیلم های دیگری هم مثل این دارید، به من بدهید تا دیگران را روشن کنم. قربان شما. مرحمت زیاد [خبرنگار موقع خروج از اتاق حاج آقا، ابروهایش را به علامت بدجنسی دو سه بار بالا می اندازد و لبخندی فاتحانه بر لبان اش نقش می بندد]...

Posted by sokhan at 06:35 PM | Comments (0)

گوگوش و پرنده‌هایش

این مطلب در گویای من منتشر شده است.

به هر که می گویم "یک تلویزیون جدید آمده؛ فرکانس اش را یادداشت کن"، می بینم میلی ندارد و با آهان و اوهون و گفتن این که کاغذْ قلم دَمِ دست اش نیست، می خواهد از زیر یادداشت کردن فرکانس در برود. نه که سلیقه ی مرا می دانند، فکر می کنند، این تلویزیون جدید یک چیزی شبیه به یورونیوز یا بی‌بی‌سی‌ست و برنامه ی این ها هم یا در باره ی فوران آتشفشان در اندونزی ست، یا درگیری های نظامی و کشت و کشتار در خاورمیانه.

اما وقتی می گویم این تلویزیون، تلویزیونِ گوگوش است و گوگوش در آن برنامه دارد، طرف با تعجب و خوشحالی می گوید "جدی می گی؟!" و فوراً قلم و کاغذ برای یادداشت کردن فرکانس آماده می شود. اگر هم نحوه ی "ست‌آپ" ریسیور را نداند، یک ساعت تمام از من سوال می کند که کدام منو را انتخاب کند و کدام دکمه را بزند تا بالاخره تصویر گوگوش روی صفحه ی تلویزیون ظاهر شود.

می گویم تلویزیون گوگوش، و راست اش نمی دانم صاحب این تلویزیون کیست، ولی خب، وقتی اسم تلویزیونْ "من و تو" باشد و گوگوش هم در آن به بچه های علاقمند به خوانندگی آوازخواندن یاد بدهد، تلویزیون می شود تلویزیونِ گوگوش، حالا هر که هر اسم دیگری می خواهد روی‌اش بگذارد، بگذارد. آن چه که در بالا نوشتم، نشان دهنده ی علاقه ی بسیار زیاد مردم به گوگوش است و این عجیب نیست، چرا که گوگوش در دل اکثر ما ایرانیان با ترانه ها و هنرش جا دارد...

***

گوگوش در کاباره ی میامی برنامه داشت؛ کاباره ای که موقع شروع آتراکسیون، سن اش بالا می رفت و خواننده ی اصلی آن که برنامه اش را آخر از همه اجرا می کرد شاه ماهی هنر ایران بود. در یکی از شب های اجرای برنامه، گوگوش در حال خواندن ترانه ی "جاده" بود که با احساس بسیار "جـــــــــــــاده" را به حالت کشیده گفت و خودش و ارکستر ساکت شدند تا دنباله ی آن را که "فریاد می زنه" بود بگوید، در فاصله ی سکوت، مردی که مست کرده بود و در بالکن نشسته بود، کلمه ای هم‌قافیه را با صدای بلند فریاد زد و به خیالِ خودش مزه ریخت. گوگوش بدون عکس‌العمل ترانه را به پایان رساند و صحنه را ترک کرد. ارکستر هم‌چنان مشغول نواختن بود و از گوگوش خبری نبود. لحظاتی بعد گوگوش از پله های سِن بالا آمد، و با اشاره ی دست به ارکستر دستور قطع نواختن داد. چند جمله گفت به این مضمون که این کاباره محلی خانوادگی ست و متاسفانه گاه افرادی در آن دست به اعمالی می زنند که شایسته ی این محیط نیست. من دستور دادم کسی را که وسط ترانه اخلال کرد [با انگشت، میز مرد مست را در بالکن نشان داد] به بیرون هدایت کنند. در این اثنا دو سه مرد گردن کلفت که سکیوریتی میامی بودند مشتری خطاکار را کشان کشان به بیرون از سالن بردند، و وقتی ما از کاباره خارج می شدیم، از پشت درِ دفتر صدای فریادهای مرد را می شنیدیم که معلوم نبود سکیوریتی چه بلایی بر سرش می آورد. شاید همان بلایی بر سر آن مرد آمد که بر سر بهروز وثوقی در آخرِ فیلم کندو آمد. والله اعلم...

***

این ها را نوشتم که در وهله ی اول بگویم کار گوگوش کاری ست بسیار زیبا. این که بهترین خواننده ی زن ایران و تک ستاره ی موسیقی پاپ، زیر بال و پر عده ای دختر و پسر مستعد را بگیرد و به آن ها پرواز کردن در آسمان هنر بیاموزد، شایسته ی تقدیر است. اما، دو چیز باید به این کار زیبا اضافه شود: یک، بعد از بال و پر دادن و یکی دو اجرا بر روی صحنه و تولیدِ یکی دو آلبوم، پرنده ها به امان خدا رها نشوند (چنان که پرنده های دیگری که در برنامه های مشابه در تلویزیون های ایرانی انتخاب شده اند، چنین سرنوشتی داشته اند). دو، محیط زشت و اگر اجازه داشته باشم بگویم کثیفِ بیزنس هنری، چه در رشته ی موسیقی، چه در رشته ی سینما، چه در ایران، چه در اروپا و امریکا، چه پیش از انقلاب، چه بعد از انقلاب، باتلاقی ست که اگر هنرمندِ جوان به انواع و اقسام حفاظ های فکری و شخصیتی مجهز نباشد، او را به درون خود می کشد و غرق می کند. گوگوش خود کم در این محیط آلوده آسیب ندیده است. گوگوش باید بچه ها را نه تنها از نظر هنری، بل که از نظر برخورد و رو به رو شدن با این محیط نیز آماده کند و لااقل هشدارهای لازم را بدهد.

برای گوگوش و بر و بچه های شرکت کننده در مسابقه آرزوی موفقیت می کنم. با هم به ترانه ی زیبایی که بچه ها به صورت دسته جمعی اجرا کرده اند گوش می کنیم:

Posted by sokhan at 06:28 PM | Comments (0)

تشکر از سید حسن نصرالله

این مطلب در گویای من منتشر شده است.

"موسس جمهوری اسلامی یک عربِ فرزندِ عرب است. رهبر امروز جمهوری اسلامی، امام خامنه ای یک سید قریشی از هاشم، فرزند رسول خدا، فرزند علی بن ابی طالب، فاطمه زهرا و همه عرب هستند." «خبرنامه گویا»

آی قربان دهنت سید حسن! چیزی را گفتی که سی سال است جز سلطنت طلب ها -که آن را با فحش و فضیحت بر زبان می آوردند- کس دیگری جرئت بر زبان آوردن اش را نداشت. این که می گویم کس دیگری جرئت نداشت، نه این که می ترسید، بل که به خاطر حفظ احترام آقایان بر زبان نمی آوَرْد. حالْ شما آمدی عدل حرف دلِ مردم را زدی. وقتی فلان فرزند عرب می خواست تخت جمشید را با خاک یک سان کند، یا فلان فرزند عرب می خواست ریشه ی شاهنامه را بخشکاند، یا فلان فرزند عرب می خواست نام خلیج فارس را خلیج اسلامی بگذارد، عده ای با حرص و عصبانیت می گفتند که این ها عرب اند و این کارها را به خاطر عرب بودن شان می خواهند بکنند، ما باور نمی کردیم. نه این که باور نمی کردیم، به خودمان می گفتیم بابا کسی که جدّ و آبائش هزار و دویست سیصد سال در ایران زندگی کرده باشد، و به زبان فارسی سخن بگوید، و شناسنامه ی ایرانی در جیب اش باشد، خب ایرانی است و عِرْق میهنی دارد ولی اشتباه می کردیم. شما درست گفتی سید حسن جان. این عرب های به ظاهر ایرانی چیزی که برای شان مهم نیست ایران است، تخت جمشید است، خلیج فارس است. مهم برای این عرب ها، فلسطین است، بیت المقدس است، لبنان است. وقتی آیت الله خامنه ای علنا بر می گردد در مخالفت با ایرانیتی که اسفندیار رحیم مشائی مطرح کرده سخن می گوید و اسلامیت را مهم تر از هر چیز می نامد، دیگر ما چرا این قدر استدلال می کنیم؟

حسن نصراللهاما سید حسن جان، حرفی زدی که کم تر کسی می توانست باور کند که از دهان کسی مثل تو با این صراحت بیرون بیاید، برای همین عده ای به شک افتادند. یکی از بی‌بی‌سی گفت صدا با تصویر سینک نیست، و مگر می شود سید حسن چنین چیزی بگوید؟ دیگری گفت، تا نوشته اش را به چشم نبینم باور نمی کنم. خب بحمدالله سایت المنار این مشکل را حل کرد و مکتوب سخنرانی ات را منتشر کرد. دمت گرم با این جمله ات که هر چند عربی نمی دانم ولی از شنیدن کلمات اش کلی کیف می کنم (و سلطنت طلب های دو آتشه هم حتما خیلی بیش از من کیف می کنند):

"مؤسس الجمهورية الإسلامية هو عربي ابن عربي ابن رسول الله محمد صلّى الله عليه وآله وسلّم، والمرشد الأعلى في الجمهورية الإسلامية اليوم سماحة الإمام السيد الخامنئي قَرَشِي هاشمي ابن رسول الله ابن علي ابن أبي طالب وفاطمة الزهراء وهؤلاء عرب." «سایت المنار»

این جمله عربی را حتما حفظ می کنم و هر جا مناسب باشد آن را تکرار می کنم.

یک جا هم که در همین سخنرانی از دولت های "خلیج" (یعنی خلیجِ بدونِ فارس) سخن گفتی. دم ات گرم. شما همین جوری سخنرانی کنی، شعار نه غزه نه لبنان، جانم فدای ایران، تبدیل می شود به هم غزه، هم لبنان، هر دو فدای ایران و مردمی که به طور تاریخی چشم دیدن اسرائیل را ندارند، می شوند دوست جان جانی و صمیمی اسرائیل. ببین کِی گفتم!

Posted by sokhan at 06:25 PM | Comments (1)

به نام خداوند خرد، انسان!

این مطلب در گویای من منتشر شده است.

هزار سال پیش وقتی ابوالقاسم فردوسی به این فکر افتاد که داستان شاهان و پهلوانان ایران را به نظم در آورد کارش را با این بیت آغاز کرد:

به نام خداوند جان و خِرَد / کزین برتر اندیشه بر نگذرد

فردوسی سخن اش را به نام خداوند خرد آغاز کرد چرا که در عصر سلطان محمود غزنوی و دوران تعصب های مذهبی به ارزش والای خرد پی برده بود. خردی که آفرینش‌گر بود و انسان‌ساز. او در ستایش خرد سرود و آن را ستود. همو بود که در آغاز کتاب اش این بیت پُر معنا را گفت که:

توانا بود هر که دانا بود / ز دانش دل پیر برنا بود

امروز، هزار سال بعد از فردوسی، آن چه در ایران ما زیر پای حکومت اسلامی لِه شده و لِه می شود، خرد و دانایی ست. از حکومتی که بنیادش بر بی خردی و جهل است انتظاری بیش از این نمی رود. اما ما، کسانی که در مکتب فردوسی بزرگ شده ایم و رشد یافته ایم، و پدران ما، لفظ خرد و دانایی را هم‌چون گوهری گران بها به خزانه ی ذهن ما سپرده اند، باید با سلاح آگاهی به جنگ بی خردی و جهالت برویم تا میراث باقی مانده از گذشتگان مان به تاراج نرود.

خداوند خرد و دانایی، انسان است. انسانی که در عصر ما پی به قدرت و ارزش این دو کلمه برده و مدام در حال آفرینش و خلاقیت است. انسانی که در زمینه های مختلف علمی و فرهنگی و هنری به سرعت در حال پیش‌رفت و اوج گرفتن است و حد فاصل جهان مهین تا جهان کهین را جولان گاه خود کرده است. والاترین کتب فلسفی و برجسته ترین آثار فکری و هنری به وسیله ی همین انسان آفریده می شود و روز به روز تکامل می یابد. در حکومت جهل اما، نه آفرینش و خلاقیت، که مرگِ تدریجی و در جا زدن، روشِ زندگی اغلب مردمان است که باید با کوشش اهل خرد تغییر کند.

***

در این بخش جدید که در خبرنامه ی گویا مشاهده می کنید، تلاش ما این خواهد بود که با سه چهار مطلب کوتاه هفتگی بخشی از وظیفه ی خود را در مقابله با مروجان جهل و نادانی انجام دهیم. خوشحال خواهیم شد اگر ما را از نظرات انتقادی خود مطلع فرمایید.

***

"وزیر ارتباطات: سرعت فعلی اینترنت برای کاربردهای علمی و فرهنگی جوابگو است، گلایه ها بیشتر برای کاربردهای تصویری است..." «ایرنا»

"وب به یک یگانگی جهان‌گسترِ خود به خودی رسیده و این من را به یاد روند تکامل سیستم عصبی حیوانات چند سلولی می اندازد. به یاد ایده ای افتادم که در رمان علمی تخیلی فرد هویل «ابر سیاه» خوانده بودم. ابر کذایی یک مسافر بین ستاره ای فراانسانی است که «سیستم عصبی»اش از واحدهایی تشکیل شده که به کمک پیام های رادیویی با هم ارتباط برقرار می کنند. اما چرا ما آن ابر را نه یک جامعه که یک موجود می دانیم؟ یک ارتباط دائمی چند طرفه به سرعت تمایزات را محو می کند. جامعه انسانی می تواند «یک نفر» باشد اگر بتواند ذهنیات هر شخص را از طریق ارتباط رادیویی مستقیم و پر سرعتِ مغز به مغز بخواند. من وقتی به آینده اینترنت می اندیشم نمی توانم به «ابر سیاه» فکر نکنم... من معتقدم اینترنت به ضرر دیکتاتورهاست. رژیم آپارتاید آفریقای جنوبی برای سرکوب مخالفان، تلویزیون را ممنوع کرده بود. حالا دیکتاتورها هم جلو اینترنت ایستاده اند. پس ما می توانیم امیدوار باشیم که اینترنت سریع تر، فراگیرتر و –مهم تر از همه- ارزان تر در آینده بتواند به سقوط آن دسته کلاهبرداران سیاسی منجر شود که سال هاست نابودی شان را انتظار می کشیم..." «ریچارد داوکینز، اینترنت و تکامل بشر، مجله مهرنامه، شماره 3، خرداد 1389، صفحه ی 46»

این به چی فکر می کند، آن به چی! یکی به فکر بستن راه اطلاعات و اطلاع رسانی است، دیگری به فکر ایجاد یک سیستمِ ارتباطیِ واحد میان انسان ها. یکی در حال ایجاد اختلال و سنگ اندازی وسط راه های ارتباطی ست، دیگری در حال افزایش پهنای شاهراه و سرعت بخشیدن به حرکت پالس های آگاهی. البته فاصله میان مغز وزیر ارتباطات ما با مغز ریچارد داوکینز از زمین تا آسمان است. تفاوت میان آن ها مثل تفاوت انسان تکامل نیافته عصر حجر با انسان تکامل یافته امروز است؛ پس انتظار و توقعی بیش از این نمی توان داشت.

اما چرا این وزیر حساسیت خاص دارد روی "کاربردهای تصویری"؟ آیا نگران دیده شدن بدن برهنه ی زنان نامحرم و به خطر افتادن اسلام است؟ یا نگران پورنوگرافی کودکان و سوءاستفاده ی جنسی از آن ها؟ این گونه "تصاویر" که همه جوره به صورت سی.دی و دی.وی.دی در نقاط مختلف ام القراء اسلام عرضه می شود و کسی هم از توزیع آن ها جلوگیری نمی کند. اگر غلط نکنم نظر وزیر باید معطوف به تصاویری مثل تصاویر زیر باشد. با هم نگاه می کنیم:

Posted by sokhan at 06:21 PM | Comments (0)

کشکول خبری هفته ۱۳۵ از فرمول منطقی دکتر عبدالکريم سروش تا آرامشی که آرامش دوستدار بر هم زد

برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.

در کشکول شماره ی ۱۳۵ می خوانيد:
- فرمول منطقی دکتر عبدالکريم سروش
- شکنجه گران آينده ی مملکت کجا تربيت می شوند؟
- پوزش و عذرخواهی از مربی انگليسی تيم ملی بيليارد
- وقتی قضای حاجت آدم هم کنترل می شود
- اين يک فيلم طنز نيست؛ اگر اعصاب قوی نداريد آن را نبينيد
- بيچاره قيصر
- نارنجکی که هادی خرسندی منفجر کرد
- يعقوب ليث دکتر ناصر انقطاع
- آرامشی که آرامش دوستدار بر هم زد

فرمول منطقی دکتر عبدالکريم سروش
"اديان عموما پشتوانه اخلاق اند. پس بنابراين سياست با دين هم يک رابطه ای دارد و اينکه عده ای اصراردارند بگويند دين از سياست جداست اشتباه می کنند. دين از سياست جدا نيست – سياست با اخلاق رابطه دارد- اخلاق با دين رابطه دارد پس بنابراين سياست با دين رابطه دارد. يک همچين فرمول منطقی در اينجا هست. اين که ما می گوئيم رابطه دارد، واقعا رابطه دارد يعنی اخلاق يک جامعه و دينی که آن اخلاق را به جامعه می دهد، بر سياست اش تأثير می‌گذارد... من ديدم در مطبوعات به خصوص در مطبوعات خارج از کشور، اينترنت، سايتهای مختلف – بحث بر سر سکولاريسم است: جامعه آينده بايد سکولار بشود - دين بايد از سياست جدا شود، معمولا هم بحثهای ساده نگرانه (سکولاريسم يک بحث فلسفی مشکل است. صرف "دين از سياست جداست" مشکل را حل نمی کند.) - مسئله را خيلی ساده می گيرند: حالا ساده باشد يا نباشد، آيا واقعا مسئله ما اين است؟ ما اگر از اين نقطه آغاز کنيم، می توانيم گره ها را باز کنيم؟ ام المشکلات ما اين است؟ حکومت اعلان کند ما ديگر کاری به دين نداريم و قوانين فقهی را اجرا نکنيم، مسائل ما حل می شود؟ ما می توانيم استبداد سکولار داشته باشيم –يکی بيايد استبداد بورزد دينی هم نباشد- چه اشکالی دارد؟ نه اينها نيست – نمی گويم اينها هيچ نيست ولی اينها نقطه آغاز ما نيست. و اگر از اين راه ها برويم داريم بی راهه می رويم. جامعه ديندار خودمان را بر می انگيزيم و آشفته می کنيم." «دکتر عبدالکريم سروش، جرس»

از دکتر بعيد است که سال ها در خارج زندگی کرده و موضوع نهادينه کردن اخلاق را در آن جا به چشم خود ديده و باز چنين می نويسد. خيلی از ما مانند دکتر در خارج زندگی کرده ايم و با رفتار و اخلاق غربی از نزديک آشنا شده ايم. اين که غيرت ايرانی ما اجازه نمی دهد خودمان را زير ضرب ببريم يک موضوع، با موضوع ديگر که تحسين رفتار و اخلاق فرنگی هاست چه بايد بکنيم.

اخلاق، سطوح مختلف دارد. يک سطح اش اخلاق اجتماعی ست که در مقابل نگاهِ همه ی شاهدانِ منصف است. باور نمی کنم دکتر اخلاق اجتماعی مردم اروپا و آمريکا را نديده باشد و آن را با اخلاق اجتماعی ما ايرانيان مقايسه نکرده باشد و زشت و زيبای اين دو را نسنجيده باشد. بعد مانند يک فيلسوف يا اهل تفکر به ريشه اين تفاوت و زشت و زيباها نينديشيده باشد. حتما ديده و حتما انديشيده و حتما به نتيجه رسيده. پس اين سخنان چيست؟ و منشاء اش کجاست؟

دکتر رابطه اخلاق و دين و سياست را در يک فرمول منطقی می گنجاند و نتيجه گيری می کند. او نيک می داند که نه اخلاق "الف" است و نه دين "ب" و نه سياست "پ"، نه ربط دادن اين ها با هم و نتيجه گرفتن صحيح است. مسئله ای که دکتر طرح می کند اجزائش جا به جا شده است و مثلا جدايی دين از حکومت را جدايی دين از سياست می نامد که مقوله ای ديگر است. بعضی حرف ها را هم در دهان طرفداران سکولاريسم می گذارد که درست نيست، مثلا کسی نگفته است و نمی گويد با جدا شدن دين از حکومت مشکلات سياسی و اجتماعی کاملا حل خواهد شد؛ کسی نگفته است و نمی گويد دين از حکومت به يک اشاره جدا می شود و آن بر اين و اين بر آن تاثير نمی گذارد. طرفداران سکولاريسم می خواهند دين در حکومت و قانون گذاری و قضا دخالت نکند و در اداره ی مملکت که امری فنی ست نقشی نداشته باشد. اشکالات مطلب دکتر سروش آن قدر زياد است که حتی طرح آن ها در يک بند کشکول نمی گنجد.

همه ی ما، بدون استثنا، وقتی پا به يک کشور اروپای شمالی می گذاريم بلافاصله حُسنِ رفتار و اخلاق اجتماعی مردم را در کوچه و خيابان می بينيم و لب به تحسين می گشاييم. بعد آن را با رفتار و اخلاق خودمان مقايسه می کنيم. به قول سيد جمال الدين اسدآبادی به غرب رفتم همه اسلام ديدم مسلمان نديدم به شرق رفتم همه مسلمان ديدم اسلام نديدم. اين رفتار و اخلاق را آيا مردم غرب از دين اخذ کرده اند؟ وقتی زنی دست بچه اش را گرفته و به او عبور از چراغ راهنمايی و خط کشی عابر پياده را ياد می دهد، به او می گويد به گفته ی عيسی مسيح يا به نوشته ی انجيل با اين رنگ عبور می کنی و با اين رنگ می ايستی؟ يا اين که او را با مزیّت ها و مضار عبور و ايستادن، و منافع آن برای خود و جامعه آشنا می کند و در نهايت برخورد قانون را به عنوان ترمزی محکم به او يادآور می شود. همين مثال ساده را در نظر بگيريد و به تمام عرصه های رفتاری و اخلاقی غربی ها تسری دهيد؛ قطعا نقشی از دين در آن نخواهيد ديد.

و ما مسلمانان، به رغم مجموعه ای از قوانين بازدارنده و مجازات های وحشتناک دنيوی و اخروی و به ميان کشيدن پایِ خدا و پيغمبر و امامان به تمام عرصه های زندگی، به بی اخلاقی و کج رفتاری شهره ی خاص و عام‌يم و اين مختص زمان حاضر و حکومت اسلامی هم نيست و آن چه در مورد ما ايرانيان از ديرباز نوشته شده سرشار از داستان های موهنی ست که باعث شرمندگی می شود.

دکتر از فرمول به ظاهر منطقی خود، به موضوع سکولاريسم می رسد و با پيچيده خواندن آن و احتمال پديدآيی استبدادِ سکولار و پيش کشيدن مسئله ی حق و حق مداری، مجدداً طنابی برای ما می بافد که با آن به چاهی برويم که با طناب زنده ياد دکتر شريعتی رفتيم. طناب پوسيده، يا اگر نخواهيم بگوييم پوسيده، سُست بافته شده ای که تحمل وزن انسان امروزی را ندارد و وسط چاه نرسيده به يقين پاره خواهد شد و فرزندان ما را گرفتار درد و بدبختی خواهد کرد، چنان که امروز خود ما گرفتار هستيم.

موضوعِ موهوم و الهیِ "حقّ" به مراتب پيچيده تر از موضوع مشخص و اين دنيايیِ سکولاريسم است. اتفاقا بهترين نقطه ی شروع هم همين سکولاريسم است و اگر نوانديشان مذهبیِ ما نخواهند برای ردّ و طرد اين تفکر پای احساسات مذهبی مردم دين‌دار را به ميان بکشند و آن ها را رو در روی سکولاريسم قرار دهند، از مردمِ مذهبی کسی با آن مخالفتی نخواهد داشت چرا که سکولاريسم با مذهب مخالفتی ندارد و اتفاقا باعث حفظ شان و منزلت و افزايش احترام آن خواهد شد.

شکنجه گران آينده ی مملکت کجا تربيت می شوند؟
از مسئله ی اخلاق و دين و رابطه ی آن با سياست که دکتر سروش مطرح کردند آغاز کرديم، اکنون می رسيم به مثال های مشخص اخلاق و دين و رابطه ی آن با سياست. اگر فيلم "زندگی ديگران" (The lives of others) که داستان برخوردِ بازجوی سازمان امنيت آلمان شرقی با يک روشنفکر مخالف حکومت را بازگو می کند ديده باشيد، کلاس درس بازجو، و چگونگی بازجويی و اعتراف گيری از متهم سياسی توجه شما را به خود جلب خواهد کرد. لابد اين سوال برای شما مطرح می شود که در ايران، شکنجه گران کجا تعليم می بينند و اساتيد آن ها چه کسانی هستند.

برای رسيدن به سطح يک بازجو و شکنجه گر به ظاهر مسلمان، بايد استاد به ظاهر مسلمانی داشت که با امر و نهی اسلامی، اخلاق اسلامی را در انسان نهادينه کند و انسانِ تعليم ديده در چنين مکتبی، بعد از اتمام دوره ی آموزش اسلامی، در جامعه ی اسلامی، با امر و نهی اسلامی، اخلاق اسلامی را به انسان های ديگر تزريق کند. اين تعليم‌ديدگان اسلامی در سطح جامعه پخش می شوند و از مدرسه تا زندان به کار آموزش عقيدتی مشغول می گردند. در فيلم زير شما بخشی از تعاليم اسلامی، به منظور دست‌يابی به اخلاق اسلامی، که به قول دکتر سروش فردا در سياست اسلامی و جست و جوی حق کاربُرد خواهد داشت مشاهده می کنيد:

پوزش و عذرخواهی از مربی انگليسی تيم ملی بيليارد
"پاسخ رئيس فدراسيون بولينگ و بيليارد به شائبه‏ها: مربی انگليسی تيم ملی قبلاً سنت شده بود!" «آينده نيوز»

موضوع ختنه شدن مربی انگليسی تيم ملی بيليارد ابعاد گسترده ای يافته و بعيد نيست به زودی در سازمان های بين المللی اين سوال مطرح شود که آيا ايشان قبلا بريده شده بوده يا بريده نشده بوده. رئيس فدراسيون بيليارد خيال ما را راحت کرد و گفت که حکومت اسلامی نقشی در بريده شدن فرد مزبور نداشته و ايشان خودش قبلا بريده شده بوده است. به گفته ی رئيس فدراسيون، مربی مزبور مانند يک زندانی از صبح تا شب در اردوی تيم ملی حبس بوده و فرصت استفاده از عضو شريف را نداشته لذا دليل خاصی برای بريدن وجود نداشته است. ايشان در ادامه ی سخنان خود اظهار می دارد: "زمان برگزاری مراسم به مترجمشان گفتم اشکال ندارد، ترجمه کنيد که بايد سنت انجام شود و روش‏های بدون درد نيز آمده و مشکلی نيست که داوود پاسخ داد در دوره مسيحيتش سنت (ختنه) شده است و اگر می‏خواهيد می‏توانيد بررسی کنيد که ما به ايشان گفتيم نيازی به بررسی نيست و حرف شما برايمان قابل قبول است..." البته نامبرده اضافه نکرده است که سر و وضع آشفته ی مربی مذکور در هنگام شيرينی خوران به چه علت بوده است.

به هر حال ما به دليل ايجاد شبهه در اين زمينه به نوبه ی خودمان از مسئولان محترم فدراسيون بيليارد و مربی انگليسی عذرخواهی می کنيم و اميدواريم ما را عفو کنند.

وقتی قضای حاجت آدم هم کنترل می شود
مشهور است که اسلام آقايان انقلابی با همه کار مردم کار دارد و سعی می کند همه چيز را کنترل کند تا خدای نکرده کسی قدم کج بر ندارد و امروز هم که فرمول اخلاق و دين و سياست و نتيجه گيری دکتر سروش از ذهن ما بيرون نمی رود، به هر طرف نگاه می کنيم عوارض اين فرمول پيش چشم ما آشکار می شود و اين جمله ی مشهور با آن فرمول ترکيب می شود و با ديدن عکس زير تبديل به اين مطلب می گردد.
dastshouyi baa dourbin e madaar baste.jpg

بنده ی خدا کسانی را بگو که قضای حاجت مردم را مانيتور می کنند. شاهد صحنه هايی خواهند بود که تا پيش از اختراع سيستم مدار بسته تنها خدا می ديد و بس!

اين يک فيلم طنز نيست؛ اگر اعصاب قوی نداريد آن را نبينيد
يکی دو روز است که کلاً در هم ريخته ام. علت آن ديدن فيلمی ست که در زير می گذارم. خواندن مطلبی که در آن نوشته شده است کسانی به خاطر گرفتاری مالی کليه شان را می فروشند يک چيز است، ديدن اين اشخاص در يک ويدئوی مستند چيز ديگر. اميدوارم کسانی که اين فيلم را می بينند و از امکانات مالی برخوردارند، به کمک اين هموطنان مستاصل و درمانده که به خاطر مقدار اندکی پول ناچار به فروش بخشی از بدن شان هستند برخيزند و دست آن ها را بگيرند.

بيچاره قيصر
"شهيدی که برخاک می خفت / سرانگشت در خون خود می‌زد و می‌نوشت / به اميد پيروزی واقعی / نه در جنگ / که بر جنگ..." «قيصر امين پور»
***
"با حمايت‌های استاندار از اجرای اين پروژه، تاکنون ۴۰۰ ميليون تومان اعتبار به ساخت اين آرامگاه اختصاص يافت که اميدواريم با حمايت وزير ارشاد شاهد تکميل و همچنين نوآوری‌های جديد ادبی در اين فضا باشيم..." «تابناک»

در مورد قيصر امين پور حرف و حديث بسيار است چنان که کانون نويسندگان ايران حاضر نشد به مناسبت درگذشت وی پيام تسليتی منتشر کند. ما را با اين حرف و حديث ها کاری نيست. اديبی بود که از دنيا رفت و خدايش بيامرزد. مراسم تشييع جنازه با شکوهی برای او برگزار شد و در رثايش شعرها سروده شد، اما کمتر کسی خبر دارد که چه بر سر مزارِ اين شاعر و استاد دانشگاه آمد.

به نوشته ی تابناک، استانداری با اختصاص بودجه ی ۴۰۰ ميليون تومانی مقبره ای برای او ساخته که ظاهرا به دليل اتمام بودجه نيمه کاره مانده است. به عکس های اين مقبره که نگاه می کنيم مقبره ای ست کوچک و محقر که ۴۰۰ ميليون تومان که هيچ، ۴۰ ميليون تومان هم برای ساخت اش زياد است. معلوم است کنترات‌چی ها بخش اعظمِ اين بودجه ی کلان را نوش جان کرده اند.

اما صحبت من بر سر اين پول و حيف و ميل آن نيست. صحبت من بر سر کپی ناقص و احمقانه ای ست که طراح مقبره، از بنای يادبود شهدای عراقی برداشته و آن را در ابعاد کوچک اجرا کرده است.
maghbare ye gheysar 1.jpg

maghbare ye gheysar 2.jpg
مقبره قيصر امين پور

banaa ye yaadboud e shohadaa ye araaghi.jpg
بنای يادبود شهدای عراقی

بايد به مجری طرح گفت، جا قحط بود رفتيد از بنای يادبود شهدای عراقی برای اين شاعر ايرانی الگو برداشتيد؟

نارنجکی که هادی خرسندی منفجر کرد
"...واقعيت اما اين است که من به‏ آن‌جا رفتم و مجاهدين مسئول همه‏ی قضايا بودند. چون مرضيه پيش آنها و مهمان آنها بود. من آن روز، آن‏جا نرفته بودم برای جنگ با مجاهدين. من نرفته بودم برای بازخواست مجاهدين. من برای آخرين ديدار با کسی که هم دوستم بود و هم صدايش در لحظات تنهايی همراهم بود، رفته بودم. من رفته بودم برای اينکه با مرضيه وداع کنم و اگر مرضيه در ۱۶، ۱۷ سال گذشته همراه مجاهدين بود، به اين خواست او و حضور او در اين جمع احترام گذاشتم و اين را هم گفتم و تکرار می‏کنم که هيچ‏کدام از ما نه برای مرضيه، نه برای دلکش، نه برای سوسن که در گاراژی زندگی می‏کرد و در لوس‏آنجلس از دنيا رفت، هيچ کاری نتوانستيم بکنيم. اگر مسائل پزشکی و رفاهی و زندگی مرضيه را در اين چندسال گذشته مجاهدين تأمين کردند، من آن‏جا و دوباره همين‏جا، از آنها تشکر می‏کنم..." «هادی خرسندی در گفت و گو با شهزاده سمرقندی، راديو زمانه»

هادی خرسندی با سخنرانی خود در مراسم بزرگداشت بانو مرضيه نارنجکی منفجر کرد که ترکش های آن کماکان به اين سو و آن سو می رود و به ذهن ها برخورد می کند و موجب عکس العمل می شود. اين نارنجک نارنجکِ دمکراسی ست که چاشنی انفجاری آن سخنرانی آقای خرسندی بود. ممکن است بگوييد چرا از کلمه ی نارنجک استفاده می کنی؟ مگر کلمه ی بهتری برای تشبيه سراغ نداری؟ حقيقت اين است که ما به رغم ظاهر دمکرات و ادعای دمکراسی خواهی، نه دمکرات‌يم و نه از دمکراسی خوش مان می آيد. آن چه از دمکراسی در ذهن داريم، آزادی بی حد و حصر برای خودمان و محدوديت کامل برای ديگران است. می خواهيم خودمان آقا باشيم و بقيه دست به سينه، اوامر ما را اجرا کنند. نه اهل تنوع‌يم، نه تفاوت. نه با اختلاف نظر ميانه ای داريم نه با اختلاف عمل. به همين لحاظ شعار می دهيم اما در عمل کُمِیْت مان به شدت لنگ می زند و شعارمان با عمل مان يکی نمی شود.

آقای خرسندی با سخنرانی خود پوسته ی زيبای "دمکرات‌مَنِشی ايرانی" را در هم می شکند و چه خوب که اين اتفاق می افتد تا اذهان بی طرف در جست و جوی راه حلی برای اين مشکل بر آيند.

گفت و گوی آقای خرسندی با خانم شهزاده سمرقندی را در اين جا گوش کنيد:
http://www.zamahang.com/podcast/2010/20101101_Hadi_Khorsandi_Marziyeh_Shahzadeh_Final.mp3
آقای خرسندی در کيهان لندن اين هفته مطلب کوتاهی در باره ی سخنرانی اخير خود منتشر کرده اند و ضمن آن توضيح محبت آميزی در مورد نوشته های من داده اند و مطلبی را که من در کشکول هفته ی پيش نوشته بودم ضميمه ی مطلب خود کرده اند که در همين جا از ايشان سپاسگزاری می کنم. برای خواندن توضيح آقای خرسندی در کيهان لندن به اين نشانی مراجعه کنيد:
http://www.kayhanpublishing.uk.com/Pages/archive/weekly/1330/khorsandi.pdf

يعقوب ليث دکتر ناصر انقطاع
کتاب "يعقوب ليث، مرد برتر تاريخ ايران" نوشته ی آقای دکتر ناصر انقطاع، کتابی ست در ۲۸۲ صفحه که انتشارات شرکت کتاب در امريکا، با سرمايه ی آقای کريم احسايی آن را چاپ و پخش کرده است. دکتر انقطاع اين کتاب را به فرزند تازه درگذشته شان دکتر پيمان انقطاع تقديم کرده اند.

سرآغاز کتاب با اين تيتر آغاز می شود که "تاريخ را پاک و درست بياموزيم". سخنی ست متين و منطقی که بيشتر از آموزندگان و تاريخ خوانان، به آموزگاران و تاريخ نويسان بستگی دارد. پيش از هر چيز، تاريخ بايد پاک و درست نوشته شود، تا امکان پاک و درست آموختن آن به وجود آيد. تاريخ های آلوده به ايدئولوژی دينی و کمونيستی و شوونيستی، و تاريخ هايی که به خاطر علائق و منافع شخصی حقيقت را مسکوت گذاشته يا تحريف کرده اند به تاريخ ايران آسيب های جدی زده که رفع آن نياز به تاريخ نويسانی بی طرف دارد.

اگر چه از تاريخ و تاريخ نويسی چيز زيادی نمی دانم با اين حال در ميان چند کتاب معدودی که مطالعه کرده ام کتاب ها و شيوه ی تاريخ نويسی زنده ياد فريدون آدميت را پسنديده ام.

اصولا تاريخ کشور ما به دو صورت نوشته شده است: در قالب تاريخ آکادميک که پر از شک ها و ترديدها و اعداد و ارقام و نام ها و اسامی و رويدادهای متغیّر در متن های مختلف است و اين تاريخی ست که برای عوامِ اهلِ مطالعه ای مثلِ من خسته کننده و گاه بيزار کننده است که هر قدر هم دقيق باشد، جذابيتی برای خواندن و آموختن و بهره گرفتن در زندگی جاری ندارد.

قالب دوم قالب داستان و رمان است و تاريخ در اين قالب تبديل به داستان تاريخی و رمان تاريخی می شود که هر چند در آن شک و ترديدهای دانشمندانه ديده نمی شود و اعداد و ارقام و اسامی و رويدادها در آن فيکس و ثابت است ولی تاريخ نيست و چيزی که خواننده می خواند ممکن است اصلا واقعيت نداشته باشد. اين گونه تاريخ ها مورد پسند عوام اهل مطالعه است ولی متخصصان آن ها را نمی پسندند و مورد استهزا قرار می دهند.

اما تاريخ به معنای واقعی کلمه که بتوان آن را خواند و به درد اهل مطالعه ی غيرمتخصص بخورد حقيقتاً نادر و کمياب است، يا من آن ها را نديده ام و نمی شناسم.

کتاب دکتر انقطاع، کتابی است که در ميانه ی تاريخ خشک و رمان تاريخی نوسان می کند اگر چه برای نوشتن اين کتاب به کتاب های متعدد و معتبر تاريخی رجوع شده اما مرز تاريخ و داستان در آن مشخص نيست و گاه به اين سو و گاه به آن سو مايل می گردد.

اما زبان دکتر انقطاع شيرين است و به رغم به کار بردن کلمات فارسی شده به جای کلمات جاافتاده ی فارسی (مثلاً شاخابه به جای خليج، خودسالاری به جای استقلال، پی ورزی به جای تعصب، فرزند به جای ابن، زنجيره به جای سلسله، سد به جای صد، پنجسد به جای پانصد، شهربندی به جای محاصره و امثال اين ها) کتاب ايشان را می توان به سهولت و بدون سکته مطالعه کرد.

دو اشکال بزرگ در کتاب ايشان وجود دارد که ناچارم جسارت کنم و آن ها را بيان کنم:
اول اين که ايشان موقع نقل مطلب از کتاب های ديگر، کلمات را در آن فارسی سازی می کنند. مطلبی که از کتابی ديگر نقل می شود بايد حتما عين کتاب مرجع باشد (حتی به گمان من با رسم الخط و حتی اغلاط مطبعی –که البته بايد غلط بودن آن به خواننده تذکر داده شود-). به عنوان نمونه دکتر می توانند به دل خواه خود کلمه ی عیّار را ایّار بنويسند، ولی گمان نمی کنم که خواندمير در کتاب حبيب السير عیّار را ایّار نوشته باشد يا ابوسعيد عبدالحی در کتاب زين الاخبار چنين رسم الخطی را به کار برده باشد.

دوم اين که فارسی نويسیِ کلماتِ شاهنامه و مثلا تبديل کيومرث به کيومرس کمکی به فارسی گرائی و فارسی نويسیِ جوانان ايرانی نخواهد کرد و حاصلی جز گمراهی برای ايشان نخواهد داشت. در جايی که دکتر، يعقوب ليث را يعقوب ليث می نويسند، نه يعقوب ليس، دليلی برای نوشتن کيومرس به جای کيومرث وجود ندارد.

از مسائل شکلی گفتيم و فرصتی برای پرداختن به مسائل محتوايی نماند که خواننده خود به آن ها توجه خواهد کرد. کتاب يعقوب ليث کتابی ست برای آشنايی با يکی از مردان بزرگ تاريخ ايران که ماندگاری ايران و ايرانی و زبان فارسی مديون همت و مبارزه ی آن هاست. اين کتاب به قيمت ۲۸ دلار در امريکا فروخته می شود.
برای آقای دکتر انقطاع عمر طولانی همراه با تندرستی و شادی آرزومندم.

آرامشی که آرامش دوستدار بر هم زد
"نامه‌ سرگشاده‌ آرامش دوستدار به يورگن هابرماس" «خبرنامه ی گويا»
"سکوت يورگن هابرماس يا عدم اطلاع آرامش دوستدار" «اکبر گنجی، خبرنامه ی گويا»
"نامه حميد دباشی، احمد صدری و محمود صدری به يورگن هابرماس" «خبرنامه ی گويا»
"در حاشيه هجمه "دين‌خويان" دانشگاهی به آرامش دوستدار" «مسعود نقره کار، خبرنامه ی گويا»
"هان ای شرم! سرخی‌ات پيدا نيست، درباره نامه آرامش دوستدار به يورگن هابرماس و واکنش‌ها به آن" «مهدی اصلانی، ايرج مصداقی، خبرنامه ی گويا»
"پاسخ احمد صدری به منتقدانش" «خبرنامه ی گويا»
"آفرين بر نظر پاک خطا‌پوشش باد؛ پاسخی به دکتر احمد صدری ها" «مهدی اصلانی، ايرج مصداقی، خبرنامه ی گويا»

آرامشی که آقای دوستدار با انتشار نامه شان به يورگن هابرماس بر هم زدند آرامشی ست که دير يا زود به هم می خورْد و حرف های فروخورده به شکلی آتشفشانی از قلم ها جاری می شد و چه خوب که اين حرف ها در همين دوران رکود و سکون جنبش های سياسی بيرون ريخت و مشکلاتِ نظریِ انباشته و حل نشده را نشان داد.

اين همان مشکل بزرگی ست که به نحوی ديگر بعد از انقلابِ سالِ پنجاه و هفت خود را نشان داد، و شايد سوار شدن حاکمان امروزی بر موج انقلاب و سقوط در لجن‌زاری که اکنون در آن دست و پا می زنيم به خاطر بروز همين مشکل و عدم حل آن در وقت مناسب بوده است.

کاری ندارم که آقای دوستدار در نامه شان خشک و تر را با هم سوزاندند، يا آقای اکبر گنجی خطای آقای دوستدار را با لحنی نه چندان مناسب توضيح دادند، يا آقايان دباشی و احمد و محمود صدری به دليل آزردگی از لحن و شيوه ی آقای دوستدار با لحنی آزار دهنده و شيوه ی استدلالیِ نه چندان شايسته ی اساتيدِ بنامِ دانشگاهی به مقابله با ايشان برخاستند و ديگران نيز هر يک، توضيحات خود را در باب نظرات رد و بدل شده به شيوه های مختلف عرضه کردند، و باز کاری ندارم که چه کسی در اين پينگ پونگِ نظری بر حق و برنده بود و چه کسی از حد انصاف و اعتدال خارج شد، چه در اين زد و خورد قلمی نقاط ضعف و قوّت، هر دو، در تمام مطالب به چشم می خورد.

آن چه برای منِ ايرانیِ غير متخصص در امر سياست و ناظر اين مجادلات نظری مهم است اصلِ پرداختن به اين گونه موضوعات در زمان مناسبی ست که به گمان من همين امروز است، يعنی پيش از آن که خيلی دير شود و در ميانه ی بحرانِ تغيير يا حتی بعد از آن، انديشمندانِ دلسوز، گريبان يکديگر را بگيرند و رندانِ فرصت طلب بر موج تغيير و تحول سوار شوند و حاکميت را از آنِ خود کنند.

چه خوب است که آقای دوستدار هم‌چنان از اين نامه ها و مطالب بنويسند و آقايان منتقد و طرفدار، به پاسخ گويی و توضيح برخيزند تا فوران آتشفشانی آرام گيرد و انديشه ها به شکلی نرم بر بستری منطقی جاری گردد و مردم اهل فرهنگ از اين گفت و شنود ها و پرسش و پاسخ ها بهره مند شوند.

آقای آرامش دوستدار با نامه ی خود به يورگن هابرماس آرامشی را بر هم زدند که بايد بر هم می خورد. با چنين آرامشی نمی شد به رشد و اعتلا دست يافت. بايد حرف ها زده می شد و خشم ها مجال بروز پيدا می کرد. اين گونه بحث ها اگر ادامه يابد و تبديل به کينه و خشم فروخورده نشود قطعا راهگشا خواهد بود.

Posted by sokhan at 05:39 PM | Comments (0)

در باب روزنامه‌نگاری حزبی (۱)

این مطلب در خودنویس منتشر شده است.

مناظره‌ی نیک‌آهنگ کوثر و مسیح علی‌نژاد در برنامه‌ی پرگار بی‌بی‌سی انگیزه‌ی نوشتنِ مطلبِ حاضر شد. مناظره‌ای که اگر نیک به آن بنگریم تعداد زیادی سوال مهم در ذهن ما ایجاد خواهد کرد. پیش از هر چیز باید بگویم که من نه روزنامه‌نگارم و نه کار روزنامه‌نگاری کرده‌ام و نه از تئوری‌های این کار اطلاعی دارم. اما عواملی هست به نام عقل سلیم و دو دو تا چهار تای ریاضی و صغرا کبرای منطقی که آدمِ بی‌دانشی مثل من نیز می‌تواند بر اساس آن‌ها نقاط ضعف و قوّتِ یک بحث را تشخیص دهد و اظهار نظر کند. اولین شرط برای ورود به چنین مناظره‌ای داشتن تعریف دقیق از کلماتی‌ست که به کار برده می‌شود. مثلاً روزنامه‌ی حزبی چیست، روزنامه‌نگار حزبی کیست، مطالبی که در روزنامه‌ی حزبی منتشر می‌شود از چه قرار است و امثال این‌ها. از بلاهایی که استبداد مذهبی بر سر ما آورده یکی هم این است که با تشکّلات و رسانه‌های سیاسی واقعی هم‌چون حزب واقعی و روزنامه‌ی حزبی واقعی روبه‌رو نبوده‌ایم و به این خاطر احزابی را که طیِّ سال‌های اخیر تشکیل شده‌اند و روزنامه‌ای به راه انداخته‌اند حزب واقعی و روزنامه‌ی حزبی واقعی پنداشته‌ایم. مثلاً امروز حزب کارگزاران سازندگی یا حزب اعتماد ملی را احزابی واقعی می‌دانیم و روزنامه‌ی این‌ احزاب را روزنامه‌ی حزبی می‌نامیم و بر این اساس، بحثی را آغاز می‌کنیم که به خاطر سُست بودنِ پایه‌هایش به محض بالا رفتن و شکل گرفتن فرو می‌ریزد و تلاش طرفین مناظره برای دست‌یابی به نظر مشترک بی‌حاصل می‌ماند. متاسفانه مجری برنامه‌ی پرگار که می‌توانست دامنه‌ی مناظره را محدود نگه دارد خود به پراکنده کردن مباحث مطرح شده کمک کرد. نکته‌ای که به‌طور عمومی و پیش از ورود به جزئیات می‌توان به آن اشاره کرد، نقشی‌ست که خانم مسیح علی‌نژاد برای روزنامه‌نگارِ ایرانی قائل است.

ایشان از آن‌چه که یک روزنامه‌نگار باید بکند یا نکند چنان سخن می‌گوید که گویی روزنامه‌نگار از مرحله‌ی نگارش تا مرحله‌ی انتشار، خودْ تصمیم‌گیرنده است و این اوست که می‌تواند بگوید چه می‌خواهد یا چه نمی‌خواهد. این نوع نگاه بی‌دلیل نیست و شاید به خاطر قدرت و دستِ باز یست که برخی روزنامه‌نگاران در برخی رسانه‌ها داشته‌اند. حال آن‌که تصمیم‌گیرنده در یک روزنامه یا رسانه، نه روزنامه‌نگار که سردبیر است که او هم بر اساس شیوه‌نامه‌ی روزنامه و رسانه عمل می‌کند نه به طور دل‌بخواه و بر اساس سلیقه‌ی شخصی.

ما در ایرانِ بعد از انقلاب جز تا سال ۱۳۶۰ حزب و سازمان سیاسی واقعی و روزنامه‌ی حزبی و سازمانی واقعی نداشته‌ایم. مشهورترین حزب و روزنامه‌ی حزبی، حزب توده‌ی ایران و ارگان‌اش نامه مردم بود. مشهورترین نشریه‌ی سازمانی هم نشریه‌ی مجاهد ارگان سازمان مجاهدین خلق ایران بود.
mojaahed khodnevis.jpg

به‌غیر از این‌ها تعداد دیگری حزب و سازمان بودند که برای خودشان روزنامه و نشریه داشتند مثل روزنامه‌ی جمهوری اسلامی، نشریه‌ی کار، نشریه‌ی پیکار و امثال این‌ها. روزنامه‌ی هر یک از این احزاب و سازمان‌ها «فقط» در چهارچوبِ مرام‌نامه و اساس‌نامه‌ی آن‌ها مطلب منتشر می‌کرد. روزنامه‌نگار حزبی یا سازمانی(*) «می‌توانست» روزنامه‌نگار حرفه‌ای باشد (یعنی بابت کارِ روزنامه‌نگاری از حزب حقوق دریافت کند)، و «می‌توانست» عضو یا هوادار حزب باشد. درست‌تر بگوییم روزنامه‌نگار حزبی «باید» عضو یا هوادار حزب می‌بود و به نفع حزب و علیه دشمنان حزب می‌نوشت، و اگر چنین نمی‌کرد و بر خلاف مرام‌نامه یا اساس‌نامه‌ی حزب مطلبی می‌نوشت طبعاً جای او در حزب و نشریه‌ی حزبی نبود. لنین گفتار شفاف و تندی در این خصوص دارد که در یکی از مقالاتی که در نقد مطلب اکبر گنجی نوشته‌ام به آن اشاره کرده‌ام. پس روزنامه‌نگار، نه تنها می‌تواند حزبی باشد بل‌که در برخی موارد «باید» عضو یا هوادار حزب باشد والّا امکانِ کار در آن روزنامه را نخواهد داشت.
naame mardom khodnevis.jpg

از این‌ نقطه می‌رسیم به وابسته بودنِ روزنامه‌ -یا هر رسانه‌ی دیگر-. آیا روزنامه‌ی غیر وابسته وجود دارد؟ پاسخ این سوال قطعاً منفی‌است. روزنامه‌ها یا وابسته به جبهه و حزب و سازمان و گروهِ سیاسی‌اند، یا وابسته به دولت‌اند، یا وابسته به دولت‌های خارجی‌اند، یا وابسته به بنگاه‌های اقتصادی‌اند یا وابسته به گرایش‌های مختلف فکری و اجتماعی‌اند. به همین لحاظ «تمام» روزنامه‌های جهان دارای گرایش به چپ و راست و میانه هستند. هر یک از این روزنامه‌ها، هیئت مؤسسی دارند که آن هیئت به شکلی دمکراتیک یا غیردمکراتیک خطِّ مشی‌یی برمی‌گزیند و برنامه‌ای برای دست‌یابی به اهداف‌اش تنظیم می‌کند که تمامِ عواملِ روزنامه –از جمله روزنامه‌نگار- «ملزم» به پیروی از آن هستند...

* به منظورِ جلوگیری از اِطناب، از این به بعد فقط از کلمه‌ی روزنامه‌نگار حزبی استفاده می‌کنیم.

Posted by sokhan at 05:19 PM | Comments (0)

November 13, 2010

جاده چالوس

be tarafe tehraan.JPG

Posted by sokhan at 08:47 PM | Comments (1)

چند کلمه با خانم مسیح علی نژاد در باره ماجرای لیلا اوتادی

خانم مسیح علی نژاد مطلبی نوشته اند زیر عنوانِ "ماجرای لیلا اوتادی و واکنش مدبرانه ی مادر ندا". ایشان در این مطلب انواع و اقسام دلایل آورده اند که خشم مقدس سبزها علیه خانم اوتادی را توجیه کنند. واقعا گفتن این که ما اشتباه کردیم؛ کاری که ما سبزها و غیر سبزها با لیلا اوتادی کردیم، زشت و زننده و خطا بود این قدر دشوار است؟ با این توجیهات و "کار جمعی" و "قاطعیت" به کجا خواهیم رسید؟

توجه خانم علی نژاد را به این نکته جلب می کنم که در سال 57 نیز تمام قتل ها و جنایت ها و آدم کشی ها و بازی با آبرو و حیثیت مردم، با همین خشم مقدس توجیه می شد. حالا بنشینیم رطب و یابس به هم ببافیم که کاری که شد دلیل داشت و دلیل بدی هم نبود. افسوس و صد افسوس!

Posted by sokhan at 11:52 AM | Comments (3)

November 05, 2010

کشکول خبری هفته ۱۳۴ از مجاهدین خلق، هادی خرسندی، مرضیه تا می‌ری سراغ میکرب‌ها پدرسوخته

برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.

در کشکول شماره ی ۱۳۴ می خوانيد:

- مجاهدین خلق، هادی خرسندی، مرضیه

- یک مقاله که به اندازه ی یک کتاب ارزش دارد

- پاسخ امام رضا (ع) به رضا کیانیان

- جشن کشکولی به مناسبت ختنه کردن مربی انگلیسی تیم ملی بیلیارد

- لگد رجانیوز به علیرضا افتخاری

- رجانیوز و کپی رایت امشب شب مهتابه

- می‌ری سراغ میکرب‌ها پدرسوخته


مجاهدین خلق، هادی خرسندی، مرضیه

"من عضو هیچ سازمان سیاسی نیستم اما مرضیه را تحسین اش می کنم بابت حرکت بزرگی که در هفتاد سالگی کرد... این ها را برای خوشایند شما نمی گم... این ها توی دِلَ‌مِه... مرضیه را ستایش می کنم که نه به خاطر مُشتی دلار و نه به خاطر آلاف و اُلوف دولتی... آمد و یک تصمیمی گرفت که اگر این تصمیم اش فقط به خاطر منافع شخصی اش هم که می بود اقلاً تصمیم خیلی قشنگ و به جایی گرفت به اضافه ی این افتخار که مبارزه را آغاز کرد و صدای خودش را رساند به گوش هم‌وط‌نان‌مون در داخل ایران... هر بهره برداری که سازمان مجاهدین یا شورای مقاومت از داشتن مرضیه هر لحظه کرده نوش جان‌اش باد... اما این طرز تفکر ضد دمکراسی‌ست که ما یک هنرمندی را به خاطر این که فعالیت سیاسی می کنه در اون سازمانی که ما دوست نداریم... بخوایم اون هنرمند را دوست نداشته باشیم...". «بخشی از سخنرانی هادی خرسندی در مراسم خاکسپاری و بزرگداشت خانم مرضیه در اوسور اواز»

بیخود نیست که هادی خرسندی را این قدر دوست دارم. کسانی که مطالب مرا در طول سال های گذشته دنبال کرده‌اند می دانند که سازمان مجاهدین خلق را روی دیگرِ سکه ی حکومت اسلامی می دانم و خیانتی را که سازمان مجاهدین به گذشته‌ی خود، به بچه های کم سنّ و سالِ هوادارش، و به ایران کرد به عنوان یک ایرانی نمی توانم ببخشم.

اما امروز آن چه از صحبت های هادی خرسندی در مراسم بزرگداشت بانو مرضیه می فهمم، درک دمکراسی و آزادگی و آزادمنشی ست. رفتارِ یک ایرانیِ آزاده که اگر تمام اندیشمندان و اصحاب قلمِ ما به آن تأسی کنند می توان به فردای ایران امیدوار شد. زمانی که آقای خرسندی صحبت می کرد، به واکنش خانم مریم رجوی توجه می کردم. کاملاً مشهود بود که با نگرانی منتظرند چیزی از زبان آقای خرسندی بشنوند که باب میل شان نباشد و این از دستْ زدن های بی‌رمق و نگاه های پر از تردیدشان پیدا بود. ولی در پایان سخنرانی، لبخندی بر لبانِ نشستگانِ ردیف اول نشست که حاکی از قدرشناسی بود. لبخندی که شاید به تفکر ایشان منجر شود. لبخندی که شاید آغازی برای فهم معنای واقعی دمکراسی و آزادگی باشد.

درگذشت خانم مرضیه را به هادی خرسندی و به تمام کسانی که علیه حکومت جهل و جور و تعصب مبارزه می کنند تسلیت می گویم. سخنرانی هادی خرسندی را یک بار دیگر با هم گوش می کنیم:

یک مقاله که به اندازه ی یک کتاب ارزش دارد

قصد داشتم این هفته کتاب یعقوب لیث، نوشته ی دکتر ناصر انقطاع را معرفی کنم، ولی ترجیح دادم به جای آن از مقاله ای سخن بگویم که به رغم تعداد کم صفحات و کلمات، کارِ یک کتابِ پُر و پیمان را می کند و آن مقاله ی آقای فتح الله بی نیاز با عنوان "نگاهی موجز به آناتومی حکومت های توتالیتر" است که از طریق ای میل به دست من رسیده و مطالعه ی آن را به خوانندگان گرامی کشکول توصیه می کنم. منبع این مقاله، سایت "والس" قید شده که متاسفانه در دست‌رس نمی باشد و من نسخه ی پی.دی.اف شده ی آن را برای مطالعه در همین جا می گذارم.

خواستم زیر جملات مهم مقاله ی آقای بی نیاز خط بکشم تا آن ها را در این جا ذکر کنم که دیدم این کار شدنی نیست چرا که هیچ جمله ی غیر مهمی در این مقاله وجود ندارد!

نگاه آقای بی نیاز به کشور شوراها و بلوک شرق و سخنان لنین است ولی آن چه با این نگاه نوشته شده دقیقاً بر آن چه امروز در ایرانِ ما می گذرد منطبق است.

این که حکومت های توتالیتاریستی معمولا با پشتوانه مردمی، قدرت را به دست می گیرند و به مرور پایگاه خود را از دست می دهند و فقط بخش ناچیزی از مردم را که هنوز اسیر جهل اند یا منافع شان با حکومت گره خورده پشت سر خود دارند...

یا این که از مشخصات حکومت های توتالیتاریست یکی هم این است که به وسیع ترین و دهشت آورترین سیاست ها و روش های ارعاب برای سرکوب هرگونه اعتراض و نارضایتی و مخالفت متوسل می شوند...

یا این که آزادی های فردی در همه ی عرصه ها را از انتخاب کتاب و فیلم و موسیقی گرفته تا موضوع های پیش پا افتاده ای مانند لباس و کاربرد واژه ها سلب می کنند...

یا این که توهم وجود دشمنان خارجی تا حد یک باور برای آن ها مقبول و عادت شده...

یا این که ریا و عوام فریبی جزو اجزاء سازنده ی حکومت است...

یا این که جامعه، در حرف، «دمکراتیک ترین کشور جهان» اعلام می شود...

یا این که اگر روزی مردم به هر دلیلی برای خواسته ای، تقاضایی هر چند صنفی و کم اهمیت به اعتراضی مسالمت آمیز دست زدند، فوری آن را به دیگر کشورها و عوامل بیگانه نسبت می دهند...

سخنان آشنایی برای ما ایرانیان است که گویی نویسنده، حکومت اسلامی ایران را زیر ذره بین قرار داده و جزئیات آن را تشریح کرده است.

این که لنین گفته است: "ما در اصل هیچ گاه از ارعاب صرف نظر نکرده ایم و نمی توانیم بکنیم" یا "بحث کردن با تفنگ ها خیلی بهتر از بحث کردن در باره نظریات مخالفین است" خواننده ی ایرانی را به یاد تئوریسین حکومت اسلامی، آیت الله مصباح یزدی می اندازد.

نتیجه گیری های این مقاله نیز برای ما خوانندگان ایرانی جالب است:

این که چون حکومت «تب مبارزه ای موهوم» را در تبلیغات خود بالا نگه می دارد، مردم از هر چه مبارز و مبارزه است چندش شان می شود. طبق مندرجات آثاری که به فارسی هم ترجمه شده اند، مردم شوروی سابق از سیاه پوستان و مبارزان آمریکای لاتین منزجر بودند...

منِ خواننده ی ایرانی را به یادِ انزجار بخشی از ایرانیان از هر چه مبارز لبنانی و امریکای لاتین و نفرت از سید حسن نصرالله و چاوز می اندازد.

مقاله ی آقای بی نیاز، مقاله ای ست پُر بار و خواندنی برای حاکمان ایران که خود را تافته ی جدا بافته می پندارند. این مقاله خواب خوش آنان و توهم یگانه و الهی بودن شان را قطعا بر هم خواهد زد.

[توتالیتاریسم]

پاسخ امام رضا (ع) به رضا کیانیان

"رضا کیانیان بازیگر مشهدی سینمای ایران در آستانه ولادت امام رضا(ع) اعلام کرد حاجت بازیگر شدن را از امام هشتم گرفته است. «می‌رفتم توی حرم و از ضامن آهو می‌خواستم که توجهی به حال من کرده و حاجت بازیگر شدن مرا نیز در میان این همه حاجت ریز و درشت که از سوی زائران بیان می‌شد، ادا بکند.»... اکنون هم بازیگرم و هم در فیلم‌هایی بازی می‌کنم که دوستش دارم. اما رسیدن به این دو آرزوی بزرگ آیا باعث می‌شود که من دیگر به حرم نروم و در میان آن‌همه حاجت‌مند نشسته روبه‌روی حرم، ننشینم و راز و نیاز نکنم. اتفاقاً می‌روم. هر بار که راهم به مشهد و حرم می‌افتد راهی می‌شوم. بدون شک برای من که دو حاجت بزرگ در زندگی از این بزرگوار گرفته جای هیچ شبه‌ای نیست که همچنان سفره دل برایش باز کند. اما این سال‌ها که می‌روم حرم، به جای بیان آرزو، سؤال می‌کنم. سؤالاتی که در زندگی برای‌شان پاسخی یا پیدا نمی‌کنم یا اگر پاسخی هست قانع نمی‌شوم. از امام رضا(ع) می‌پرسم که چگونه است که برای کار در یک اثر خوب هنری، باید از هزاران بی‌تخصص در هنر و متخصص در امور دیگر اجازه گرفت و برای هر اثری نازل و یک بار مصرف، همه آماده صدور هزار مجوز و دستوراند؟ چطور است کار خوبی که به آن اعتقاد دارم یا اجازه ندارد، اجرا شود یا اگر هم اجرا شد، به هزار بهانه محدودش می‌کنند؟ هرگز نفهمیدم چرا سینماهای شهرم باید تعطیل بشوند و ما بچه‌های سینمایی تو چرا نباید در شهر تو بهترین نمایش فیلم‌ها داشته باشیم؟ چرا از وزارت فرهنگ و ارشاد، فقط ارشادش باقی مانده؟... چرا بهترین و زیباترین معماری‌های جهان در شهر من نیست؟ چرا بهترین مجسمه‌های دنیا در مشهد کار گذاشته نمی‌شود؟ چرا بهترین سمفونی‌های دنیا در مشهد اجرا نمی‌شود؟ چرا بهترین جشنواره‌های هنری دنیا تو شهر مشهد نیست؟" «خبرآنلاین»

از امام رضا به رضا کیانیان

رضا کیانیان عزیز سلام. امیدوارم خوب و خوش باشی. لابد تعجب می کنی که این نامه را از من دریافت می کنی. اصولا وقتی حاجتی را بر آورده می کنم همه خبردار می شوند، ولی وقتی حاجتی را نمی دهم خب، طبیعتا کسی از دلایل آن با خبر نمی شود. ولی چون شما هر وقت که به مشهد می آیی، به دیدنِ ما می آیی، دل مان نیامد دلایل بر آورده نکردنِ حاجات ات را به شما اطلاع ندهیم، لذا تصمیم گرفتیم این نامه را برای شما بنویسیم که ان شاءالله در خوابی که بزودی خواهید دید، مفاد آن برای شما خوانده خواهد شد.

آقا رضای عزیز

شما جوری حرف می زنی که انگار نمی دانی اسلام چیست و شیعه چیست و فقه چیست و فقیه چیست. نمی دانی که شهر مقدس، مثل شهر مقدس قم و مشهد چیست. نمی دانی آخوند چیست، مجتهد چیست، "آقا" چیست. والله من هم که قرن ها این جا خوابیده ام، در طول این سی سال چیزهایی از زبانِ مردم شنیده ام که حیران و سرگردان مانده ام. مردم نجیب ایران درِ گوش ام و در کنار ضریح ام چیزهایی از زندگی شان گفته اند که هزار بار آرزوی مرگ ابدی کرده ام. مانده ام که اگر خود ما هم زنده می شدیم و به مشهد می آمدیم، آقایان با ما چه می کردند.

آقا رضای عزیز

شما تنها کسی نیستی که به حرم ما می آیی و درِ گوشِ ما شِکْوِه و شکایت می کنی. اگر بدانی چه چیزها از زبان مردم بدبخت و فلک زده شنیده ام، خواب خوش از چشمان ات ربوده خواهد شد. اصلا ترجیح خواهی داد بمیری و حرف مردم را نشنوی. منِ بیچاره را بگو که بعد از مرگ هم ناچار به شنیدن گلایه ها و کمک روحی به مردم هستم. البته راست اش من به کسی کمک نمی کنم ولی همین که مردم فکر می کنند من این جا حضور دارم که می توانم به آن ها کمک کنم، خودشان انرژی می گیرند و اگر بخت با آن ها یار شود گره ی کارشان را به دست خودشان باز می کنند. وجود من شاید به این لحاظ لازم باشد والّا خیلی از این زائرها از فرط استیصال می رفتند خودشان را می کشتند طوری که قبرستان ها جا کم بیاورد.

آقا رضای عزیز

وضع تو تازه بهتر از خیلی های دیگر است. در مملکتی که به فتوای آیت الله دستغیب اش یاد گرفتن و یاد دادن موسیقی و خرید و فروش آلات موسیقی گناه کبیره به شمار می رود، شما انتظار اجرای بهترین سمفونی های دنیا را داری؟! در مملکتی که فقهایش ساختن مجسمه را حرام می دانند، شما انتظار کار گذاشتن بهترین مجسمه های دنیا را در شهری که مقدس اش می خوانند داری؟! از شما تعجب می کنم که با این همه فهم و شعور و درایت این چه چیزهای غیرممکنی ست که از من می خواهی. فکر می کنی زور من به جهل و تعصب آقایان می رسد؟ والله نمی رسد؛ بالله نمی رسد. این ها دست شان به ما می رسید، ما را هم آویزان می کردند چنان که در زمان خود ما کردند. تو فکر می کنی هارون و مامون و امین چیزی غیر از آخوندهای حاکم بر شما بودند؟ والله نبودند. آن ها هم پدر ما و مردم را در آوردند.

آقا رضا عزیز

شما منتظر نشو که ما برای تو و مردم کاری بکنیم. به قول شاعرِ شما که به هم‌وطنان‌اش می گوید: مجو ای هم‌وطن از ایزدِ تقدیر، بختِ خود / طلب کن بخت را از جنبش بازوی سخت خود.../ نه آید زآسمان ها هدیه ای نی قدرتی غیبی / برایت سفره ای گسترده اندر خانه در چیند / به خواب است آن که راه و رسم هستی را نمی بیند / کلید گنج عالم رنج انسانی ست آگه شو / دو رَه در پیش یا تسلیم یا پیکار جان‌فرسا / از آن راه خطا برگرد و با همّت بر این ره شو...

بله آقا رضای عزیز، برای آن چیزهایی که می خواهی باید خودت تلاش کنی. از اسم‌ات، از رسم‌ات، از شُهرت‌ات بهره بگیر. سالن سینما می خواهی، کنسرت می خواهی، مجسمه می خواهی، زیباترین چیزها را برای شَهرت می خواهی، آستین بالا بزن و از اسم و رسم و شُهرت ات کمک بگیر. از نظر روحی هم خواستی به من تکیه کن، کمک‌ات می کنم.

موفق باشی

امام رضا

جشن کشکولی به مناسبت ختنه کردن مربی انگلیسی تیم ملی بیلیارد

"سرمربی انگلیسی تیم ملی ایران سنت و مسلمان شد." «آینده نیوز»

مبارک است ان شاءالله. دهان تان را شیرین کنید. بالاخره یک نفر خارجی داوطلبانه رفت زیر تیغ ختنه تا ترس و وحشت را از خارجی هایی که فقط به خاطر همین یک مورد کوچولو حاضر به پذیرش اسلام عزیز نمی شدند دور کند.
khatne.jpg

البته در تاریخ فرهنگ و هنر معاصر به این مورد بارها و بارها پرداخته شده که بیشتر القای ترس می کرده، مثلا در فیلم محلل، حاج آقا، خارجی بدبخت را که می خواهد نقش محلل بازی کند، دنبال می کند تا او را بگیرد و به قول ادبا سنت کند:

یا در سریال ایتالیا ایتالیا، انورزمان پایش را در یک کفش می کند تا شمشیر سالواتوره سالواتوری را به قول آقای 93 تیز کند و بالاخره موفق می شود او را روی تخت شیرعلی قصاب بخواباند، ولی امان از فریاد آقای قاطبه.

حالا با دیدن عکس های شاد و سرحالِ مربی انگلیسی تیم بیلیارد، خیال مردان خارجی که علاقمند به ازدواج با دختران ایرانی هستند و در این راه باید از خودگذشتگی نشان بدهند تا حدی راحت می شود. خدا را شکر. این یک معضل هم به شکرانه حکومت اسلامی حل شد. پس ما هم به جای این که کشکول را ماتم سرا کنیم، به رقص و پایکوبی می پردازیم:

لگد رجانیوز به علیرضا افتخاری

"روایت علیرضا افتخاری و چرخش هایش... در یک سال اخیر مرسوم شده است که هنرمندان از این سو و آن سو اظهار نظر سیاسی می‌کنند و بعد با کمی ناملایمت از موضع خود عقب می‌نشینند. مهم نیست موضع سیاسی آن‌ها چه باشد، اما به نظر می‌رسد آن عقب نشستن از موضع قبلی از هر چیزی بدتر باشد. شاید بهتر آن باشد که هنرمندان به حرفه خود مشغول باشند و راه ناهموار سیاست را به اهل آن بسپارند... افتخاری یک بار دیگر هم چرخش کرد و از موضع خویش بازگشت. حالا افتخاری با مصاحبه با 20:30 خبرساز شده است. مصاحبه‌ای تلفنی که در آن بغض کرده و گفته است: «اهانت‌هایی که به خودم شد را می بخشم اما اهانت‌هایی که به دخترم در دانشگاه صورت گرفت را به هیچ عنوان نمی بخشم. در دانشگاه موهای دختر مرا کشیده اند و به وی توهین کرده اند در حالی که او یک استاد دانشگاه است». هنوز معلوم نیست آیا افتخاری با کمی ناملایمت از این موضع خود نیز باز خواهد گشت؟..." «رجانیوز»

آدم لال شود ولی این جوری از رجانیوز لگد نخورد. آدم چَه‌چَه زدن از یادش برود ولی این طور کنف نشود. واقعاً که! این همه فداکاری؛ این همه صمیمیت؛ این همه ادب و متانت نسبت به رئیس جمهور؛ آن وقت یکی برگردد این طور در موردِ آدم بنویسد. آدم به قول بچه های بالاترین آن طور "پرش" کند توی بغل رئیس جمهور، آدم خودش از مردم فحش بخورد و دخترش از دست مردم کتک، آن وقت یکی برگردد به آدم بگوید بچه جان برو خوانندگی ات را بکن؛ تو را با سیاست چه کار! آدم کچل شود، ولی این حرف ها را نشنود. عجب لگد دردناکی زد رجا نیوز، به جای همدردی. ما گفتیم الان خانه ای، ماشینی، چیزی به خاطر ماچ و بوسه مان با آقای رئیس جمهور می دهند، در عوض چه شنیدیم؟ این که افتخاری چرخش می کند.

نُچ! دیگر این کشور جای ماندن ما نیست. خانم ها، آقایان! من وقتی ناراحت باشم، نمی توانم بخوانم. مرا می بخشید؟ می بخشید؟ می بخشید؟ چی؟ یک بار بخشیدید چرخش کردم؟! شما هم؟! ای بابا. پس بهتر است رَخْت از این مُلک بی وفا بر بندیم و روانه ی دیار فرنگ شویم. ای جماعتِ فرنگ‌نشین! ای ایرانیان مقیم فرانسه! من صاعقه ی سبز خوانده ام. البته به خاطر شرایط ایران، فقط اسم اش سبز است ولی قول می دهم که سبز باشم و سبز بمانم و دست‌بند سبز به دست کنم. چی؟ می ترسید چرخش کنم؟ شما هم! خدایا مرا مثل دکتر کردان پیش خودت ببر و از زخم زبان مردم نجات ام بده! آمین!

رجا نیوز و کپی رایت امشب شب مهتابه

"به گزارش رجانیوز، فیلمنامه "قهوه تلخ" در اصل برگرفته از "ماشااله خان در دربار هارون الرشید" است که نویسندگان این سریال آن را با شوخی‌ها و کنایه‌های امروزی به‌روز کرده‌اند. در عین حال، مهران مدیری کارگردان این سریال در ابتدای هر مجموعه سه قسمتی که بازار عرضه می‌کند، چند دقیقه از بینندگان التماس می‌کند که سریال را کپی نکنند، هیچ اشاره‌ای به این کپی‌برداری نمی‌کند. همچنین ترانه "امشب شب مهتابه" نیز در حالی با صدای مدیری به‌عنوان تیتراژ سریال پخش می‌شود که این ترانه نیز کپی‌برداری است و باز هم اشاره‌ای به صاحب اثر نشده است..." «رجانیوز»

لابد شما هم بعد از خواندن این خبر مثل من انگشت به دهن مانده اید و حیران از گردِش چرخ و فلک و روزگار. این که رجانیوز برای ایرج پزشکزاد (البته بدون نام بردن از او) پستان به تنور بچسباند و به خاطر کپی رایت امشب شب مهتابه، اشک در چشمان اش حلقه بزند واقعا جای حیرت دارد. الهی بمیرم که چه کرده است مهران مدیری با اصحاب این خبرگزاری که آن ها هم هم‌صدا شده اند با آقای شهرام همایون در تلویزیون کانال یک و به یاد حق و حقوق مولف افتاده اند. حالا باید برویم ورثه‌ی مرحوم علی اکبر خان شیدا را که خودش در عهد ناصرالدین شاه و مظفرالدین شاه زندگی می کرده پیدا کنیم و حق و حقوق مرحوم مغفور جنت مکان را بابت تصنیف امشب شب مهتابه بپردازیم. از رجانیوز بعید نیست فردا برود و این ورثه را به کمک وزارت اطلاعات پیدا کند که یک تو دهنی به مهران مدیری زده باشد.

اگر هم رجانیوز خودش از سخنان آقای شهرام همایون کپی کرده که باید عرض کرد آن ها هم کسی را به نام علی اکبر خان شیدا نمی شناختند و فکر می کردند این تصنیف متعلق به بانو مرضیه است که نام اش نزد رجانیوزیون محو باد! عضو مجاهدین خلق حق زندگی هم ندارد چه برسد به حق خوانندگی و کپی رایت تصنیف.

تکلیف ایرج پزشکزاد هم که از نظر آقایان معلوم است. این وسط می ماند گرفتن حال مردم و حال تهیه کنندگان سریال قهوه تلخ که رجانیوز می تواند به خاطر آن به هر چیزی متشبث شود. باید از قول رجانیوزی ها به خودشان گفت که شما را چه به عالَمِ هنر؟ شما تشریف ببرید به سیاست و سخنان گهربار خانم فاطمه رجبی بپردازید و هنر را به اهل اش بسپارید. آره قربون ات برم. آره فدات بشم...

می‌ری سراغ میکرب‌ها پدرسوخته

[استاد تاریخ، نیما زند کریمی، که بر اساس یافته های تاریخی، می داند اوضاع حکومت جهانگیر شاهِ دولو (dolou) خراب است و اگر وضع به همین منوال پیش برود، عن قریب ساقط خواهد شد، نزدِ بلدالملک می رود بل که با دادن هشدار، راه و روش حکومت و نظمیه ی سرکوب گر را عوض کند. بلدالملک که با تَبَخْتُر پشت میز کار خود نشسته و عده ای پاچه خار دور او را گرفته اند و مشغول واکس زدن کفش و آرایش چهره ی خشن اش هستند به نیما که سرزده وارد دفتر او شده نگاه می کند. نیما سعی می کند با ادب و متانت و لبخند سر صحبت را بگشاید]

نیما زند کریمی- سلام علیکم...

بلد الملک [با عصبانیت]- این چه طرز وارد شدن است پدرسوخته. مگر این عمارت صاحب ندارد همین جوری سرت را پایین انداخته ای مثل چهارپا می آیی داخل نظمیه، هان... مثلا می خواهی مچ ما را بگیری. می خواهی از کارهایی که ما می کنیم سر در بیاوری. بدهم پدرِ پدرسوخته ات را در بیاورند پدرسوخته؟...

نیما زند کریمی- جناب بلد الملک یک لحظه به من اجازه بدید. به جای داد و فریاد کردن بهتر است به حرف من گوش کنید. وقتی عصبانی می شوید چشمان تان بسته می شود و گوش های تان در اثر شنیدن فریاد خودتان قادر به شنیدن حرف دیگران نیست. یک لحظه جلوی عصبانیت تان را بگیرید ببینید من چه می گویم. اگر بد گفتم بفرمایید ماموران تان بیایند یک ضربه با جسم سخت به من بزنند و به زندان بیندازند.

بلد الملک [با نگاه عاقل اندر سفیه]- خب بگو ببینیم چه می خواهی بگویی پدرسوخته.

نیما زند کریمی- جناب بلد الملک، بفرمایید من پیش بینی زلزله کردم درست از آب در آمد یا نه؟

بلد الملک [با تمسخر]- خب. گیریم آمد. به شما چه؟ به من چه؟

نیما زند کریمی- شما اجازه بدید. بفرمایید گفتم ترور و سوء قصد به جان اعلی حضرت صورت خواهد گرفت، صورت گرفت یا نه؟

بلد الملک [با نگاهی پر از سوء ظن]- راستی پدرسوخته تو از کجا می دانستی که به جان اعلی حضرت سوء قصد خواهد شد. نکند خودت در سوء قصد دست داشتی پدرسوخته...

[نیما زند کریمی سعی می کند خونسردی خود را حفظ کند. در حالی که به دوربین نگاه می کند، لبخند می زند و به علامت استیصال سر تکان می دهد]

نیما زند کریمی- جناب بلد الملک، من تاریخ‌دان‌ام. من بر اساس آن چه در تاریخْ گذشته می توانم بگویم که چه بر سر حکومت اعلی حضرت خواهد آمد. تاریخ ایران، مشابهِ حکومتِ شما را بسیار دیده است. هیچ کدام آخر عاقبت خوبی نداشته اند. شما هر که را می خواهد دو کلمه حرف حساب بزند با جسم سخت می دهی توی سرش بکوبند و به زندان می اندازی. تا می خواهد دهان باز کند و به ظلمی که بر او می رود اعتراض کند ماموران ات را به جان اش می اندازی. اعلی حضرت هم که در توهمات خودش غرق است و گوش به مُشتی شیاد مثل داموس الملک داده است و جیب بادمجان دورِ قابْ چینانی مثل اعتماد الملک را پُر می کند. شما اصلا فکر نمی کنی که این حقه بازها که دور اعلی حضرت را گرفته اند، خیر اعلی حضرت و مُلک و مملکت را نمی خواهند و به تنها چیزی که فکر می کنند موقعیت خودشان در دربار و سکه هایی ست که از مردم بدبخت می گیرند و خرج ریخت و پاش های خودشان می کنند. از آن طرف این کاترین خانم، از روسیه آمده که ما را بچاپد. با ظاهر زیبایش می خواهد اعلی حضرت را فریب بدهد. جنابِ بلد الملک، من خبر دارم، این ها از قدیم چشم شان به منابعِ کشور ما بوده و در آینده نیز هم چنان به چپاول خودشان ادامه خواهند داد. شما خبر نداری، ولی من که از آینده آمدم می دانم که این ها به اسم فروش موشک اس 300 و ساختنِ نیروگاه اتمی بوشهر می خواهند سرمایه های ملی ما را تاراج کنند. [نیما با نگاه اندوهگین و بغض] نوادگان همین بانو کاترینِ پسرزا فردا می آیند به اسم چند پاره شدن اتحاد شوروی و تشکیل چند کشور مجزا، دریای مازندران را به نفع خودشان تقسیم می کنند و سهم ما را بالا می کشند. پول های ملت ما را به جیب خودشان سرازیر می کنند. آن وقت شما این را آورده اید بغل دست اعلی حضرت نشانده اید که برایش پسر بزاید. بعید نیست فردا برای پیشبرد اهداف اش بگوید که در چهره ی اعلی حضرت، مسیح را می بیند. این ها فریبکارند. این ها دغل‌بازند. فریب این ها را نخورید جناب بلد الملک. تو سر مردم نزنید جناب بلد الملک...

[بلد الملک در حالی که پاهایش را روی میز گذاشته و با چشمان وق زده به نیما خیره شده به حرف های او گوش می دهد. به ناگهان، مانند این که زیرش آتش روشن کرده باشند از جا می جهد و شروع به داد و فریاد می کند]

بلد الملک- تو هر چه به دهانت می آید می گویی، پدرسوخته! من چیزی نگویم تو همین طور ادامه می دهی پدرسوخته. بدهم پدرِ پدرسوخته ات را در بیاورند پدرسوخته. به ما می گویی جسم سخت تو سر ملت می کوبیم پدرسوخته؟ از یاران جان‌جانی ما داموس الملک و اِتی [اعتمادالملک] بد می گویی پدرسوخته؟ به بانو کاترین و کشور دوست و همسایه ی ما نسبت چپاول می دهی؟ با ما پسر خاله شده ای و هر چه به فکرت می رسد می گویی؟ نظمیه را به خطر می اندازی؟ می گویی ما زندان و شکنجه می کنیم؟ رفته ای سراغ میکرب ها و می خواهی ملت را مریض کنی پدرسوخته؟ یعنی می گویی اعلی حضرتِ ما خر است نمی فهمد پدرسوخته؟ بیایید این پدرسوخته را ببرید و پدرِ پدرسوخته اش را در بیاورید...

[دو مامور گردن کلفت به طرف نیما زند کریمی یورش می برند و می خواهند با جسم سخت به سر او بکوبند. نیما سعی می کند جلوی ضربه زدن آن ها را بگیرد]

نیما زند کریمی- اجازه بدید. یک دقیقه اجازه بدید. من که شما هر دفعه می آیید خودم میام باهاتون. اصلا احتیاجی نیست به این جسم سخت. بفرمایید. بفرمایید. ما رفتیم... [به دنبال ماموران راه می افتد]

بلد الملک [که انگار دستگیری نیما هنوز از خشم و عصبانیت او نکاسته]- پدرِ پدرسوخته اش را در بیاورید. ببرید آن جا آویزان اش کنید تا دیگر برای ما زبان درازی نکند، پدرسوخته!

Posted by sokhan at 03:14 AM | Comments (1)

حدّ و مرز آزادی بیان (۲)

این مطلب در خودنویس منتشر شده است.

اگر وارد چنبره‌ی بحث‌های تئوریک در این زمینه بشویم جز گیجی و روبه‌رو شدن با پرسش‌های بی‌پاسخ نتیجه‌ای نخواهیم گرفت و اگر تنها به مصادیق و نمونه‌ها اکتفا کنیم در سطح خواهیم ماند و پی به اصل ماجرا نخواهیم بُرد. بهترین کار، انتخاب راه میانه است یعنی با در نظر گرفتن واقعیت‌های اجتماعیِ خودمان، به مقدار معقول به نظریه‌هایی که در غرب و شرق در باب آزادی بیان ارائه شده توجه کنیم و در صدد بسط و گسترش حدّ و مرز آن بر آئیم. من شخصاً به دلیل فقر معلومات و عدم آگاهی از نظریه‌های ارائه شده در غرب و شرق، راه ساده‌ای اختیار می‌کنم و الگوی خود را "آزادترین کشورها بر مبنای اطلاعات و آمار سازمان‌های بی‌طرف بین‌المللی" قرار می‌دهم و قوانینی که در این کشورها به موقعِ اجرا گذاشته شده را در حال حاضر بهترین قوانینی می‌دانم که باید قوانین کشور ما با آن‌ها انطباق یابد. البته فرهنگِ عمومیِ حاکم بر این کشورها با فرهنگ عمومی حاکم بر کشور ما زمین تا آسمان فرق دارد لذا عملِ انطباقْ محال به نظر می‌رسد. پس، راهِ چاره‌ای باقی نمی‌ماند جز فرهنگ‌سازی که آن هم نیاز به رسانه و امکانات حکومتی دارد که متاسفانه در اختیار دوستداران و خواستاران آزادی بیان نیست. مشاهده می‌کنیم که موضوع آزادی بیان فراتر از مسئله‌ی حکومتی‌ست که مانند سدّی بلند در مقابل آن قرار گرفته است. پشت این سدّ، صدها سدّ دیگر وجود دارد که مرتفع‌ترین آن‌ها سدّ فرهنگ عمومی‌ست. آیا می‌توان این سدّ را شکست؟ خرده‌رسانه‌ها و شبکه‌های مَجازی در طول ده پانزده سال اخیر نقش مهمی در تَرَک انداختن به سدّ فرهنگ عمومی ایفا کرده‌اند. در همین کشور خودمان مشاهده می‌کنیم که برخی از مسلمانانِ تندرویِ سی سال پیش، رو به نواندیشی و روشنفکری آورده‌اند. برخی از کمونیست‌ها که دیکتاتوریِ پرولتاریا و جامعه‌ی اشتراکی مقصد نهایی و اوجِ آرزوی‌شان بود رو به لیبرالیسم و اندیویدوآلیسم آورده اند.

شعارهای همراه با مرگ و براندازی، جای خود را به شعارهای همراه با زندگی و اصلاح داده است. اعدام، نزدِ خیلی‌ها مجازات غیر بشری به شمار می‌آید. حقوق بشر، امروز به جای حقوق اقلیت خاص نشسته است. حتی اگر به این موضوعات از ته قلب و با تمام وجود اعتقاد پیدا نکرده باشیم، باز اثر آن‌ها را بر وجود خود مشاهده می‌کنیم. همین بحث آزادی بیان، امروز در کنار مسائل مهم‌تر و قابل لمس‌تری مانند تورم و گرانی و فقر و درماندگی اقتصادی مطرح می‌شود و این نشان از نفوذ این مباحث در جامعه‌ی عقب نگه داشته شده‌ی ما دارد.

عامل این نفوذ، فشار حکومت –و به تَبَع آن عکس‌العملِ جامعه-، و فشار رسانه‌های کوچک و آزاد است. این‌ها نشان می‌دهد که جامعه‌ی امروز ایران، آماده‌ی بازتر کردنِ حدّ و مرز آزادی بیان است.

در این‌جا باید به این نکته‌ی ظریف توجه داشت که بازتر کردنِ حدّ و مرز با برداشتن حدّ و مرز تفاوت بسیار دارد. در این نقطه است که به بحثِ احترام به عقاید دیگران و در نظر گرفتن حساسیت‌های مذهبی جامعه می‌رسیم. عمل‌کرد و نوشته‌های اکبر گنجی مثال خوبی در این زمینه است. ایشان در طول سی سال گذشته از یک کنشگر سیاسی-مذهبی با نگاهی بسته و جَزْمی به تدریج تبدیل به یک کنشگر سیاسیِ آزادی‌خواه با نگاهی نواندیشانه به دین و مذهب می‌شود و گامی بلند در جهت آزادیِ افکارِ خود از حصار جزمیات بر می‌دارد. بعد از خروج از کشور و ادامه‌ی تحقیقات و مطالعات و فراهم آمدن شرایط لازم برای بیان نظرات، بحث‌هایی در زمینه‌ی امام دوازدهم مطرح می‌کند که در واقع نفی‌کننده‌ی وجودِ این امام است. امامی که میلیون‌ها ایرانی با دلیل و بی‌دلیل به وجودش اعتقاد دارند و نفی او را بر نمی‌تابند. در اصل، وجود این امام، جزو خط قرمزهای مقدس جامعه‌ی ایرانی‌ست که می‌تواند مرزی برای آزادی بیان به وجود آورد. حدّ آزادی بیان برای آقای گنجی در طول سال‌های اخیر تا این اندازه بسط پیدا کرده است.

اما هم‌ایشان در مقابل کاریکاتوریست دانمارکی به خاطر کاریکاتورهایی که از پیغمبر اسلام کشیده است می‌ایستد و نسبت به کاری که او کرده واکنش منفی نشان می‌دهد. از نظر آقای گنجی کورت وسترگارد از مرز احترام به مقدسات مسلمانان و خط قرمزهای اجتماعی عبور کرده است. حال به بیست‌وپنج سال پیش باز می‌گردیم و آقای گنجی جوان را پیش چشم می‌آوریم. اگر کسی در رسانه‌ای عمومی امام زمان را حتی به صورت تئوریک نفی می‌کرد، قطعا از مرز و خط قرمزِ ساخته شده در ذهن آقای گنجی عبور کرده بود و شایسته‌ی نفی و یا حتی مجازات بود.

این مثال به خوبی نقش رسانه‌های آزاد و فشار حکومتی -که باعث عکس‌العمل فکری می‌شود- را نشان می‌دهد. پس می‌توان امیدوار بود که به کمک این ابزار، حد و مرز آزادی بیان را گسترش داد و جامعه را یک گام به پیش بُرد و فرهنگ عمومی را تحت تاثیر قرار داد که این خود باعث پذیرش قوانین و قواعدِ مدرن‌تر و انسانی‌تر توسط جامعه و گسترش بیشتر حد و مرز آزادی بیان خواهد شد.

خودنویس اگرچه مخاطبانِ محدودی دارد ولی می‌تواند به شناساندن و گسترش آزادی بیان، هم در جامعه و هم در میان نویسندگان خود کمک کند. آزادیِ بیانِ مطلق، نه در خودنویس و نه در هیچ نشریه‌ی کاغذی و اینترنتی دیگر وجود ندارد و نمی‌تواند وجود داشته باشد، ولی این‌که آن نشریه میلِ به بازتر کردن فضا یا محدودتر کردن فضا دارد ملاک خوبی‌ست برای دانستن اعتقادِ گردانندگانِ آن نشریه به آزادی بیان و دست‌یابی به چهارچوب‌هایی که حدّ آن در آزادترین کشورهای جهان معیّن شده است.

Posted by sokhan at 03:08 AM | Comments (0)