July 14, 2011

"آقا "مرا ببخش!

این مطلب در گویای من منتشر شده است.

این سطور را با سوز دل و اشک چشم می نویسم. اوهو اوهو اوهو اوهو (امیدوارم صدای گریه ام را با تلفظ درست نوشته باشم). اگر قدیم بود می گفتم که اشک چشمان ام کاغذ را خیس کرد ولی افسوس که با لپ تاپ می نویسم و اگر اشک چشم و آب دماغم روی کی بُرد بریزد ممکن است دیگر نتوانم بنویسم و جهانیان از خواندن این سطور محروم شوند. اوهو اوهو اوهو اوهو. آقا مرا ببخش [برای این که حالت گفتن ام را بهتر بفهمید بهروز وثوقی و هنگامه را در فیلم ساموئل خاچیکیان به یاد آورید که بهروز بعد از مرگ خواهرش چه جوری توی سرش می زد]. اوهو اوهو اوهو اوهو. آقا من به شما خیلی بد کردم. آقاجـــــــــــــــــــــــــــــــــان [این جا یک جیغ بنفش می کشم و از حال می روم. همسایه که فکر می کند جنی شده ام، هِی به در می کوبد و مرا صدا می کند. چشم هایم را باز می کنم می گویم چیزی نیست، حالم خوب است. صدای تلویزیون بود. سلام به خانم برسانید]. آقا من چقدر خر بودم. آقا من چقدر احمق بودم. آقا من چقدر شما را رنج دادم. خدا از من نگذرد [با مشت به سینه ام می کوبم]. خدا مرا ذلیل کند. اوهو اوهو اوهو اوهو...

آقا، وقتی دیدم بی بی سی از قول آقای خاتمی نوشته "هم ملت ظلمی را که بر او شده ببخشد، و هم نظام و رهبر" جگرم خون شد. اشک چشم و آب دماغ و خلط سینه و اینها شروع کردند بیرون زدن. احساس کردم می خواهم –گلاب به رویتان- استفراغ کنم. منی که جزو ملت باشم کدام ظلم را ببخشم؟ اصلا ظلمی به من شده که بخواهم ببخشم؟ [این جا جیغ جانخراشی به سبک جیغ هایی که پامنبری ها موقع روضه ی امام حسین می کشند، می کشم و بر پیشانی ام می کوبم]. من غلط بکنم که بخواهم ببخشم. ولی شما باید ما را ببخشی. خیلی به شما بد کردیم. خیلی به شما ظلم کردیم. خیلی به شما جفا کردیم. قربان محاسن مبارک ات بروم که از دست ظلم های ما سفید شد. اوهو اوهو اوهو اوهو...

"آقا" جان، ما غلط کردیم. ما ظلم کردیم. ما را ببخش که زندان اوین و بند 209 درست کردیم و زندانیان سیاسی را در آن جا شکنجه دادیم. ما را ببخش که قلم ها را شکستیم و نویسندگان آزاده را در سلول های قبر مانند حبس کردیم و آن ها را به قول آقای زیدآبادی به صلیب کشیدیم. ما را ببخش که اقتصاد مملکت، فرهنگ مملکت، آبروی مملکت را بر باد دادیم. ما را ببخش که کشور را از هر نظر –از اعتبار پاسپورت گرفته تا سرعت اینترنت- به رده های آخر جهانی رساندیم. ما را ببخش که اداره کشور را به دست یک مشت رمال سپردیم و به جای متخصصان از اجنه کمک گرفتیم. ما را ببخش که در انتخابات تقلب کردیم. ما را ببخش که وسط خیابان ندا آقا سلطان را با گلوله زدیم. ما را ببخش که فک محسن روح الامینی را در کهریزک خرد کردیم و او را روانه ی قبرستان نمودیم. ما را ببخش که سهراب اعرابی را کشتیم و مادر او را تا ابد داغدار کردیم. ما را ببخش که از بالای ساختمان ها مردم را به گلوله بستیم. ما را ببخش که بطری توی ماتحت زندانیان کردیم. ما را ببخش که مغزها را فراری دادیم و آن هایی را هم که باقی ماندند با رعب و وحشت به سکوت یا پنهان کردنِ عقیده وادار کردیم. ما را ببخش که مملکت را در یک کلمه به گند کشیدیم و افتضاحی را که امروز در تهران و شهرهای بزرگ می بینیم به راه انداختیم. ما را ببخش که مردم را تبدیل به یک مشت آدمِ خشنِ بداخلاقِ دروغگو و پیمان‌شکن کردیم که مثل حیوانات درنده برای حفظ منافع خود هر کسی را مورد تهاجم قرار می دهند و هر قاعده ی انسانی را زیر پا می گذارند. ما را ببخش که دروغ را در کشورمان نهادینه کردیم. ما را ببخش که بچه مان را طوری تربیت کردیم که در مدرسه یک چیز می گوید، در خانه چیز دیگر؛ در مدرسه یک جور لباس می پوشد، در خانه جور دیگر. این ها را همه ما کردیم. مـــــــــــــــــــــــــــا ملت! همان ها که به گفته ی آقای خاتمی شما باید آن ها را ببخشید. اوهو اوهو اوهو اوهو...

"آقا" جان ام! مدتی بود داشتم دنبال دلیلی برای خودکشی می گشتم. فکر کنم پیدا کرده باشم. آدم چطور می تواند با این همه ظلمی که به شما کرده از خجالت تان در بیاید. مرسی از آقای خاتمی که ما را بیدار کرد. مرسی از او که ما را هشیار کرد. قربانِ این سبکْ گفت و شنودِ تمدنی اش بروم که یک مشت وحشیْ مثل من را می خواهد آدم کند. کاش شما را الگو قرار می داد می گفت مثل ایشان شوید و خیر دنیا را ببینید. اوهو اوهو اوهو اوهو...

در پایان فقط از شما می خواهم که مرا حلال کنید. هر بدی یی خوبی یی از ما دیدید به بزرگواری خودتان ببخشید [در این جا غش می کنم و از حال می روم. همسایه فکر می کند تلویزیون را خاموش کرده ام]...

Posted by sokhan at 02:49 PM | Comments (4)

همه‌اش تقصیر کیهان بود!

این مطلب در گویای من منتشر شده است.

امان از همنشین بد! مثلا همنشین ات تریاکی ست. می نشینی بغل دست اش، چند وقت بعد می بینی مثل مداح اهل بیت وافور گرفته ای دست ات ولو شده ای کنار منقل. یا عرق خور است، چند وقت بعد می بینی مثل مشاور رئیس جمهور استکان عرق سگی گرفته ای دست ات داری به سلامتی این و آن بالا می روی. یا فحاش است، چند وقت بعد می بینی مثل سردار سپاه پاسداران یا مامور عالی‌رتبه ی وزارت اطلاعات وسط دو تا جمله، ده تا فحش خواهر و مادر به کار می بَری. آی آی آی آی. هر چه از همنشین بد بگویم کم گفته ام. حالا من هم نشستم بغل دست کیهان و پای منبر حدادیان و جلوی میزِ سردار قاسمی، به این روز افتادم که می بینید. من هم تاثیرپذیر! فاسد شدم رفت پی کارش.

از تاثیرپذیری‌ام همین را بگویم که از دوران مقدس سربازی، فحش های عجیبی در ذهن ام مانده که وقتی با بچه های آن دوره می نشینیم، در جدی ترین بحث ها هم از آن ها مثل شیر و شکر استفاده می کنیم و زمین و زمان و اعضا و جوارح حکومت را از آن ها بی نصیب نمی گذاریم. کسی مرا موقع آن صحبت ها ببیند باور نمی کند که نویسنده ی این سطورِ به ظاهر مودبانه باشم. زندگی ست دیگر. آدم یاد می گیرد که چطور خودش را با محیط منطبق کند. یک روز مثل رولان بارْت سخن می گوید، یک روز مثل حسن رحیم‌پور ازغدی. یک روز مثل هلموت اشمیت سخن می گوید، یک روز مثل احمدی نژاد. بالاخره هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد و یک همچین چیزهایی.

حالا هم که با رسانه سر و کار دارم و همنشین ام کیهان و این ها شده اند، زبانِ تاثیرپذیرم معلوم است که مرا به کجا می بَرَد. ای دادِ بیداد! طرف در سرمقاله و "گفت و شنود"ش، کم ترین خطاب اش "یارو" و "گاو" و "خر" است، آن وقت از من انتظار دارد که مثلا بنویسم "ایشان"! هاهاها! چه با مزه! از خواص بچه پر رو ها، یکی هم این است که چیزی را که خودشان نیستند انتظار دارند که تو باشی. یا چیزی را که تو هستی و عین خودشان است، می گویند اَخ است! بچه پر رو طبق اصول پذیرفته شده در میان اراذل و اوباش و لات های اصیل، اصلا نباید کم بیاورد. به خاطر همین است که به او بچه پر رو می گویند. مثلا کیهان به خاطر تکرار حرف های خودش و رؤسایش به من می گوید، "ابله"! یا نوشته ی مرا "مزخرف" می نامد! ببینید "یارو" در باره ی من چه نوشته:
"افتضاح زنجيره اي رسانه هاي عضو شبكه عنكبوت باعث شد تا گويانيوز به دروغ بافي رسواي خود اعتراف كند و از هم قطاران به خاطر شريك كردن آنان در اين افتضاح عذرخواهي كند. اخيرا سايت گويانيوز- از رسانه هاي وابسته به سازمان سيا- مطلبي را به عنوان «سخنراني سعيد قاسمي عليه دولت و احمدي نژاد» منتشر كرده بود كه حاوي انواع الفاظ موهن و هتاكانه بود. اين قصه بافي مطلقا دروغ، بلافاصله با استقبال ديگر اعضاي شبكه عنكبوت نظير سحام نيوز، بالاترين و ده ها سايت و شبكه ضدانقلاب مواجه شد و مانند يك گنج ناياب! به كپي و بازتاب مطلب گويانيوز پرداختند. وسعت بازتاب اين مطلب مزخرف به حدي زياد شد كه نويسنده ابله گويانيوز با اسم مستعار«ف.م سخن» مجبور به عذرخواهي از هم قطاران شد و تصريح كرد مطلب وي مطلب طنزي است كه متاسفانه به صورت مطلب و خبر جدي در سايت ها مجددا منتشر شده است...".

حالا نه که خودِ "یارو" اصلا دروغ نمی گوید، و اصلا همین نمونه از دروغ یابی و خبرنویسی اش، از بیخ و بن دروغ نیست، و نه که خیلی الفاظ ادیبانه و فاخر در نوشته هایش به کار می بَرَد انتظار دارد که من هم مثل خودش شوم! خب، شدم دیگر، این هم نتیجه اش! فردا هم یقه ی ما را خواهد گرفت که نویسنده ی بی تربیت "سیانیوز"، لفظِ "یارو" از دهان اش نمی افتد! خاصیت بچه پرروست دیگر! آره عزیزم، تو راست می گویی. این من بودم که به احمدی نژاد گفتم شپشو، نه سردار قاسمی. من بودم که گفتم احمدی نژاد ماه به ماه حمام نمی رود، نه سردار قاسمی. من بودم که به مشایی گفتم، عورت احمدی نژاد نه سعید حدادیان. من بودم که گفتم این عورت را باید بُرید، نه سعید حدادیان. آن ها این کلمات را به کار ببرند می شوند عزیز، ما به کار ببریم می شویم خبیث. عجب دنیایی ست!

حالا یک جمله برای ختم کلام: زیاد هم خودتان را به خاطر آن طنز "مزخرف" ناراحت نکنید و برای احمدی نژاد سینه چاک ندهید. خدا را چه دیدید! شاید روزی برسد که سردار قاسمی با افتخار بگوید آن چه را که نویسنده ی "ابله" گویانیوز از قول او نوشته بود، حرف دلِ خودش بوده است و احمدی نژاد شایسته ی بدتر از این ها هم هست! بنی صدر و حامیان مذبذب اش را که از یاد نبرده ایم؟ بُرده ایم؟

Posted by sokhan at 02:39 PM | Comments (0)

در باب اشتباه سایت سحام نیوز

این مطلب در گویای من منتشر شده است.

چند روز پیش مطلب طنزی زیر عنوان "عورت احمدی نژاد را بریدیم، حالا نوبت خودش است" در سایت «گویای من» منتشر کردم که متاسفانه این طنز به صورت خبر جدی، ابتدا در سایت «سحام نیوز» و بعد در سایت «انقلاب اسلامی در هجرت» منتشر شد که امیدوارم با توضیح حاضر، مسئولان این دو سایت به اشتباه خود پی ببرند و در صورت لزوم آن چه را که منتشر کرده اند تصحیح یا حذف کنند.

sahamnews.jpg

enghelabe-eslami.jpg

این بار اولی نیست که نوشته ی طنز این‌جانب موجب گمراهی و اسباب دردسر می شود. چند سال پیش نویسنده ی ارجمند سایت «شهروند» کانادا چنین اشتباهی را مرتکب شد که با توضیحات بعدی سعی شد اثر آن خنثی شود. بدترین اتفاق نیز برای خانم الهام افروتن افتاد که ماجرای دردناک آن را همه می دانیم.

این‌جانب به هیچ وجه مایل نیستم اعتبار سایت هایی مانند سحام نیوز یا انقلاب اسلامی در هجرت به خاطر اشتباهی که مسئولان آن کرده اند خدشه دار شود؛ از طرفی مطمئن هستم بعد از پی بردن به این خطا، انگشت اتهام به سمت من گرفته خواهد شد و من مورد عتاب و خطاب قرار خواهم گرفت که طنزی بی مایه و بی پایه و زشت و زننده نوشته ام و اِشکالی اگر هست نه در خطاکنندگان، که در من و نوشته ی من است.

این طنز، دقیقا بر اساس کلمات و شیوه ی گفتار آقایان قاسمی و حدادیان – که ویدئوی آن ها نیز در پایان مطلب من قابل مشاهده است- نوشته شده. به عبارتی، از جملات و عباراتی که سردار قاسمی و مداح حدادیان در گفتارشان به کار برده اند برای نوشتن این طنز استفاده کرده ام و اگر زشتی‌یی هست، نه در کلام من که درکلام ایشان است.

حقیقتی که شاید گفتن اش در این‌جا بی مورد نباشد این است که موقع نوشتن این طنز، چند جمله را خودم حذف کردم تا مرزِ اخلاقی‌یی را که امثال قاسمی و حدادیان رعایت نمی کنند، رعایت کرده باشم. جای جملاتی را که خودسانسوری کردم سه نقطه گذاشتم تا بعدها اگر به این نوشته نگاه کردم، یادِ آن جملات بیفتم. روشن تر بگویم اساس این طنز بر حذف وزیر اطلاعات -آقای مصلحی- بود، که بر اساس صحبت های آقای حدادیان، این حذف را توضیح داده بودم، که از خیر، و به عبارت درست تر شرّ آن گذشتم.

در مورد توضیحِ طنز بودن مطلب هم – بر اساس تجربیات قبلی- به فکر افتادم در ابتدای مطلب بنویسم که این یک مطلب طنز است. اما فکر کردم طنزنویس بودن من، ویدئوهای انتهای مطلب، اشاره به زیر یک خم رهبر و پایین آوردنِ موتورِ او، و نیز توضیحاتِ قبلی من -از جمله توضیحی که چند سال قبل به خاطر اشتباهی مشابه داده بودم - ضرورت چنین اشاره ای را از میان می بَرَد. اما گفتار و رفتار مسئولان و طرفداران حکومت اسلامی به شکلی ست که طنز ما را نیز به شکل واقعی نشان می دهد و در این باب اگر گناهی هست، گناهِ خود آقایان و زبانِ زشت و زننده ی ایشان است.

امیدوارم این توضیحات برای جلوگیری از ایجاد سوءتفاهم ها و مشکلات احتمالی سیاسی و رسانه ای کافی باشد.

برای خواندن "سخنانِ آقا؛ طنز یا واقعیت؟!" که در سال 2004 نوشته شده، به این نشانی مراجعه کنید:

http://fmsokhan.blogspot.com/

rajanews.jpg

Posted by sokhan at 02:29 PM | Comments (1)

عورت احمدی نژاد را بریدیم، حالا نوبت خودش است!

این مطلب در گویای من منتشر شده است.

بخشی از سخنان جدید سردار قاسمی در مورد احمدی نژاد: ...برادر! عزیز دل! ما چند ماه پیش یک شکری خوردیم، شما چرا وِل نمی کنی؟ دیروز دیروز بود، امروز امروز است. به قول حضرت امام ملاک، وضع امروز افراد است. عزیزم! یادمان باشد که ما نوکر ولی فقیهیم نه نوکر بادمجان. بفرماید "چه عالی!" می گوییم "عالی تر از این نمی شود". بفرماید "چه مزخرف!" می گوییم "مزخرف تر از این نمی شود". این انتخابی که آقا کردند، و این بابا شد رئیس جمهور، خیلی قد آرنولدی و هیکل آرنولدی داشت؟ نه والله! یک چیزی بود مثل تاپاله افتاده بود وسطِ شهرداری تهران. قیافه اش زیبا بود؟ نه بالله! تیپ اش یک جوری بود که آدم از دیدن اش دچار تهوع می شد. صورت چروکیده، ریش کثیف، سر و وضع نامرتب. آقا و ما به خاطر همین چیزها گول خوردیم و انتخاب اش کردیم. متاسفانه ایشان یک عورت داشت به چه گنده گی که هر برگ انجیری رویش می گذاشت یک طرف اش پیدا بود و ما او را ندیدیم؛ راست اش را بگویم دیدیم ولی به روی خودمان نیاوردیم. طرف بوی گند می داد. شپش هم داشت. ضدانقلاب می گفت یکی بیاد این را ببره حموم، یک ماهه حموم نرفته. به خاطر همین قیافه ی گند و کثافت اش بود که آقا انتخاب اش کرد. آقا فکر کردند روستائی ها از چنین قیافه ای خوش‌شون می‌آد و می گن این چون بدن اش شپش دارد از خودمونه. امان از این دل غافل که با ما چه کرد. خدا نگذره ازت احمدی نژاد. خدا از اون عورت کثیف ات نگذره که جلوش برگ انجیر نذاشتی.

از قرآن سوخته نگفتی و از کوروش و داریوش گفتی و ما هِی ماست‌مالی کردیم. هی روی گندکاری‌هات ماله کشیدیم. هی گفتی زنها بیان استادیوم، هِی گفتی موی دخترها به ما چه مربوطه، هِی گفتی به ما چه که کی تو خیابون دست کی را می گیره، هِی گفتی و گفتی، ما گفتیم عیبی نداره، آقا این بادمجون را پسندیده، ما هم باید بپسندیم و چشم به تلخی اش ببندیم.

خاک بر سرت کنند احمدی نژاد. خاک بر سرت کنند که دل آقای ما را شکستی. خاک بر سرت کنند که به فرمان ایشان عورت ات را نبریدی بندازی جلوی سگ... خاک بر سرت کنند که قدر آقا و حمایت های ایشان را ندانستی. تو به جای این که بروی موتور لری کینگ را پایین بیاوری موتور آقای ما را پایین آوردی. به جای این که زیر یک خم رئیس دانشگاه کلمبیا را بگیری زیر یک خم آقای ما را گرفتی. خدا ازت نگذره که با آقای ما چنین کردی. خدا ازت نگذره که کام آقای ما را تلخ کردی. حالا ای بادمجان تلخ! تو را تف می کنیم بیرون و می رویم دنبال کدوی سبزی، کدوی تنبلی، چیزی. والسلام.

Posted by sokhan at 02:23 PM | Comments (0)

ده دلار بده، ده میلیون دلار بدهم!

این مطلب در گویای من منتشر شده است.

بچه جان مریضی در مورد آدم مُرده مطلب می نویسی که به خواب ات بیاید؟ که وحشت کنی این این‌جا چکار می کند؟ که این چرا یقه ی مرا گرفته وِل نمی کند؟ به جای این که بروی بحث روشنفکری کنی، به جای این که از کارهای بزرگ و جهان زیبایی که خواهی ساخت سخن بگویی، می نشینی از بیژن سخن می گویی؟ آخر این آقای مرحوم چه اهمیتی در سپهر روشنفکری ایران دارد که وقت ات را به خاطرش تلف می کنی و تازه چه نصیب ات می شود؟ کابوس وحشتناک! بدبخت! این ها را باید وقتی زنده بود می نوشتی بل که کتی، شلواری، پیراهنی چیزی نصیب ات شود نه وقتی که مُرد! آخر این روشنفکر جماعت چقدر بلانسبت خر هستند که هیچ حرفی را به موقع اش نمی زنند. بفرمایید، نتیجه این شد منی که در مورد مهم ترین مسائل دنیا هم دو بار پی در پی نمی نویسم دو بار پی در پی در باره ی بیژن بنویسم بل که از کابوس او خلاص شوم.

آقا، بیژن آمد. بیژن با رولزرویس زردش آمد. بیژن با کراوات و پوشِتِ زردش آمد. همین طور که داشت می خندید درِ رولزرویس اش را باز کرد و پیاده شد و به طرف من آمد. خانم مستخدمه اش وسط راه یک لیوان چای به او داد، بعد او که داشت به طرف من می آمد ناگهان ایستاد. بعد نیکلاوس با فِراری زردش آمد. بعد بیژن با او سلام علیک کرد و دستی به پشت پسرک اش زد و باز به طرف من آمد. خواهید گفت که هشتاددرصد این چیزها را در فیلم او دیده‌اید و احتمالا من غذای سنگین خورده ام همان چیزها را دوباره در خواب دیده ام. نخیر. صبر کنید بقیه اش را بگویم تا برق از شما هم بپرد...

آقا، بیژن به من نزدیک و نزدیک تر شد. دیدم خنده روی چهره اش ماسید. آقا، خنده تبدیل به اخم، و اخم تبدیل به صورتی دژم و خشمگین شد، بعد یک دفعه بیژن پرید یقه ی مرا گرفت. آقا من بِکِش، او بکش. فکر کردم از لباس ام خوش اش نیامده می خواهد مرا به زور لخت کند، لباس دوختِ خودش را بپوشاند. اشتباه می کردم...

همین طور که یقه ام را گرفته بود و توی چشم هایم نگاه می کرد گفت تو باید بگویی و بنویسی. گفت ام قربان، من زورکی نمی نویسم. گفت به تو می گویم باید بنویسی. گفتم من هم عرض کردم محال ممکن است یک خط به توصیه یا به زور بنویسم. گفت این منم که به تو می گویم، گفتم این هم منم که به تو می گویم. گفت من بیژن ام. گفتم من هم ف.م.سخن ام. آقا دعوایمان شد. او نمی دانست که من در این زمینه آدم کله خری هستم و زور مور حالی ام نمی شود.

یقه را ول کرد. گفت بنشینیم بغل مهتاب و ژانویه، یک چایی با هم بخوریم ببین چه می خواهم بگویم. گفتم حالا این شد حرف حساب، لطفا یک چای لیوانی بزرگ برای من بیاورید. گفت ام بیژن خان ببخشید نکند شما امام زمان هستید؟ دوباره خندید، گفت چطو مگه؟ گفتم چون این اوست که مرتب به خواب من می آید و راست و چپ می گوید این را بنویس آن را بنویس. گفت نه. همان بدو ورود به آن دنیا عده ای دور مرا گرفتند، گفت ام فقط با وقت قبلی! یکی آمد گفت نماینده ی حضرت مهدی ست؛ لباس فاخر برای زمان ظهورش می خواهد. گفت ام در سطح من نیست و من برای کم تر از خدا لباس نمی دوزم. حالا اگر پیغمبر هم لباس بخواهد –به شرط آن که وقت قبلی بگیرد- برایش لباس می دوزم.

گفتم خب، می فرمودید. گفت، آقاجان، دو کلمه خدمت ات می گویم، ببین اگر حرف حسابی ست بنویس، اگر هم نیست، ننویس. گفتم خب، این شد حرف حساب. بفرمایید چه می خواهید بگویید، تا آن را ارزیابی کنم. گفت انگار تو هم مثل من سخت گیری! گفت ام آن هم چه جور! گفت برای نوشتن چقدر می گیری؟ گفت ام قیمت نوشته های من خیلی بالاست! شما نمی توانی بپردازی! ولی دلم بخواهد برایت بدون پول گرفتن می نویسم!

گفت ده هزار تومن، معادل ده دلار داری به من بدی؟ گفت ام برای چه می خواهید؟ گفت می خواهم بدهم برای جراحی چشم دختری که در اثر اسید پاشی دارد بینایی اش را از دست می دهد. گفت ام آن دختر کیست؟ گفت آدرس سایت اش اینجاست:

http://www.facebook.com/Masoumeh.Ataei

گفت ام از کجا اطمینان کنم که راست می گوید؟ گفت خب، مطالب سایت را بخوان و دنبال قضیه را بگیر. گفت ام شاید بدهم. گفت حاضری ماهی ده دلار برای این کار بدهی؟ آخر این دختر خرج دارد. باید برود، بیاید، زندگی کند، پول اتاق و دکتر و دارو بدهد. ده هزار تومان هم که می شود پول دو جلد کتاب. نه؟ زیاد است؟ پنج دلار ماهیانه تعهد کن که بِدَهی!

دل ام می خواست از خواب بیدار شوم. این بیژن هم موقعی که زنده بود خیرش به ما نرسید، از ارث و میراث اش هم که چیزی به ما نماسید، حالا می خواهد یک پولی هم از ما بگیرد. اِی بخشکی شانس! اگر شانس داشتیم که ف.م.سخن نمی شدیم؛ می شدیم کیومرث صابری! (این ها را دارم توی خواب به خودم می گویم). دیدم بیژن با آن لهجه ی وحشتناکی که باعث شهرت اش شده بود دارد با بوش پدر تلفنی صحبت می کند و دست نوازش به سر مهتاب و ژانویه می کشد. گفت ام پاشم برم، این جیب ما را خالی نکند بَرَنده ام. صد رحمت به امام زمان که خواسته و توقعی از آدم ندارد. پا شدم که جیم شوم، دیدم بیژن با چشم های خون گرفته و صورت خشمگین جلوی من ایستاده. من که در مواقع عادی مثل بلبل حرف می زنم، زبان ام بند آمد.

- جان ام؟ می خواستم مرخص شوم.

- کجا؟ تشریف داشته باشید. جواب سوال من چه شد؟

- راست اش بیژن خان، من هزار گرفتاری دارم. درست است که پنج دلار چیزی نیست و پول یک ساندویچ و نوشابه می شود، ولی خب، من باید بدانم این پول را به که می دهم و صرف چه کاری می شود و...

بیژن نفس اش را بیرون دارد و اخم های صورت اش باز شد.

گفت قربانِ شما من بروم، همین را می خواستم بگویم. حالا می توانی بروی. گفتم چه می خواستید بگویید؟ من متوجه نشدم. گفت شما که می گویی آی کیوی من اِلِه و بِلِه است چطور متوجه نشدید؟ (به روی خودم نیاوردم) گفتم متوجه که شدم ولی کدام اش را می گویید. گفت آهان! به آن دوستانی که می گویند شما چرا در زمان حیات ات برای فلان کار و بَهْمان کار خرج نکردی، و از یک میلیون و دو میلیون دلارت نگذشتی، می خواهم بگویم مگر همه چیز به نسبت نیست؟ من میلیاردرم شما از من توقع یک میلیون و دومیلیون دلار برای انجام فلان کار عام المنفعه داری. اُکِی! اگر نسبت را قبول داریم، سهم شما هم می شود پنج دلار یا ده دلار. تو حاضر نیستی از پنج دلار و ده دلارت بگذری یا ماهانه آن را صرف کار انسان‌دوستانه یا فرهنگ‌دوستانه کنی. چطور توقع داری من از یک میلیون و دو میلیون دلار، آن هم به صورت پرداخت ماهانه بگذرم؟ تازه امثال تو، که قادر به پرداخت پنج دلار و ده دلارند چند صدهزار نفرند که اگر همین پنج دلار ده دلار ها را جمع کنند، می توانند هزینه ی زندگی چند خانواده ی نیازمند را تامین کنند، به چند نویسنده ی سیاسیِ از خانه رانده و از همه جا مانده کمک مستمر برسانند تا آن ها بتوانند با خیال راحت بنویسند، چند تلویزیون و رادیو به راه بیندازند تا دست شان جلوی وزارت امور خارجه ی امریکا و انگلیس و هلند دراز نباشد و انواع و اقسام توهین ها و تحقیرها را تحمل نکنند، و کارهای دیگری از این قبیل. درست می گویم یا نه؟ (چشم به من دوخت...)

- بله. درست می فرمایید.

- قابل نوشتن هست یا نه؟

- بله قابل نوشتن هست. چَشم. حتما در این باره می نویسم.

- خب، بیا این کراوات و پوشت قرمز را بگیر. هدیه است.

- نه قربان. کراوات و پوشت را برای خودتان نگه دارید.

- بیا این کت و شلوار را لااقل بگیر.

- نه آقا. عرض کردم. قیمت نوشته های من بیش از این هاست. شما نمی توانی بپردازی. با اجازه. خداحافظ...

دست بیژن دراز ماند. از خواب بیدار شدم. پریدم پای کامپیوتر تا یادم نرفته این ها را بنویسم. مرد بیچاره حق داشت. ما که جوالدوز دست مان گرفته ایم و راست و چپ به این و آن می زنیم یک سوزن کوچولو هم به خودمان بزنیم بد نیست. این طور نیست؟

Posted by sokhan at 02:17 PM | Comments (0)

بیژن بیچاره!

این مطلب در گویای من منتشر شده است.

خداوند هیچ آدمی را وسط زمین و هوا به حال خود رها نکند! یعنی آدم بداند تکلیف اش چیست و به قول خسرو گلسرخی در کجای جهان ایستاده است. یعنی آدم بداند پرولتر است، سرمایه دار است، خرده بورژواست، بورژوای ملی است، بورژوای کمپرادور است، چی چی است... بدبختی وقتی بر سر آدم نازل می شود که آدم همه ی این ها را قبول داشته باشد و هیچ کدام این ها را قبول نداشته باشد. چه جوری بگویم... یعنی شما یک احساس همدردی نسبت به پرولتاریا داشته باشی و از آن سو مزایای بورژوازی را نیز نتوانی انکار کنی. مشخص تر بگویم... شما مثلا قهرمان فیلم آواز گنجشک ها را دوست داشته باشی، و از آن طرف از وضع زندگی او حال‌ات به هم بخورد... یا مثلا شیوه ی زندگی هژبر یزدانی را دوست داشته باشی ولی از خودش حال‌ات به هم بخورد... نُچ! انگار توضیح ام زیاد جالب از آب در نیامد... بگذارید از درِ دیگری وارد شوم...

شما داری در خیابان ولی عصر قدم می زنی. چشم ات می افتد به چلوکبابی نایب. اشتهایت باز می شود. می روی داخل، یک چلوکباب فیله ی جانانه می زنی به رگ. از چلوکبابی که خارج می شوی، چند تا بچه سیه چرده ی درب و داغان می بینی که به آن ها در اینترنت کودکان کار می گویند. دو تا از این ور، دو تا از آن ور تو را محاصره می کنند که آقا از ما چسب زخم یا آدامس موزی بخر. شما که چلوکباب وسط دهان و معده ات جمع شده و هنوز پایین نرفته، عصبانی می شوی و به کودکان کار می گویی، بچه برو پیِ کارِت! من چسب و آدامس نمی خواهم! اما کودک کار ول کن نیست و تا چلوکباب را زهرمارت نکند دست از سرت بر نمی دارد. دو تا فحش به خودت (که توی این مملکت چه غلطی می کنی)، دو تا فحش به حکومت (که عجب مملکتی برای ما ساخته است)، دو تا فحش به کودک کار (که عجب بچه ی سمج و پُررویی ست) می دهی و دست در جیب می کنی و یک اسکناس پاره پوره در می آوری کف دست بچه می گذاری و با نگاهی خشم آگین چسب یا آدامس را از او می گیری.

در همین لحظه، اتومبیلی می بینی که به صورت دوبله کنار خیابان نگه می دارد و پسر جوانی که قیمت لباس و کفش و عینک اش معادل قیمت اتومبیل توست از آن پیاده می شود. این یکی کودک کار نیست بل که بچه پولداری ست که بابایش اتومبیل فِراری زیر پایش انداخته و این فِراریِ قرمز رنگ، خونِ من و توست که توسط سرمایه داری در شیشه شده. دو تا فحش به این بچه پولدار و بابای احتمالا بازاری اش می دهی و دل ات به حال خودت و کودکان کار و ملت ایران می سوزد...

فکر کنم، این مثال ام روشنگر بود... شما در حال فحش دادن به عالَم و آدمی و برایت فرقی نمی کند طرفْ کودک کار باشد یا بچه ی سرمایه دار...

حالا در چنین اوضاع قمر در عقربِ فکری و فرهنگی‌یی یک آقایی به نام "بیژن" در امریکا با تلاش و کوشش خود به نان و نوا و رولزرویس و فِراری می رسد. این تلاش و کوشش البته در زمان مناسب انجام شده و به ثمر نشسته و قرار نیست هر کس که تلاش و کوشش می کند به چنین جایگاهی از ثروت و شهرت دست یابد. حالا این آقای نامدار خدابیامرز شده و ما که دچار تناقضات عجیب غریبی در درون خود هستیم نمی دانیم از خدابیامرز شدن او ناراحت بشویم یا ناراحت نشویم (و حتی در بعضی موارد حادِّ روانی خوشحال هم بشویم).

در چنین اوضاع و احوالی ست که یکی از او به نیکی یاد می کند که چنین بود و چنان بود و یکی از او به بدی یاد می کند که چنین نبود و چنان نبود. در حالت بینابینی هم –یعنی از موضع خرده بورژوازی روشنفکر مآب- عده ای آن مرحوم را دست می اندازند و بر مُرده چوب می زنند.

ما هم که روشنفکر فرصت طلبی هستیم، برای این که نه سیخ بسوزد نه کباب، موضوعِ درگذشتِ این آدم موفق را که هر چی بود یا هر چی نبود، هنرمند خلاق و یگانه ای بود نادیده می گیریم و انگار نه انگار که خبر را شنیده باشیم به کار و زندگی مان ادامه می دهیم. راستی دیگه چه خبر؟...

Posted by sokhan at 02:09 PM | Comments (0)

یاعلیِ "آقا" و عذرخواهی از ملا محمد باقر مجلسی

این مطلب در گویای من منتشر شده است.

خدا مرا نبخشد که چقدر به ملا محمد باقر مجلسی بد گفتم. خدا مرا نبخشد که چقدر این عالِم ربّانی دورانِ صفوی را به خاطر ساده لوحی اش دست انداختم. خدا مرا نبخشد که به خاطر نقل برخی چرندیات خرافی در بِحارالاَنوار به او نسبت حماقت دادم. خدا مرا نبخشد که هر بار به کتاب حلیةالمتقین اش نگاه می کردم و به نظرِ امامان مان در باب بوسیدن فَرْج زنان و انگشت کردن به فلان جای کنیزکان می رسیدم (*) او را نفرین می کردم که آخر این چه حرف هایی ست که از زبان امامان مقدس نقل می کنی و مردم را نسبت به اخلاق و سلامت رفتارِ آن بزرگواران بدبین می نمایی؟

اعتراف می کنم که هر چه کتاب و مطلب و مقاله در این زمینه می خواندم آدم نمی شدم و مثل بچه سرتق ها می گفتم مرغ یک پا دارد و بر جهالت و نادانی ام پای می فشردم.

اعتراف می کنم که مطلب مُمَتِّع جناب استاد احمد مهدوی دامغانی را که بر حاشیه ی «شاهدخت والاتبار شهربانو» نوشته بودند و آقای میلاد عظیمی آن را در آویزه هایش نقل کرده بود خواندم و بر این بدبینی پای افشردم. خواندم این جملات را و به روی مبارک ام نیاوردم: "این ناچیز تذکر و توضیح بسیار لازمی را که امیدوارم مورد اعتنا و توجه حقیقت جویان از اهل دانش و کمال قرار گیرد، ضروری می شناسد و آن اینکه از اواسط دهۀ اول قرن حاضر، تنی چند به صورت دانش دوستان و خیراندیشان، اما نه بر سیرت ایشان (استعاره از شیخ اجل سعدی) به کتاب شریف بحار الانوار که به راستی دائرةالمعارفی از کلیه مسائل و موضوعات و مطالبی است که در آن کتاب آمده است و به مؤلف آن، شخص شخیص علامه محمد باقر مجلسی دوم رضوان الله علیه و قدّس الله تربته، خصومت می ورزند و اخیراً بر این جنجال و هیاهو، آن جواد کم سواد حرّافِ پر مدّعایی که بیش از سی سال است در حکم نگار به مکتب نرفته و خط ننوشته ای، به غمزه مسأله آموز جمع کثیری از ساده دلان که در عین حال در تقوی و سادگی و خوش باوری آنان شکی نیست گشته است، یعنی مرحوم علی شریعتی، بسیار دامن زده است...".

حتی سخنان مرحوم استاد علی دوانی –که در طول عمر پر برکت شان 80 جلد کتاب در همین زمینه ها نوشته و منتشر کرده اند- بر منِ جاهل تاثیر نکرد و رَطْب و یابِس را تفکیک ننمودم. (**)

واقعا نمی دانم چه به دکتر شریعتی بگویم که جسارت به مُرده نشود. چه بگویم که از مقام خباثت آمیزش کم نشود. من امروز با گردن کج و نهایت شرمندگی از روح مرحوم علامه مجلسی عذرخواهی می کنم. از اصحابِ صِحاحِ سِتَّه –جناب بخاری، جناب اشعث سجستانی، جناب ماجه، جناب ترمذی، جناب نسائی، و جناب قشیری نیشابوری- که همواره احادیث شان را مورد تردید قرار می دادم به شکل رسمی عذرخواهی می کنم.

من به آن چه که دکتر مسعود انصاری خائن در صفحات 178 تا 182 از کتاب ضاله ی "شیعه گری و امام زمان"، در رابطه با "زایش امام زمان" نقل کرده تا آن را بکوبد یقین می آورم که:

"[علامه ملا محمد باقر] مجلسی ادامه می دهد، در همان کتاب، به نقل از «حسین بن حمدان» خوانده است که هر زمانی که «حکیمه خاتون» عمه [امام] حسن عسکری او را دیدار می نموده، دعا می کرده است، خداوند فرزندی به او دهش کند. تا این‌که روزی [امام] حسن عسکری به حکیمه خاتون می گوید، عمه آن‌چه تو پیوسته از خدا برای من آرزو می کردی، امشب زایش خواهد یافت... حکیمه خاتون نزد نرجس می رود، اثری از بارداری در او نمی بیند... [امام] حسن عسکری لبخندی می زند و اظهار می دارد، ما امام ها مانند افراد عادی مردم در شکم های مادرانمان قرار نمی گیریم و از راه رحم زایش پیدا نمی کنیم، بلکه در پهلوهای مادران خود جای می گیریم و از ران راست مادرانمان خارج می شویم... هنگامی که سوره انا انزلنا را بر [نرجس] خواندم، جنین او نیز با من شروع به خواندن کرد. سپس جنین به من سلام نمود. چون صدای او را شنیدم وحشت کردم. اما [امام] حسن عسکری اظهار داشت: «عمه از کار خدا شگفتی مکن!». هنوز سخن امام پایان نیافته بود که نرجس از نظرم ناپدید گشت. گوئی میان من و او پرده ای آویخته شد... هنگامی که بازگشتم، مشاهده کردم پرده... برداشته شد و نوری از وی درخشیدن می کرد که دیدگانم را خیره نمود. سپس طفلی را مشاهده کردم که مشغول سجده است. آنگاه طفل روی زانو نشست و در حالی که انگشتان خود را به سوی آسمان گرفته بود اظهار داشت: «اشهد أن لا اله الا الله وحده لا شریك له و أن جدی رسول الله و أن ابی امیرالمومنین وصی رسول الله»(***). پس از آن تمام امام ها را نام برد تا به خودش رسید، سپس گفت: «اللهم أنجز لي وعدي و أتمم لي أمري وثبت وطأتي وملأ الأرض بي عدلاً و قسطا»(***) «خداوندا! آنچه به من وعده داده بودی مرحمت کن، و امرم را به پایان برسان، جایگاهم را محکم نما و بوسیله من زمین را پر از عدل و داد کن!»"...

الله الله! الله الله! من متوجه این همه حقیقت نبودم و به قول قرآن بر قلب و دل من مُهر خورده بود. بالاخره دلِ من با معجزه ای که در اواخرِ قرن بیستم اتفاق افتاده بود و من امروز –در اوایلِ قرن بیست و یکم- از طریق یوتوب و سایت خودنویس به آن پی بُردم فکِّ پلمب شد و نور حقیقت بر من تابیدن گرفت. آری. رهبر معظم ما موقع زاییده شدن گفته بود: "یا علی!" و وقتی ایشان می تواند "یا علی" بگوید، و این موضوع را هم شخص ثقه ای مثل قابله ی مقام معظم تائید فرموده است، چرا امام زمان ما نتواند جملاتی را که فرد ثقه ای مانند علامه مجلسی در کتاب اش آورده بگوید؟ می دانم شما هم مثل من دیرباورید اما مطمئن هستم اگر ویدئوی زیر را ببینید شک و تردید در وجودتان ریشه کن خواهد شد. یا علی!:

* "از حضرت امام موسى عليه السلام پرسيدند كه اگر در حالت جماع جامه از روى مرد و زن دور شود چيست؟ فرمود باكى نيست باز پرسيدند اگر كسى فرج زن را ببوسد چون است؟ فرمود باكى نيست. از حضرت صادق عليه السلام پرسيدند كه اگر كسى زن خود را عريان كند و به او نظر كند چون است؟ فرمود كه مگر لذتى از اين بهتر مي باشد و پرسيدند كه اگر به دست و انگشت با فرج زن و كنيز خود بازى كند چون است؟ فرمود باكى نيست اما به غير اجزاى بدن خود چيزى ديگر در آنجا نكند...".

** "استاد علي دواني در ادامه ضمن اشاره به دستاويز قرار دادن بعضي مطالب و احاديث جلد 13 بحارالانوار (چاپ قديم در مجلدات جديد اين دسته از احاديث در جلدهاي 51 تا53 بحار الانوار قرار دارد) توسط عده اي، به دليل وجود احاديث ضعيف و يا ناصحيح گفت: علامه مجلسي در تدوين كتاب بحار الانوار كوشيده است تا همه احاديثي كه در موضوعات خاص وجود داشته را جمع آوري كند و خود بعضي از اين احاديث را با عباراتي چون: بيان، ايضاء، توضيح مشخص و بقيه را به آيندگان واگذار كرده تا رطب و يابس را از هم تفكيك كنند و احاديث را جرح و تعديل نمايند." «خبرگزاری شبستان»

*** چون دکتر انصاری در یک جمله ی عربیِ ده بیست کلمه ای و ترجمه ی آن، ده بیست غلط املایی و ترجمه ای داشتند، لذا جمله و ترجمه ی آن را از نو نوشتم که با آن‌چه در کتاب او آمده به خاطر تصحیح اغلاط متفاوت است.

Posted by sokhan at 02:05 PM | Comments (0)

April 13, 2011

نامه به زبان چینی خطاب به آی وی وی هنرمند زندانی

این مطلب در گویای من منتشر شده است.

images-Ai_Weiwei_400856871.jpg

چون چینگ دِ شینتا شان آی وِی وِی

نی هائو ما؟ وُ شی وانگ نی شی هائو. هست من سبزینائو منتقدائو به ژائو حکومت شین اسلامی ایران سائو. شین ایشی عالَم و آدم حمایت هائو ایس از ایران مخالفین هاژن زندانی هاژن شُهدائو. شون من جوئنگ کهریزک بازداشتگاه هین ژئو بطری نوشابه ایچ نی سان این مخالفین ماتحتائو. ایجینگ تائو داشنگ گردن کلفت بازجو ژانگ پانگ تانگ فریاد ائو اوخ اوخ اوخ نزن هائو اعتراف زان چیک بوووووو.

آی وِی وِی جانو

مائو سانگ، لنین پانگ، استالین تانگ، هیتلر خائو، خمینی ژائو، خامنه ای زائو، احمدی نژاد تِرتِر آئو، ژینگ قهوه ای [مثل اسدالله میرزا که نمی دانست کفتار به زبان انگلیسی چه می شود، من هم نمی دانم قهوه ای در معنای استعاری، همان که آقایان، کشور ما را به آن رنگ کرده اند، به زبان چینی چه می شود. این قهوه ای البته با شکلاتی فرق می کند و رنگِ شیکِ شکلاتی، همان قهوه ایِ مدرن می باشد]. باری، ژائو ژینگ قهوه ای سینگ ایران ژونگ هنر، مالیدائو، سینما، زائیدائو، ادبیات خُفتائو، به حال مرگ ژینگ پینگ اُفتادائو. هنرمندان سینگ پاچه خار پائو آئوووووووو، چی چیز مالُ، هُزانگ ضایعائو.

آی وِی وِی عزیزاژان

شما افتاد متاسفانه ژانشو ژینگ 209 بِیجینگ. وای وای وای. بطری مِید این چاینا شائو گُنده ژانگ خانواده سانگ کالیبر بشر تانگ. وای وای وای. بلبل چهچه ژانگ سانگ شاما هایهای دوربین تلویژون شای وی چن چینگ. من از تو حمایت "فیس بوک ژانگ"، "بالاترانگ"، توهاشانتو تو سر زَدانگ. یاشومین فقط همین زندگی سونگ تو از یاد رفتی بونگ مثل ژونگ پونگ برمه "آن سان سوچی". ایرانی فراموشکار یان تسه ژانگ.

آی وِی وِی گرامی‌ژوان

مَن شوئا آرزو نیشه نیشه آزادی تو شامیز خانواده جامیز برگشت آغوش ژانگسو. سوهی واخ هو کرد تعیین رنگ، سبزژائو، سرخ ژائو، زرد ژائو، چی چی ژائو، تا حمایت ژائو و فاتحه خوانُ متهتک بی دین بت پرست نُ فاتحه زانسینگ.

موفق ژانگ بیرون آمد تانگ دست به دست کاسه ئائو کوزه ئائو هوجینتائو، ون جیابائو، خامنه ای و حکومت اسلامی ئائو. ان ژا شا ژا الله.

ف. میم. سخن، چوئوچیا، گویانیوز شین‌وِن‌چی‌گو

(توضیح لازم: درست است که شما خواننده ی عزیز مثل من چینی نمی دانید، ولی اگر این متن را با صدای بلند بخوانید قطعا خیلی چیزها خواهید فهمید).

Posted by sokhan at 10:23 PM | Comments (0)

بعد از سیزده‌به‌در

این مطلب در گویای من منتشر شده است.

images-longVacation_161041982.jpg

آخیشششش! بالاخره تمام شد. واقعاً این تعطیلات طولانی هم مرض بزرگی ست که دچارش هستیم. آخر یک مملکت، سیزده روز تعطیل می شود؟ تازه کاش سیزده روز بود. دو روز از آن وَر، دو روز هم از این وَر، جمع اش می شود هفده روز. بدشانسی آوردیم امسال سیزده می افتد شنبه. اگر می افتاد چهارشنبه که معرکه بود. پنج شنبه را هم مینداختیم بغل اش، جمعه هم که تعطیل بود، خستگی ایام عید روی فعالیت هایمان اثر نمی گذاشت. موتورمان هم آرام آرام گرم می شد و فعالیت هایمان را مثل آدم های متمدن از سَر می گرفتیم... چی؟ کدام فعالیت؟...

البته فعالیت اقتصادی و اداری مدِّ نظرم نیست. آن را که همه خوب بلدیم چه جوری باهاش کنار بیاییم. حالا شما بگو راندمان هشت دقیقه کار مفید در روز بشود هفت دقیقه؛ آسمان که به زمین نمی آید. منظورم از فعالیت، فعالیت های سیاسی و اجتماعی و نوشتاری ماست که در اثر تعطیلات عید، تعطیل شده. بالاخره مغزی که سیزده چهارده روز کار نمی کند، باید یک فشار مضاعف به خودش بیاورد که شروع کند به تولید مطلب و مقاله و همین طوری که نمی شود...

من، یک انتقاد جدّی هم به خارج نشینان دارم. داخل نشینان که مجبورند به خاطر چشم غرّه ی خانم -که چرا به دیدن بزرگانِ خاندان نمی رویم و ملک تاج خانم سوم عید نشسته و هادی خان چهارم عید نشسته و تیمسار آصف عید اول اش است و روز پنجم عید تمام خانواده به دیدارش خواهند رفت، شش فروردین هم که آقای فریدی ما را دعوت کرده به باغ شان در کرج و هفت فروردین هم که باید برویم باغ دکتر اینا در جنت رودبار و الی آخر... و چرا در ایام تعطیل از دیدن سواحل زیبای دریای خزر با جمعیتی که معلوم نیست توی آن شلوغی و کمبود ارزاق و گرانی از چه چیز لذت می برند بهره نمی گیریم،- سیزده روز شیرین را با خانواده بگذرانند و ذخیره ی ذهنی از فضای بیرون برای دورانی که در زندان و بند 209 به سر خواهند بُرد تدارک ببینند. اما خارج نشینان چرا این ایام سیزده روزه را تعطیل می کنند ما نفهمیدیم!

یک جوری هم کار سیاسی و فکری و نوشتاری را تعطیل می کنند، که آدم خیال می کند در خارج از کشور هم ایرانیان، سیزده روزْ تعطیل کامل دارند و اصلا بر سر کار حاضر نمی شوند، و تمام مدت به دیدن ملک تاج خانم و بزرگان فامیل می روند و یا این که در کشورهای اروپایی و امریکا هم سواحل زیبای بحر خزر هست که ایرانیان ایام تعطیل را در آن جا سپری می کنند. شما ها دیگر چرا کار نوشتن را تعطیل می کنید؟ ما از هر چیز سر در بیاوریم، از این یکی قطعا سر در نخواهیم آوَرْد.

یادش بخیر. دوران اصلاحات چه جوری اهل جراید فغان شان به آسمان بلند بود که چرا روزهای جمعه و ایام تعطیل نشریه چاپ نمی کنیم؟ مگر کارِ سیاست و خبر تعطیل بردار است؟ حالا، دوستان که در خارج نشسته اند و نشر هم در اینترنت صورت می گیرد چرا این حرف ها یادشان رفته، والله من نمی دانم.

بگذریم. می ترسم زیاد دادِ سخن بدهم، یکی یقه خودم را بگیرد که "جناب! خودت در این ایام چه کردی؟!" هیچی بابا! شوخی کردیم! یک غُر روشنفکرانه بود، زدیم (از آن غُرها که به دیگران می زنیم و خودمان هم آن را جدی نمی گیریم)! شما ما را ببخشید.

خب. یک کش و قوس حسابی بیایم خستگی از تن ام در برود. جدّاً این چند روزه خسته شدیم و پدرمان در آمد. به خصوص این آخرِ کاری، قِر دادن موقع رقص و پاسور بازی کردن و کباب درست کردن و طاسِ تخته نرد ریختن. کاش چند روز دیگر هم تعطیلی داشتیم، خستگی این ایام از تن مان در می رفت... آخیشششششششش!

Posted by sokhan at 10:19 PM | Comments (0)

ف.م.سخن بی وطن می شود!

این مطلب در گویای من منتشر شده است.

images-FMSnoCountry_170846521.jpg

آقایان حکومت اسلامی دم تان گرم! کاری با ما کردید که هیچ کسِ دیگر نمی توانست بکند. تعصبی را در ما از میان بردید که هیچ کسِ دیگر نمی توانست از میان ببرد. من هرگز تصور نمی کردم بخواهم با اَعرابی هم‌زبان شوم که خیلی صریح و روشن می گویند "لا ایران"! البته ایرانی که این بیچاره ها می گویند، ایران حکومت اسلامی ست، والّا با ایران بدون پسوند که کاری ندارند. ایرانی که مدّ نظر این هاست، ایرانی ست که اسلحه و لباس شخصی به کشورشان می فرستد تا آن ها را بکشد؛ تا آن ها را سرکوب کند. والّا با ایران بی آزار که کاری ندارند. ایران این ها، مثل غزه و لبنانی ست که ما در شعارِ نه غزه، نه لبنان به کار می بریم، والّا ما را چه کار با غزه و لبنانی که دارند زندگی شان را می کنند و آقایانِ ما ثروت مملکت را به پای آن ها نمی ریزند. بگذار یکی شان بزند و یکی شان برقصد و کاری به کار ما نداشته باشد، مگر دیوانه ایم بگوییم "نه لبنان":

آن ها هم اگر ما به زدن و رقصیدن خودمان مشغول باشیم مگر دیوانه اند بگویند "لا ایران".

عجب با حال شده ایم! نه تنها خون مان به جوش نمی آید، خیلی هم احساس همبستگی می کنیم! خیلی هم احساس همدردی می کنیم! فکر کنم اثر باتون بسیجی ها باشد که مغزمان را تکان داده است. اثر تیراندازی های از بالای پشت بام باشد که به ما شوک وارد کرده است. شاید هم اثر این که مرتب گفته اند شما بی وطن هستید باشد.

تازه این که چیزی نیست. وقتی امریکایی ها با صد و ده تا کروز لیبی را زدند، ته دل مان گفتیم کاش یکی دو تایش را هم به طرف ما می فرستادند. عجب بی وطنی شده ایم! حتی تصویر جنایت یکی دو سرباز امریکایی در افغانستان هیچ تاثیر سوئی بر ما نگذاشت. فکر کنم خیلی های دیگر ته دل شان این حرف را زده باشند ولی روی شان نمی شود بر زبان بیاورند چرا که هیچ کس، حتی یک نفر، در کل فیس بوک و وب لاگ ها به حمله ی غربی ها به لیبی اعتراض نکرد و چیزی نگفت و انگار نه انگار که تا دیروز همه مخالف تهاجم خارجی بودند و اظهار نظر می کردند که خود ملت ها خدمت حکومت های دیکتاتوری می رسند و نیازی به دخالت خارجی نیست. حالا لابد دو به شک شده اند و از خودشان می پرسند: واقعاً نیازی نیست؟!

ای بابا! اصلا به ما چه. ایام عید است و همه در حال دید و بازدید و مهمانی رفتن و گفتن و خندیدن. من در این صبح بهاری نشسته ام به چه چیزهایی فکر می کنم. ببخشید خُلق تان را با این حرف های نسنجیده تنگ کردم. یک ویدئو کلیپ شاد از بچه های آباده و یک ویدئو کلیپ با حال از بچه های لس آنجلس برای تان می گذارم که فضاتان عوض شود:

Posted by sokhan at 10:13 PM | Comments (0)

شوخی نوروزی با خوانندگان ایرانی

این مطلب در گویای من منتشر شده است.

images-singerClipAFMS_632557968.jpg

همه اش که نمی شود سر به سر سیاستمداران و نویسندگان و شورای هماهنگی راه سبز امید و عطاءالله خان مهاجرانی و رضا پهلوی گذاشت. هم شما کسل می شوید، هم من کسل می شوم و هم حال و هوای عید با به یاد آوردن بعضی چهره ها از کله مان می پرد. مثلا کدام ابلهی می خواهد در این روزها قیافه ی آیت الله جنتی جلوی چشم اش ظاهر شود؟ یا چهره ی احمدی نژاد را وقتی که سی و دو دندان اش را به علامت "کول" بودن بیرون انداخته پیش چشم بیاورد؟ پس بهتر است برویم سراغ موجوداتی که با زیبایی ها، با نت موسیقی، با رقص و آواز سر و کار دارند و کمی سر به سر آن ها بگذاریم.

اولین مورد، البته کمی با ترس و لرز شروع می شود ولی بعدش ختم به خیر می گردد و آن وقتی ست که داریوش در ویدئو کلیپ زیر وارد صحنه می شود. آدم اولش فکر می کند که فرامرز اصلانی دارد در استودیوی مخفی، ترانه ی داریوش را قاچاقی می خواند و داریوش ناگهان وارد استودیو می شود و مچ اش را می گیرد ولی خب، این ها همه اش تحت الشعاع صدای گرم و زیبای داریوش قرار می گیرد و خاطره های قدیمی در اذهان زنده می شود:

بعد می رسیم به نیما و عشق اینترنتی اش. البته وقتی در خیابان های تهران با ماشین قراضه ی مدل 1976 مان می رانیم گاه پیش می آید که خانم یا دختر خانمی را کنار خیابان منتظرالاتومبیل می بینیم ولی بعید به نظر می رسد دختر خانم های ایرانی حاضر شوند سوار اسکوتر کسی بشوند چرا که موندِ دختر خانم های ما به علت شکوفایی اقتصادی بالا رفته و همه چشم شان به بنز و لکسوس و این جور ماشین هاست. وقتی ما جوان بودیم ژیان و پیکاپ مهاری هم کاربرد علمی-تحقیقی-تفریحی داشت ولی این روزها اغلب دخترخانم ها مشکل پسند شده اند:

اما می رسیم به رقص سالسا و دیگر رقص های امریکای لاتین از قبیل پاسادوبل و رومبا و غیره که خدا آن ها را از ما ایرانی ها نگیرد. نمی دانم اگر سالسا نبود ویدئوکلیپ‌سازانِ ما چه می کردند. من گمان می کنم این رقص مثل خیلی چیزهای جهانی دیگر ریشه در رقص های ایرانی داشته باشد و از زمان باربد و حداکثر فارابی در ایران باب بوده باشد چرا که ایرانی ها هر چه می زنند و می خوانند خیلی خوب با سالسا جور در می آید. دو سه تا ترانه ی ایرانی همراه با سالسا برای تان می گذارم تا خودتان به این کشف تاریخی-فرهنگی من پی ببرید:

این کوجی زادوری هم که مرا با این گُل دادن عاشق به معشوق اش کشته. همه اش ما را به یاد عشق های دوران جوانی می اندازد و با یک "تیلت"ِ پایین به بالا بر روی گل مربوطه و ویولن، حالت عاشقانه در بیننده ایجاد می کند. خدا نگذرد از کوجی که آدم را با این تکنیک های بدیع و اختصاصی هوایی می کند. یک نمونه اش را در پایانِ ویدئو کلیپ آقای هوشمند عقیلی دیدید. نمونه ی کلاسیک‌تَرَش را که با "گرین" و دانه های درشت کمپوزه شده در این ترانه ی مرتضوی می توانید ببینید:



اکنون می رسیم به خانم گوگوش و به دو ویدئوکلیپی که من خیلی خیلی دوست دارم. من موقع گرفتن فیلم خانوادگی فرمولی دارم که در آن ضریب سن خانم ها را دخالت می دهم. فرمول من از این قرار است: یک صفر از جلوی سن خانم بر می داریم، اگر زشت بود، عدد به دست آمده حداکثر فاصله ای ست که می توانیم دوربین را به او نزدیک کنیم (یعنی اگر پنجاه سال داشت دوربین را نباید از پنج متر بیشتر به او نزدیک کنیم)، و اگر زیبا بود عدد به دست آمده را تقسیم بر دو می کنیم و آن متراژی خواهد بود که می توانیم به آن اندازه دوربین را به خانم مربوطه نزدیک کنیم (که در مثال بالا می شود دو متر و نیم تمام). آدم باید خیلی زیبا باشد و اعتماد به نفس داشته باشد که به کارگردان اجازه بدهد دوربین را به اندازه ی دوربین ویدئوی من و گنجشک های خونه روی صورت اش زوم کند و ماشاءالله بزنم به تخته خانم گوگوش کماکان این زیبایی و اعتماد به نفس را دارد که خدا حفظ اش کند [حالا کلی کامنت خواهند آمد که اوووووَه... پوست اش را این قدر کشیده و پهلوی فلان دکتر لیفتینگ کرده و آمپول بوتاکس زده که بهتر است این جور کامنت ها را برای خودشان نگه دارند چون ما روی گوگوش تعصب داریم، یک دفعه عصبانی می شویم کافه را به هم می زنیم!]:

و بالاخره می رسیم به رقص زیبای بابا کرم. ما خودمان لوکولوس برو بودیم و پاشنه ی افق طلایی و قصر شیرین را از جا در می آوردیم. در عنفوان جوانی همان طور که جناب سعدی فرموده چنان که افتد و دانی رقص جمیله و نادیا در باکارا بسیار مورد علاقه و توجه ما بود. اما فرامرز آصف، زده روی دست تمام رقصنده های کاباره هایی که ما می شناسیم و جلوه ی دیگری به رقص سنتی بابا کرم داده است که مشاهده می کنید:

تفاسیر موسیقیایی ما هم چنان در ایام عید ادامه خواهد داشت...

Posted by sokhan at 10:02 PM | Comments (0)

بنی آدم ژاپنی و اعضای پیکر ایرانی

این مطلب در گویای من منتشر شده است.

images-japanIRquake_170418772.jpg

یکی از افتخارات ما ایرانیان شعر سعدی علیه الرحمه است که می گوید بنی آدم اعضای یک‌دیگرند / که در آفرینش ز یک گوهرند / چو عضوی به درد آوَرَد روزگار / دگر عضوها را نمانَد قرار / تو کز محنت دیگران بی غمی / نشاید که نامت نهند آدمی. افتخارآمیزتر این که می گویند این شعر را بر سر در سازمان ملل نصب کرده اند و کسانی که وارد آن سازمان می شوند چشم شان به این ابیات می افتد تا انسان و انسانیت را فراموش نکنند. اولاً که این شعر شعرِ بسیار چرند و نامربوطی ست؛ و ثانیاً این که سعدی هشتصد سال پیش در دوران جهل و حماقت یک غلطی کرده به من و تو که در سال 1389 و دوران دانایی و هوش مصنوعی زندگی می کنیم چه؟

ابتدا می پردازیم به اولاً. این شعر را شما نگاه که بکنید می بینید از بنیان مشکوک و به قول مش قاسم مشکوف است. چرا؟ چون که یک عده می گویند بنی آدم اعضای یک‌دیگرند؛ یک عده ی دیگر می گویند اعضای یک پیکرند. بر سر این و آن میان علما اختلاف نظر شدید هست. خب خیلی فرق هست میان اعضای یک‌دیگر بودن، با اعضای یک پیکر بودن. اعضای یک‌دیگر بودن اصولا حرف بی معنایی ست و باید آن را کلی تفسیر کرد تا مفهومی از آن استخراج شود. یک لحظه به این مصرع فکر کنید؛ ببینید من عضو شما هستم؟ یا شما عضو من هستید؟ یا ما با هم عضو فلان کس هستیم؟ تازه باشیم. کدام عضو؟ "ما ایرانی ها" که هر روز موقع جنگ و جدال با هم، در حال حواله دادن انواع و اقسام عضوها به یک‌دیگر هستیم، چگونه می توانیم در یک بحث هرمنوتیکی عضو یک‌دیگر باشیم. وقتی فلانی به فلانی می گوید تو فلانِ من هم نیستی، یعنی عضو من نیستی؟ یا وقتی فلانی به فلانی می گوید اگر فلان داری، بیا تو خیابون تا نشونت بدم، یعنی فلانی نه تنها عضو فلان کس نیست بل که کمبود عضو او را هم به رخ اش می کشد و او را تحقیر می کند. این از این.

بعد می رسیم به اعضای یک پیکرند! هه هه هه! خب هستند که هستند. "دست" به "پا" چه ربطی دارد؟ "چشم" به "گوش" چه ربطی دارد؟ یارو برای به بهشت فرستادن شما با باتون می زند چشم تان را کور می کند. فکر می کنید گوش باید برای چشم عزا بگیرد؟ یا در زندان برای هدایت شما به سمت صراط مستقیم، با شلاق می زنند کف "پا"یتان را آش و لاش می کنند. فکر می کنید "دست" چه کار باید بکند؟ بنشیند تو سرش بزند که ای وای ببین بر سر "پا" چه آوردند؟

پس در عالم تفسیر و تاویل و هرمنوتیک مدرن دیدید که این شعرْ شعرِ چرندی ست. حالا در عالم واقع هم نشان تان می دهم که این شعر سعدی را باید گذاشت درِ کوزه آب اش را خورد. در نزدیکی های شهر سندای ژاپن، واقع در ساحل اقیانوس آرام، زلزله ای رخ می دهد به قدرت هشت و نه دهم در مقیاس ریشتر. در اثر این زلزله، چند موج، بلند می شود به ارتفاع هف‌هش‌ده متر. موج ها می زند چند شهر را نابود می کند و هزاران انسان را می کشد و هست و نیست شان را از بین می بَرَد.

خب تا این جا که اتفاق تازه ای نیفتاده و هر چند ماه یک بار این جور مرگ و میرها و بی خانمان شدن ها را می بینیم و انگار نه انگار... هیچ یک از اعضای ما نسبت به فقدان عضوهای ژاپنی بدن، واکنشی از خود نشان نمی دهد و برخلاف نظر جناب سعدی "به هیچ عضومان نیست".

در اثر این زلزله چند نیروگاه هسته ای آسیب می بیند. خب. این هم به نظر ما موضوع مهمی نیست... در اثر این آسیب چند انفجار اتفاق می افتد و تشعشعات رادیو اکتیو در فضا پراکنده می شود. این تشعشعات با باد در فضا راه می افتد و به طرف چند شهر بزرگ از جمله توکیو حرکت می کند. در اثر این تشعشعات ممکن است عده ی زیادی جان خود را از دست بدهند یا کور و کر و کچل و سرطان زده شوند...

نزدیکی های عید باشد، چهارشنبه سوری تازه دیشب برگزار شده باشد، کوه و صحرا، دشت و دمن در حال سبز شدن باشد، آن وقت یک خروس بی محل شروع کند آواز بنی آدم اعضای یک دیگرند و زلزله ی ژاپن خواندن! آخر یک آدم چقدر می تواند موقعیت نشناس باشد! یک آدم چقدر می تواند خروس بی محل باشد! ژاپن تشعشع آمد به ما چه؟! مهم من و تو هستیم. مهم وجود مبارک ماست. حالا یک چند ده هزار نفری، بی خانمان شوند و یک چند صد هزار نفری، اتمی، این ها به من و تو چه؟ مهم این است که وقتی بلایی سر من و تو می آید دیگران اعضای ما باشند، نه این که وقتی بلایی بر سر دیگری می آید من و تو اعضای آن ها باشیم! مهم این است که دیگران برای ما سینه چاک دهند و برای ما دل بسوزانند نه این که من و تو برای دیگران سینه چاک دهیم و دل بسوزانیم و مثلا به عنوان ساده ترین نوع همدردی، برویم در مقابل سفارت ژاپن در تهران، به یاد کشته شدگان ژاپنی شمع روشن کنیم و دقایقی را در سکوت بگذرانیم.

اَه... خودم به عنوان نویسنده ی این سطور به خاطر این موقع نشناسی از خودم بدم آمد. تازه می خواستم وسط بحران ژاپن از کمک به معصومه عطایی که پدر شوهرش او را با اسید سوزانده و چشم به راه کمک اعضای دیگر پیکر انسانی ست بنویسم ولی گفتم حالِ مردم را که شب عیدی بد کردم، چشم شان به تصویر این دختر معصوم هم بیفتد حال شان بدتر می شود و مرا لعن و نفرین می کنند. خواستند، خودشان در صفحه فیس بوک تایپ می کنند "کمپین کمک به معصومه عطایی" و موضوع را پیگیری می کنند. به غیر از حال بد شدن، همان طور که گفتم مشکلِ "دست" به "پا" چه؟ مشکلِ "چشم" به "گوش" چه؟ مگر روی ما اسید ریخته اند که ناراحت باشیم؟ پس فعلا یک موسیقی شاد بگذاریم و زیاد به اعضای دیگر پیکر انسانی، چه ژاپنی، چه ایرانی فکر نکنیم!

Posted by sokhan at 09:57 PM | Comments (1)

2012 - آخرالزمان نزدیک است!

این مطلب در گویای من منتشر شده است.

images-endofWMY_443073447.jpg

می خواهید بگویید خرافاتی هستم؟ بگویید! می خواهید بگویید جادو جنبلی هستم؟ بگویید! هر چه دل تان خواست بگویید ولی من سر حرف ام خواهم ماند که آخرالزمان نزدیک است و چیزی به نابودی ما نمانده است. شما هم اگر مثل من فیلم 2012 را با آن جلوه های ویژه ی حیرت انگیزش از طریق بلو ری بر روی تلویزیون 55 اینچ ببینید، بعد زلزله و سونامی ژاپن پیش بیاید، بعد رسیدن ماه طی چند روز آینده به نقطه ی حضیض به اطلاع تان برسد، خرافاتی و جادو جنبلی هم باشید، ضریب هوشی تان هم خدات تا باشد، همه ی این ها را ترکیب می کنید با جریان سید خراسانی [آقای خامنه ای] و شعیب بن صالح [آقای احمدی نژاد] که این چند روزه سی دی اش در آمده و واویلا! دیگر تردید نمی کنید که آخرالزمان نزدیک است و همان است که مایا ها پیش بینی کرده اند یعنی 21 دسامبر 2012!

عقل داشته باشید -چون قرار است نیست و نابود شوید، و فرقی نمی کند که امروز نابود شوید یا دسامبر سال بعد- می ریزید به خیابان ها و یورش می برید به طرف خیابان پاستور، اول آن مهندس محبوس را که معلوم نیست چه بلایی سرش آورده اند که دخترش آن طور مشکوک خبررسانی می کند بیرون می آورید. بعد می روید سمت خیابان دیباجی شیخ شجاع را از حبس خانگی بیرون می کشید و با کمی خشونت ملیح –آن قدر که گاندی خوشش بیاید- ماموران امنیتی را که از شجاعت شما هاج و واج مانده اند تار و مار می کنید.

"آقا"، همین دو "آکسیون" را که ببیند، یا بلافاصله اعلام می کند که با جسم ناقص اش صدای انقلاب شما را شنیده و خودش همه چیز را سر و سامان می دهد و برای نشان دادن صداقت اش، جنتی و مصباح یزدی را می فرستد وسط جمعیت تظاهر کننده که دارند دیوار پاستور را از جا می کنند، تا خود مردم بر اساس حقوق بشر برای این دو تصمیم بگیرند [که خدا می داند این تصمیم چه جوری به آن ها ابلاغ خواهد شد] یا این که یک دفعه غیب اش می زند که بعدش به ما مربوط نیست چون فرصت زیادی برای زندگی نداریم و باید به فکر بهره بردن از باقی مانده ی عمرمان باشیم.

حیف! زندگی چقدر کوتاه است! همه اش تا 21 دسامبر 2012؟ یعنی یک سال و خرده ای دیگر؟ بعدش همه مان می میریم؟ نابود می شویم؟ زیر خاک می رویم؟ ای بابا! ببین چه جوری آقایان روحانی عمرمان را بر باد دادند. سال هایی که می توانستیم از موهبت زندگی برخوردار باشیم، همه اش خون جگر خوردیم. سال هایی که می توانستیم شاد باشیم، همه اش غصه دار زندانیان و بر دار شدگان بودیم. سال هایی که می توانستیم با ثروت های ملی مان کشور را بسازیم و در رفاه زندگی کنیم درگیر مشکلات مالی و کارهای بی حاصل بودیم طوری که تمام زندگی مان شده بود دویدن به خاطر خور و خواب. سال هایی که می توانستیم بهترین آفرینش های هنری و علمی را داشته باشیم و دنیای اطراف مان را به شکلی زیبا در آوریم، در حال سگ دو زدن الکی برای امروز را به فردا و فردا را به پس فردا رساندن بودیم. حکومت اسلامی، به جای سازندگی و نشاط برای مان خرابی و یأس به ارمغان آورد؛ بدبختی و بیچارگی به ارمغان آورد.

حالا که قرار است موج ها بالا برود و لایه های زمین جا به جا شود و مواد مذاب بیرون بریزد و از من و تو و ما نشانی باقی نماند، حالا که فرصتی برای بهره بردن از زندگی جز همین چند ماهه باقی نمانده، بهتر نیست کاری کنیم تا لااقل این چند صباح را به خوبی بگذرانیم؟

خوب شد مایاها این پیش بینی را کردند والّا من فکر می کردم عمر نوح دارم و حالاحالاها زنده هستم و آقایان هم هر چقدر دلشان خواست بمانند و پوست ما را بِکَنَند و بالاخره خودش یک طوری می شود. شاید این پیش بینی و مشخص شدن کوتاهی عمر باعث شود برای خودمان و برای ماه های باقی مانده ی عمرمان کاری بکنیم. تا نظر شما چه باشد. توصیه می کنم فیلم 2012 را حتما ببینید. شاید شما هم به نتیجه ای که من رسیدم برسید!

Posted by sokhan at 09:54 PM | Comments (0)

کتاب نخوانید تا رستگار شوید!

این مطلب در گویای من منتشر شده است.

images-1984FMS_315974746.jpg

می دانید یک زندگی نُرمال یعنی چه؟ آهان! حالا که با لبخند ملیح گفتید نمی دانید، برایتان می گویم یعنی چه. زندگی نرمال یعنی این که بر خلاف جریان آب شنا نکنید. زندگی نرمال یعنی این که هم‌رنگ جماعت باشید. زندگی نرمال یعنی این که آن چه را که جامعه از شما می خواهد مثل بچه ی آدم انجام دهید. زندگی نرمال یعنی این که اگر اکثر مردان سرزمین تان موی سرشان کوتاه است، شما هم موی سرتان کوتاه باشد. اگر فکرشان کوتاه است، شما هم فکرتان کوتاه باشد. اگر همه بی نظم اند، شما هم بی نظم باشید. اگر همه در حال دریدن هم هستند، شما هم مشغول دریدن دیگران باشید. این می شود زندگی نرمال.

وای به روزی که یک نفر بخواهد نرمال نباشد. خودش، خانواده اش، زن و بچه اش، همه بیچاره می شوند. مثلا شما دانش آموز دبیرستان‌ید. ده جلد کتاب، اول سال به شما داده اند که آن ها را بخوانید و تا آخر سال امتحان بدهید و نمره ی بالای ده بگیرید. دانش آموز نرمال آن است که این کتاب ها را مثل خر بخواند و حفظ کند و سر جلسه امتحان حاضر شود و امتحان بدهد و نمره ی بالای ده بگیرد. وای به روزی که در کنار این ده جلد کتاب یک جلد کتاب دیگر سبز شود که ربطی به درس و مشق و نمره ندارد. این اول بدبختی ست. این اول بیچارگی ست. این اول آنرمال شدن است. فردا، همان بچه را وسط خیابان می بینید که دارد تظاهرات می کند. فردا همان بچه را می بینید که در بازداشتگاه کهریزک است. فردا همان بچه را می بینید که آواره کوچه پس کوچه های لندن است.

پس کتاب را می توانیم به ویروسی خطرناک تشبیه کنیم که اگر به مغز آدم بزند آدم را مریض می کند و حتی او را تا پای مرگ می بَرَد. چرا می خندید؟ حرف خنده دار زدم؟ باور نمی کنید کتاب ممکن است آدم را به کشتن دهد؟ چرا می دهد. خانه خراب می کند. بیچاره می کند. به فلاکت می اندازد.

زمان شاه را به خاطر بیاورید و کتاب های مارکسیستی را. چند نفر به خاطر داشتن این گونه کتاب ها به زندان افتادند، شکنجه شدند، هست و نیست شان را از دست دادند. یک کتاب کوچولو ، شامل سی چهل برگ، به اندازه ی کف دست آدم، سر آدم را بر باد می داد. آدم برای خواندن اش باید هفت‌تیر و نارنجک به خود می بست تا اگر کسی خواست آن را از دست ات بگیرد ترتیب اش را بدهی.

حالا ممکن است بگویید دوران چریک بازی تمام شده و کتابْ امروز کسی را خانه خراب نمی کند. می کند عزیز، می کند. انتشارات «نشر دیگر» را که همین دیروز پریروز درش را به جرم انتشار کتاب های مارکسیستی تخته کردند و مدیران اش را به زندان انداختند جلوی چشم تان بیاورید. ممکن است بگویید این ناشر بود. به من خواننده چه مربوط است. دِ مربوط است عزیز، مربوط است.

شما تا زمانی که غیر از کتاب های درسی کتابی در دست ندارید، فکر نمی کنید. وقتی فکر نمی کنید، زندگی برای تان همانی ست که دارید می کنید. یعنی غیر از آن چه اکنون به آن مشغولید، هیچ تصویر و تصور دیگری در مخ تان وجود ندارد که بخواهید تغییری در آن ایجاد کنید. اما...

اما روزی که یک کتابِ مخربِ ذهن به دست تان افتاد و شما اولین خط را خواندید، مغزتان شروع به کار می کند و دستگاه تفکرتان به راه می افتد. زندگی تان از همان لحظه شروع به خراب شدن می کند و واویلا...

این از نظر معنوی. از نظر مادی هم کتاب به طرق مختلف خانه خراب‌تان می کند. اول از همه پولی ست که بابت خرید کتاب می پردازید. می بینید از شکم خودتان و زن و بچه تان می زنید و دور از چشم همسر کتاب می خرید. ای گور پدر سارتر و ژید. ای گور پدر کامو و کافکا. ای گور پدر هدایت و شاملو.

حالا کتاب را قاچاقی می خرید، وقتی آن را در ردیف کتاب های کتاب‌خانه تان قرار می دهید، می بینید هی دراز شد؛ هی دراز شد. از اتاق نشیمن پیچید توی ناهارخوری از ناهارخوری پیچید توی اتاق خواب از قفسه رفت روی میز از روی میز رفت روی زمین از روی زمین رفت توی کارتن با کارتن رفت توی زیرزمین، از سطح زیرزمین رسید به سقف زیرزمین، بعد از محوطه ساختمان خارج شد رفت توی محوطه ساختمان پدر و پدر همسر و این جا شما سخن منطقی و سنجیده ی همسر گرامی را با حالت و میمیک صورتی که آدم را یاد حالت و میمیک صورت رابرت دنیرو موقع تهدید کوین کاستنر در فیلم تسخیرناپذیران می اندازد می شنوید که یا جای من است این جا یا جای این کتاب ها...

باز هم بگویم؟ معنی این، خانه خراب شدن نیست. معنی این، بیچاره شدن نیست...

حالا نه که بدبختی و بیچارگی ما کم است، عده ای می خواهند ما را بدبخت تر و بیچاره تر کنند. ویدئو ساخته اند که کتاب معرفی کنند و مردم را بیندازند توی هچل. شما این ویدئو را ببینید ولی گول نخورید! من این آگاهی ها را به شما دادم که نه کتاب بخوانید نه فکر بکنید نه حرف زیادی بزنید نه دنبال زندگی غیر نرمال باشید نه گول این ویدئوهای فریبنده را بخورید. آره جون ام! برو دنبال زندگی ات... راستی اسم خیابونی که توی این ویدئو می بینیم چی بود؟...

Posted by sokhan at 08:24 PM | Comments (0)

ناز بشی بلا!

این مطلب در گویای من منتشر شده است.

images-manaelection64_587514216.jpg
مبارزه بدون خشونت، کاریکاتوری از مانا نيستانی - رادیو زمانه

اگر یک کم به پر و پای خودمان بپیچم ناراحت می شوید؟ معلوم است که نمی شوید چرا که شما یک انسان مدرن و فرهیخته هستید که از ابتدای طفولیت با اینترنت و ماهواره سر و کار داشته اید و از فلسفه ی پوپر و هرمنوتیک گادامر بهره گرفته اید (حالا اگر معنی هرمنوتیک گادامر را نمی دانید چیزی نپرسید چون خودِ من هم نمی دانم. حقیقت اش به کار بردن این اسم به نوشته ی آدم کلاس می دهد)...:

جون؟! چی می خوام بگم؟ یعنی چی چی می خوام بگم؟ خب دارم مبارزه ی بدون خشونت می کنم دیگه. من از جین شارپ یاد گرفتم که روی اسکناس دویست تومانی بنویسم یا مهدی، شیخ مهدی و روی اسکناس پانصد تومانی بنویسم یا حسین، میر حسین (اسکناس درشت تر صرف نمی کرد چون ممکن بود فروشنده یا راننده تاکسی آن را از من نگیرد). بعد بر اساس آموزه های ماندلا دو شاخه ی اتو را کردم توی پریز و پدر پدر سوخته ی حکومت را در آوردم. در فاز بعدی مبارزات ام رفتم سر چهار راه پهلوی (ولی عصر فعلی) ساندویچ گاز زدم. این ها در مرحله ی عمل بود.

در مرحله ی نظر و تئوری آمدم جواب عطاءالله مهاجرانی را دادم که توی زندگی مالی خامنه ای یک نقطه ی سیاه هم پیدا نکرده بود. اومدم او را شیر کردم که مثل موسوی و کروبی برود جلو، یا در لندن ترورش کنند یا برگردد ایران بگیرندش و من بگویم جان تو، جان تو، جان تو، اون تن بمیره [با دست اشاره به خامنه ای] اگه حکومت جرئت کنه تو را بگیره، ایران را قیامت می کنم [;-))] [هاهاهاهاها] [;-)))] [looool]. مگه ندیدی موسوی و کروبی را گرفتند چه قیامتی بر پا کردم؟ [هاهاهاهاها] [;-)))] [looool] [وای خدا مُردم از خوشی. ببین چه جوری همه را سرِ کار می ذارم!]. چقذه این چند روزه تلفن مجانی زدم به مردم که شورای هماهنگی سبزها از شما دعوت می کند که روز سه شنبه به خیابان بیایید [حالا این شورا چی هست و کی هست خودم ام نمی دونم. هاهاهاها]. داریم می ریم که از امام حسین تا آزادی را پُر کنیم [تخفیف هم نمی دیم مثلا از انقلاب تا آزادی یا از امام حسین تا انقلاب! راه پیمایی روز اول که به دعوت هیچ کس نبود خیلی به دهن مون مزه کرده حالا دعوت بکنیم لابد تا خود سرخه حصار آدم جمع میشه!] [;-)] آقا هیچ چی جلوی ما را نمی گیره. مامان ات هم خواست جلوت را بگیره بگو دارم می رم پارتی!

جون؟ چی؟ چرا شاکی می شی عزیز. دارم مبارزه ی بدون خشونت می کنم دیگه. تو برو جلو، من از عقب هوا تو دارم! [;-)))] [looool]. حالا بچه ها! از امروز طرح سه شنبه های سبز داریم. همه می ریم خرید سبز بکنیم. ببینید من همین الان دارم می رم توی خیابون، تا خامنه ای از ایران نره بر نمی گردم خونه [;-))] [هاهاهاهاها] [;-)))] [looool].

هوی. خودنویس آدم فروش! آهای صاحب وبلاگ پارسانوشت که نشستی کانادا داری ملت قهرمان و مبارز ایران -که من باشم و دوستای فیس بوکی ام- را مسخره می کنی. اوی ف میم سخن مزدور! بس نیست این همه ملت را دست انداختین؟ چه‌تونه شما ها؟ مُزدبگیر کیهان شدین؟ دارین تخم نفاق میان سبزها می کارین و کیهان راست و چپ نوشته های شما را منتشر می کنه؟ ما چهارشنبه سوری، ده هزار تا کوکتل مولوتف درست می کنیم می ریم تو خیابون داد می زنیم یا حسین، میر حسین و یا مهدی، شیخ مهدی! آخ اگه همین چهارشنبه سوری انقلاب نکردیم و سید علی را نفرستادیم بغل دست بن علی.

[صنم جون الان می آم. دارم انقلاب می کنم. بذار این دو کلمه را هم بنویسم، اومدم. تا شما وسایل را بذارید تو ماشین من اومدم. سیخ کباب و منقل یادتون نره]. بله. من الان دارم می رم خیابون ولی عصر. می رم که بر نگردم. نامرده کسی که پای کامپیوتر نشسته باشه. زنده باد روز زن. زنده باد کلارا ستکین [این را از ویکی در آوُردم. کی هست این یارو؟]. پیش به سوی مبارزات خیابانی. [اومدم عزیز. اومدم. اَه. نمی ذارن انقلاب کنم. بیخود نیست بن علی رفت، سیدعلی موند] [;-))] [هاهاهاهاها] [;-)))] [looool].

Posted by sokhan at 08:19 PM | Comments (0)

عجب ملتی هستیم!

این مطلب در گویای من منتشر شده است.

images-FMSmananistaniSabz_938490476.jpg
مبارزه بدون هزینه، کاریکاتوری از مانا نیستانی، مردمک

لنگه نداریم! حرف نداریم! با حالیم! سرِ کار می گذاریم یکِ یک! این ها عیب نیست؛ ایراد نیست؛ از هوش زیادِ ماست که مجالی برای بروز پیدا نمی کند. این هوش را در جای درست به کار می بردیم، الان سوار بر سفینه ی ساخت خودمان داشتیم از منظومه ی شمسی بیرون می رفتیم. خیلی ببخشید این طور صریح می گویم؛ خارجی هایی که با ایرانیان نشست و برخاست داشته اند فکر می کنند ما ایرانی ها خیلی... چه جوری بگویم که به کسی بر نخورد... خیلی...... راست اش سخت است بگویم. بروید خلقیات ما ایرانیان جمال زاده را بخوانید لُب کلام را در آن جا می بینید. همان دیگر...، خیلی فلانیم. ادبی اش می شود، زرنگ؛ آری خیلی زرنگیم. همچین طرف را سرِ کار می گذاریم که اصلا نفهمد چه جوری سرِ کار رفت.

من که از خودمان خیلی خوش ام می آید. پدر حکومت های ظالم را همین جوری در آورده ایم. یارو را روی دست برده ایم بالا، بعد با سر کوبیده ایمش زمین. او را بت کرده ایم و در مقابل اش سر سجده بر زمین گذاشته ایم و همین که طرف سینه اش را جلو داده و با تبختر مشغول تماشای اطراف خود شده، فرش را از زیر پایش کشیده ایم و او را سرنگون کرده ایم. یکی اش همین شاه نگون‌بخت ما. هنوز یادمان نرفته آن مرحوم چه جوری سینه اش را جلو می داد و انگشت به جلیقه اش می زد و ما در مقابل اش تا جایی که کمرمان اجازه می داد خم می شدیم و تعظیم می کردیم. درست تا سال قبل از سرنگونی اش صد هزار نفر می رفتیم استادیوم آریامهر برایش هورا می کشیدیم. یادتان که هست. بیخود نیست می گویم خیلی با حالیم.

حالا این در مورد کسانی بود که به ما ظلم کرده بودند یا فکر می کردیم به ما دارند ظلم می کنند؛ یعنی کسانی که آن ها را دشمن می پنداشتیم. سوالی که برای من مطرح است این است که چرا این کار را در مورد کسانی که دوست شان داریم می کنیم؟ شاید چون عادت کرده ایم به این کار، دیگر دوست و دشمن برای ما فرقی نمی کند؟ شاید این روش شده است بخشی از طبیعت ما؟

مثلا این روزها افتاده ایم روی دُورِ دوست داشتنِ موسوی و کروبی. روزهای انتخابات، عکس این دو بزرگوار را بردیم بالای سر و از خوبی هایشان گفتیم (تعدادمان به طور مثال 100 نفر بود). انتخابات که تمام شد گفتیم موسوی رئیس جمهور ماست (تعدادمان این جا هم 100 نفر بود). بعد که حکومت جر زد و میز شطرنج را برگرداند، گفتیم از موسوی و کروبی حمایت می کنیم (این جا شدیم 80 نفر. بالاخره کار داشتیم، زندگی داشتیم، اداره باید می رفتیم، نان زن و بچه را باید تامین می کردیم و قس‌علی‌هذا).

ما آمدیم به خیابان و آن ها هم آمدند به خیابان. بعد اوضاع قمر در عقرب شد و حکومت، چنگال و دندان تیزش را نشان داد. نه این که تنها نشان دهد، بل که ضمن حمله، چنگال و دندان اش را فرو کرد در گوشت بدن مان (این ما که این جا می گویم شده بود حدود 40 نفر. بالاخره گاز گرفته شدن درد داشت و خیلی ها طاقت این درد را نداشتند. بعضی وقت ها هم گرفتاری شغلی داشتیم یا این که ایام مرخصی مان بود و به خاطر تعطیل بودن مدرسه ی بچه ها مجبور بودیم شمال برویم. البته اگر خودمان تنها بودیم حتما حتما به جای شمال، در کف خیابان حضور پیدا می کردیم).

باری ما بدو، سگ های حکومت بدو. ما را گاز گرفتند و برخی از ما را دریدند، چه دریدنی. همین طور که دَر می رفتیم و گوشت تنمان کنده می شد گفتیم ما را از چنگ و دندان نترسانید. ما به هر قیمتی از موسوی و کروبی حمایت می کنیم. تهدید کردیم که اگر موسوی و کروبی را بگیرید ایران قیامت میشه. یک جوری هم گفتیم که خودمان هم باورمان شد ایران قیامت میشه. حکومت هم تا حدی باورش شد که ایران قیامت میشه چرا که در شبی که می خواست موسوی و کروبی را بگیرد و به زندانِ امن ببرد، لشکر کاملی را خیابان ها آوَرد؛ مثل روزی که آقای خمینی مُرد و حکومت فکر کرد با مُردن او مخالفان قیامت به پا خواهند کرد. ولی همان طور که روز فوت آقای خمینی اتفاقی نیفتاد و همه ی ما نشسته بودیم پای رادیو ببینیم سقوط حکومت کی اعلام می شود، روز دستگیری آقایان موسوی و کروبی هم اتفاقی نیفتاد و ما (یعنی تقریبا همه ی آن 40 نفر) پای کامپیوتر نشسته بودیم ببینیم ایران چه جوری قیامت می شود.

امان امان! امان از دست خودمان! هر چه بگویم با حالیم کم گفته ام. از رو هم نمی رویم. کم هم نمی آوریم. حکومت بیچاره را بگو که او هم غرش های ما را در بالاترین و فیس بوک باور کرده بود (این ما که می گویم طبق شمارشگر بالاترین حدود ده دوازده هزار نفری می شود که ربطی به آن بچه های شجاعی که در خیابان از جان می گذرند ندارند). البته فکر نمی کنم آقایان موسوی و کروبی ما "اینترنتیون" را نشناسند و واقعا فکر کرده باشند که ما مرد جنگیم. آن ها هم می دانند که ما هم مثل دائی جان ناپلئون فوق فوق اش در جنگ ممسنی شرکت کرده ایم و مثل مش قاسم بزرگ ترین درگیری مان کیش کردنِ سگ های غیاث آباد بوده است. به همین خاطر است که با طناب ما به چاه نمی روند و دست از جمهوری اسلامی و دوران طلائی امام بر نمی دارند. آن ها خوب می دانند ما چقدر بر سر عهد و پیمان مان می مانیم.

بابا مردم کوفه! ای بیچارگانی که چند قرن لعن و نفرین ما ایرانیان را تحمل کردید و بچه های شما امروز هم از ما فحش می خورَند. خوشحال باشید که در پیمان شکنی رقیبی جدی پیدا کردید. امروز می توانیم به تمام صفت های خوب مان، "کوفی‌صفت" را هم اضافه کنیم. بروم ببینم در بالاترین و فیس بوک چه خبر است. شاید قیامت به پا شود و من بی خبر بمانم!

Posted by sokhan at 08:12 PM | Comments (0)

زاویه دوربین را دریاب

این مطلب در گویای من منتشر شده است.

images-FMStazaahoraat1_146382177.jpg

من و تشویق به شورش؟ من و تشویق به انقلاب؟ قلم ام شکسته باد اگر چنین کنم. منِ بینامِ مستعارنویس یک گوشه بنشینم و بچه های مردم را جلو بفرستم تا آن ها انقلاب کنند؟ دست ام شکسته باد اگر چنین کنم. اما امروز یک فیلم دیدم که مرا یادِ یک روز بخصوص انداخت، و آن روز بخصوص مرا یاد موضوعی انداخت که می خواهم آن را با شما مطرح کنم. این نه تشویق به شورش است، نه تشویق به انقلاب، و اصلاً هم فرقی نمی کند که آن را با نام مستعار بنویسم یا با نام حقیقی. انگار یک کَمَکی پیچیده شد و شما هم مثل خودِ من سر در نیاوردید که چه می خواهم بگویم. الان سعی می کنم طوری بنویسم که هم شما و هم خودم بفهمیم چه می گویم و قصد و غرض ام از این نوشته چیست.

ماجرا از این جا شروع شد...

قبل از این من، مثل خیلی های دیگر داشتم زندگی ام را می کردم. گاه گاهی غری می زدم و غرهایم در خبرنامه گویا منعکس می شد. زندگی می گذشت و می گذشت و غرهای من هر روز شدت بیشتری می گرفت. تا این که یک روز آقای مهندس موسوی تصمیم گرفت به جای قلم مو، قدرت را در دست بگیرد بل که قانون اساسی به شکل بی تنازل اجرا شود (درست نوشتم یا نه؟ چون این کلمه ی "تنازل" یک جورهایی نچسب است و نمی دانم چه جوری باید آن را به کار بُرد)، و ما همگی به دوران خوش امام برگردیم (ببینید دوران فعلی چه جوری است که دوران امام به نظرمان خیلی زیبا و دل انگیز می آید. حرف مرا قبول ندارید از آقای فرخ نگهدار بپرسید).

باری، انتخابات صورت گرفت و شد آن چه شد. من هم که تفکرات ام در اثر ظلم حکومت از قرمز کم رنگ به قرمز پر رنگ در حال تغییر بود دیدم بعضی افکارم سبز شده است. لذا در آن پنجشنبه ی به یاد ماندنی که قرار بود در سکوت مسیر میدان توپخانه –ببخشید میدان امام خمینی- تا میدان انقلاب را طی کنیم به اتفاق جمعی از دوستان روانه ی خیابان شدم. نزدیک بانک مرکزی که رسیدیم دیدیم سیل خروشان جمعیت از جنوب به شمال در جریان است و یکباره خود را وسط سیل دیدم (شرح ماجرا را به همراه عکس و تفصیلات در کشکول شماره ی 86 داده ام و قصه را مکرر نمی کنم). من هم مثل همه ی بچه ها انگشت هایم را به شکلِ V هوا کردم و گذاشتم سیل مرا با خود ببرد. البته چند روز قبل هم در میدان آزادی قاطی سیل جمعیت سه میلیونی (به گفته شهردار تهران) شده بودم و انگشت هایم را هوا برده بودم ولی راه پیمایی پنجشنبه به خاطر سکوت اش مثل حرکت مواد مذاب آتشفشان بود که آرام آرام می آید و مثلا یک شهر را می بلعد.

وسط جمعیت که بودم درست و حسابی متوجه نبودم که این سیل چه شکلی ست و چه حجم و اندازه ای دارد. گفتم بروم بالای میله ی کنار خیابان ببینم ته جمعیت کجاست. رفتم و چنین صحنه ای دیدم:
FMStazaahoraat2.jpg

خب. این صحنه با شکوه بود ولی سر و تهش مشخص نبود. عکس ام را گرفتم و پایین آمدم. همین طور اطراف ام را نگاه می کردم تا چیزِ دندان گیری برای نوشتن پیدا کنم. مثلا یک جا کارتون مانا نیستانی چشم مرا گرفت:
FMStazaahoraat3.jpg

اگر چه خانمی که بغل دست من راهپیمایی می کرد معتقد بود که ما بی شماریم ولی من همچین خیلیِ خیلی فکر نمی کردم که بی شمار باشیم.
FMStazaahoraat4.jpg

خیلی های دیگر هم فکر نمی کردند که بی شمار باشیم (حالا عرض می کنم که این یعنی چی). نه که ما در پایین بودیم و مثل ارباب حکومت بالگرد نداشتیم که با چشم پرنده به صحنه نگاه کنیم لذا متوجه شمارمان نبودیم. همین طور مثل بچه مظلوم ها در سکوت کامل به راست و چپ نگاه می کردم. هزاران آفرین هم نثار جوانانی می کردم که پارچه های سبز در دست گرفته بودند و به سرنشینانِ بالگردی که بالای سر ما در حال پرواز بود حرص می دادند (می گفتند داخل هلیکوپتر آقای خامنه ای نشسته تا از پشت عینک دودی یی که هر کدام از شیشه هایش به اندازه ی یک مانیتور 14 اینچ است صحنه را با چشمان خودش ببیند. شایعه که شاخ و دم ندارد. به همین خاطر جمعیت بالگرد را هو می کرد تا جسم معلول او با دیدن تحول خواهانِ سبز بیشتر به لرزه بیفتد).

خلاصه، با جمعیت آمدیم و آمدیم تا رسیدیم روی پل کالج. اصلِ موضوع اینجاست و لطفا حواس تان را جمع کنید. همین طور که داشتم هن هن کنان پُل را بالا می رفتم، دیدم از جلوی من صدای جمعیت مثل موج دریا به گوش می رسد: "نه بابا!"، "مگه میشه؟!"، "این همه جمعیت!"، "اوووووووووووو"، "نیگا کن، اون جا را ببین!"، "تا میدون انقلاب خیابون پُره!"، "باورم نمیشه!"...

این که این حرف ها یعنی چی، و چرا جمعیت این طور متعجب و حیران شده بود یکی دو دقیقه ی بعد دستگیرم شد. همین که به بالای پل رسیدم چشم هایم با دیدن این طرف پل و آن طرف پل (یعنی طرف میدان انقلاب و طرف میدان فردوسی) گشاد و نیش ام تا بناگوش باز شد و من و راهپیمایی کنندگان کنار من شروع کردیم به گفتن همان چیزهایی که مردم قبل از ما می گفتند. یعنی هیچ کس –حتی خودِ ما حاضران، به رغم تجربه ی راهپیمایی میلیونی چند روز قبل- باور نمی کردیم این قدر بی شمار باشیم که از میدان فردوسی تا میدان انقلاب را پُر کنیم. البته اگر بگویم از میدان توپخانه تا میدان انقلاب درست تر است ولی چون در آن لحظه میدان توپخانه و خیابان فردوسی را نمی دیدم چنین ادعایی نمی کنم.
FMStazaahoraat5.jpg

این صحنه را که دیدم یک انرژی یی گرفتم که نگو و نپرس. انگار پسر 15 ساله شده ام. هن هن ام قطع شد و گردن ام بالا رفت و سینه ام به شکل سینه ی آرنولد جلو داده شد. یک حس غروری به من دست داد وصف ناشدنی. فکر می کردم چند قوطی رد بول خورده ام و بال در آورده ام. چقدر تعداد جمعیت، هم برای من، و هم برای حاضران در راهپیمایی مهم بود. حتی برای حکومت هم مهم بود که یکی از بچه های سبز این نوشته ی تودهنی‌گون را بالای سرش گرفته بود:
FMStazaahoraat6.jpg

حالا این ها را برای چه نوشتم؟ نخیر برای گرفتن حال شما و این که دیروز چه بود و امروز چه شد ننوشتم. این جمعیت که این جا می بینید –و مطمئن باشید که به مراتب بیش از این‌ها است- در اثر فشار حکومت ساکت شده و تظاهر بیرونی نمی کند اما پایش بیفتد طومار حکومت را در هم خواهد پیچید. پس اصلا نباید ناامید شد و فقط باید منتظر ماند. این ها را نوشتم چون این فیلم بسیار اثر گذار از حوادث 25 بهمن امسال [برای آیندگان، سال 1389] را دیدم:

نمی خواستم بگویم که تصویر بردار این صحنه ها چقدر شجاع است. نمی خواستم بگویم تصاویری که او گرفته چقدر اثر گذار و تهییج کننده است. نمی خواستم بگویم که اهمیت این تصاویر از هزار نوشته در به حرکت در آوردن مردم بیشتر است. نمی خواستم بگویم بچه های شهروندخبرنگار باید به فیلم برداری به اندازه ی سنگ پرانی اهمیت بدهند. فقط خواستم بگویم تصویربردار عزیز! کارَت به اندازه ی تمام آن هایی که در تظاهرات شرکت کردند و تو فیلم شان را گرفتی ارزش داشت. زاویه ی دوربین‌ات هم حرف نداشت. دست ات درد نکند!

Posted by sokhan at 07:58 PM | Comments (0)

حسین شریعتمداری، مامور مخفی موساد

این مطلب در گویای من منتشر شده است.

images-HosseinShariatmadariFMS1_802502784.jpg

آقا یه چیزی بگم؟ والله تردید داشتم بگم یا نگم ولی وقتی دیدم حسین [شریعتمداری] گفت، گفتم منم بگم. عیبی که نداره؟ راستیاتش می ترسم کارِ حسین بی اجر بمونه. ببینید، مامورین مخفی، بیچاره ترین موجوداتِ روی زمین هستند. تا وقتی زنده اند کسی متوجه کارهاشون نمیشه. شاید سی سال، چهل سال، پنجاه سال بگذره تا یک تاریخ شناسی، تاریخ دانی، تاریخ پژوهی چیزی بِرِه اسناد سازمان های مخفی را زیر و رو کنه، تازه معلوم شه طرف چه کاره بوده و چقدر به دولت های بیگانه خدمت کرده. همه ی این ها هم بعد از مُردنه، که هیچ فایده ای برای طرف نداره. حالا این ها که میگم یعنی چی؟

ببینید، نه که من مامور سیا و موساد و اینتلیجنس سرویس هستم، خب از خیلی چیزها خبر دارم. بگم؟ بگم؟ مگه حسین [شریعتمداری] نگفت، خب بذارید منم بگم. حالا اون بعد از مرگ صانع ژاله گفت، من در زمان حیات حسین می گم که قدرش را بدونیم. می ترسم مردم امریکا و اسرائیل و انگلیس و اپوزیسیون حکومت اسلامی ایران این مردِ بزرگ را که داره به بشریت خدمت می کنه نشناسند و اون همین طوری بیفته بمیره اجرش ضایع بشه. مردم عقل شون به چشم شونه. وقتی کسی را با یک خروار ریش و پشم و یقه ی بسته می بینند فکر می کنند طرف از اون مسلمونهای دو آتیشه ست که هیچ فکری جز ترویج اسلام نداره. بیچاره ها خبر ندارند که زیر این ریش و پشم یه آدمی پنهان شده که ماموریت داره ریشه ی هر چی دین و ایمونه بزنه و زمینه را برای استقرار یک حکومت سکولار آماده کنه.

ببینید، همیشه این سوال مطرحه که سیا و موساد و اینتلیجنس سرویس چطوری حکومت ها را از درون‌شون داغون می کنن. چه جوریه که این ها هیچ جور حمله ی نظامی نمی کنند ولی یک شب می خوابی صبح پا میشی می بینی جا تره، بچه نیست. مثلا شما تصور می کنی چطور شده که این همه آدم تو ایرانِ ما که 98 درصدشون مسلمون شیعه هستند از هر چه دین و ایمان و خدا و پیغمبره بدشون اومده؟ چطور شده که با راننده تاکسی هم که صحبت می کنی میگه حکومتِ سکولار! یارو آه نداره با ناله سودا کنه، با بیانی غرّا میگه آقا باید دین از حکومت جدا بشه! راستی چطور شده که این طور شده؟ مگه تلویزیون صدای امریکا تبلیغ بی خدایی می کنه؟ مگه بی بی سی میگه مردم! دست از دین و ایمون تون بردارین برین حکومت سکولار تشکیل بدین؟ نخیر! اونا در ظاهر خیلی با احترام از دین و مذهب ما یاد می کنند. پس کی این خرابکاری ها را می کنه؟ کی این نفرت ها را به وجود میاره؟ بگم؟ بگم؟ آره دیگه. درست فهمیدید. خودشه. خودِ خودشه. حسین و مامورینِ مخفیِ ما هستند که توی حکومت هستند و این کار بزرگ را دارند انجام می دن. واقعا داشت دلم می سوخت این موضوع این طور پنهان مونده بود. نه که حسین [شریعتمداری] دست صانع ژاله را رو کرد، دیدم از نظر اخلاقیاتی این کار عیبی نداره، گفتم منم بگم که حسین چی کاره ست. راست اش را بگم یک کم داشت به حسین ظلم می شد. آخه ما مامورای بی جیره و مواجب و سطح پایین که نقشی جز نوشتن چند تا مطلب و مقاله نداریم روزی پانصد بار بهمون گفته می شه شماها حکومت سکولار را ترویج می کنید و بیچاره حسین که این همه در این راه زحمت کشیده و می کشه و به طرزی عمیق در تمام سازمان های موثر حکومتی نفوذ داره ازش یادی نمی شد. خب. خیال ام راحت شد که این همکار عزیز ما به شما شناسونده شد و من دیگه دچار عذاب وجدان نیستم. برای حسین [شریعتمداری] در راهی که در پیش گرفته آرزوی توفیق روزافزون می کنم.

Posted by sokhan at 07:54 PM | Comments (0)

در و تخته

این مطلب در گویای من منتشر شده است.

images-sabzramin25bahman_855551392.jpg

عرض زیادی ندارم. مصدع اوقات هم نمی شوم. بدن ها همه گرم است و سرود فتح و پیروزی در گوش ها طنین انداز. مبارک است ان شاءالله. هر روزمان بهمن، آن هم 25 بهمن. آفرین بر جوانان و پیران. آفرین بر شجاعان و دلیران. شاید سخن گفتن در مورد نجاری و در و تخته کمی بی موقع باشد ولی جلوی این زبان بدمصب را نمی توان گرفت. آن هم وقتی آدم می بیند که در و تخته با هم جور هستند. به قول شاه‌بابا همه چیزمان باید به همه چیزمان بیاید که می آید. از جمله چیزهایی که خیلی به هم می آید، یکی هم حکومت و اپوزیسیون ماست. مثلا شما فکر کنید که ما ادارات مان اینی باشد که امروز هست اما رفتار ترافیکی مان مثل آلمانی ها باشد. مگر می شود؟ اصلا مسخره می شود! ولی رفتار ترافیکیِ فعلیِ ما، متناسب با رفتار اداری ماست. لابد دیده اید خانم هایی را که با ریخت و قیافه و هیکل شرقی (؟!) موی سرشان را بور می کنند. از شش فرسخی آدم متوجه می شود که در و تخته با هم جور نیست. ولی وقتی در و تخته جور شد، هماهنگی و هارمونی به وجود می آید. شما این گفت و گو را گوش کنید:

لذت بردید؟ کیف کردید؟ ملاحظه فرمودید آقای رامین که تا چندی پیش معاون مطبوعاتی وزارت ارشاد بود چقدر قشنگ و زیبا از عبارت "شما غلط می کنید" استفاده می کند؟ آن مجری هم که جا می خورَد، بیخود جا می خورَد چرا که تمام عمرش این عبارت را شنیده ولی چون پشت میکروفون است فکر می کند باید آدمی مثل رامین بعضی چیزها را رعایت کند که نمی کند. خب. حالا این برگِ زرّین، از فیس‌بوک‌نوشتِ یکی از تئوریسین های جنبش سبز را مطالعه کنید (و فراموش نکنید که قرار است ما حکومت را از دست امثالِ رامین ها بگیریم بدهیم به دست این ها):
facebookNevesht1FMS.jpg

چقدر قشنگ به آقای نوری علا و مسئولان سایت خودنویس و نیک آهنگ کوثر نوشته که "شما غلط می کنید". چقدر قشنگ نوشته "لطفا از این پس از اظهار نظر و پیش بینی سیاسی خودداری نمایید". آدم وقتی این جملات را می خواند مثل این است که از خارج به ایران آمده و بوی دود بنزین و گند و کثافت در هوای تهران استنشاق می کند. یک حال خوبی به آدم دست می دهد. واقعا آقای دکتر اسماعیل نوری علا که سی سال است با کلمات روشن و واضح گفته و نوشته که "این حکومت ظالم باید برود" غلط می کند. می دانید چرا؟ برای این که تازه‌ازراه‌رسیدگانی که خودشان بنیان این حکومت را گذاشته اند تازه تازه یادشان افتاده که اِ! این ها آدم می کشتند! اِ! این ها شکنجه می کردند! اِ! این ها پدر فرهنگ مملکت را در می آوردند!... این ها هم که یادشان افتاده نه به خاطر حُبِّ مردم، بل که به خاطر جمع شدن کاسه کوزه و تی پا خوردن از صاحبان قدرت بوده.

خیلی ببخشید. خیلی معذرت می خواهم. زیادی توضیح دادم. الان وقت جشن و سرور و تجزیه و تحلیلِ راهپیماییِ اعتراضیِ دیروز است و اصلا وقت این جور غر زدن ها نیست. فقط می خواستم بگویم که در و تخته ی حکومت و اپوزیسیونِ سبز ما با هم جورِ جور است و فردا که وزارت ارشاد دست دوستان سبز ما افتاد، باز هم کلمه ی "غلط کردی" را خواهیم شنید و زیاد احساس غریبی نخواهیم کرد. به قول یکی از کامنت گذارانِ مطلبِ ایشان، بهتر بود به جای غلط کردی، .ُ.. خوردی می نوشتی. این طور هم البته بد نیست و به نظرم طبیعی تر است!

Posted by sokhan at 06:25 PM | Comments (0)

مقاله کیهان پسند

این مطلب در گویای من منتشر شده است.

images-kayhansmalltopRT_765836639.jpg

من؟!!! من چیزی بنویسم که کیهان خوش اش بیاید و آن را نقل کند؟! حاشا وَ کَلّا! دست ام بشکند اگر چنین کنم. قلم ام بشکند اگر چنین کنم. لپ تاپ ام از روی دسته ی مبلی که دارم روی آن تایپ می کنم زمین بیفتد و خُرد شود اگر چنین کنم. دو سه مرتبه هم که کیهان نوشته های مرا با "کمی" دست‌کاری منتشر کرد، حرف امام رحمت الله علیه به یادم افتاد که ای بیچاره ببین چه گفتی که دشمن خوش اش آمد و از آن استفاده کرد. فکر کردید این چند روز که ننوشتم کجا رفته بودم؟ چرا نمی نوشتم؟ فکر می کنید چرا تا 25 بهمن به خودم مرخصی استعلاجی داده ام؟ برای همین حرف ها دیگر! برای این که کیهان از نوشته ی من بُل نگیرد و جنبش و خیزش مردم ایران در 25 بهمن را تحت الشعاع قرار ندهد.

حالا یک چیزی می نویسم که کیهان غلط بکند آن را تکرار بکند. یک چیزِ با حال که همه ی ما کِیف اش را ببریم؛ به هیجان بیاییم و در میدان التحریر تهران، ببخشید انقلاب تهران، اجتماع نماییم. به خیابان ها بریزیم و طومار ظلم را برچینیم. یک چیزی بنویسم که کیهان از یک کیلومتری اش هم رد نشود چه برسد بخواهد آن را تجدید چاپ کند.

ما در 25 بهمن امسال به خیابان ها خواهیم ریخت. ما در 25 بهمن امسال با جمعیت میلیونی پدر صاحب بچه ی حکومت را در خواهیم آورد. مردم تونس و مصر از جنبش سبز ما یاد گرفتند که جنبش کنند، ما خودمان که معلم آن ها بودیم اکنون از فیدبک آموزشی که دادیم بهره خواهیم گرفت و پوست حکومت اسلامی ایران را خواهیم کَند. ما مردم قهرمان ایران‌زمین گوش به فرمان سایت جرس و تئوریسین های آن هستیم. ما گوش به فرمان نویسندگان فیس بوک و بالاترین هستیم که گفته اند این بار به خیابان ها می ریزیم و دیگر به خانه بر نمی گردیم (نه از آن برنگشتن های منتهی به بهشت زهرا، بل که از آن برنگشتن های مُدلِ مصری، یعنی وسط خیابان چادر می زنیم و دوران شیرین اشغال سفارت امریکا و بست نشینی در خیابان های اطراف آن را تجربه می کنیم).

kahyanFMSmg.jpg

ما غلط بکنیم بگوییم ای مردم شریف ایران! ای کسانی که امروز می گویید عجب غلطی کردیم شاه را بیرون کردیم! مبارکِ مصری هم امروز مثل شاه ایران است. ما غلط بکنیم بگوییم باراک اوبامای امروزی مثل جیمی کارتر دیروز است. ما خیلی خیلی غلط بکنیم بگوییم این چیزها که اخوان المسلمین امروز می گوید همان چیزهایی ست که امام راحل ما در پاریس می گفت و ما امروز فکر می کنیم با آن حرف ها گول خوردیم. ما را که جَو می گیرد دیگر کسی جلودارمان نیست. مبارک باید برود! دوران خوش امام باید تجدید و تکرار بشود! امروز برای ما بیش از برنامه ریزی بلند مدت و به کارگیری عقل و خِرَد، قافیه و شعر مهم است. آی کیف می کنیم وقتی می گوییم «فعل "تونس"تن را همه با هم صرف کنیم»! آی کیف می کنیم به سید علی می گوییم موتوری و به مبارک می گوییم شتری! اصل برای ما همیشه همین چیزها بوده و بعد از این هم همین چیزها خواهد بود. مردم هم که گوش به فرمان ما هستند و چشم شان به سایت های اینترنتی دوخته شده که کِی فرمان ریختن به خیابان ها داده شود، تا آن ها هم بی درنگ به خیابان ها بریزند.

فکر کنم نوشته ام بسیار عالی شد. یعنی طوری شد که از گزند ناخنک کیهان در امان بماند. بُدُوم بروم در فیس بوک هم چند تا استتوس داغ و کوتاه‌نوشته‌ی هیجان انگیز بگذارم تا من هم به سهم خودم در به خیابان کشیدن مردم نقشی داشته باشم. البته امیدوارم رهبران جنبش سبز ما عادت بدی را که دارند ترک کنند. آن عادت این است که وقتی مردم جان شان به لب شان می رسد و به شکل خودجوش به خیابان ها می ریزند، آن ها کاری می کنند که مردم برگردند خانه هایشان و آرام بگیرند و وقتی مردم در خانه هایشان نشسته اند و دارند زندگی شان را می کنند، زور می زنند که مردم را به صورت غیرِخودجوش به خیابان ها بکشند؛ وقتی قوای مجریه و مقننه را در اختیار دارند کاری نمی کنند؛ وقتی با تی‌پا آن ها را از دایره ی قدرت بیرون انداختند دوباره می خواهند به داخل دایره باز گردند. این عادت بد را ترک کنند زحمت ما هم در نوشتن این گونه مقالات که احتمال دارد کیهان پسند شود کم می شود. پس پیش به سوی خیابان در روز 25 بهمن!

Posted by sokhan at 06:13 PM | Comments (0)

مبارک جان به نصایح من گوش کن!

این مطلب در گویای من منتشر شده است.

این مطلب در آی طنز نیز منتشر شده است.

images-chomaghFMS_823827970.jpg

جناب آقای حسنی مبارکِ عزیزِ نازنین

تسلیت مرا به خاطر حوادث اخیر مصر بپذیر. رسم زمانه ی غدار است و از آن گریزی نیست. آدم همین جور که نشسته یک دفعه خبر می آورند که فلان جا شلوغ شد. اول اش آدم باور نمی کند و لبخند ملیح بر لب می آورد و می گوید "خب که چی؟ بروید آرام اش کنید!" بعد انگار آتش کوچکی یواش یواش گسترش پیدا کند شعله همه جا را می گیرد و آدم در آن می سوزد. شاهِ طفلیِ ما را یادتان هست؟ آخر عمری آواره ی همین مصر شما شد.

اما عزیز جان نگران نباش. هر مسئله ای راه حلی دارد و مرد عمل باید که این راه حل را پیدا کند. ما که خودمان از بدو جوانی اپوزیسیون هر نوع حکومت و ضد حکومتی بوده ایم و هیچ چیز و هیچ کس را در زندگی مان نپسندیده ایم کلی از این ره‌گذر تجربه کسب کرده ایم که هم به درد حکومتیان و هم به درد ضد حکومتیان می خورَد. در کشور خودمان هر چه به حکومتیان گفتیم و نصیحت کردیم کسی گوش نکرد. هر چه هم به ضد حکومتیان گفتیم و نصیحت کردیم آن ها هم گوش نکردند. اصطلاحی داریم در زبان فارسی به نام تره خرد کردن. لُب کلام این که کسی برای ما در داخل کشور تره خرد نکرد. حالا به شما عزیزِ دلِ مصریانِ فردا می خواهیم چند توصیه و راهنمایی بکنیم بل که شما به گوش بگیرید. همین جمله ی قبلی من یعنی "عزیزِ دلِ مصریانِ فردا" کلی نکته درون اش نهفته است که سعی می کنم آن را در این جا برای تان دِکُد کنم و ضمن آن، راهِ پایدارْ ماندنِ ریاست جمهوری مادام العمرتان را نشان دهم.

حُسنی جان

شما دو راه در پیش رو داری. یا می خواهی نام ات جاودانه بماند و فردا که مُردی مردم مصر بگویند نور به قبرت ببارد. حتی اگر بچه ات در غربت خودکشی کرد همین مردمِ مخالف که امروز به خیابان ها ریخته اند برایش اشک بریزند و به خاطر جوانمرگ شدن اش توی سرِ خودشان بزنند. برای این کار همین امروز کاسه کوزه ات را جمع کن و یک کشور عربی امن برای مهاجرت پیدا کن (هر چند این روزها همه ی کشورهای عربی دچار انقلاب زنجیره ای شده اند و جای امنی باقی نمانده است و همان لندن خودمان از همه جا مطمئن تر است). موقع رفتن هم یک قیافه ی حُزن انگیز به خودت بگیر و چشم هایت را پُر از اشک کن. اندکی خاک مصر را هم با خودت ببر. همین جور بنشین و به حوادث آینده ی کشورت نگاه کن. خواهی دید اخوان المسلمین و سایر گروه های سیاسی چنان بلایی بر سر مردم بیاورند که آن ها آرزوی بازگشت تو را کنند. این از راه حل اول.

اما ممکن است اصرار داشته باشی که به هر قیمت حکومت کنی. برای این هم من راه حل مناسبی به تو پیشنهاد می کنم. نه این که خودم حکومت کرده باشم ولی این قدر حکومت کردن آقایان روحانی طی سال های اخیر برایم جالب بوده که روش آن ها را به تو توصیه می کنم.

بزرگ ترین اشتباهی که شما در این چند روز مرتکب شدی این بود که گفتی دولت ات باید متحول شود. بعد دستور تغییر کابینه را دادی. عجب اشتباه مُهلکی مرتکب شدی! این اشتباه را آقای خامنه ایِ ما هم نزدیک بود در حوادث 18 تیر 78 مرتکب شود که فوری جلویش را گرفتند و او هم متوجه قضایا شد و خط را عوض کرد. یعنی داشت برای خودش اشک می ریخت و برای دانشجویان دل می سوزاند که نمی دانم سردار نقدی بود که بود که به او گفت آقا داری چه می کنی؟ این طوری کنی فردا حکومت شما را همین دانشجویان هپولی می کنند. آقا هم که تا آن روز گریان بود یک دفعه تبدیل شد به یک آدم عصبانی که رحم مَحْم حالی اش نیست و هر که بر سر راهش قرار بگیرد او را از میان بر می دارد. این راه حلْ به خوبی جواب داد و چنان به دهنِ آقای ما مزه کرد که بعد از آن در تمام بحران ها از همین روش مرضیه بهره گرفت. قربانت گردم، برای حکومت کردن باید بچه پررو باشی. یعنی:

- شب است تو چشم مردم نگاه کنی بگویی روز است. هر که هم گفت شب است بزنی تو سرش بفرستی بند 209.

- گرانی است، بگویی ارزانی است. خیلی هم همه چیز خوب است.

- فقر است، بگویی ثروت است. شما ها حالی تان نیست.

- دیکتاتوری است، بگویی دمکراسی است. حرفی داری؟

- اختناق است، بگویی آزادی است. نه تنها آزادی است بل که اصلا کشور ما آزادترین کشور جهان است. اگر اعتراضی مِعتراضی چیزی داری ساعت 8 صبح بیا خیابان معلم، ببینیم چه می گویی و حرفِ حساب ات چیست...

فراموش نکن: هیچ چیز، خاصیتِ یک نخست وزیر بچه پررو را ندارد. خودت هم محجوب هستی یا می خواهی وجیه المله باشی، نخست وزیرت را حتما حتما از میان بچه پرروها انتخاب کن.

chomaghmotorFMS.jpg

چند کلمه هم در باره ی توپ و تانک و سرکوب. قربانت گردم این بچه بازی ها چیست که در آورده ای؟ چرا مثل ژنرال های دهه هفتاد میلادی عمل می کنی؟ حکومت نظامی؟ نفربر زرهی؟ دخالت ارتش؟ این ها هیچ کدام اثر ندارد و در دراز مدت تبدیل به ضد خودش می شود. این را ما در زمان شاه تجربه کردیم. مثلا فکر می کنی مردم از هیبت تانک می ترسند؟ نه قربان! اول اش ممکن است خوف کنند بعد می گویند عجب هدف درشت و مامانی یی. با دو تا کوکتل مولوتف ترتیب تانک چند صد هزار دلاری را چنان می دهند که شما انگشت به دهن بمانی. بهترین وسیله برای سرکوب نه توپ و تانک که چماق است! برای چماق زدن هم نه ارتش که چماقدار لازم است. این چماقداران باید در جایی سازمان دهی شوند. شما اگر یکی مثل مسعود ده نمکی ما داشتی، قشنگ این کار را برایت انجام می داد و همه چیز را "اُرگانایزد" می کرد. حالا که نداری به جای انواع و اقسام جیش ها، یک سپاه درست کن به نام سپاه الپاسداران، یک بخش از آن را اختصاص بده به البسیج المردمی. به هر کدام از البسیجی ها یکی یک باتون (پلاستیکی، چوبی، فلزی اش فرق نمی کند؛ حتی می تواند میل گرد ساختمانی باشد)، یک شوکر، یک کاسکت موتور سواری، و یک سپر بده (این آخری هم چندان لازم نیست چون البسیجی ها اغلب از دار و دسته ی لات ها و بی کله ها هستند و پوست شان اتوماتیکمان کلفت است). چند گروه موتوری هم ازشان درست کن و به هر دو نفرشان یک موتور قرمز رنگ بده. بعد بگو معترضان را در خیابان همچین بزنند که به حال مرگ بیفتند. این ها باید رحم و مروّت حالی شان نباشد. یعنی بتوانند یک پیرمرد و یک زن سالخورده را چنان بزنند که یک جوان را می زنند (مثلا خانم سیمین بهبهانی، شاعر عزیز ما را که خانم مسنی هستند در این جا چنان زدند که انگار دارند یک پسر بچه 14 ساله را می زنند). این انسان است، این هموطن است، این بچه است، این پدر دارد، این مادر دارد، این زن است، این معلول جنگی است در مرام شان نباشد؛ هر که بر سر راه شان آمد چنان بزنند که از جایش بلند نشود.

Basij-watching-Protesters.jpg

بعد اگر کار بیخ پیدا کرد چند تا لباس شخصی کلت به دست را بفرست میان شان تا مردم را با تیر مستقیم بزنند. اصلا و ابدا خجالت نکش و فکر نکن دنیا چه می گوید. گور پدر دنیا. باید این فکر را در سرت قشنگ جا بیندازی که مملکت ارث بابای توست و این ها مُشتی مزدور خائن وطن فروش اند. دشمن اند. عوامل توطئه اند. یک چمدان پول از کشورهای خارجی گرفته اند. و با این فکر راحت می توانی به طرف شان تیر بیندازی یا دستور تیراندازی بدهی. چند نفر از همان بسیجی ها را هم بفرست بالای پشت بام، به صورت کور به طرف مردم گلوله دَر کنند. به کی می خورَد اصلا مهم نیست. مهم ایجاد رعب است. ایجاد وحشت است. به قول آقای مصباح یزدی النصر بالرعب. مردم که ترسیدند آرام آرام خانه نشین می شوند. مبادا بعد از خانه نشین شدن مردم کوتاه بیایی. تازه در این نقطه است که دوره ی الرعب بالنصر آغاز می شود (حالا شما لطفا غلط گرامری نگیر و به منظورم توجه کن. بعله شما عربی و این کلمه درست نیست). یعنی حکومتی که بر مردم پیروز شده باید بعد از این پیروزی آن ها را بترساند. باید مخالفان را تک تک از گله جدا کنی و گیر بیندازی و بقیه را که به تو و شکارِ تو نگاه می کنند بترسانی. این کار با تهدید آغاز می شود. دعوت شان کن به دادسرای انقلاب. خودشان مثل بره می آیند آن جا، دست شان را جلو می گیرند تا تو دسبتند بزنی. این بهترین و قشنگ ترین حالتی ست که یک حکومت می تواند تصور کند. یهودی ها هم در دوران نازی ها همین طور بودند. مثل بره چمدان شان را جمع می کردند و مثل بره سوار کامیون می شدند و مثل بره وارد اردوگاه مرگ می شدند و مثل بره منتظر می ماندند تا نوبت ورودشان به اتاق گاز برسد. وقتی داوطلبانه به دادگاه آمدند بلافاصله آن ها را بگیر و یکی دو ماه به انفرادی بیندازشان. چند ماه بلاتکلیف نگه شان دار و بعد به عمومی ببرشان. در این مدت تا می توانی شکنجه روحی و جسمی شان کن. سرشان را توی چاه توالت فرو کن. با بطری نوشابه بهشان تجاوز کن. بعد یک قرار وثیقه تعیین کن معادل 500 هزار دلار. کم است؟ 600 هزار دلار. ما یک وب لاگ نویس داریم به نام حسین درخشان که برای چند روز مرخصی اش قرار یک میلیارد و پانصد میلیون تومانی معادل یک میلیون و پانصد هزار دلار تعیین کردند. طرف به خاطر آن وثیقه هم که شده (که معمولا متعلق به دوستان و آشنایان است) غلط بکند نُطـُق بکشد...

خب. این ها مقدمات بود. اگر بخواهم مفصل بنویسم کار یک کتاب است. حُسنی جان. ما که از پند و اندرز به حکومت و مخالفان حکومت مان خیری ندیدیم. شما به نصایح ما گوش کن بل که از این همه تجربه بهره ببری و چند صباحی بیشتر حکومت کنی. آره قربونش...

Posted by sokhan at 06:05 PM | Comments (0)

کاترین خانم سر و سینه‌ات را بپوشان!

این مطلب در گویای من منتشر شده است.

images-eshtoonPshop1_223793586.jpg

دیدم بی بی سی نوشته خانم کاترین اشتون نماینده عالی اتحادیه اروپا در امور خارجی و سیاست امنیتی از تغییر عمدی عکس های خودش در نشریات ایرانی ناخرسند شده است. والله از خواندن این خبر کمی متعجب شدم و کمی هم مات و متحیر ماندم. یعنی نماینده عالی اتحادیه اروپا در امور خارجی بلانسبت این قدر شوت و بی اطلاع است؟ یعنی واقعا کاترین خانم نمی داند هنگام ملاقات با مسئولان ما چه خطرات جنسی‌یی تهدیدش می کند؟

خانم جان! حالا که نمی دانی بگذار بگویم که بدانی. این موجوداتی که به عنوان نماینده ی جمهوری اسلامی با تو ملاقات می کنند، هیولاهایی هستند عجیب غریب که وقتی چشم شان به زن می افتد یک طوری شان می شود. ببخشید که نمی توانم بگویم چه طوری شان می شود چون وب‌لاگ «گویای من» یک محل خانوادگی ست و نمی توان هر چیزی را در آن نوشت. فقط سربسته بگویم که اگر دیدی سعید جلیلی، موقعی که شما صحبت می کنی به جای این که به شما نگاه کند، به گلدان بغل دست شما نگاه می کند، این به خاطر چپ بودن چشم هایش نیست. بنده ی خدا می ترسد با دیدن سر و سینه ی باز شما یک حالتی به او دست بدهد که نتواند خودش را کنترل کند. خودش را کنترل کند یعنی چه؟ یعنی شما با این هوش و ذکاوت ات متوجه منظور من نشدی؟ یعنی همون دیگه... بعله دیگه... ای بابا...

نه. انگار با تمام این ایما و اشاره ها و چشم و ابروها متوجه منظورم نشدید و ممکن است اگر ملاقات دیگری دست بدهد دوباره به خاطر حذف فلان جای بدن تان (مثلا بازو یا ساق پای تان) اظهار تعجب و ناخرسندی کنید. چه جوری بگویم که بد نباشد... بله. یک موضوعی یادم آمد که شاید بتواند شما را روشن کند. می دانید که در ایران ما حجابْ اجباری ست و بهترین حجاب هم از دیدگاه آقایان روحانی چادر مشکی ست. این را هم لابد می دانید که خانم های ما برای به کرسی نشاندن حرف شان از هر حربه ای استفاده می کنند و هر چیز اجباری را به ضد خودش تبدیل می کنند. مثلا آقایان می گویند "باید" مانتو بپوشید والّا شما را می گیریم پدرتان را در می آوریم. خانم های ما هم می گویند چَشم، مانتو می پوشیم و می پوشند ولی چه مانتویی! مانتویی تنگ و چسبان که چشم پاسداران آقا از حدقه در بیاید. باری عرض می کردم که بهترین حجاب از دیدگاه آقایان روحانی چادر مشکی ست. ما این جا یک آیت الله العظمایی داریم به نام آقای گیلانی دامت افاضاته، که ماشاءالله ماشاءالله در همه ی زمینه ها از کشتن جوان‌ها و بچه‌مدرسه ای‌ها بگیر تا اجباری کردن حجاب خانم ها نقش موثر و فعال داشته اند. ایشان در سال های قدرت‌مداری شان دو سه جمله ی ناب فرموده اند که در ذهن من نقش بسته و این فرمایش ها می تواند شما را که از امور کشور ما چندان آگاه نیستی همچین حسابی روشن و آگاه نماید. یکی از خاطرات زیبای ایشان این بود که در میدان ولی عصر، خانم چادر به سری را دیدم که چادرش چنان بود که وقتی به منزل رسیدم واجب الغسل شده بودم. یعنی می خواست بگوید از تصورِ بدنِ زنی در پشت چادر سیاه واجب الغسل شده بود. چه جوری بگویم. یعنی ایشان با دیدن یک تکه پارچه ی سیاه که در پشت آن بدن زنی حرکت می کرد واجب الغسل شده بود. نشد انگار. بگذارید یک جور دیگر بگویم. یعنی ایشان از دیدن موجودی که هیچ جایش پیدا نبود و معلوم نبود که پیر است یا جوان، زشت است یا زیبا، واجب الغسل شده بود. تازه این زنِ چادریِ بدبخت را از پشت شیشه ی دودی مرسدسی که با سرعت بالای هفتاد هشتاد با اسکورت حرکت می کرد دیده بود. ببین اگر خانمه را مثلا با لباس شما و در حالت پیاده دیده بود کارِ غسل و واجب الغسلی به کجا می کشید. ای بابا! حالا چطور غسل و واجب الغسل را توضیح بدهم که بد نباشد...

این هم نشد. بگذارید این طور بگویم که آقایانِ ما –یعنی نه که همه ی آقایانِ ما بل‌که آقایانِ روحانیِ ما- هر چیزی را در زن و مرد به شکل آلات جنسی می بینند و آن را تحریک کننده می پندارند. مثلا همین آقای گیلانی یک روز فرمودند خانم هایی که موهایشان را به شکل گوجه فرنگی پشت سرشان جمع می کنند و روی آن روسری می کشند مثل این است که مردی شلوار تنگ پوشیده و فلان چیزش بیرون زده است (این یکی را دیگر معذورم. خودتان بفهمید که منظور از فلان چیز کدام چیز است). یا یک آقای دیگری همین اواخر فرمود که اگر می گوییم مردانْ پیراهن آستین کوتاه نپوشند به خاطر این است که پوست آرنج دست شبیه پوست بیضه است و باعث گناه می شود. متوجه شدید یا باز هم عرض کنم...

نخیر. انگار درست متوجه نشدید. شاید این داستان تاریخی را از دوران طلائی ما شنیده باشید که خانم اوریانا فالاچی به ایران آمده بود و با امام خمینی ملاقات کرده بود و در این ملاقات با حالتی تمسخرآمیز گفته بود که چرا باید حجاب بر سر داشته باشد و امام هم حال اش را گرفته بود و فرموده بود حجاب برای زن های درست و حسابی ست نه برای پیرزنی مثل تو (نقل به مضمون) و خانم فالاچی هم از این صحبت امام سوءاستفاده کرده حجاب را از سرش برداشته بود. البته امام تا آخر نه به چشم های این خانم و نه به هیچ جای دیگر او نگاه نکرد. خب چرا نکرد؟ بابا! زن برای آقایان ما پیر و جوان و خوشگل و عجوزه ندارد. قرآن هم که می گوید عجوزه ها لازم نیست حجاب سرشان کنند، آقایان ما محکم کاری می کنند می گویند باید سرشان کنند چرا که موهای عجوزه ها هم ممکن است تشعشع داشته باشد و کار به غسل و این ها بکشد. تشعشع مو چیست؟ ربط تشعشع به غسل چیست؟ با نوشتن این مطلب عجب خودمان را به دردسر انداختیم. هر جایش را می گیریم، یک جای دیگرش در می رود... [چه کلمه ی زشتی به کار بردم. معذرت می خواهم. این ها را که می نویسم هر چیزی شکل جنسی به خودش می گیرد...]

بگذارید این را بگویم شاید روشن شوید. ببینید. یک نشریه ای داریم به نام تهران امروز. این نشریه لوگویی داشت که آقایان حوزه ی علمیه ی قم و در راس آن ها آیت الله مصباح یزدی را به جنب و جوش انداخت.

tehranemroozLogo.jpg

ممکن است بفرمایید لوگوی نشریه لابد از نظر سیاسی چیز بدی را در خود مستتر داشته (مثل کله ی آقای مدرس در اسکناس های ده تومانی، یا چهره ی حضرت امام در اسکناس های دو هزار تومانی). نه جانم. چشم تیزبین آقایان در لوگوی مربوطه بدنِ زنی را می دید که مثل خانم جمیله آن جایش را عقب داده بود داشت قر می داد. یعنی حرف "میم"ِ کلمه ی "امروز" یک مقداری عقب آمده بود و حرف "ر" که شبیه پای زن بود کمی خم شده بود و آدم فکر می کرد خانمه آن جایش را عقب داده دارد قر کمر می دهد. کجایش را؟ قِر یعنی چی؟ یعنی چی یعنی چی؟ یعنی کمرش را –لااله الا الله- با باسن اش –خدایا مرا ببخش- عقب داده بود و پوزیسیون ناجوری گرفته بود که ممکن بود باعث واجب الغسل شدن آقایان بشود...

خانم اصلا ول کنید موضوع را. زبان من برای توضیح این گونه مسائل قاصر است. یک کتابی داریم به نام توضیح المسائل که به مسائل این چنینی می پردازد. بروید آن را تهیه کنید خودتان متوجه قضایا می شوید. ببخشید سر بحث را باز کردم. این جور نوشتن ها کار من نیست. فقط در پایان بگویم که کاترین خانم، مواظب خودت باش و در ملاقات های بعدی سر و سینه و پر و پاچه ات را حسابی بپوشان. توصیه ی دوستانه ی مرا بپذیر. فکر نکن سن ات بالاست یا چه می دانم طراوت و شادابی جوان ها را نداری، خطر تهدیدت نمی کند. فکر نکن جلیلی چون پا ندارد احساس هم ندارد. این ها طبیعت شان به قول اسدالله میرزا هیچ‌وقت بَهوت افسرده هاهِه نمی شود و همیشه دایر هِه و مثل رستمِ زال هِه! این ها خیلی خیلی خطرناک اند که اگر نبودند به یک خانم مسن و به یک لوگو بند نمی کردند. از ما گفتن بود، دیگر خود دانی...

Posted by sokhan at 05:59 PM | Comments (0)

سردار قاسمی، حالت خراب است برادر!

این مطلب در گویای من منتشر شده است.

images-sardarghassemiFMS_179660207.jpg

سردار جان، عرق زیاد خورده ای، مست کرده ای، هذیان می گویی. حتما پوزخند خواهی زد و با ریخت و قیافه ای که از آن تمسخر می بارد خواهی گفت من و عرق خوردن؟ من و مست کردن؟ آره جانم. تو و عرق خوردن. تو و مست کردن. می دانی کدام عرق؟ عرق قدرت! عرق خودخداپنداری! این دو عرق کم از عرق الکل دار مستی نمی آورد. بیچاره! قدرت مست ات کرده نمی فهمی چه می گویی.

ولی بگو عزیزم، بگو. بگو و خودت و رهبر و رئیس جمهور محبوب ات را رسوا کن. مستی تنها باعث جفنگ گویی نمی شود؛ آدم حقیقت را هم می گوید. نه تنها حقیقت را می گوید، بلکه حقیقتِ خودش را هم نشان می دهد. لوده می شود. احساس خوشمزگی می کند. نه که حرکات و سکنات اش عجیب غریب و غیرعادی ست باعث خنده ی حاضران می شود و چون خنده ی آن ها را می بیند گمان می برد که خیلی شیرین می گوید و خیلی زیبا رفتار می کند. بلبل‌زبانی اش را آن قدر ادامه می دهد تا بالا بیاورد؛ هر چه خورده است با مشتی کثافتِ ترکیب شده در درون اش بیرون بریزد.

آری سردار عزیز. ریخت و قیافه ی تو، طریقه ی حرف زدن تو، کلمات و جملاتی که بر زبان می آوری همه اش نشانه ی مستی ست. تا کی بالا بیاوری؛ تا کی روزی با سر درد شدید چشم باز کنی، یا با چک و توگوشی چشمان ات را باز کنند ببینی کجای کاری. بدن ات در لجن و استفراغی غوطه ور است که خودت در زمان مستی و شنگولی بالا آورده ای...

یکی از خزعبلاتی که در زمان مستی گفتی، حمام نرفتن و شپش گذاشتن احمدی نژاد است. او را با روستائیانِ شریف و زحمتکش ما مقایسه کردی. کجای کاری اخوی؟ اولا که روستائیان ما بر خلاف نگاه کثیف تو شپشو نیستند. ثانیا بر خلاف نظر تو هیچ نگاه مثبتی به رئیس جمهورِ مریض‌ات ندارند. این نگاه کج تو را برخی از روشنفکران تی‌تیش‌مامانی ما هم دارند و اتفاقا در این زمینه همه تان از یک چشمه ی آلوده آب می خورید. گمان می کنید که روستایی ندار و زحمتکش به خاطر صنار سه شاهی پول، خودش را می فروشد؛ کاسه لیس امثال تو و رئیس تو می شود؛ رای اش را به خاطر یک جاده و یک کابل برق و یارانه ی نقدی به آدم کش و جنایت‌کار می دهد. نه جانم اشتباه می کنی و همه ی این ها را با خوشمزگی جمع می کنی در این جمله که چون روستائیان شپش دارند، دوست دارند که احمدی نژاد هم یک ماه حمام نرود و بدن اش شپش بگذارد. تو هم مثل بعضی از روشنفکران برج عاج نشین ما گمان کرده ای که نداری و رنجِ کار، باعث حماقت و نفهمی می شود. نه عزیز جان. از ستادت بیرون بیا، برو با همان روستائیان در نقش مخالف حکومت حرف بزن، اعتمادشان را جلب کن، ببین چه چیزها از ایشان می شنوی؛ چیزهایی که از شهری های نازپرورده و تر و تمیز هم نمی شنوی. من در سال 76 به چشم خود دیدم –و اگر ندیده بودم باور نمی کردم- که روستائیان دسته دسته خود را به صندوق سیار می رساندند و با شوق و ذوقی عجیب به آقای خاتمی رای می دادند. من از همان زمان جنگ در روستاهای جنوب و مرکز ایران می دیدم که روستائیان چه دل خونی از اربابانِ آن روزگار تو داشتند (آن زمان خودت یک جوجه بسیجی بودی و رئیس جمهور محبوب ات هم هنوز از تخم بیرون نیامده بود).

سردار مست! در مستی خودت را لو دادی. ارباب ات را لو دادی. آخر بیچاره، یکی از خواسته های همیشگی روستائیان ما ساختن حمام بهداشتی و تامین آب سالم است. کسی که بخواهد حمام نرود و بدن اش مثل ارباب تو شپش بگذارد، مگر دیوانه است که حمام و آب بخواهد؟ تو رئیس ات را که میلیاردها تومان هزینه ی سالیانه ی نگهداری وجود نکبت بارش می شود و از مرسدس ضد گلوله تا زیباترین کاخ ها را در اختیار دارد، با روستائی زحمتکشی مقایسه می کنی که برای تامین آب خوردن مجبور است زمین را با دستْ گود کند و آبِ گِل‌آلودِ بیرون آمده را با کاسه بیرون بکشد؟ او اگر حمام نرود به خاطر نداشتن آب و حمام است و اگر آب و حمام ندارد به خاطر حیف و میل های تو و رؤسا یت است که میلیارد میلیارد می بَرید و خورید و در کشورهای خارجی به نام زن و بچه و فک و فامیل تان ملک و شرکت خریداری می کنید. برای حفظ و بسط قدرت تان میلیارد میلیارد صرف تحقیقات اتمی و شبیه سازی بره و گوسفند و کارهای نالازم برای ملت و لازم برای خودتان می کنید. آن وقت احمدی نژادِ عوام فریب که یک قلم هزینه ی حفاظت از وجودِ منحوس اش سر به میلیاردها تومان می زند حمام نمی رود و تو این را با حمام نرفتن روستائیان ما مقایسه می کنی! هاهاها! چه مقایسه ی بامزه و طنز آمیزی!

سردار جان! از من به تو نصیحت. پیش از آن که کار به مسمومیت ناشی از زیاده روی در مصرف مشروب قدرت و خودخداپنداری بکشد و تو را با دست و پای بسته به درمانگاه ببرند و انواع و اقسام لوله ها را برای بیرون کشیدن آن چه خورده ای در دل و روده ات فرو کنند، یک انگشتی چیزی به گلویت بزن بل که حالت بهتر شود. یک روز پا می شوی می بینی در استفراغ خودت داری غلت می زنی و همان روستائیان که این گونه به آن ها اهانت می کنی، با نفرت بالای سرت ایستاده اند و به حالت تاسف و تاثر از دیدن موجود پلیدی مثل تو سر تکان می دهند و می گویند چه آدم کثیف و بوگندویی! حتما شپش هم دارد! با این همه عرض و طول و ملک و مکنت در چه لجن زاری غوطه خورده است... آری برادرِ مست! منتظر چنین روزی باش که روستائیان تو را به حمام ببرند و حسابی بشورند!

Posted by sokhan at 05:54 PM | Comments (0)

تا اطلاع ثانوی فقط قربان خودم می روم

این مطلب در گویای من منتشر شده است.

images-golbolbolFMS_284488847.jpg

عجب گیری کرده ایم! امروز از یکی حمایت می کنیم، فردا مجبور می شویم بر ضدش مطلب بنویسیم. امروز از برنامه ی یکی خوش‌مان می آید، فردا مجبور می شویم بگوییم غلط کردیم از برنامه اش خوش‌مان آمد. امروز طرف یک چیز می گوید ما هورا می کشیم، فردا چیز دیگر می گوید هر چه فحش به دهان‌مان می آید نثارش می کنیم. دارم کم کم عصبانی می شوم. دارم کم کم بی تربیت می شوم. می خواهم کم کم به مهران مدیری و لیلا اوتادی و مهدی کروبی و مهندس موسوی فحش بدهم. این ها چرا این جوری می کنند؟ یک روز قهوه ی تلخ درست می کنند، یک روز برنامه بر ضد تلویزیون های لس آنجلسی. یک روز بازی در نقش ندا آقا سلطان را تکذیب می کنند، یک روز در فیلم فدریکو ده نمکی بازی می کنند. یک روز علیه ولی فقیه حرف می زنند، یک روز دوران طلایی امام را جلوی چشم ما می آورند.

ما دیگر غلط بکنیم از کسی حمایت کنیم. ما غلط بکنیم از کسی خوش مان بیاید. ما غلط بکنیم برای کسی هورا بکشیم. حالا این جریان تونس هم پیش آمده ما دیگر عقده ایِ عقده ای شده ایم. کلی مو روی سرمان هست که می خواهیم همه شان را بکنیم. این قدر گفتند خودسوزیِ سبزی فروش، خودسوزیِ سبزی فروش که می خواهیم برویم خودمان را بسوزانیم. حالا به ما چه که کدام کرّه خری رفته و کدام کرّه خری قرار است بر سر کار بیاید (دیدید بالاخره عصبانی شدم. دیدید بالاخره بی تربیت شدم). به ما چه که نمی دانیم فردای تونس چه خواهد شد (همان طور که الان اصلا نمی دانیم در جاهایی که انقلاب نارنجی و رنگی شده چه خبر است و مثلا روزنامه نگارها آن جا چه وضعی دارند). همین که بن علی رفت، باید عزا بگیریم و تو سر خودمان بزنیم که بی عُرضه ایم. همین که بن علی رفت، باید دچار خودکم بینی بشویم و بگوییم دیدید تونسی ها تونس‌تن ما نتونس‌تیم (هاهاها، چه با مزه. چه نمکین). حتی باید دنبال یک مرد بگردیم که خودش را به آتش بکشد تا همان طور که تونسی ها از دست بن علی خلاص شدند ما هم از دست سیدعلی خلاص شویم.

حالا... این ها را گفتم که ضمن رفع عصبانیت و تخلیه ی خشم، عرض کنم که خر ما از کره گی دم نداشت. ای آن‌هایی که یقه ی ما را چسبیده اید که چرا از مهران مدیری و لیلا اوتادی تعریف کردیم، صریحاً می گوییم غلط کردیم. اشتباه کردیم. شما ما را ببخشید. راست و چپ برای ما ننویسید که تو که آن روز حمایت کردی، امروز چرا نفی شان نمی کنی. خب مگر می شود آدمْ هنرمندی را یک روز ببرد بالا و فردا بلافاصله بیاورد پایین. این جوری که نمی شود. بالاخره باید کمی فاصله بیفتد تا آدم خجالت نکشد.

لذا بهتر دیدیم به جای این که چیزی در نفی و ذم کسی بنویسیم اعلام کنیم که از امروز اصلا چیزی نه در تائید و نه در تکذیب کسی نمی نویسیم تا خیال همگی راحت شود. کسی برنامه ی خوبی ساخت، اصلا به روی مان نمی آوریم و آفرین نمی گوییم. کسی نمایشگاه عکس قابلی برگزار کرد، انگار نه انگار که کاری کرده و صم بکم از کنارش می گذریم. کسی آمد گفت حکومت ظلم نکند، حکومت زندان نیندازد، حکومت شکنجه ندهد، حکومت زندانیان سیاسی را آزاد کند، اصلا تائیدش نمی کنیم مبادا حرف بدی از دهن اش در برود و ما خجالت زده ی خوانندگان مان شویم. من در همین جا اعلام می کنم که تا اطلاع ثانوی فقط قربان خودم خواهم رفت نه هیچ کس دیگر. در همین جا اعلام می کنم که این فقط من هستم که اصلا خطا نمی کنم و اصلا عوض نمی شوم و اصلا نظر اشتباه نمی دهم. لذا فقط برای خودم می میرم و بس...

آخیش. بعد از نوشتن این چند خط چه احساس خوبی پیدا کردم. راحت شدم. سَبُک شدم. حالا بروم در خیابان بگردم ببینم گل و بلبلی چیزی پیدا می کنم راجع بهشان بنویسم...
شبکه های ماهواره ای و مهران مدیری در برنامه 20:30 صدا و سیما:

http://news.gooya.com/didaniha/archives/2011/01/116428.php

Posted by sokhan at 05:50 PM | Comments (0)

شعر و شاعری در جمهوری اسلامی

این مطلب در گویای من منتشر شده است.

images-eraseITnow_219685303.jpg

دیدم در ایلنا نوشته اند: "موسوی از چاپ شعرهای جمهوری و عکس‌های فوری منصرف شد چون اولی برای چاپ مجدد بايد بيش از يک سوم آن حذف شود و دومی هم با حذف ۳۰ صفحه و ۱۰ شعر مواجه شده است. شاعر می‌گويد: بسيار مايوس شده‌ام و فعلا از چاپ کتاب‌هايم منصرف شده‌ام...".

لابد فکر می کنید می خواهم اعتراض کنم و به دفاع از حق و حقوق شاعر برخیزم. نخیر، اشتباه می کنید. اتفاقا می خواهم خِرِ شاعر را بگیرم بگویم داداش، تو مگر نمی دانی کجا زندگی می کنی؟ چرا شعری می گویی که ممیزان محترم وزارت ارشاد مجبور شوند یک سوم آن را حذف کنند. خب، تقصیر خودت است دیگر. من فکر کنم شما دچار مرض خودآزاری هستی و می خواهی یک جورهایی خودنمایی کنی.

ببین! من که شاعر نیستم می توانم طوری شعر بگویم که در جمهوری اسلامی چاپ بشود؛ تو که شاعری و کلمات در دستانت مثل موم است چطور نمی توانی شعری بگویی که یک سوم اش حذف نشود؟ بفرما. اول اش یک شعر گفتم که قابل چاپ در خارج از کشور است. بعد آن شعر را کمی حذف و تعدیل کردم طوری که در جمهوری اسلامی نه تنها آن را چاپ می کنند بل که روی چشم شان هم می گذارند. پس لطفا این قدر ننه من غریب ام بازی در نیار. این شما، و این ورژنِ اول و دوم شعر من:

ورژن اول

تو را دوست می دارم

تو را می بوسم

تو را می بویم

تو را می خواهم

در خیال ام.

تو را دوست می دارم

با بوسه ی تو

با بوی تو

مست می شوم.

در خیال ام

تو را می بینم

تو را می خواهم.

***

ورژن دوم

تو را بر سجاده ی نماز می بینم

در حال قرآن خواندن

صدای دعای ات را می شنوم [آوَرین، آوَرین...(*)]

بویی از تو نمی شنوم

بیدار می شوم

هشیار می شوم

از اتاق بیرون می روم. [آوَرین، آوَرین...]

در خیال ام

تو را هرگز نمی بینم

دچار گناه نمی شوم [آوَرین، آوَرین...]

به جای تو

کلت می بینم

باتون می بینم

بطری نوشابه می بینم

تو را بر سر سفره ی عقد می بینم.

در خیال ام

آقای خامنه ای را به عنوان عاقد می بینم

چفیه ی او را بر گردن خود می بینم

تو را در هزارتوی چادر سفید می بینم

بیدار می شوم

هشیار می شوم

شعار الله اکبر

خامنه ای رهبر می دهم... [آوَرین، آوَرین...]

***

نه جان من، جان من کدام اش بهتر است؟ کدام اش به یاد ماندنی تر است؟ انصاف هم خوب چیزی ست والله!

* آوَرین همان آفرین است با لهجه ی شیرین رهبر معظم انقلاب.

Posted by sokhan at 05:46 PM | Comments (0)

بویینگ 727، امام زمان (عج)، جزیره خضرا

این مطلب در گویای من منتشر شده است.

images-saneheHavayeeOrumieh_704255689.jpg

واقعا خبر بی اهمیتی بود. نشسته بودم فکر می کردم راجع به این خبرِ کسل کننده که هر روز به شکلی تکرار می شود چه چیزی بنویسم که برای خوانندگان تازگی داشته باشد. یک روز توپولوف سقوط می کند، یک روز فوکر، امروز هم بویینگ. آخر این هم شد سوژه؟ آن هم سوژه ای که به قول وزیر راه و ترابری، "الحمدلله" تعداد تلفات اش کم است. مایی که عادت داریم یک قلم کشته شدگان سوانح هوایی مان صد تا و دویست تا باشد، هفتاد هشتاد کشته (که اول اش هم هفده هجده تا اعلام شده بود و آخرش هم معلوم نشد چند تا بود) برای مان چه اهمیتی می تواند داشته باشد؟ نه واقعا چه اهمیتی می تواند داشته باشد؟ می خواهیم از دولت بهانه گیری کنیم؟ می خواهیم او را توی سه کنج بگذاریم و انتقام "رای من کو" را بگیریم؟ حالا که تعداد کشته شدگان "خوشبختانه" کم است، می خواهیم بگوییم چرا کم است؟ خب، این نود و خرده ای نفر هم می خواستند مثل آن صد و خرده ای نفری که سوار هواپیما نشدند سوار نشوند. سوار نمی شدند کشته هم نمی شدند. به ما چه که سوار شدند؟ به مسئولان هواپیمایی چه که سوار شدند؟ به وزیر راه چه که سوار شدند؟

اَه! چقدر بهانه گیری؟ چقدر ناسازگاری؟ حتما حالا که تعداد کشته شدگان کم است و هواپیما هم خدا را شکر خدا را شکر، توپولوف نبوده و باید به خاطر این موضوع و حفظ حیثیت برادران روس جشن بگیریم، می خواهید بگویید هواپیمای امریکایی قدیمی و قراضه بوده؟ کجایش قدیمی بوده؟ کجایش قراضه بوده؟ بابا تازه ساخت این هواپیما در سال 1984 متوقف شده. بگذارید حساب کنم ببینم چند سال می شود... همه اش، 27 سال. یک چند سالی هم از زمان خرید آن توسط مسئولان پول هدردِهِ رژیمِ شاه می گذشته که سر جمع می کند حدودِ سی چهل سال. آخر یک هواپیمای سی چهل ساله قدیمی ست؟ نه تو رو قرآن قدیمی ست؟

داشتم به همین موضوع بی اهمیت فکر می کردم که یک موضوع فوق العاده مهم در رسانه ملی مطرح شد و خیال مرا از بابت نوشته ام راحت کرد. چقدر خوب است که آدم وسط هزار تا سوژه ی آبکی، سوژه مهم و درست و حسابی گیرش بیاید. سوژه ای ناب که به زندگی امروز و فردا و پس فردای ما مربوط می شود.

ببینید عزیزان! این که امام زمان در جایی وسط اقیانوس آتلانتیک زندگی می کنند خبرِ تازه ای نیست. یک کم اهل تحقیق در متون اسلامی باشید حتما این موضوع را در آن ها خوانده اید. آخر خیلی از ما به اشتباه فکر می کنیم امام زمان در چاه جمکران ساکن هستند. نه عزیزم، این طور نیست. آدم که در چاه زندگی نمی کند. ایشان از آن جا نامه های مردم را دریافت می کنند، بعد هم می روند پهلوی زن و بچه شان. آخر شما چرا این قدر نفهمید که فکر می کنید ایشان در داخل چاه زندگی می کند؟

حالا از این بحث فنی که بگذریم، می رسیم به نظر کارشناس روحانی صدا و سیما که در موضوع زن داشتن حضرت، تشکیک می کند. نمی دانم چرا چنین می کند؟ کارِ بدی می کند. مگر یک مرد می تواند چند صد سال زن نداشته باشد؟ اگر زن نداشته باشد که خیلی بد می شود. تازه، همین آقای کارشناس می گوید که می گویند فرزندانِ حضرت در جزیره ی خضرا ساکن اند، و بعد با یک لبخند فوق العاده ملیح و نمکین –که حال آدم از دیدن این لبخند یک جوری می شود- اضافه می کنند که حضرت ایشان یک سرکشی به جزیره و فرزندان شان می کنند و یک تابی در سایر مناطق می خورند. این فعلِ زیبا و کم نظیرِ "تاب خوردن" مرا کشته. بگذارید از بحث دور نشویم. آخر ای آقای روحانی که کارِ کارشناسی در این زمینه کرده ای. تو که در موضوع همسرداریِ حضرت امام زمان تشکیک می کنی، نمی گویی فرزندان حضرت از کجا آمده اند؟ آخر یک خرده عقل هم خوب چیزی ست والله.

مطلب کمی طولانی شد والا تصاویرِ جزیره ی خضرا را که به یُمن اینترنت در دسترس همگان قرار گرفته این جا می گذاشتم. همین قدر بگویم که از نظر زیبایی چیزی ست در حد جزایر سریال لاست. اگر هم سریال لاست را ندیده باشید در حد مناظر فیلم های جیمزباند آن جا که هال بری یا اورسلا آنْدْرِس از آب بیرون می آیند.

خب. خیال ام راحت شد که سوژه ی مهمی گیر آوردم و شما را در جریان آن قرار دادم. خدا کند فردا هم سوژه ی دندان گیری نصیب ام شود چون حقیقتا حوصله نوشتن در مورد ممنوع شدن آثار پائولو کوئیلو را ندارم. تا فردا خدا بزرگ است...

Posted by sokhan at 05:40 PM | Comments (0)

تشکر و قدردانی از حکومت اسلامی

این مطلب در گویای من منتشر شده است.

images-arazaelObashMG_313551952.jpg

آدم شدم. خودم را به عنوان انسان به ثبت رساندم. ای حکومت اسلامی! ای آقای خامنه ای! ای حضرت جنتی! ای حسین شریعتمداری! ممنون ام از شما. ممنون ام از شما که با ابراز نفرت تان، به من زشتی نفرت را نشان دادید. تا چند وقت پیش، من هم موجودی بودم شبیه شما. انسان برای من انسان نبود، بلکه نام بود، فامیل بود، طبقه بود، جهان‌بینی بود، پدر بود، مادر بود، موقعیت اجتماعی بود...

اولین بار، وقتی اراذل و اوباش را زیر مشت و لگد گرفتید و عکس ضرب و شتم وحشیانه ی آن ها را در خبرگزاری‌های‌تان منتشر کردید، برای نوع خودم، برای انسانی که از گوشت و پوست و استخوان و اعصاب درست شده است، متاثر شدم. زشتی این کار را در عالم واقع ندیده بودم و در خیال خودم چنین برخوردی را جایز می دانستم. به نظرم رسید تحولی در من ایجاد شده و انسان، صرف نظر از رذل بودن یا نبودن اش، صاحب حقوقی ست که باید رعایت شود.

به خودم گفتم ان‌شاءالله خیر است و این سانتی‌مانتالیسم، واکنشی ست در مقابل پلیدی های شما که با دیدن یکی دو جنایت فجیع و تبه‌کاری اراذل و اوباش به زودی برطرف می شود. موارد مشابه که تکرار شد دیدم نه، انگار چیزی در درون من از بیخ و بن عوض شده و آدم دیگری شده ام. باز به خودم گفتم این به خاطر دیدن مُشتی وامانده ی بی پناه است و خط و خطوط و فاصله ی من با انسان های صاحب جاه و مقام قطعاً در جای خود باقی ست.

با در گذشت شجاع الدین شفا، و مشاهده ی توهین هایی که از طرف شما و نیز مخالفان شما به ایشان شد، دیدم نسبت به این عالِم متهتک هم سمپاتیِ انسانی پیدا کرده ام و به‌رغم تفاوت فکری صد و هشتاد درجه ای –و به قول آقای احمدی نژاد سیصد و شصت درجه ای- با ایشان، از این که حیثیت انسانی ایشان زیر پا گذاشته شده ناراحتم. حتی وقتی آقای عبدالعلی بازرگان بر سر فاتحه خواندن یا نخواندن برای مردگانی چون ایشان بحثی تئوریک را آغاز کرد با وجودِ احترام بسیار زیادی که برای ایشان قائل ام قلم ام را نتوانستم ساکت نگه دارم.

اکنون با درگذشت علیرضا پهلوی، غم و اندوه دیگری به سراغ من آمده که برای خودم هم تعجب انگیز است. هرگز تصور نمی کردم برای درگذشت یکی از اعضای خاندان سلطنت متاثر شوم، ولی نمی دانم چرا امروز فکر نمی کنم متوفی، یکی از اعضای خاندان سلطنت است، بل که فکر می کنم یکی از اعضای خاندان سلطنت، انسانی ست مثل تمام انسان ها، که مرگ او برای مادر او، برای دوستان و نزدیکان او تلخ و ناگوار است. اگر روزگاری به این تلخی و ناگواری توجه نداشتیم، به خاطر این بود که نگاه انسانی به انسان نداشتیم، و نگاه ما به نام و نام فامیل و جایگاه طبقاتی انسان بود که خطای محض بود. علیرضا پهلوی فقط حامل یک نام بود و کاری که مستحق مجازات باشد نکرده بود، و حتی اگر کاری کرده بود که مستحق مجازات بود، باز مرگ او به عنوان یک انسان تاثرانگیز بود و این درسی بود که به لطف و مرحمت شما آموختیم.

نگاه نفرت انگیز و کینه توزانه ی کسانی که خود را حامی تاج و تخت می دانند به انسان های دگراندیش، روی دیگر سکه ای ست که نام حکومت اسلامی بر آن ضرب شده است. سکوت کسانی که خود را میانِ اقتدارگرایانِ حکومتی و نیروهای برانداز می دانند در مقابلِ مسائلی از این قبیل، لبه ی این سکه ی تقلبی و بی ارزش است.

علیرضا پهلوی انسانی بود که به هر دلیل خودکشی کرد. نه نام او، نه فامیل او، نه شاهزاده بودن او، دردش را –که ما نمی دانیم چه بود- درمان نکرد. این مرگِ خودخواسته البته تاثرانگیز است. هرگاه نام او، فامیل او، شاهزاده بودن او باعث شود این تاثر به شادی بدل شود، باید به انسان بودن مان، و به شعارهایی که در ستایش انسان و انسانیت می دهیم شک کنیم.

شادی شما حکومتیان، بهترین دلیل برای این شک است. از این که این شک را در من به وجود آوردید متشکرم.

Posted by sokhan at 02:58 PM | Comments (0)

جنتی خیلی خری!

این مطلب در گویای من منتشر شده است.

images-khatami_donkey_119933054.jpg

خیلی ببخشید؛ خیلی عذر می خواهم؛ ممکن است فکر کنید این‌جانب در اثر مطالعه ی بیش از حدّ روزنامه ی کیهان، زبان ام به دشنام آلوده شده و طنز چاله میدانی می نویسم. هراسم از این است که گویائیان بعد از هفت هشت سال که حتی یک کلمه از نوشته های مرا حذف نکرده اند به من بگویند این تیترِ بی تربیتی ات باید عوض شود. ولی هر چه بادا باد. وقتی در جرس چشم ام به تیترِ "رد صلاحیت زود هنگام اصلاح طلبان از سوی جنتی" افتاد هیچ صفتی بهتر از خریّت برای این کارِ آقای جنتی – که عمرش 1200 سال باد- پیدا نکردم.

آخر پدر من [ببخشید. به ایشان نمی آید که پدر من باشد. بهتر است بگویم پدر بزرگ من، یا پدرِ پدر بزرگ من] این چه کاری بود کردی؟ این چه حماقتی بود مرتکب شدی؟ بابا شعور! بابا فهم و کمال! آخر ما چه گناهی کرده ایم که وسط پِرِسِ حماقتِ اصلاح طلبان و نفهمیِ اقتدارگرایان مانده ایم؟ قربانت گردم. می گذاشتی به روزهای انتخابات نزدیک شویم بعد رد صلاحیت می کردی. آخر حالا ما چه بگوییم که مردم دو به شک شوند که در انتخابات شرکت بکنند یا نکنند. ما چه بکنیم که اپوزیسیون برانداز و اپوزیسیون غیر برانداز و اپوزیسیون نیمه بر انداز، همگی به جان هم بیفتند و این قدر تو سر و کله ی هم بزنند که شماها از یاد بروید.

جنتی جان، سنّ ات کمی بالا رفته، قدرت تحلیل ات ضعیف شده. درست است که تازه به میان‌سالی رسیده ای ولی سن آدم، یک سال هم که بالا برود –حتی در اِشِل شما که یک سال تان برابر با یک روز است- سلول های مغزی، توانایی شان را از دست می دهند. به نظر من بهتر بود شما چیزی در مورد اصلاح طلبان نمی گفتی. می گذاشتی آن ها در خیالات و توهمات خودشان باشند. بیایند. بروند. جلسه برگزار کنند. مطلب بنویسند. تئوری صادر کنند. بعد مخالفان آن ها عین همین کارها را تکرار کنند. بعد اصلاح طلبان واکنش نشان بدهند و تو دهن مخالفان شان بزنند. بعد مخالفانِ اصلاح طلبان جوش بیاورند و به یاد کشته شدگانِ سال های شصت و شصت و هفت و دوران اخیر کلمات زشت به طرف اصلاح طلبان پرتاب کنند. بعد اصلاح طلبان مثل این که اصلا کسی در مقابل شان نیست آن ها را نادیده بگیرند و خیلی خونسرد به کارشان ادامه بدهند. بعد مخالفانِ اصلاح طلبان از این بی اعتنایی به خشم بیایند و هر چه از دهان شان در آمد نثار اصلاح طلبان کنند. بعد اصلاح طلبان برای این که حرص مخالفان شان را بیشتر در بیاورند، حرف های آن ها را کلاً نشنیده بگیرند و ساز خودشان را بزنند. بعد مخالفانِ اصلاح طلبان دچار هیستری بی اعتنایی طرف مقابل شوند و سایه ی هر چه اصلاح طلب و خبرنگار سبز فراری ست با تیر بزنند...

در این حیص و بیص چیزی که از یادها می رفت، شما بودید آقای جنتی، و رهبر شما بود و حکومت اسلامی عزیزتان. ما ها به جان هم می افتادیم و شما قشنگ سر فرصت به مهندسیِ عملیاتِ بعدی تان می پرداختید. تحقق این داستان منوط به این بود که جناب‌عالی جلوی دهان مبارک تان را بگیرید و چیزی نگویید. اکنون که با عرض معذرت خریّت کردید و حرف بی موقع زدید، یک امتیاز بزرگ از دست دادید. حالا چه خاکی می خواهید بر سرتان بریزید؟

این را هم بگویم که شما در طول سی سال گذشته این قدر زرنگ بازی های عجیب غریب از خودتان نشان داده اید که من فکر می کنم نکند پشت این حرف شما برنامه ی جدیدی هست که می خواهید با آن، ما سبزها را سرِ کار بگذارید. شاید هم این قدر هردمبیل بازی می کنید که ما فکر می کنیم خیلی تاکتیکِ عجیب غریب و پیچیده ای دارید. نمی دانم. ولی این که عجالتاً می بینم همان خریت است و بس.

خب. حالا من مانده ام بعد از رد صلاحیت اصلاح طلبان چه کار بکنم. دیگر چه جوری مردم را به خیابان بکشیم. چه جوری آن ها را به تغییر در درون همین حکومت کوفتی امیدوار کنیم. جدّ بزرگوار! خراب کردی عزیز. می ترسم حالا که کاری نداریم بکنیم و امید واهی هم برای فردای بهتر نداریم، ما هم مثل علیرضا پهلوی خدابیامرز برویم خودمان را بکشیم خلاص شویم.

حالا شما راهی پیدا کن بل‌که یک حکمِ حکومتی‌یی چیزی "آقا" صادر کنند این حرف شما درز گرفته شود و ما دوباره به خیابان ها بریزیم و رقص و پایکوبی کنیم و در نهایت، شما رئیس جمهور منتخب "آقا" را از توی صندوق بیرون بکشید. والله بالله چند هفته امیدواری و شادمانی برای ما ملت لازم است. کمرمان که زیر گرانی خم شده. صورت حساب آب و برقِ بدون یارانه هم که همین فردا پس فردا به دست مان می رسد و برق ازمان می پراند. شما این دل‌خوشی های بچه گانه را از ما نگیرید.

باری. ببخشید که اول مقاله عصبانی شدم به شما خر گفتم. به خدا خر خودم هستم. الاغ هم خودم هستم. نفهم هم خودم هستم. مرا عفو کنید و نبیره ی حقیرتان را ببخشید. باز ببینید برای جبران سخنان اخیرتان راه حلی چیزی پیدا می کنید یا نه [این را با لحن حامد بهداد، که در فیلم کسی از گربه های ایرانی خبر ندارد با رئیس دادگاه سخن می گفت عرض می کنم] ممنون ام از شما.

Posted by sokhan at 02:53 PM | Comments (0)

مقام معظم رهبری، آی اس پی، کافی‌ نت، سگ وحشی

این مطلب در گویای من منتشر شده است.

images-khameneiITT_104090959.jpg

جان؟! چه فرمودند؟! نه بابا. دمِ رهبرمان گرم که چه چیزها می داند. آی اس پی؛ کافی نت؛ فایروال؛ قلاده؛ سگ وحشی. سر و ته صحبت های ایشان را نمی زدند، حرف هایشان در مورد بیت‌ریت و تی‌سی‌پی/آی‌پی و امثال این ها را هم می شنیدیم. ماشاءالله به این رهبر. ماشاءالله به این سواد (نحوه ی گفتارمان رنگ و بوی گفتار امیر اسدالله علم خدابیامرز را گرفت). من که دارم روز به روز به ایشان و به حکومت تحت امر ایشان معتقدتر می شوم. به خدا ما ها قدر نشناسیم. شما به سارکوزی بگویید یک جمله با آی اس پی و سگ وحشی بساز، اگر توانست بسازد. شما به خانم مرکل بگویید آیا خبر داری در کشورت آلمان کافی نت ها را قلاده زده اند یا نه؟ به خدا مثل خر در وَحَل می ماند و نمی فهمد شما چه می گویید. ولی رهبر ما این چیزها را می داند. ناز بشود با آن آی اس پی گفتن اش. چقدر این بابایی که دارد سخنان ایشان را نقل می کند کیف کرده است از این همه دانش و معلومات.

بگذارید راست اش را بگویم. من فارسی‌دوستی "آقا" را خیلی دوست داشتم. همین طور علاقه ی ایشان به کتاب و کتاب خوانی را. هر قدر کتاب به سوی تمدن بزرگ و پاسخ به تاریخ شاه را با کسالت خواندم کتاب "کتاب و کتابخوانی" رهبر معظم را که برگزیده ای از سخنان ایشان در باره ی کتاب و کتاب خوانی بود با علاقه خواندم. بخصوص وقتی ایشان از کتاب جان شیفته رومن رولان تعریف می کرد و از آن به عنوان کتاب خوب نام می بُرد، هم به رومن رولان، هم به م.ا. به آذین، هم به آنت ریوی یر که عاشق کاراکترش بودم درود فرستادم که بر دل سنگ آقای ما چنین اثری گذاشته اند. البته وسط کار فکر کردم نکند آقا این کتاب را با کتاب دیگری اشتباه گرفته چون گمان نمی کردم آقا موافق "تفویض" زن شوهر نکرده به مرد غریبه باشد، ولی به خودم گفتم ایشان هم دل دارد و کسی که دل دارد می تواند از بعضی کارهای بد صرف نظر کند.

PcWorldKmn.jpg

از دلایل تعجب من یکی هم این بود که ایشان در یکی از سخنرانی هایش پاچه ی استاد ابوالحسن نجفی را به خاطر ترجمه ی خانواده تیبو گرفته بودند، یعنی ضمن تعریف از ترجمه ی ایشان گفته بودند بهتر بود بعضی چیزها را ترجمه نمی کردند (نقل به مضمون).

این نمونه را آوردم که بگویم آقا بسیار انسان اخلاقی هستند و کوچک ترین حرکت اهل قلم را زیر نظر دارند و اگر نویسنده یا مترجمی پای اش را کج بگذارد، شیردان شکمبه اش را یکی می کنند (ببخشید. انگار مثال ام کمی خشن و گردن‌کلفتانه شد. البته آقا خودشان چند بار از گردن و گردن کلفتی و گردن کلفت ها سخن گفته اند، پس عیبی ندارد ما هم از فرهنگ کله‌پزخانه‌ای برای طعم دادن به نوشته هایمان بهره بگیریم).

حالا قربان‌شان بروم وارد عرصه ی رایانه شده اند و این چنین فصیح و بلیغ، از آی اس پی و کافی نت و قلاده ی سگ وحشی سخن می گویند. شما هم اگر با بصیرت به این سخنان گوش کنید مثل من لذت می برید و به ایشان آفرین ها می گویید. بعضی وقت ها به خودم می گویم ای سخن! خاک بر سرت کنند که قدر رهبر معظم و معلومات اش را نمی دانی. اصولا آدم قدر چیزی را که دارد نمی داند و تو هم یکی از این آدم های قدرنشناس هستی.

اکنون منتظرم مجموعه ی سخنان رهبری در باره ی کامپیوتر، در کتابی مثل کتابِ "کتاب و کتابخوانی" جمع شود و "رایانه و رایانه بازی" نام بگیرد. در این کتاب فرضی احتمالا چنین جملاتی خواهیم خواند:

"ببينيد برادران و خواهران من! عزيزان من! ملت ما از يك طرف به وسيله‌ى اینترنت دایال آپ، و از طرف دیگر به وسیله ی دی.اس.ال تحت فشار قرار گرفته است. سردمداران فاسدى كه بر كشور حاكم بودند، و از يك طرف قدرتهاى مستكبرى كه سلطه‌ى بر جهان را مورد نظر قرار داده بودند و دنبال ميكردند، تلاش می کنند با ابزار یاهو مسنجر و مسنجرهای جی‌میل و ام‌اس‌ان ما را زیر فشار قرار دهند. ما را عقب نگه داشتند. ما از لحاظ ميراث تاريخى و علمى ملتى نيستيم كه وقتى فهرست دانشمندان و دانشوران و افتخارات و ابتكارات علمى دنيا را ذكر ميكنند، ما در اواخر جدول قرار بگيريم؛ ما بايد در صدر جدول باشيم؛ ما باید خودمان به همت جوانان کشورمان هات‌میل درست کنیم. یاهو درست کنیم. جی‌میل درست کنیم. ما باید تو دهن تی‌سی‌پیِ استکباری بزنیم و خودمان پروتکل ملی برای خودمان درست کنیم (تکبیر + مرگ بر امریکا و مرگ بر اسرائیل). ما قادر به این کار هستیم و می توانیم. با آقای رئیس جمهور صحبت می کردم گفتند کارهایی در این زمینه در حال انجام است. همان طور که در دوره ی پیش به ایشان گفتم شما فکر کنید در دوره ی بعد هم انتخاب خواهید شد، مایل بودم بگویم باز هم فکر کنید یک دوره ی دیگر انتخاب خواهید شد ولی از نظر قانونی مسائلی هست که باید حل شود. ولی ایشان اگر به فرض یک دوره ی دیگر انتخاب شود، می تواند برای ما تی‌سی‌پی ملی اختراع کند. ما بايد اين راه را طى كنيم. ما بايد همت كنيم. ما بايد سِروِر خودمان باشیم و کلاینت خودمان باشیم. استکبار می خواهد خودش سِرور باشد و ما کلاینت باشیم. دشمن غلط می کند. ما تو دهن دشمن می زنیم و جای سرور و کلاینت را عوض می کنیم (تکبیر). این خیلی ابلهانه است که ما برای باز کردن رایانامه‌های‌مان چشم‌مان به اس‌ام‌تی‌پی بیگانه باشد. ما باید مناسبات غلطى را كه موجب عقب‌ماندگى ملتها و از جمله ملت خود ما شده است، عوض كنيم و تغيير دهيم. ما بايد عقب‌ماندگى‌هاى گذشته را جبران كنيم. همه‌ى اينها نياز دارد به همت، نياز دارد به عزم، نياز دارد به اميد. صحبت های امروز من کمی فنی شد و فراموش کردم از دشمن و توطئه سخن بگویم. از توطئه ی دشمن غافل نباشید. همین بحث اینترنت داشت باعث می شد ما دشمن و توطئه هایش را فراموش کنیم... والسّلام عليكم و رحمةاللَّه و بركاته‌."

Posted by sokhan at 02:48 PM | Comments (0)

لطفا در انتخابات بعدی با خودتان خودکار نبرید

این مطلب در گویای من منتشر شده است.

فرارسیدن سال نوی میلادی را خدمت هم‌وطنان عزیز مسیحی و ایرانیان مقیم خارج از کشور تبریک می گویم. امیدوارم سال جدید، سالی پر بار و سرشار از شادی برای همه‌ی ما باشد.

ببینید بچه ها! اتفاقی نیفتاده است که. خونسردی خودتان را حفظ کنید و به آن چه می گویم درست گوش بدهید. اگر بد بود، کار خودتان را بکنید؛ اگر خوب بود، در انتخابات مجلس سال 1390 و انتخابات ریاست جمهوری سال 1392 شرکت کنید.

images-ANelectionFraud_408068172.jpg

من خیلی روی انتخابات سال گذشته فکر کردم و از این فکر کردن نتایج جالبی گرفتم که با شما در میان می گذارم. فقط بالاغیرتاً عصبانی نشوید و حرف بد بر زبان نیاورید.

یکی از نتایجی که من در مورد دهمین دوره ی انتخابات ریاست جمهوری گرفتم این بود که مشکل برنده نشدن ما سبزها، خودکارهای‌مان بود. شاید از این حرف من تعجب کنید ولی بیایید با خودمان صادق باشیم. به قول ننه علی (مادر علی بی غم، در فیلم گنج قارون) هیچ چیز بِه از راستی نیست. ما که آن طوری هیئتی به حوزه های رای گیری هجوم بردیم و یکی یک خودکار بیک هم دست‌مان گرفتیم -که مبادا آرای مان با جوهر چینی محو شود- باعث تحریک طرف مقابل شدیم. بیچاره ها، آن جمعیت عظیم خودکار به دست را که دیدند ترسیدند و مجبور شدند انتخابات را مهندسی کنند (این را من نمی گویم؛ شهید زنده ی ما آقای محتشمی می گوید). این ها هم همه مربوط به انتخابات دوره ی حاضر بود و در هیچ یک از انتخابات دوره های قبلی تقلبی صورت نگرفته بود. من که اصلا یادم نمی آید کسی در وصف انتخابات حکومت اسلامی از کلمه ی تقلب یا مهندسی استفاده کرده باشد.

من حتی انتخابات دوره ی اول مجلس شورای اسلامی را به یاد دارم. در یکی از شهرستان ها داشتم به منزل یکی از اقوام می رفتم که بند کفش ام دَمِ دَرِ حوزه ی رای گیری باز شد. خم شدم آن را ببندم حالا نمی دانم به خاطر سبیل استالینی یا اُوِرکُتِ امریکایی ام، برادران عزیز کمیته‌چیِ آن زمان –که تومنی هفت صنار با بسیجی های امروزی از نظر شیوه ی مبارزه با ضد انقلاب و برخورد با مردم فرق داشتند و یاد و خاطره شان گرامی باد- با دو سه دستگاه جیپ کنار من ترمز زدند و با مقداری خشونت –که در همه جای دنیا از جمله انگلستان و امریکا و فرانسه دیده می شود- مرا هُل دادند توی یکی از ماشین ها (و این هم تماماً تقصیر خودم بود چرا که زبان ام دراز بود و داد و فریاد راه انداخته بودم که با من چه کار دارید و مرا کجا می برید) و بردند ساختمان فرمانداری انداختند توی اتاقکی که اصلا سلول نبود چون اوایل بهار آزادی بود و دیو تازه بیرون رفته بود و فرشته تازه در آمده بود و مگر در چنین شرایطی به چنان جای مقدسی می شد گفت سلول؟

بعد یکی آمد مرا بُرد پیش رئیس و او هم چون مستضعف بود و مستضعف هم با مستکبر فرق داشت به من گفت "هوی، [...] ِ[...] ِ فلان فلان شده، جلوی حوزه ی رای گیری چه [.ُ..] می خوردی؟" که تا آمدم جواب بدهم یک عده آمدند تو و یک عده رفتند بیرون و من آن وسط از یاد رفتم. اشخاص بدون توجه به حضور من با هم گفت و گو می کردند و من در آن جا چیزهایی شنیدم که به نظرم رسید عده ای می خواهند –زبان ام لال- تقلب کنند ولی به شیطان درون ام نهیب زدم "مرتیکه، مزخرف نگو؛ این بچه مسلمان ها انقلاب نکرده اند که تقلب کنند" (آن زمان اصطلاح مهندسی هنوز ساخته نشده بود، چون کسانی که بعدها اصطلاح مهندسی را ساختند در آن زمان مصدر کار بودند و فرصت لغت سازی و این جور سوسول بازی ها را نداشتند).

خلاصه این ها را گفتم که بگویم ما در دوران طلائی حضرت امام اصلا مهندسی انتخابات و تقلب و این جور حرف های دشمن شاد کن نداشتیم و این دفعه هم آقایان چون ما لشکر خودکار به دستِ شاد و شنگول را دیدند ترسیدند مملکت امام زمان به دست مشتی رقاص خیابانی بیفتد و انتخابات را مهندسی کردند.

پس اصلا اتفاقی نیفتاده است و جای نگرانی نیست و ما غلط بکنیم که بخواهیم انتخابات مجلس سال 90 و انتخابات ریاست جمهوری سال 92 را تحریم کنیم چرا که یک دفعه در سال 84 این غلط را کردیم که هنوز که هنوز است جواب گوی مخالفان تحریم هستیم.

خب. می فرمایید حالا چه باید کرد؟ عرض می کنم خدمت تان، شما فکر کنید که در فردای انتخابات 88، اصلا در راهپیمایی اعتراضی چند میلیون نفری شرکت نکرده اید. بر روی پشت بام پایگاه بسیج کسی را در حال تیراندازی به طرف مردم ندیده اید. آن کله ها و بدن های خونین را در فیلم دیده اید، اشتباهی فکر کرده اید جلوی چشم شما بوده است. ندا بر زمین نیفتاده و از دماغ و دهن اش خون بیرون نزده است. سهراب در زیر شکنجه جان به جان آفرین تسلیم نکرده است. جنازه روح الامینی که در اثر مننژیت درگذشته سالم سالم بوده و فک و دهان و صورت اش با مشت و لگد له و لورده نشده است.

این ها را همین طوری تصور کنید و برسید به این که هیچ کس به شما خس و خاشاک نگفته. هیچ کس گروهی از دولت‌مردان پیشین را دستگیر و در دادگاه به صورت دسته جمعی محاکمه نکرده. کسی از کسی با تهدید زن و بچه ی او اعتراف نگرفته و این ها را همین طوری تصور کنید و بیایید جلو...

این تصورات را که خوب در ذهن تان جا انداختید می رسیم به چه باید کردها. من توصیه می کنم، هر روز سایت جرس را باز کنید و مطالب تئوریسین های جنبش سبز را خوب بخوانید و آن ها را از بَر کنید. از "ب" بسم الله تا "ت" تمّت این مقالات، چیز برای فهمیدن و آگاه شدن دارد. خودتان را یک جور سرباز حس کنید که می خواهید تویِ شکمِ حیوانی قایم شوید و به داخلِ قلعه ی دشمن نفوذ کنید.

اصلا مهم نیست که بدانید چرا کسانی که توی شکم آن حیوان نگون بخت جمع شده اند این قدر توی سر و کله ی هم می زنند؛ مهم این است که وقتی دشمن گول خورد و دَرِ قلعه را باز کرد همه ی آن کسان از توی شکم حیوان می ریزند بیرون و قلعه را فتح می کنند و ما پیروز می شویم. این حیوان، همان انتخابات است (انگار مثال ام کمی چرند از آب در آمد که به بزرگی خودتان می بخشید).

عزیزان من! ببینید آقای خاتمی چه می گوید همان را عمل کنید. باور کنید صلاح همه ی ما در آن است. من که هر وقت این مرد را می بینم و حرف هایش را می شنوم کیف می کنم. باور کنید خدای استراتژی و تاکتیک است. آن پیچش زیبا به طرف توالت سازمان ملل، زرنگی این آدم را در برخورد با معضلات به شما نشان می دهد. من که گوش به فرمان او هستم. بگوید شرکت کن، می کنم. بگوید نکن، نمی کنم. کافی ست بگوید بپر، من فقط می پرسم از کدام پنجره. حالا طبقه ی اول باشد یا دهم برایم فرقی نمی کند. این مرد کارش حکمت دارد. شرط گذاشتن اش حکمت دارد. اخم و لبخندش حکمت دارد.

خب. این ها را که گفتم بد بود؟ نه جان من بد بود؟ یادتان بیاید آن روزهای شاد پایکوبی در میادین شهر را. این بار هم دستمال رنگی به سر و کله مان می بندیم و می ریزیم توی خیابان ها برای حکومت اسلامی رای مشروعیت جمع می کنیم. چه قدر کیف داشت آن روزها. آن مناظره ها را یادتان بیاید. آن "بگم بگم" ها. آن "من یک انقلابی هستم و آهای مردم! این ها آمده اند شما را فریب بدهند". واقعاً چه روزهایی بود. من تا یک بار دیگر به خاطر انتخابات به خیابان ها نریزم هیجان ام فروکش نمی کند. شما هم اگر حرف های مرا منطقی دیدید، لطفا در انتخابات مجلس و بعد از آن انتخابات ریاست جمهوری شرکت کنید. به هر چه آقای خاتمی گل و تئوریسین های نازک اندیش جنبش سبز گفتند عمل بکنید.

آری. بیایید با دست خودمان خودمان را خوشبخت کنیم. مبادا حرف تحریمی ها روی تان اثر بگذارد. آن روزهای سرشار از رقص و پایکوبی را به یاد بیاورید. آن مناظره ها را به یاد بیاورید. حیف نیست با تحریم، همه ی این ها را از دست بدهیم. خانه نشین شویم و غر بزنیم؟ حیف نیست با تحریم، زمینه را برای انتخاب احمدی‌نژادیون آماده کنیم و دستی دستی خودمان را توی هچل بیندازیم (هر چند احمدی‌نژادیون، تحریم هم نکنیم، انتخاب می شوند، ولی خب رای بدهیم انتخاب بشوند بهتر از این است که رای ندهیم انتخاب بشوند. دلیل اش را من نمی دانم ولی حتما آقای خاتمی می داند).

ممنون که به حرف های من گوش دادید. یادتان باشد من فقط برای شما و برای خیر و صلاح تان می نویسم. آفرین بچه های خوب. فقط خواهش می کنم روز انتخابات خودکار با خودتان نبرید و حریف را تحریک نکنید. مرسی.

Posted by sokhan at 02:43 PM | Comments (0)

بالاترین و استخدام خبرنگار محقق

این مطلب در گویای من منتشر شده است.

[موسیقی تیتراژ فیلم بالاتر از خطر] دارارارا رام دام دام دام دام دام دام دام دام... آقا داستان مهیج شد. بغل دست تان اگر هنوز امریکایی نشده اید تخمه آفتاب‌گردان و اگر شده اید پاپکورن بگذارید و این آگهی را بخوانید:

khabarnegar1.png

khabarnegar2.png

والله ما در زندگی مان همه جور خبرنگاری دیده بودیم، این جوری اش را ندیده بودیم. شاید هم اسم این خبرنگار نیست، یک چیز دیگر است. البته خبرنگارانی هستند که برای تهیه ی خبر از وسایل استراق سمع و دوربین مخفی و امثال این ها استفاده می کنند ولی این که خبرنگاری آشنا با مفاهیمی مثل آی‌پی برای یافتن فرد یا افراد دخیل در انتشار دو خبر جعلی مورد نیاز باشد کمی برای من تازگی داشت.

عجالتاً یک توصیه ی کوچولو به صاحبان این آگهی می کنم که ایشان را بدون این آرتیست‌بازی‌ها از شرِّ اخبارِ جعلی در امان نگه می دارد و آن مراجعه به عقل سلیم است. ممکن است بفرمایید یعنی چه؟ مگر آدمی پیدا می شود که به عقل سلیم مراجعه نکند؟ پاسخ من این است که: والله چه عرض کنم. انگار بعضی وقت ها آدم یادش می رود که چنین چیز مفیدی در وجودش هست. چند تا مثال می زنم تا موضوع روشن تر شود.

وقتی خبری از طریق کارمندان سابق بیت رهبری به دست ما می رسد و ما می خواهیم آن را به عنوان "رازهای زندگی خامنه ای" به نام شخص شخیصِ خودمان منتشر کنیم بهتر است به این عقل سلیم مراجعه کنیم و ببینیم او چه می گوید. اگر گفت خبر با من –یعنی عقل سلیم- جور در می آید منتشرش می کنیم. اگر گفت جور در نمی آید دست نگه می داریم تا منابع دیگری درستی آن را بر ما معلوم کند. من خودم وقتی جملات زیر را خواندم و به عقل سلیم خودم مراجعه کردم به من گفت: "من جای تو باشم چنین حرف های ابلهانه ای را منتشر نمی کنم. اگر منتشر کردی و آبرویت رفت کاسه کوزه را سر من نشکنی. دیگر خود دانی":

"به توصيه پزشکان خاويار و ماهی قزل آلای خال قرمز رودخانه لار به وی [آیت الله خامنه ای] توصيه شد، اما رفته رفته اين دو غذا جز علائق شخصی ايشان شد. خاويار از رشت توسط امام جمعه رشت ارسال می شود .هم چنين گوشت قرقاول که از شيراز توسط آقای حائری ارسال می شود.و مصرف گوشت بلدرچين و شتر مرغ (برای پرهيز از کلسترول) برای کنترل غذای خامنه ای و اطمينان از سمی نبودن آن دستگاهی به مبلغ ۵۰۰ هزار دلار از آمريکا خريده شده که با افزودن يک ماده ،غذاآزمايش می شود و آشپز خود بايستی در حضور محافظين قبل از ديگران غذا را بچشد... برای او توتون خاص پيپ تهيه می شود و در کلکسيون پيپ او تاکنون ۲۰۰ پيپ جمع آوری شده است. ارزش پيپ های او حدود ۲ ميليون دلار برآورد می شود. در کلکسيون عصای خامنه ای تا چند سال پيش ۱۷۰ عصای آنتيک وجود داشت که يک ميليون ودويست هزار دلار قيمت گذاری شده بود.گرانترين عصا ۲۰۰ هزار دلار قيمت دارد که متعلق به ۱۷۰ سال پيش است و جواهر نشان است..." [توضیح ف.م.سخن: به متن اصلی به رغم اشکالاتی که در نقطه گذاری و رعایت فواصل میان علائم و کلمات داشت دست نزدم که عیار دقت نویسنده در نوشتن چنین سند مهم و تاریخی هم دست مان بیاید.]

یا وقتی از عقل سلیم خودم در باره ی چنین خبری سوال می کنم، یک نگاه چپ چپ به من می اندازد و با انگشت چند بار به گیجگاهش می زند و می گوید: "می خواهی کسانی که این خبر را می خوانند برگردند بگویند مرا نداری؟ [عقل نداری]. یا بگویند مقدار من در سر تو کم است؟ [عقل ات کم است]:

"بر اساس شنیده های خبرنگار جرس در تهران، هفته گذشته شیخ صادق لاریجانی نامه بسیار مهمی به سید علی خامنه ای رهبر جمهوری اسلامی نوشته است. مضمون این نامه تاریخی به خامنه ای - که حکایت از تکان خوردن وجدان شیخ صادق لاریجانی بعد از یک سال دارد - به این شرح است: «عمل به دستورات جنابعالی و ماموران نظامی مرتبط با شما از جمله آقایان طایب و نقدی بویژه در امور زندانیان سیاسی بالاخص شکنجه، انفرادی و پخش اطلاعات دروغ مسئولیت شرعی دارد. اینجانب از این به بعد تنها اگر حضرتعالی مسئولیت شرعی دستورات ایشان را می پذیرید در خدمتتان خواهم بود.»... گفته می شود دخالت وقت و بی وقت افرادی که مستقیم با رهبری وصلند و بی مهابا ضوابط قضائی را زیر پا می گذارند از قبیل طائب و نقدی هم امان لاریجانی را بریده است. شنیده ها حاکیست تذکرات و تحذیرهای مکرر پدر همسر لاریجانی یعنی آیت الله وحید خراسانی در نگارش این نامه موثر بوده است...".

این "بی مهابا"ی آقای خبرنگار جرس هم مرا کشته. حالا این صادق خان لاریجانی که مسئولیت قوه ای ظالم و ستمکار را بر عهده دارد هر چه نداشته باشد یک نیمچه سوادی دارد و نثرش را هم ما از دوران نقد قبض و بسط دکتر سروش در کیهان فرهنگی به یاد داریم.

حالا هم که نوبت رسیده به آقای هاشمی رفسنجانی و این سخنان سوپر انقلابی:

"شواهد امر حکایت از آن دارد که آیت الله خامنه ای نسبت به آینده نظام و رهبری پس از خود در حال برنامه ریزی و تمهید مقدمات هستند. به نظر می رسد معظم له پسرشان "آقا سید مجتبی خامنه ای" را برای این مهم صالح تشخیص داده اند. بر اساس گزارش جرس، هاشمی در سومین بخش از توضیحاتِ خود در بابِ نگرانی از آینده، گفته "با این شیوه غیرمدبرانه و ضد کارشناسی که کشور اداره می شود، نتیجه ای جز سقوط در طالع آن متصور نیست. مسئولان نظام بنام دین آنقدر بد عمل کرده اند که اگر گفته شود در آینده شاهد "نظام سکولار" خواهیم بود، دور از انتظار نخواهد بود.""

عقل سلیم من که با شنیدن این حرف ها از من قهر کرد. به من صریحاً گفت: "مسخره بازی در آوردی یا مرا احمق فرض کردی؟" هر چه به او گفتم به پیر به پیغمبر من تو را احمق فرض نکرده ام و این خبر را یک رسانه ی معتبر و آبرومند درج کرده، گفت: "خُبه خُبه! نمی خواد مرا رنگ کنی. به من می گن عقل سلیم نه خُل و دیوانه!" خلاصه از من اصرار بود از او انکار. نتیجه این شد که مرا ول کرد وسط زمین و هوا و گفت: "تو را به خیر و ما را به سلامت! برو مغزت را کمی پولیش بزن روشن شی!"

ملاحظه می فرمایید وقتی عقل سلیمِ همچون منی که تجربه ی کار خبری هم ندارم با من چنین برخورد می کند، عقل سلیم اهل خبر و نظر باید چگونه برخوردی با آن ها داشته باشد.

باری توصیه من به آگهی دهنده ی محترم بالاترین این است که عزیز جان اگر به عقل سلیم ات مراجعه کنی نیازی به خبرنگار "محقق" نخواهی داشت. اگر هم نخواستی به عقل سلیم ات مراجعه کنی، به آن هنرمند مشهوری که رازهای زندگی آقای خامنه ای را فاش کرد یا آن خبرنگار جرس که ساکن تهران است و پته ی صادق لاریجانی را روی آب ریخت مراجعه کن، دیگر نیازی به این کارهای بالاتر از خطری و ادای باب وودوارد و کارل برن استین(*) در آوردن نخواهی داشت. اگر هم نه که برو پول خرج کن از طریق آی‌پی ببین کی خبر فوق احمقانه ی آزادی سکینه محمدی را داده، شاید سرنخی چیزی به دست آوردی. [موسیقی تیتراژ فیلم بالاتر از خطر] دارارارا رام دام دام دام دام دام دام دام دام...

* در انگلیسی برن استین تلفظ می شود. تلفظ آلمانی اش برن اشتاین است.


Posted by sokhan at 02:07 PM | Comments (0)

صنعت استعاره در یزید خره گاو منه!

این مطلب در گویای من منتشر شده است.

می دانید چرا ادبیات فارسی مشحون از استعاره است؟ برای این که در طول تاریخ به ما اجازه داده نشده افکارمان را آن طور که هست بر زبان بیاوریم. تا آمده ایم حرف بزنیم، مامان‌ جان‌مان زده روی دست اش و لب اش را گَزیده و گفته خدا مرگ ام بده. این حرف ها را می زنی فردا می برندمان جهنم! آقاجان‌مان زده توی سرش که دیدی چه خاکی به سرم شد؟ این توله سگ هم کمونیست شد رفت پی کارش. خواهرمان نگاه چپ چپ ی به ما کرده و گفته آخه الاغ! فردا بیان تحقیق کنن و بفهمن تو داداش منی که دیگه نمی تونم توی دوره ی "فوق" اسمم رو بنویسم. اما برادر کوچک مان که یک استثنا در خانواده به شمار می رود برگشته گفته دمت گرم که روشنگری می کنی. من تو رو واسه همین حرفات دوست دارم. راستی داداش وقتی بردن ات زندان ور نداری کارت ماشین ات را با خودت ببری. با بر و بچز برنامه شمال داریم. باک بنزین را هم پُر کنی ممنون می شم. آخه لیتری هفتصد تومن نمی تونم بدم!

خلاصه این قدر می گویند - یا آدم فکر می کند ممکن است بگویند - که حرفی که در سر آدم شکل گرفته حد فاصل مغز تا زبان را طی می کند و به محض این که به نوک زبان رسید همان جا متوقف می شود و دوباره بر می گردد سر جای اول اش. می رود در مغز یک فعل و انفعالاتی روی اش صورت می گیرد بعد بر می گردد از دهان بیرون می آید. این سخن که از دهان بیرون می آید، یک سخن استعاری، همراه با مقدار معتنابهی متلک و طعنه و کنایه و ذم شبیه مدح و توهین پنهان و امثال این هاست که ده ها جلد کتاب در باره ی همین صنایع لفظی نوشته شده است. بیخود نیست در کشور استبدادزده ی ما این گونه صنایعِ پیچاندنی رشد کرده و مردم اهل ادب جهان را انگشت به دهن نموده.

همین حافظ خودمان را نگاه کنید. بنده ی خدا آدمی بوده که اهل عیش و عشرت و شراب خواری و شاهد بازی بوده. می رفته در باغی حوالی شیراز، بساط اش را کنار جوی آب پهن می کرده، در جمع دوستان مِی‌یی می‌زده و سرش که گرم می شده، طبع شعرش گل می کرده و غزل می سروده. خب طبعا وقتی همه چیز رو به راه باشد و کِیف آدم کوک باشد، شعر در مورد همان چیزها می سراید. مثلا از خوبی مِی می گوید و کِیف و حالی که طبیعت زیبا و زیبارویان به آدم می دهند.

ولی حافظ را مامان اش از بچگی منع کرده که بچه جان کفر بگی داروغه می آد می بردت عادل آباد! حرف بد بزنی شحنه می آد تو دهن ات فلفل می ریزه! بابای حافظ هم در ایام نوجوانی به او پند و اندرز داده که پسرم، این حرف ها واست نون و آب نمی شه. فردا می خوای بری زن بگیری و خونه زندگی درست کنی. فکر آخر عاقبت کارِت رو بکن. به جای شعر گفتن برو آهنگری‌یی چیزی یاد بگیر که این روزها تو بورسه. شاید دری به تخته خورد و کاره ای شدی.

و بدین ترتیب حافظِ طفلِ معصوم، از همان دوران کودکی دچار عقده هایی شد که هرگز نتوانست حرف اش را سر راست بزند. او به خاطر همین فشارها دچار تشتت زبانی شد. هیچ جمله ای از او به جمله ی قبل و بعدش ربط نداشت و کسانی که حرف های او را گوش می کردند اگر چه از خوش‌آهنگی آن لذت می بردند اما از محتوای آن سر در نمی آوردند و منتظر می ماندند یکی از بزرگان علم و ادب بیاید بگوید حرف حساب اش چه بوده. تازه همان ها هم خودشان چیز زیادی از حرف های حافظ دستگیرشان نمی شد. البته حافظِ ناقلا با این تاکتیک توانست حرف هایی را که در سرش بود به صورت غیرمستقیم بزند. به خاطر همین کَلَکِ حافظ، مامورانِ اداره ی سانسورِ شیخ مبارزالدین که شعر او را می خواندند از مِی او مِی بهشتی برداشت می کردند. معشوق او را هم معشوق آسمانی فرض می کردند.

حالا استاد بهاءالدین خرمشاهی این روزها به زبان بی زبانی می گوید عزیزان من! حافظ اصلا عارف نبوده است. در اشعار او سه جور مِی وجود داشته: مِی عرفانی، مِی انگوری، مِی ادبی. دیگر رویش نمی شود بگوید آدمی که مِی انگوری نزده باشد، چه جوری می تواند دامنه ی اثر آن را به مِی عرفانی و مِی ادبی بکشاند و آن را توصیف کند. آدمی که راست راستی مست نکرده باشد، کلمه ی مست برایش یک کلمه ی پوچ است که هر قدر هم بیاید آن را به مستی آسمانی متصل کند، حالش را نمی تواند توصیف کند. به این می ماند که من عکس های گرفته شده از کره ی زمین را بگذارم روبه‌رویم فکر کنم که در مدار زمین در حال دور زدن ام و مثلا حالی را که خانم انوشه انصاری در فضا داشته با نگاه کردن عکس خشک و خالی به دست آورم. مگر می شود؟... معلوم است که نمی شود!

حالا این قدر در ادبیات غرق شدیم که یادمان رفت اصل حرف مان چه بود. بله. می خواستیم بگوییم که ایرانیِ عاقل نه در عهد حافظ، نه در دوران حاضر، نمی آید حرف اش را صریح و پوست کنده بزند و خودش را دستی دستی توی هچل بیندازد. بخواهد بزند هم مامان بابایش نمی گذارند. یکی قلب اش می گیرد یک طرف می افتد؛ یکی آدم را از ارث محروم می کند. نتیجه چه می شود؟ این می شود که آدم حرف اش را در قالب استعاره می گوید. شما به این دو عکس نگاه کنید:

yazid khare gaave mane.jpg

philipini zadan be YAZID.jpg

یزید بدبخت که هزار و خرده ای سال پیش مرده. پس کدام یزید خر است، گاو من است؟ به کدام یزید قرار است ضربه ی خطرناک فیلیپینی زده شود و او را ناکار کند. این یزید مثل مِی حافظ دو معنی تاریخی و امروزی دارد. آدم به یزید تاریخی فحش می دهد و او را با تکنیک تکواندو له و لورده می کند، ولی روی سخن اش به یزید امروزی است. مامان جان و آقاجان نمی توانند آدم را به خاطر فحش دادن به یزید دعوا کنند چرا که خودشان همیشه به یزید فحش داده اند. حالا شما هم فحش می دهید و به او ضربه ی فیلیپینی می زنید، این کجایش بد است؟

خلاصه، من خیلی خوشحال ام که ادبیات غنی ما و صنعت استعاره این روزها کاربُرد عینی پیدا کرده است. دم بچه ها گرم که این ادبیات و استعاره را خیلی خوب و به جا به کار می برند. من این چند روزه ی عاشورا این قدر به یزید بد و بیراه گفته ام و حسین و یاران اش را ستایش کرده ام که اطرافیان فکر می کنند عن‌قریب است یک سفر حج هم بروم و حاجی بشوم! طفلک ها نمی دانند از مِی عرفانی سخن نمی گویم و منظورم همان مِی انگوری خودمان است و از یزید بن معاویه سخن نمی گویم و منظورم همان یزیدِ معظم خودمان است!

Posted by sokhan at 02:00 PM | Comments (0)

نامه خصوصی محمود احمدی‌نژاد به مولانا عبدالحمید

این مطلب در گویای من منتشر شده است.

images-molanaAbolhamid_mg_681881559.jpg

آقای عبدالحمید

با سلام سخنرانی شما را به خاطر سفرهای پی در پی استانی و سفر به امریکا و ونزوئلا با تاخیری چند ماهه شنیدم. می خواستم صبر کنم تا نوبت سفر به استان ثروتمند سیستان و بلوچستان برسد و شما عریضه خودت را به شکل نوشته به دست من بدهی تا با دادن یک گونی پول موضوع را فیصله دهم، دیدم به شکلی ناشایست به ما و دولت خدمتگزار تهمت زده اید. لذا جواب تان را زودتر می دهم.

آقای عبدالحمید

ما می گوییم با شما برادران اهل سنت برادریم. می گوییم با شما وحدت کرده ایم. می گوییم به شما علاقمندیم. شما چرا در این مسائل تشکیک می کنید و در دل جوانان تخم تردید می کارید؟ همین می شود که دو تا بچه ی تروریست، می روند خودشان را وسط عزاداران حسینی منفجر می کنند و این برادری و وحدت را خدشه دار می سازند.

شما مرتب می گویید در تهران اجازه ی ساختن مسجد به اهل سنت داده نمی شود و اظهار می دارید که در غرب و شرق عالم مسلمانان اعم از شیعه و سنی برای خودشان مسجد دارند، ما در پایتخت کشور اسلامی مان یک مسجد برای اهل سنت نداریم. جناب عبدالحمید، شما چون در استان سیستان و بلوچستان زندگی می کنید و در مقابل تان زمین خشک و بایر زیاد می بینید گمان می کنید تهران هم مثل آن جاست و متوجه نیستید که در تهران زمین برای ساختن مسجد پیدا نمی شود. ضمنا این همه مسجد داریم، برادران اهل سنت چرا تشریف نمی آورند در آن مساجد نمازشان را بخوانند و مجالس ترحیم شان را برگزار کنند؟ ما که می گوییم برادریم برای همین چیزهاست یعنی مال من مال شما ندارد و شما می توانید در مسجد ما شیعیان نماز بخوانید و مجلس ترحیم برگزار کنید. معنی وحدت هم این است که شما می توانید در کنار برادران شیعه تان بایستید و با دست بسته نماز بخوانید. آیا تا حالا کسی مانع این کار شده است؟ آیا کسی به شما گفته است دست های تان را از هم باز کنید؟ پس چرا در این که ما برادر شما هستیم و با شما وحدت کرده ایم تردید می کنید؟

آقای عبدالحمید

شما می گویید ما دنیای مان را دست دولت دادیم، پریشان کرد، دین مان را دست دولت نمی دهیم. اولا اگر کس دیگری تهمت پریشان کردن دنیای مردم را به دولت آقا امام زمان (عج) می زد قطعا به جرم اقدام علیه امنیت ملی او را بازداشت می کردیم و به زندان می انداختیم اما چون شما هستید و احتمالا دچار سهو لسان شده اید بر آن چشم می بندیم. ثانیاً آقای عبدالحمید مگر حوزه ها و مساجد شما دین است که دست دولت نمی دهید؟ آن هم دولتی که خدمتگزار شما برادران اهل سنت نیز هست. ما کی گفتیم شما بیایید دین تان را دست دولت بدهید که این حرف را می زنید. ما گفتیم می خواهیم برای حوزه ها و مساجدتان تصمیم بگیریم. آیا این دخالت در دین شماست؟ شما می گویید علمای شیعه می خواهند برای ما تصمیم بگیرند! می بینید این ما نیستیم که در برادری میان خودمان اِشکال می کنیم. شما هستید که برادری ما را قبول ندارید. چه عیبی دارد که در عالمِ برادری علمای شیعه برای شما تصمیم بگیرند؟

آقای عبدالحمید

شما می گویید مردم در رابطه با صحت انتخابات ریاست جمهوری شکایت دارند. این حرف های ضد انقلابی چیست که می فرمایید. شما از یک طرف می گویید ما از ولی امر اطاعت می کنیم، از دولت اطاعت می کنیم و از طرف دیگر انتخابات را زیر سوال می برید. عجب! شما که از ولی امر اطاعت می کنید مگر نشنیدید که ایشان حتی پیش از تائید شورای نگهبان صحت انتخابات را تائید کرد؟ بعد می فرمایید ما را از احضار و زندان نترسانید! یعنی به شنونده این طور القا می کنید که ما منتقدان مان را احضار می کنیم یا به زندان می افکنیم. ما کجا برادران مان را احضار و یا زندانی کرده ایم؟ در زندان های ما جز اشرار و دزدها و قاچاقچی ها و ضدانقلاب چه کس دیگری هست که بتواند برادر ما باشد؟ ملاحظه می فرمایید که صحبت های شما از ریشه غلط است.

آقای عبدالحمید

شما به طرزی مشکوک می گویید که در راه دین مان از مرگ هراسی نداریم. همین سخن نابجا باعث شده که عده ای تروریست در راه دین شان دست به انتحار بزنند. آیا این درست است؟ درست است که آدم بگوید از زن و بچه اش در راه دین می گذرد؟ آیا این تشویق به تروریسم نیست؟ می فرمایید دوران گفتمان است. خب ما هم با شما برادران مان در حال گفتمان هستیم که شما گفتمان ما را نمی پذیرید. همین که می گویید برای تان تصمیم نگیریم، نشان لجاج و عناد و عدم توجه به گفتمان برادران تان است.

آقای عبدالحمید

اکنون برای اثبات برادری مان و برای این که نشان دهیم فریاد شکایت تان را شنیدیم از شما می خواهیم به خارج از کشور تشریف نبرید تا بیشتر در خدمت تان باشیم و بیشتر از صحبت های شما بهره بگیریم و اگر لازم باشد از شما دعوت می کنیم تشریف بیاورید به مرکز و این جا در محیط خوش آب و هوای اوین با برادران شیعه تان گفتمان داشته باشید.

با لعن و نفرین به دشمنان علی (ع) و فاطمه (س)

محمود احمدی نژاد

رئیس جمهور

Posted by sokhan at 01:56 PM | Comments (0)

احمدی‌نژاد، تو درجه یکی!

این مطلب در گویای من منتشر شده است.

وای، وای، وای! این قدر هیجان زده ام، این قدر خوش حالم، این قدر شادمانم که نگو. سخنان آقای رئیس جمهور را که شنیدم، ضربان قلبم رسید به 130، داشتم از شدت ذوق زدگی پس می افتادم. بال در آورده بودم، و توی اتاق بالا و پایین می پریدم طوری که اعضای خانواده نگران جهش های غیرارادی من بر روی مبل و کاناپه شده بودند.

images-ahmadinejaadFMS23_240674646.jpg

عالی شد. واقعا عالی شد. اولیش بنزین. یوهووووووووووووو. چقدر قیمت های جدید خوب است. چقدر همه چیز با این قیمت ها خوب خواهد شد. 400 و 700 جونمی! این قدر این خبر خوشحال کننده بود که مردم ریختند توی خیابان ها بزنند و برقصند. نیروی انتظامی هم آمد که شادی کنترل نشده ی مردم یک دفعه باعث ناراحتی کسی نشود.

حالا این ها را ول کن بچسب به پول آقا امام زمان. بچسب به پول با برکتی که بهتر است با پول های دیگر قاطی اش نکنیم. من نمی دانستم که آقا امام زمان در استخراج نفت هم دست دارند. البته من که سعادت نداشتم اسم ام را بنویسم و صاحب این پول مقدس بشوم برای همین نمی دانم چقدر است. ولی این طور که آقای احمدی نژاد می گوید انگار خیلی خیلی زیاد است طوری که اضافه قیمت ها را که می توانیم بدهیم هیچ، پس انداز برای بچه ها هم می توانیم بکنیم، بعد می توانیم برویم بورس برایشان بسته های تدارک دیده شده خریداری کنیم تا فردا مدیریت مغازه و اداره و کارخانه را یاد بگیرند.

این طرح پلکانی آب و برق هم که مرا کشته. روح امام خمینی شاد که با این طرح انقلابی، آب و برق مجانی شد. لابد می پرسید کجاش مجانی شد؟ شما احمقید نمی فهمید. پلکان یک طرف اش می رود بالا، یک طرف اش می رود پایین. آن طرف اش که می رود بالا، سِیر می کند به طرف گران شدن. آن طرف که می آید پایین سِیر می کند به طرف مجانی شدن. شما وقتی پلکان را به اراده ی خود و با صرفه جویی به طرف پایین بیایید، به کدام طرف سِیر کرده اید؟ به طرف آب و برق مجانی. دیدید مجانی شد؟ دیدید بی سوادیِ شما باعث شده بود تا نفهمید طرح پلکانی کردن یعنی همان طرح مجانی کردن؟ بروید کمی اقتصاد بخوانید این چیزها را یاد بگیرید. با بچه هایتان هم در خانه جلسه کنید، آن ها هم مفاهیم اقتصادی و مدیریتی یاد بگیرند، فردا در اداره ی موسسات دولتی و حتی کشور به کارشان می آید. بابای آقای رئیس جمهور هم بعد از کار آهنگری با او در خانه جلسه می گذاشت که مفاهیم مدیریتی یاد گرفت و الان می تواند بدون سازمان برنامه و بودجه همه چیز را خودش مدیریت کند. ضمنا امشب شب مقدسی ست و بهتر است به جای این بحث های مَدْرَسی، خوشحالی از خودمان در بکنیم.

همه ی این ها یک طرف، این پیام رئیس جمهور محبوب که همگی دلسوز هم باشیم یک طرف. چقدر من با این سخنان، حالت انسانیت و دلسوزی ام شکوفا شد. چقدر احساس کردم باید رحیم باشم تا زندگی ام زیبا شود. اصلا همه چیز امشب زیباست. همه چیز امشب قشنگ است. حالت روزهای انقلاب به من دست داده که می خواهم بپرم همه را ماچ کنم. چقدر مثال قشنگ و به جا و مناسب و دقیق و با معنا و روشنگری زد آقای رئیس جمهور وقتی که گفت زیباترین زندگی آن است که برای دیگران باشد و نمونه ی آن زندگی امام حسین (ع) است. اصلا این مثال منطبق است با شادمانی امشب.

یک انتقاد شریعتمداریانه هم از آقای رئیس جمهور دارم و آن این که آقای رئیس جمهور، ما را چه فرض کرده ای برادر؟ ما بیاییم –نعوذبالله- به شایعات در باره ی گران شدن کالاها گوش بدهیم. گوش مان کر! ما بدویم بانک همین فردا کل پول یارانه ای مان را برداریم؟ پایمان شَل! نیاورد خدا آن روز را که ما هول شویم و مشکلات برای خودمان و مردم عزیزی که قرار شده است از امشب به بعد دوست شان داشته باشیم به وجود آوریم.

وای خدای من، این قسمت از سخنان رئیس جمهور که دیگر مرا کشت. این که ما هسته ای شدیم و پیروز شدیم و تمام شد. خدایا شکرت که هسته ای شدیم. قبلا که فضایی و موشکی و ژنتیکی شده بودیم، حالا هم شدیم هسته ای و بهتر است غربی ها بروند غاز بچرانند.

مرا ببخشید. دیگر بیش از این نمی توانم بنویسم. دست و بالم می لرزد. کم کم از شما عزیزان خداحافظی می کنم و می روم تا در این هیجان ملی مشارکت داشته باشم. امشب شبی ست که مردم دوست داشتنی و نازنازی در نزدیکی پمپ بنزین ها به جشن و پایکوبی یارانه ای و هسته ای خواهند پرداخت و به یاد دوران مفت خوری ملی چند لیتر بنزین ارزان خواهند زد. این شب تاریخی را فراموش نخواهیم کرد.

Posted by sokhan at 01:46 PM | Comments (0)

نه ما حسین‌یم، نه حکومت ما حکومت یزید است

این مطلب در گویای من منتشر شده است.

عجب زیبا بود این سخن آقای کروبی که گفت: نه ما حسین یم، نه حکومت ما حکومت یزید است.

images-hosseinYazidFMS_405743193.jpg

چرا ما حسین نیستیم؟

برای این که حسین و حسینیان در مقابل دشمن شمشیر می کشیدند. بر سرشان کلاه‌خود بود و بر تن شان زره. اسبی تیزرو به زیر پا داشتند و یارانی که آن ها را بر چشم می گذاشتند. دشمن اگر بر آن ها هجوم می آوَرْد، بر او یورش می بردند و سر از تن اش جدا می ساختند. دشمن اگر نعره می زد، آن ها نیز نعره می زدند. دشمن اگر رجز می خواند آن ها نیز رجز می خواندند.

ما اما نه شمشیر در دست داریم نه کلاه‌خود بر سر. نه زره بر تن داریم نه اسب تیزرو به زیر پا. یک انسان ضعیف در مقابل لشکری مجهز و آماده به ریختن خون. از یار و یاور خبری نیست اما تا چشم کار می کند حسدورز است و رقیب. دشمن اگر بر ما هجوم آوَرَد، درِ خانه را بی هیچ مقاومتی می گشاییم و تنها از او حکم جلب می خواهیم. جالب این‌جاست که همان نیز از ما دریغ می شود. اگر فرصت دهند ساک کوچکی می بندیم و بی هیاهو، بر مرکب دشمن سوار می شویم و سر به زانو و کتک‌خوران و فحش‌شنوان روانه 209. دشمن بر ما یورش آوَرَد و ناسزا بگوید، ما لبخند می زنیم و از او آرامش و ادب طلب می کنیم. دشمن اگر بر ما نعره زند، ما جز سکوت کاری نمی کنیم. دشمن اگر برای ما رجز بخواند، ما با صدای ملایم از او درخواست متانت و منطق می کنیم.

چرا حکومت ما حکومت یزید نیست؟ برای این که یزید و یزیدیان، خوی حیوانی شان در میدان جنگ بود و حریف که به خاک می افتاد، کنار می کشیدند؛ حریف که به خاک می افتاد ضربه نمی زدند. یزید و یزیدیان هنوز مقداری آدمیت در وجودشان بود که اگر مردان را به خاک می انداختند با زنان شان کاری نداشتند. اگر حسین را از پا در می آوردند به زینب کاری نداشتند. یزید و یزیدیان به حسین و حسینیان فحش ناموس نمی دادند، ایشان را عوامل بنی اسرائیل نمی نامیدند، ایشان را جاسوس بیگانه نمی خواندند، اسرا را به داشتن روابط نامشروع متهم نمی کردند. یزید و یزیدیان هنوز آن قدر مردانگی در وجودشان بود که از دیدن بیمار اسیر دچار ناراحتی وجدان شوند، از کشتار حریف اظهار پشیمانی و ندامت کنند. یزید و یزیدیان این قدر وجود داشتند که اگر حسینیان را از بالای بلندی به زیر افکندند، یا ایشان را زیر دست و پای اسب له و لورده کردند، یا ایشان را با تیروکمان زدند، یا ایشان را با دشنه و خنجر از پای در آوردند، بگویند ما کردیم و خوب کردیم. حق حسینیان بود.

اما دژخیمان حکومت ما خوی حیوانی شان تازه در بازداشتگاه ها اوج می گیرد. حریف که به خاک می افتد، لذت حیوانی می بَرَند. از شنیدن عجز و لابه ی شخص اسیر، در زیر ضربات شلاق و کابل حظ وافر می بَرَند. حریف که به خاک می افتد این ها روی او می افتند که او را تا حد مرگ بزنند. به مردان اسیر وعده ی آزار و اذیت زنان و دختران شان را می دهند. سربازان گمنام حکومت ما امروز فحش ناموسی جزئی از وجودشان است. آن ها بدون الفاظ رکیک قادر به سخن گفتن نیستند. هر کس را که اسیر می کنند پیش از هر چیز او را به وابستگی به امریکا و اسرائیل متهم می کنند؛ به جاسوسی برای بیگانه متهم می کنند؛ به داشتن رابطه ی نامشروع متهم می کنند. حریفانِ حکومتی ما امروز به اندازه یزید و یزیدیان سال 61 هجری قمری آدمیت در وجودشان نیست که اسیر بیمار را برای درمان به بیمارستان بفرستند یا از کشتار حریفی که سابق بر این رفیق شان بوده اظهار ندامت و پشیمانی کنند. دشمنان ما این قدر وجود ندارند که اگر ما را از بالای پل به زیر انداختند، یا ما را زیر اتومبیل له و لورده کردند، یا ما را با گلوله زدند، یا با کارد آشپزخانه سلاخی مان کردند، بگویند ما کردیم و خوب کردیم. حق اینان بود. در عوض می گویند، خودشان خودشان را کشتند، یا امریکایی ها و انگلیسی ها آن ها را کشتند، یا ام آی 6 و سیا و موساد آن ها را کشتند.

راست می گوید آقای کروبی: نه ما حسین یم، نه حکومت ما حکومت یزید است. بچه های ما شجاع تر از یارانِ امام حسین اند که با دست خالی، به جنگ دشمن سرتا پا مسلح می روند. بچه های ما شجاع تر از یارانِ امام حسین اند که به جای شمشیر یک متری، قلم بیست سانتی در دست می گیرند، و به جای ریختن خون دشمن، فقط و فقط می نویسند؛ می نویسند و دشمن را رسوا می کنند. بچه های ما شجاع تر از یارانِ امام حسین اند که خودشان و خانواده شان را در معرض هجوم لشکریانی وحشی تر و خونخوار تر و بی وجدان تر از لشکریان یزید قرار می دهند. معلوم نیست اگر یارانِ امام حسین در دوران ما می زیستند، حاضر می شدند با دست خالی و به شیوه ی جوانان ما در مقابل لشکر یزید زمانه حاضر به مبارزه شوند. دست کم شمشیر می کشیدند و در مقابل هر خونی که بر زمین ریخته می شد، خونی بر زمین می ریختند.

راست می گوید آقای کروبی: نه ما حسین یم، نه حکومت ما حکومت یزید است. حکومت ما حکومتِ بدتر از یزید است؛ حکومت ما حکومت وحشی تر از یزید است؛ حکومت ما حکومت خونخوارتر از یزید است. اگر حسین و حسینیان چند روز گرفتار پنجه ی ظلم یزیدیان شدند و عاقبت سرافراز بر خاک و خون افتادند، ما سال هاست گرفتار پنجه ی ظلم لشکر ولایت فقیه هستیم، و معلوم نیست بگذارند سرافراز بر خاک و خون بیفتیم. دشمن امروز ما را تا به ذلت و خواری نیفکند، تا ما را به نفی خود و راه خود وادار نکند، تا ما را به توبه و اِنابه و اعتراف مجبور نسازد، حاضر به خاک و خون انداختن ما نیست. می خواهد ما را با ذلت و خواری بکشد. می خواهد ما را به نفی خود وا دارد و بعد بکشد. یزید آن قدر وجود داشت که بگذارد امام حسین سرافراز بر عقیده ی خود بماند و شهید شود.

آری راست می گوید آقای کروبی: نه ما حسین یم، نه حکومت ما حکومت یزید است...

Posted by sokhan at 01:42 PM | Comments (0)

حکومت اسلامی و پالان خر ملا

این مطلب در گویای من منتشر شده است.

آدم باید استراتژی داشته باشد. این را چند قرن پیش ملا نصرالدین فهمید، ولی حکومت اسلامی ما نفهمید. می فرمایید چطور؟ اجازه بدهید برای پاسخ به این سوال از داستان خود ملا شروع کنیم که روزی در دِهی غریب پالانِ خرش را دزدیدند. ملا که می دانست زورش به دزدهای قدرتمند آن دیار نمی رسد گفت چه کنم چه نکنم؟ تهدیدی می کنم، گرفت گرفت، نگرفت هم که فدای سرم. قیافه اش را دژم کرد و سگرمه هایش را در هم کشید و رفت بالای یک بلندی و با صدایی که لرزه بر اندام شنونده می انداخت فریاد کرد که اهالی ده! یک دزد جنایتکارِ بی پدر و مادری پالان خر مرا دزدیده. مرا این جوری نگاه نکنید. به من می گن ملا [این را که گفت یک پوزخند احمدی نژادی هم بر لبان اش نقش بست]. اگر تا غروب پالان خر مرا پیدا کردید که کردید، نکردید من می دانم چه بکنم.

images-submarineUSmade_591494038.jpg
زيردريايي كلاس "لس آنجلس" ساخت آمریکا، تاریخ تولید 1972 – 1996

مردم که از عربده و نسق گیری ملا ترسیده بودند، گفتند تا این بابا آن کار نامشخص را نکرده، برویم دزد را پیدا کنیم، پالان اش را بهش برگردانیم. همین کار را کردند و دزد را گیر آوردند و با سلام و صلوات پالان را به ملا بر گرداندند. ملا، که لبانش را به شکل هلال رو به پایین -از آن نوع که احمدی نژاد گه گاه بر لبان اش می نشاند یا رابرت دونیرو که در نقش آل کاپون بازی می کند بر لبان اش دیده می شود- در آورده بود، پالان را گرفت و به خودش گفت عجب استراتژی خوبی بود. مِن‌بَعد در شرایط مشابه از همین استراتژی استفاده می کنم. در این بین یک آدم فضول رو به ملا کرد و پرسید: حضرت ملا، حالا اگر زبان ام لال پالان خر شما را پیدا نمی کردیم شما چه کار می کردید؟...

این داستان را تا این جا داشته باشید تا به بقیه موضوع بپردازیم و آخر سر ببینیم جواب ملا چه بود. از استراتژی ملا می رسیم به استراتژی شوروی ها در دوران جنگ ستارگان. آکادمی علوم مسکو مجله ای چهارصد پانصد صفحه ای بیرون می داد که مطالب اش خیلی عمیق و غنی بود. در دورانی که غرب به تکنولوژی میکروچیپ دست پیدا کرده بود و ریگان به دنبال پیاده کردن طرح جنگ ستارگان بود، در این مجله مقاله ای منتشر شد به قلمِ عده ای از ژنرال های کارکشته ی شوروی که در آن آمده بود، امریکا می خواهد ما را وارد بازی جنگ ستارگان کند، ولی ما توصیه می کنیم که این کار را نکند چون ما تسلیحاتی داریم که امریکا در خواب هم نمی بیند (نقل به مضمون). در اصل ژنرال های روس همان استراتژی ملا را می خواستند پیاده کنند، ولی این بار نگرفت و دفتر شوروی و ژنرال ها و مجله ی آکادمی علوم مسکو و جنگ ستارگان همگی با هم بسته شد.

امریکایی ها هم که به عراق حمله کردند، بعثی ها آمدند از این استراتژی استفاده کنند و همچین غلیظ و شدید امریکا را تهدید کردند که خیلی ها فکر کردند عن قریب بلایی سر امریکایی ها خواهد آمد. نگو محمد سعید الصحاف مادر مرده مثل ملا خوب ژست و اِفه می آمده و البته عراق بدبخت هم از این استراتژی طرفی نبست.

حالا سوال می کنید این ها را برای چه می گویم؟ آیا به سر و ته کردن ناگهانی منوچهر متکی مربوط است؟ آیا به اعتصاب غذای نامحدود محمد نوری زاد مربوط است؟ آیا...

نه. به هیچ کدام این ها مربوط نیست. من وقتی این عکس را از زیر دریایی ساخت ایران دیدم به فکر استراتژی ملانصرالدین افتادم:
zirdaryaayi.jpg

خواستم به مسئولان مملکتی بگویم فدایتان شوم! کمی استراتژی داشته باشید. یعنی چه عکس زیر دریایی های ساخت خودمان را به جهانیان نشان می دهید. نمی گویید آن ها با دیدن این زیردریایی- که شبیه موشک های فانفار میدان ونک تهران است و ما بچگی ها یک تومان می دادیم چند دور با آن ها می چرخیدیم - به ما می خندند. نکنید عزیزان، نکنید. روس ها در دوران جنگ سرد همه چیز را پنهان می کردند و عکس و فیلم از چیزی نشان نمی دادند و امریکا از داشته ها و نداشته های روس ها زهره ترک می شد. خودشان را به آب و آتش می زدند تا یک عکس از موشک یا هواپیمای وحشتناک روسی تهیه کنند. البته گاف هم می دادند و وقتی میگ روسی را دزدیدند و به ژاپن بردند و تکه تکه اش کردند، گفتند، میگ میگ که می گفتند همین بود؟ ما چقدر از این می ترسیدیم و این هم که تو خالی از آب در آمد.

آری عزیزان. شما نشان ندهید و خودتان را مضحکه خاص و عام نکنید. بگویید موشک درست کردیم چه جور! زیردریایی ساختیم آ! [دو دست تان را از دو طرف باز کنید و رو به جلو حرکت دهید به نشانه ی پَت و پهن بودنِ زیردریایی]. عکس و فیلم نشان ندهید تا امریکایی ها بروند سر کار و کک بیفتد توی تنبان شان که این موشک و زیردریایی ایرانی ها چه شکلی هست...

اما بشنوید پایان داستان ملا را. وقتی از ملا سوال شد که اگر پالان خرت پیدا نمی شد چه کار می کردی، قیافه ی حق به جانب به خود گرفت و گفت: هیچ! یک گلیم توی خانه مان داشتم آن را نصف می کردم، نصف اش را می انداختم زیر پایم، نصف دیگرش را می دادم یک پالان برایم درست می کردند! به همین سادگی! شما هم آخر کار که بازی جدی شد، مثل صدام بگویید کدام سلاح شیمیایی؟ آهان، مواد شیمیایی برای تولید کود را می گویید؟! کدام موشک و زیر دریایی؟ همین اسباب بازی ها را می گویید؟! زیردریایی را که از فانفار آوردیم، موشک هم که یک بار شمارش معکوس و یک بار شمارش غیرمعکوس کردیم تا با شماره ی هشت پرتاب شود. بعد فیلم و عکس هایش را نشان دهید. آره جانم. کمی استراتژی داشته باشید!

Posted by sokhan at 01:30 PM | Comments (0)

December 13, 2010

استاد برجسته‌ی حوزه یعنی این!

این مطلب در گویای من منتشر شده است.

images-javadiAmoli_706265099.jpg

آقا بدجوری احساس خفت و خواری کردم. نمی دانم این احساس را می شناسید یا نه. مثل این است که شما با اتومبیل ژیان تان پشت چراغ قرمز توقف کرده باشید، یک دفعه یک مرسدس بنزِ "اس.ال.کا" ی مدل 2010 بیاید بایستد کنارتان. مگر می توانید نادیده اش بگیرید؟ تو دل تان دو تا فحش به صاحب بنز می دهید که چرا چنین ماشینی دارد، دو تا فحش هم به خودتان می دهید که چرا چنین ماشینی ندارید. مجموعه ی این حالاتِ درونی می شود احساس خفت و خواری.

با خواندن متن اظهارات حضرت آیت الله العظمی جوادی آملی در دیدار با تعدادی از سینماگران ایران چنین احساسی به من دست داد. راست اش را بگویم این قدر سطح معلومات ایشان بالا بود که از گفته هایشان چیزی نفهمیدم. در اثر این نفهمیدن و ایجاد ترافیک مغزی دچار سردرد مهیبی شدم که با دو تا قرص استامینوفن کدئین هم خوب نشد. به شدت احساس حقارت و نادانی می کردم. به خودم می گفتم تو چقدر دیگر باید بخوانی تا بتوانی چنین سخنرانی‌یی را درک کنی.

سخنرانی آیت الله چند فراز داشت که روی آن ها تمرکز کردم بل‌که لااقل آن ها را بفهمم. اولیش موضوع بیرون کردن کلمات بازی و بازیگری از ادبیات هنر بود. به به! به به! جناب آملی در اصل نباید این موضوع را علنی می کرد ولی حالا از روی علم‌دوستی یا شاید هم سهل انگاری، این موضوع علنی شد و سوژه سوخت. الان تمام مسئولان فرهنگ غرب –که همه چیزشان را از اسلام و مسلمین گرفته اند- زوم کرده اند روی کلمات بازی و بازیگر و سعی می کنند آن ها را پیش از ما از قاموس شان حذف کنند. من حاضرم قسم بخورم که مشاور فرهنگی آقای سارکوزی با مدیر لاروس، مشاور فرهنگی آقای اوباما با مدیر مریام وبستر، مشاور فرهنگی خانم مرکل با مدیر دودن تماس گرفته اند که افعال to play ،Jouer، و Spielen را در معنیِ بازیِ هنرپیشه سینما و تئاتر، از زبان های فرانسه و انگلیسی و آلمانی حذف کنند و اصلا هم به روی خودشان نیاورند که زشتی این کلمه و معادل بودن آن با لهو و لعب را از که آموخته اند. این ها همان هایی هستند که صف کشیده اند مدیریت و کشورداری و حالا هم ادبیات هنر را از ما یاد بگیرند. حالا ممکن است فکر کنید دارم اغراق می کنم. مهم نیست. اسناد بعدی ویکی لیکس که منتشر شد خودتان به حقیقت ماجرا پی خواهید برد.

اما از حذف کلمه ی بازی و بازیگر که بگذریم می رسیم به دو عبارت که عمق معلومات این استاد بزرگ حوزه را نشان می دهد. یکی مقایسه موزه با دریا آن جا که می فرمایند: خداوند سلسله سرمايه های فراوانی در وجود ما نهاده است و ما مثل دريا هستيم، نه موزه. ارزش موزه اين است که از بيرون در آن عتيقه گذاشته میشود اما دريا خودش سرمايه است و گوهر میپروراند؛ و بعدی این عبارت که: هنر و سينما در جهان کنونی تقريبا نوزاد هستند و سابقه چندانی ندارند، اما اگر بخواهيم از منطق و فلسفه سخن بگوئيم، اين علوم حداقل سه هزار سال سند گويا دارند.

در مورد اول یعنی مقایسه موزه با دریا باید گفت که شاهکار آنالوژی ست. انسان چه ذهن خلاقی باید داشته باشد که بتواند موزه را با دریا مقایسه کند. من ذهن ام همیشه به این می رفت که دریا را مثلا با دریاچه یا حوض یا لگن مقایسه کنم ولی حالا می بینم که دریا را می توان با موزه هم مقایسه کرد. فردا اگر دیدید پرتقال را با شاتل فضایی مقایسه کردم بدانید که از آقای آملی یاد گرفته ام.

در مورد دوم، سینما درست، ولی این که هنر در جهان کنونی نوزاد است باعث شد تا هر چه در باره ی تاریخ هنر و بخصوص تئاتر خوانده بودم به شکل دروغی بزرگ در مقابل چشمان ام تجلی کند. خیلی از خودم و نویسندگان کتب تاریخی بدم آمد. گفتم مرده شور ارنست گامبریچ را ببرد با آن تاریخ هنرش. طفلک دکتر علی رامین چقدر وقت تلف کرده برای ترجمه ی آن. یا بدم آمد از دروغ هایی که مثلا درباره ی قدمت تئاتر شنیده بودم. متوجه شدم این که می گویند اولین قطعه ی تئاتری دوهزار و پانصد سال پیش از میلاد مسیح در مصر اجرا شده، دروغ بزرگی ست که جهانخواران به خوردِ ما داده اند. ممنون ام از حضرت آیت الله که ما را روشن کرد.

خلاصه. سرم درد می کند و بیشتر از این نمی توانم بنویسم. باید بروم دو تا قرص دیگر بخورم بل‌که حال ام بهتر شود. همیشه توصیه کرده ام فلان مطلب را بخوانید، ولی این دفعه توصیه می کنم اگر معلومات تان مثل من کم است، متن سخنرانی آیت الله را نخوانید والّا شما هم مثل من سر درد می شوید و از آن بدتر احساس خفت و خواری می کنید. از من گفتن بود!

Posted by sokhan at 06:42 PM | Comments (2)

مرده‌شور تفاهم ‌نامه‌تان را ببرد

این مطلب در گویای من منتشر شده است.

images-emzaTafahomFMS_905715013.jpg

گیرم شما آقایان حوزه آمدید تفاهم‌نامه امضا کردید با سازمان مدیریت بحران کشور برای کاهش بلایای طبیعی. این دود و دمی که دارد مردم تهران را خفه می کند چون توسط اتومبیل ها تولید می شود بلای طبیعی نیست؟ دِ هست عزیزم، هست. بلای طبیعی ست وقتی هوا وارونه می شود و هوای سرد پایین می ماند و هوای گرم بالا می رود در نتیجه دود در سطح زمین می ماند و بالا نمی رود. خب، این اگر خواست خدا نیست پس چیست؟ اگر باد بوزد یا باران ببارد دود تمام می شود، مردم نفس می کشند. حالا که باد و باران نیست تقصیر کیست؟ جز این است که خداوند غضب کرده و ما دچار بلای طبیعی شده ایم؟

حالا فرض بگیریم اصلا بلای طبیعی در کار نیست و بلای مصنوعی ست. شما ای آقای حوزه ی علمیه که تفاهم‌نامه امضا کرده ای و پول و بودجه برای خواندن ورد و دعا گرفته ای چرا از قدرت ات استفاده نمی کنی و مردم را از این بلای غیر طبیعی نجات نمی دهی؟ آقاجان، دست به کار شو دیگر. چند رکعت نماز باران خواندن و عجز و لابه کردن و اشک ریختن و از خداوند طلب عفو و بخشش نمودن که این قدر مشکل نیست. چرا نمی کنی؟ حالا خداوند زبان تو را می فهمد و زبان ما را نمی فهمد خودت را طاقچه بالا می گذاری؟ قر و قمیش می آیی؟

آن آیات عظام را بگو. آخر آقا، شما این همه خمس و زکات از مردم گرفتی که ارتباط مردم با خداوند را برقرار نگه داری. مثل شرکت مخابرات که پول می گیرد ارتباطِ بینِ انسان ها را برقرار نگه دارد شما هم پول گرفتی که ارتباط مردم با خداوند را برقرار نگه داری. این همه در حوزه با شهریه ای که از پول مردم تامین می شد، ضرب ضربا ضربوا خواندی. این همه مغایب و مخاطب و مذکر و مونث یاد گرفتی که یه همچین مواقعی از خداوند کمک بخواهی. دو حالت می توان تصور کرد: یا شما با خداوند نخواستی حرف بزنی، یا خداوند زبان شما را نمی فهمد. شاید هم کلک زده ای اصلا با خداوند ارتباط نداری؟ این چه کاری ست که کاسه کوزه را سر مردم می شکنی. چرا می گویی تقصیر گناه های مردم است. پس شما این وسط چه کاره ای؟ چرا طلب آمرزش و بخشش نمی کنی؟

چه گیری کرده ایم! مثل این است که یک عمر در زمان صلح به ارتش پول می دهی و آماده اش نگه می داری که موقع جنگ از کشورت دفاع کند، جنگ که می شود به خاطر بی عرضگی عقب نشینی می کند و خاک کشور را دو دستی تقدیم دشمن می کند بعد هم که مردم می آیند دشمن اشغالگر را بیرون می کنند، شروع می کند انواع و اقسام بهانه ها را آوردن و مسئولیت را به گردن خودِ مردم انداختن.

شما آقای آیت خداوندی، پس چه کار داری می کنی؟ در قم و مشهد نیستی که هستی. در جوار حضرت معصومه (س) و حضرت امام رضا (ع) نیستی که هستی. از طریق آن ها به خداوند وصل نیستی که هستی. زبان عربی بلد نیستی که هستی. نماز و دعای شبانه بلد نیستی که هستی. از صبح تا شب پای سجاده نیستی که هستی. آن وقت نزد خداوند به اندازه ی چند قطره باران اعتبار نداری؟ والله من که از کار شما سر در نمی آورم. بخصوص از آن حوزه های علمیه ای که قرار بود بلایای طبیعی را به کمک خداوند کاهش دهند به شدت گله دارم.

آقایان گفته باشم. این طوری بخواهید از زیر کار در بروید و مسئولیت را به گردن گناهکاران بیندازید من یکی از شما نمی گذرم. فردا که باد آمد و باران آمد و هوا تمیز شد همگی تان شزن می شوید. همگی تان مرتبط با خدا می شوید. جوری حرف می زنید که انگار شب قبل خداوند را شخصا ملاقات کرده اید و از او خواسته اید که به داد مردم برسد. دِ نه دِ! بچه که نیستیم گول بخوریم. اگر این طور بود نمی گذاشتید کار به چند ده روز بکشد. همان روز اول قال را می کندید و مردم را این قدر آزار نمی دادید. قبول کنید حنا تان پیش خداوند رنگی ندارد. قبول کنید عُرضه ی کار کردن ندارید. قبول کنید یک عمر پول مسلمانان را خورده اید و یک ذره خاصیت نداشته اید. من که از شما ناامید شدم. می ترسم مجبور شویم به جای کمک خواستن از شما، از روس ها و چینی ها کمک بخواهیم. به جای ورد و دعا، متوسل به تکنولوژی غربی شویم. به جای عربی، انگلیسی یاد بگیریم. به جای پناه بردن به خدا، به علم و دانش پناه ببریم. خدا آن روز را نیاورد.

Posted by sokhan at 06:34 PM | Comments (0)

باد و باران مصنوعی در جمهوری اسلامی

این مطلب در گویای من منتشر شده است.

images-aabpaashiyetehran1_717972022.jpg

اِندِ ابتکار که می گویند همین است! از همان بَدو تاسیس جمهوری اسلامی این ابتکارات می جوشید و بیرون می زد ولی چون وسایل ارتباط جمعی زیاد نبود ما آن ها را نمی دیدیم. مثلا یکی از روحانیون محترم طرحی ارائه داد که با آن می شد اسرائیل را از روی زمین محو کرد به این صورت که اگر یک میلیارد مسلمان به طرف اسرائیل تف کنند، سیل آن را خواهد بُرد! البته این روحانی محترم به چند چیز فکر نکرده بود، مثلا این که این یک میلیارد مسلمان را چه جوری باید به صف کرد؟ در کدام خط مرزی عملیات سیل سازی باید صورت بگیرد؟ به این همه آدم چگونه باید آب و غذا رساند و آیا بهتر نیست همان آبی را که می خورند به طرف اسرائیل سرازیر کنند که مقدارش هم بیشتر و ماده اش هم روان تر است؟ و آیا سمبلیک تر نبود که امت مسلمان به جای تف کردن، به طرف اسرائیل جـ.. می کردند که آن جوری یک انتقام مضاعف از اسرائیل ملعون گرفته می شد. به همین ترتیب بود تلفنگرام روحانی محترمی که برای دفع موش در مزارع کشاورزی از مرکز تقاضای تعدادی گربه کرده بود و نیز کلی ابتکار جنگی که در دوران دو سال دفاع و شش سال حمله ی مقدس، استراتژیست های نظامی پیاده می کردند که خُب، گاه گداری باعث کشته شدن تعداد زیادی از جوانان ما می شد که فدای سرِ حکومت اسلامی.

امروز، در پایانِ نخستین دهه ی قرن بیست و یکم، با ابتکارات جدیدی رو به رو هستیم که در نوع خود شاهکار است و چون اینترنت و دوربین موبایل و یوتوب داریم می توانیم آن ها را قشنگ به مردم خودمان و جهانیان نشان بدهیم و از این همه هوش و نوآوری لذت ببریم. مثلا تهویه ی هوای تهران که من وقتی خبر آن را شنیدم، اول اش باور نکردم ولی هنگامی که منبع خبر و خود خبر را دیدم مجبور شدم باور کنم. شنیدن این خبر باعث شد خبر کشف انرژی هسته‌ای در خانه توسط دختر 16 ساله در ذهن ام کم رنگ شود:

یا آب پاشی تهران و ایجاد باران مصنوعی با هواپیماهای سم پاش که من را حقیقتاً شگفت زده کرد و خیلی دوست دارم فرد نابغه ای که این طرح را ارائه کرده است به چشم خودم ببینم و به داشتن چنین هم وطنی افتخار کنم. البته یکی دو تا سوال مثل همان سوالاتی که در باره ی تف کردن به طرف اسرائیل مطرح شده بود در ذهن ام ایجاد شده که البته این پرسش ها و شبهاتِ مغزِ علیلی مثل مغزِ من است و مبتکران حکومت اسلامی حتما برای این سوالات پاسخی در خور دارند. باری...

خیلی نگران بودم که در آخرین لحظات خداوند به خاطر دعاهای شبانه ی آیت الله جنتی و خزعلی و مصباح یزدی بادی بارانی چیزی نازل کند و هوای تهران تمیز شود و من به چشم خودم این ابتکارات دوران ساز را نبینم ولی خداوند ظاهرا به دعاهای آیات عظمای خود وقعی ننهاد و خوشبختانه این فیلم در تاریخ فرهنگ غنی ایران زمین ثبت شد که نشان از هوش و ابتکار بی حد و حصر گردانندگان حکومت اسلامی دارد.

aabpaashiyetehran2.jpg

Posted by sokhan at 06:24 PM | Comments (0)

اگر حال‌تان بد نمی‌شود بخوانید

این مطلب در گویای من منتشر شده است.

images-stoning_fms_443091164.jpg

عجب بساطی‌ست. آن از مطلب قتل و جنایت در کرج. آن یکی از اعدام شهلا جاهد و خداحافظی با او. حالا هم که داستان قدیمیِ سنگسارِ محبوبه م. و عباس ح.. فکر کنم باید اسم ام را عوض کنم و به جای ف.م.سخن بگذارم ف.م.وحشت. قربانت گردم بالاخره ما هم آدمیم و تحت تاثیر احساسات مان قرار می گیریم. هر قدر به خودمان می گوییم تو باید مثل یک جراح باشی که دل و جگرِ مریض را با خونسردی بیرون می کشد و بعد از مشخص کردن جای غده و در آوردن اش دوباره آن را می چپاند توی شکم مریض، بعد صبح جمعه با رفقا می رود کوه چند سیخ دل و جگر می زند به رگ و فردا هم دوباره بر می گردد به سرِ کارِ مبارک اش، نمی شود که نمی شود.

حالا که شروع کردم به یک بحث ناجور و مشمئز کننده، بگذارید توی همین خط بمانم و ادامه بدهم. آخر ما عنان قلم مان بعضی وقت ها دست احساسات‌مان است و می گذاریم هر جا که عشق اش کشید او را ببرد و امروز هم با دیدن فیلم خانم آسیه امینی می گذاریم احساسات‌مان هر غلطی دلش خواست با قلم ما بکند.

دو سه سال پیش در یک کانالِ ماهواره ای فیلمی پخش شد در باره ی کثیف ترین کارهای دنیا. کثیف ترین اش کارِ آقایی بود که لباسی مثل باسِ غواص های قدیم می پوشید (از همان ها که کلاه‌خود با چند پنجره در اطراف اش روی سر آدم پیچ می شود) و توی حوضچه های عظیم کثافت انسانی می رفت تا دریچه های مسدود شده را بگشاید. خیلی صحنه اش قشنگ بود، دوربین را هم داده بودند دست اش تا توی آن حوضچه را فیلم‌برداری کند و بیننده ی فیلم قشنگ حساب دست اش بیاید که کار کثیف یعنی چی و برود خدا را به خاطر کاری که دارد شکر کند. قسمت جالب اش اما بعد از خروج از حوضچه و موقع غذا خوردن آقا بود که دو لپی و با اشتهای فراوان غذایش را میل می کرد.

sewer_fms.jpg

حالا شده است حکایت ما که انگار در حکومت اسلامی، ما را انداخته اند توی همچین حوضچه ای که پُر از گند و کثافت است، تازه لباس مخصوص هم نداریم و هر دم چیزی متعفن و ناجور توی چشم و گوش و دهن مان می رود، بعد هم می نشینیم مثلا سیراب شیردان می خوریم (حال‌تان به هم خورد؟ عرض کردم که اگر حال‌تان به هم نمی خورَد بخوانید. تشریف ببرید یک لیوان آبی چیزی میل کنید بعد برگردید مطالعه تان را ادامه بدهید).

حالا امروز توی این حیص و بیصِ شلوغی دانشگاه ها و افشاگری های ویکی لیکس و سفرِ نمی دانم چندمِ رهبر معظم به قم، یک تکه صحنه ی مشمئز کننده از طریق یوتوب رفت توی چشم و گوش ما. فیلم بی بی سی در باره ی سنگسار چهار سال پیش در مشهد، با توضیحات روزنامه نگار ارجمندمان خانم آسیه امینی و دختر و پسرِ زن سنگسار شده. خانم امینی هم مرتب می گوید که امیدوارم حال تان بد نشود. بخصوص مراقب آن جایی باشید که در مورد متلاشی شدن جمجمه ی خانم و پهلوی آقا صحبت می شود. محض احتیاط یک پاکتی سطلی چیزی دم دست تان باشد. بخصوص سعی کنید قبل از تماشای ویدئو، غذای سنگین، خوراک مغز و دل و جگر و امثال این ها نخورده باشید.

واقعاً که. این حکومت اسلامی یک کاری می کند که غذاهای سنتی هم از گلوی مان راحت پایین نرود. حالا من همه اش نگران کله پاچه ی بعدی هستم. اَه گندت بزنند زندگی!

Posted by sokhan at 06:16 PM | Comments (0)

بی‌حجاب و بی‌غیرت در یک اثر هنری

این مطلب در گویای من منتشر شده است.

images-bihejaabbigheyratFMS2_710920605.jpg

وقتی این پوستر طراحی شده توسط وزارت ارشاد را دیدم به طراح آن هزاران آفرین گفتم. این همه خلاقیت؛ این همه ابتکار. به یاد سالوادور دالی افتادم و کارهای سوررئالیستی او و شاد شدم از این که ما هم در کشورمان هنرمندانی در سطح او داریم. بسیار در باره ی محتوای این پوستر اندیشه کردم. چقدر معنا در درون آن نهفته بود. مثلا شما آقای سیب زمینی و شما خانم بی حجاب حواس تان باشد که عکس خصوصی و دو نفره تان ممکن است یک دفعه از پوستر وزارت ارشاد و اینترنت سر در بیاورد، پس بهتر است در هر شرایطی خانم با حجاب کامل اسلامی در عکس ظاهر شود.

این را هم متوجه شدم که خطر سیب‌زمینی‌شدگی همواره ما مردان را تهدید می کند یعنی اگر روزی روزگاری با خواهر مادرمان عکسی دو نفره گرفتیم، و حجاب خانم به دلایلی عقب رفت، ما به خاطر غفلت مان تبدیل به سیب زمینی می شویم. وزارت ارشاد هم به خودش اجازه می دهد جهت عبرت دیگران، چشم خواهر مادر ما را شطرنجی کند و از عکس ما پوستر بسازد و جلوی چشم همگان قرار دهد.

bihejaabbigheyratFMS.jpg

اما کمی هم به تفسیر و بحث نشانه‌شناسانه بپردازیم چرا که طراح پوستر حتما پیامی داشته که در اجزای تصویر مستتر است. نتایجی که من از تفکرات خود پیرامون پوستر مذکور گرفتم از این قرار است:

- منظور از سیب زمینی آدم بی رگ و بی غیرت است. برای این که سیب زمینی نشویم، باید دو بامبی تو سر زن بغل دستی مان بزنیم و نعره بکشیم که "ضعیفه حجاب ات را درست کن. فکر کردی من سیب زمینی ام؟!"

- نظر به این که اگر حجاب زن به هر دلیلی عقب برود، ما سیب زمینی خواهیم شد، لذا مسئولیت او خواه ناخواه به گردن ماست؛ پس باید هر جا که او می رود ما هم برویم، و هر کاری که او انجام می دهد، ما زیر نظر داشته باشیم تا خدای نکرده تبدیل به سیب زمینی نشویم.

- برای سیب زمینی نشدن، باید آدم ترسناکی شویم که زن از ما حساب ببرد. شوخی نیست. یک لحظه غفلت موجبِ پشیمانی ست.

- تاریخ نشان داده است کسانی که از گذشتگان درس نمی گیرند، عاقبت شکست می خورند. ما در فرهنگِ غنیِ ایرانی-اسلامی مان افرادی را داشتیم که سمبل غیرت و مردانگی و رگ گردن بودند. آن ها همچین راه می رفتند و همچین نگاه می کردند و همچین حرف می زدند که زن خانه زهره ترک می شد. لازمه ی این گونه مرد شدن، نه تنها رفتار شخصی بل که نوع پوشش هم بود. تصویری که در این پوستر می بینیم مرد سوسولی را نشان می دهد که پیراهن آبیِ مکُش‌مرگِ‌ما پوشیده و یقه اش را هم باز گذاشته است. چنین مردی زمینه ی لازم برای سیب‌زمینی‌شدگی را داراست. اگر مردی باشد که پیراهن مشکی یا سفید به تن داشته باشد و دور گردن اش دستمال یزدی بیندازد و بهتر از همه به جای پوشیدن کت آن را روی شانه هایش بیندازد، امکان این که زن جرئت بی حجابی پیدا کند و مرد تبدیل به سیب زمینی بشود به شدت کاهش می یابد.

- سیب زمینی ها رعایت عفت عمومی نمی کنند و سرشان را به سرِ زنی که با او عکس می گیرند می چسبانند -استغفرالله ربی و اتوب الیه-.

این ها نتایجی بود که من از بررسی زیبایی‌شناسانه‌ی این پوستر گرفتم. در این تصویر قطعا رازهای دیگری نهفته است که باید کشف شود. این را می سپاریم به مفسران هنر در قرن های آتی که قطعا این پوستر باعث تعجب و شگفتی شان خواهد شد.

Posted by sokhan at 06:08 PM | Comments (0)

قتل در کرج؟ نه بابا همه‌اش فیلم بود!

این مطلب در گویای من منتشر شده است.

images-ghatlKajFMS_459186402.jpg

بگذارید آن چه را که پنج شش هفته ی دیگر از نیروی انتظامی خواهیم شنید، کل اش را همین اول بگویم و خلاص! در حادثه ی جنایت میدان کاج، گزارشی که پلیس به دادگاه ارائه کرد طوری بود که هم ما، هم مردم، هم قاتل، هم مقتول، همگی مان شرمنده شدیم. من اگر جای خانواده ی مقتول بودم دست رئیس پلیس را می بوسیدم و به خاطر قضاوت عجولانه ام عذرخواهی می کردم. گزارش چنان دقیق و بر اساس ثانیه تنظیم شده بود که ما تازه متوجه شدیم مدت زمانی را که در فیلم حادثه مشاهده کردیم به خاطر هیجان انگیز بودن فیلم به نظرمان طولانی آمده و واکنش پلیس در کسری از ثانیه صورت گرفته و مقتول اصلا بیخودی مرده است (شاید هم از عناصر ضدانقلاب بوده که روی خودش خون پاشیده و بعد در راه بیمارستان به دست مامور اورژانس که عاملِ نفوذی موساد و سیا و اینتلیجنس سرویس بوده و روز دوشنبه همان هفته با هواپیمای بریتیش ارویز وارد فرودگاه امام شده و روز سه شنبه هم با همان هواپیمای انگلیسی تهران را به مقصد لندن ترک کرده کشته شده تا حکومت ایران را خراب کند. هر چیزی که فکر کنید از این جنایتکارهای پَست بر می آید).

اکنون که فیلم حادثه ی جنایت کرج روی اینترنت قرار گرفته ما خودمان آن چه را که نیروی انتظامی بعدها خواهد گفت می گوییم که دیگر معطل نشویم و برویم به کار و زندگی مان برسیم.

اولاً از ضدانقلاب و عوامل فتنه ی سبز -که اخیراً در صنعت فیلم‌سازی روی دستِ ویژوال‌افکت‌کارانِ هالیوود زده اند- هر کاری بر می آید. وقتی مثل آب خوردن عکس یک زن لِه شده را زیر ماشین نیروی انتظامی مونتاژ می کنند، یا با مهارت خون از دهان و بینی دختری جوان روان می کنند که آدم فکر می کند راست راستی کشته شده است، فکر می کنید درست کردن یک فیلم که در آن مردی وسط خیابان افتاده و زنی به او چاقو می زند کار دشواری ست؟

ثانیاً مگر می شود که در مملکت اسلام جماعتی روز روشن همدیگر را وسط خیابان بکشند و مردم حاضر در صحنه مثل فیلم‌سازهای حرفه ای بایستند و با خونسردی فیلم بگیرند؟ آخر عقل تان کجا رفته؟ طرف قشنگ کنار خیابان ایستاده فیلم می گیرد، دُورِ فرد به ظاهر مضروب می گردد، روی مضروب زوم می کند، مضروب سرش را برای این که بگوید هنوز زنده است و هیچ کس در مملکت اسلام به داد او نمی رسد به شکلی ناشیانه بالا می آورد، و فیلم‌بردار درست در همان لحظه، صورت او را نشان می دهد. آدم باید مغز خر خورده باشد که چنین صحنه ای را باور کند.

ثالثاً، مگر ممکن است یک نفر چاقوخورده وسط خیابان افتاده باشد بعد امت مسلمان مثل این که یک کیسه آشغال روی زمین افتاده با اتومبیل از کنار او رد شوند و به دادِ طرف نرسند؟

رابعاً و از همه مهم تر شما می بینید یک ماشین نیروی انتظامی خود را به صحنه ی حادثه می رساند و بعد دنده عقب می زند و ماموران به جای تیراندازی هوایی یا زدن پای قاتل می ایستند با خونسردی صحنه را تماشا می کنند. خب فیلم است دیگر آدم ابله! ماموران نیروی انتظامی اول فکر کردند واقعاً قتلی اتفاق افتاده و خود را به سرعت به محل حادثه رساندند، بعد که دیدند دوربین ها این ور و آن ور مشغول فیلم برداری هستند، عقب کشیدند و مثل دیگران تماشا کردند. مگر فیلم برداری تماشا کردن عیب است؟ فقط آن ها نمی دانستند که این فیلم مورد سوءاستفاده ی جریان فتنه قرار خواهد گرفت والّا حتما به جنازه یک لگد می زدند می گفتند پا شو برو پی کارت والا می فرستیم ات کهریزک. حالا یک عده می خواهند در قدرت نیروی انتظامی تشکیک کنند. آخر آدم عاقل! نیروی انتظامی‌یی که مثل شیرْ تظاهرکنندگان فتنه ی سبز را به گلوله می بندد، و آن ها را با انواع و اقسام تجهیزات ضدشورش در هم می کوبد نمی تواند یک زن قاتل فزرتی را دستگیر کند؟ نه؛ حالا ضد انقلاب بگوید؛ تو نباید به عقل خودت رجوع کنی؟

و دست آخر این که خانم هنرپیشه ای که در نقش قاتل ظاهر شده است، می رود وسط فیلم لباس اش را عوض می کند و مانتو می پوشد. حالا کارگردان به او دستور داده یا این که سردش شده ما نمی دانیم. شاید خواسته اند حجاب او را کامل کنند که ضربه ای هم به حجاب زن مسلمان زده باشند.

خب. الحمدلله این کِیس هم روشن شد و روسیاهی به عوامل فتنه ماند. حالا با خیال راحت برویم ببینیم این که یکی از دادرسانِ پرونده ی شهلا جاهد می گوید در واژن مقتول اسپرم تازه پیدا شده از چه قرار است، شاید آن هم توطئه ی امریکای متجاوز باشد تا بخواهد اعدام شهلا را، جنایتِ حکومتِ اسلامی بنامد.

کسانی که قلب بیمار یا اعصاب ضعیف دارند فیلم را تماشا نکنند: [لینک برای دیدن کلیپ]

Posted by sokhan at 06:02 PM | Comments (0)

هِی ژیل، احمدی‌نژاد را نکش

این مطلب در گویای من منتشر شده است.

images-gilvicente0_888527239.jpg

هِی ژیل(*)! چطوری رفیق؟ واووووو. چه کردی با تابلوهای جدیدت مَرد. آدم را تکان می دهد. قلب آدم با دیدن طرح‌هایت به تپش می افتد. اوه. راستی یک هنرمند می تواند این طوری اسلحه بکشد؟ جدّاً تو می توانی؟ جالب است. من هم می توانم! هاهاها. راست می گویم. باور کن. من هم در جنگ با عراقی ها به طرف دشمن(**) نشانه رفته ام. دشمن زنده و واقعی نه تخیّلی. باور کن؛ شوخی نمی کنم.

حالا تو بگو. آیا تا حالا اسلحه ای را واقعاً دست ات گرفته ای و به طرف چیزی نشانه رفته ای؟ آره یا نه؟ اگر آره، به طرف آدم یا یک چیز دیگر؟ مثلا قوطی کنسروی، بطری نوشابه ای یا چه می دانم یک چیز دیگر؟ به طرف قوطی شلیک کردن آسان است، به طرف آدم نه. حتی اگر دشمن باشد. حتی اگر تو نزنی او بزند. حتی اگر تو نکشی او بکشد.

gilvicente3.jpg

فرماندهی داشتیم که می گفت، چشم تان که به چشم دشمن افتاد معطل نکنید و بزنید. اگر نزنید و مثلا یک لحظه فکر کنید این بابا هم آدم است، زن دارد، بچه دارد، پدر و مادر دارد، یارو شما را زده. پس معطل نکنید و ماشه را بِکِشید. اوه، می دانی ژیل، کار مشکلی ست. حتی اگر طرف بخواهد تو را بکشد.

ژیل. می بینم که احمدی نژاد را هم در میان دشمنان نشانده ای و داری یک گلوله توی کلّه ی پوک اش خالی می کنی. وواه ه ه ه. دلِ خیلی ها با دیدن این تصویر خنک می شود. ولی ژیل. وقتی طرف را بزنی کارش دیگر تمام است. چیزی نمی فهمد. راحت می شود. حیف است، باور کن حیف است. این آدم باید محاکمه شود. باید سال ها در زندان بماند و با دو چشم خودش پیشرفت مردم را ببیند. این ها عمری توی تاریکی زندگی کرده اند و نور اذیت شان می کند. باید نور شادی جامعه سال های سال چشم شان را بزند. این که تو یک گلوله توی مغز طرف خالی کنی که فایده ای ندارد. اما یک موضوع دیگر...

این پرزیدنتی که تو روی صندلی نشانده ای، یک آدم اشتباهی ست. یک مستر بین ایرانی ست که او را عوضی گرفته اند. هه هه هه. با مزه است ژیل. اوه. یادم رفت بگویم، این اگر بمیرد، هزاران نفر دیگر را می توان جای او نشاند. باور کن، خیلی از مردم عادی و عامی کشورِ ما بهتر از او مملکت را اداره می کنند. خودِ این بیچاره هم جزو عوام است. پس کشتن برای چی رفیق؟ این که ارزش اش را ندارد. این که هزاران جایگزین دارد.

اصولا تمام شخصیت های سیاسی ایران همین طورند. شاید فکر کنی بهتر بود به جای احمدی نژاد، خامنه ای را می نشاندی که مثلا پاپِ شیعیان لبنان است. حیوونکی. هاهاها. خودش را آن بالاها می بیند. خیلی بالا. در مقام امام و پیغمبر و شاید هم خدا. حیف نیست چنین موجود بیماری را بکشی ژیل؟ این ها باید زنده بمانند. این؛ آن فسیل، جنتی؛ آن یکی انسانِ عصرِ حجر، مصباح یزدی. می دانم تصور خالی کردن یک گلوله در مغز هر کدام از این ها برای خیلی ها شیرین است، ولی من ترجیح می دهم این آقایان تا آخر عمرشان در زندان بمانند. چه زجری خواهند کشید از دیدن آزادی و شادی مردم. از شنیدن صدای خنده ی جوانان. از دیدن پیشرفت جامعه. حیف نیست که با یک گلوله خلاص شوند؟

نه ژیل. کارَت را در مورد احمدی نژاد دوست ندارم. به جای هفت تیر کشی، بهتر بود یک نوار سبز دور مچ دست ات می بستی و انگشت ات را پشت سر احمدی نژاد به شکل V بالا می بردی. این برای احمدی نژاد حتما دردناک تر بود. ژیل. امیدوارم در تابلوی بعدی ات چنین تصویری ببینم. بواَ سورتی.

* "جیل وینسنت [ژیل ویسِنچی Gil Vicente، ف.م.سخن] نقاش برزیلی با آفریدن ۹ تابلوی سیاه قلم که او را در حال کشتن ۹ تن از رهبران جهان نشان می دهد، جنجال بزرگی را در محافل هنری و سیاسی آفریده است. نقاشیهای خشن این هنرمند برزیلی از روز شنبه در "بی ینال" سائو پولو به نمایش گذاشته شده و به غیر از احمدی نژاد شامل لولا داسیلوا، پاپ، جرج بوش، آریل شارون و چند تن دیگر است." «خواندنیها»

** مجموعه ی طرح های او، "دشمنان" نام دارد.

gilvicente2.jpg

gilvicente1.jpg

Posted by sokhan at 02:19 AM | Comments (0)

آقای امریکا، با مردم ایران وارد جنگ نشو

این مطلب در گویای من منتشر شده است.

images-khalijefaarsFMS_201055100.jpg

آقای امریکا! شوخی شوخی با خلیج فارس هم شوخی؟! نه عزیز، این یکی دیگر نه. شما آمدی هندوانه زیر بغل ما گذاشتی، ممنون. آمدی یک هندوانه ی دیگر زیر آن یکی بغل مان گذاشتی، باز هم ممنون. ما هم مثل آدم های مبادی آداب اگر چه می دانستیم این هندوانه ها خوردنی نیست و تزئینی ست، تشکر کردیم و پذیرفتیم. گفتی تمدن باستانی ایران، تشکر کردیم. گفتی فرهنگ غنی ایران، تشکر کردیم. می دانستیم همه ی این ها یعنی کشک. یعنی تعارفاتی که صنار نمی ارزد. اگر راست می گفتی، این همه خفت و خواری به ایرانیانِ خواهانِ سفر به امریکا نمی دادی. این همه با تحریم کالاهای ضروری برای مردم ایران آن ها را تحت فشار قرار نمی دادی. خودت خوب می دانی که عوامل تروریست، بدون در صف ایستادن ویزا می گیرند و وارد کشورت می شوند. خوب می دانی که حکومت اسلامیِ ایران عین خیال اش نیست که چه فشاری در اثر تحریم ها به ملت ایران وارد می شود. ولی ما گفتیم عیبی ندارد، بگذار هر چه دل اش می خواهد بگوید. بگذار عید نوروز در کاخ سفید سفره ی هفت سین بیندازد و به زبان فارسی به ما "عید شما مبارک" بگوید و ما غش و ضعف کنیم. ما خودمان خدای این بازی ها و سرِ کار گذاشتن ها هستیم.

اما...

اما این یکی دیگر نه. این که نیروی دریایی شما بیاید به پرسنل و افسران خودش دستور بدهد که به جای خلیج فارس از خلیج ع ر ب ی استفاده کنند این دیگر شوخی بردار نیست. ما به این می گوییم اعلان جنگ علیه فرهنگ و تاریخ ایران زمین. به قول محمدرضا شاه، که از مخبر غربی پرسید در مدرسه، شما به این خلیج چه می گفتید و طرف جواب داد خلیج فارس، گمان می کنم ژنرال ها و تصمیم گیرندگان پنتاگون در مدرسه اسم این خلیج را که در جنوب ایران قرار دارد بارها و بارها از معلم تاریخ و جغرافیای شان شنیده باشند.

جناب، ما از این شوخی ها با کسی نداریم. زورِ شما را نداریم، قدرت رسانه ای شما را نداریم، ولی بترس از کینه ی مردم ایران. هنوز که هنوز است بعد از پنجاه و هفت سال داغ کودتای 28 مردادی که شما باعث آن بودید بر دل عاشقان ایران تازه است. هنوز یاد و خاطره ی دکتر محمد مصدق در اذهان عاشقان ایران زنده است. ما را با خودتان وارد جنگ نکنید. یک دشمن غدار و خونریز رو در روی ما ایستاده که داریم در مقابل تجاوز او به ملیت و حقوق انسانی مان مقاومت می کنیم: حکومت اسلامی. شما یک جبهه ی دیگر باز نکن. شاید در کوتاه مدت بُرد با شما باشد، اما مطمئن باش در دراز مدت بُرد با ماست. آن وقت با ما "ملت ایران" طرف خواهی شد و موضوع تغییر نام خلیج فارس مثل یک لکه ننگ، مثل کودتای 28 مرداد، در کارنامه ات به چشم خواهد خورد.

خیلی از ما، روزگاری می گفتیم اگر قوای بیگانه به خاک ما حمله کند، ما حاضریم در کنار حکومت با او بجنگیم، چنان که با عراقی ها جنگیدیم و از خاک و وطن مان دفاع کردیم. ولی امروز این طور نیست و خیلی از ما، اگر شما یا هر کس دیگر به خاک ما حمله کند، نهایتاً نظاره گر درگیری دو طرف خواهیم بود. نه حکومت اسلامی، نه شما، مسئله ی ما نیستید. مسئله ی ما، حقوق انسانی و ملیِ خودِ ماست. روابط ما بر اساس دوستی و منافع متقابل است. این که شما بخواهی از این وضع سوءاستفاده کنی و از آب گِل آلود، برای کشورهای عربی حاشیه خلیج فارس ماهی بگیری، چنین اجازه ای نخواهیم داد. تا جوهر در قلم و جان در بدن ما هست، خواهیم نوشت که امریکا در بدترین شرایط به مردم ایران خیانت کرد. دیگرْ خود دانی.

ما خودبزرگ‌بین نیستیم. ما نیروی خودمان را بیش از آن چه که هست ارزیابی نمی کنیم. شما امروز می توانی با رسانه هایت، اسم ایران را هم عوض کنی. ولی مطمئن باش، تا ما هستیم و بچه های ما هستند، نام ایران و خلیج فارس بر ذهن و زبان مان جاری خواهد بود و برای حفظ آن به قدرِ توانایی مان تلاش خواهیم کرد.

گزارش رادیو فردا را بخوانید

لینک به وبسایت نیروی دریایی آمریکا "Arabian Gulf - use instead of Persian Gulf"

Posted by sokhan at 01:20 AM | Comments (0)

وب‌نوشت جان، تولدت مبارک!

این مطلب در گویای من منتشر شده است.

images-webneveshtFMSsml_469295320.jpg

وب نوشت جان

عزیزِ دل! انتظار داشتی آقای احمدی نژاد و دار و دسته اش با تو چه کنند؟ به تو جایزه بدهند؟ تو را روی سرشان بگذارند و حلوا حلوا بکنند؟ خب عزیزم، شما چند ضربه ی سختِ پی در پی به او زدی، او هم یک ضربه ی سختِ جانانه به تو زد. درست است که طرف نامرد بود، و ضربه را به شکل خطا زد و داور وسط هم که آقای خامنه ای بود چشم بر خطای او بست و مسابقه تمام نشده دست او را با افتخار به عنوان پیروز میدان بالا برد، اما عزیز جان، قبول کن که تو هم در راندهای پیشین، تا می توانستی ضربات ریز فنی به او زدی و حسابی کُفری اش کردی. پدر صاحب بچه ی یارو را در آوردی و ذله اش کردی. تا آمد گارد بگیرد، هوک راست زدی. تا آمد رقص پا کند، آپرکات کشیدی. چه جوری؟ با همین نوشته هایی که در وب نوشت منتشر کردی. بله. همین نوشته ها مثل ضربات مگسی، سر و صورت طرف را آش و لاش می کرد و تو خبر نداشتی. فکر می کردی چون لبخند بر لب داری و ضربات ات ریز و فنی ست، درد ندارد. ولی درد داشت آن هم چه دردی. عاقبت هم طرف زورش را جمع کرد، یک ضربه ی فول زد که تو نقش زمین شدی و به این روز افتادی که امروز می بینیم.

وب نوشت جان

زمانه، زمانه ی نامرد هاست. زمانه ی بی مرام هاست. این روزها چاقو را از پشت می زنند و عین خیال شان نیست. تازه با افتخار تعریف هم می کنند. شما خیلی شکیل و کلاسیک آمدی جلو با واژگان و کلمات مبارزه کنی. طرف آمد گفت، جمعش کن بینیم بـــــــــا! شما آمدی با طنز و مطایبه جواب لبخند سی و دو دندان طرف را بدهی غافل از این که نیش طرف از شدت حرص باز بود نه از شدت شعف. با همان دندان های ناردیف اش می خواست خرخره ی شما را بجود، و دنبال فرصت مناسب بود. انتخابات سال 88 موقعیت را برایش جور کرد و زد آن ضربه ای که خوردی و نقش زمین شدی.

وب نوشت جان

عیبی ندارد. غصه نخور. همه می دانند که طرف نامردی زد. می دانند که تو روی اصول داشتی پیش می رفتی. می دانند که آقای خامنه ای صحنه‌گردانِ این نمایش مهوع بود. کسی به تو ایرادی نمی گیرد. ناراحت نشو که به اعتراضات ات کسی توجه نکرد. همه ی آن ها که شما باید پیش شان اعتراض می کردی دار و دسته ی داور و نوچه اش بودند: وزارت کشور، مجلس، شورای نگهبان، از سر تا ته، جیره خور آقا و شازده اش بودند. بعد هم که تو را گرفتند و آن قدر زدند که اعتراف کنی طرفْ برنده بود و تو قوانین را نقض می کردی و می خواستی با نامردی برنده شوی. ای آقا! این داستان کثیف آن قدر تکرار شده که ما آن را از بَر یم.

وب نوشت جان

می دانم این قدر از نامردی طرف ناراحت نشدی که از بی اعتنایی و فراموشی رفیق. می دانم که بعد از آن شکستِ تحمیلی، دوستان ات دور و برت را خالی کردند و هر کس به کار خود مشغول شد و انگار نه انگار که رفیقِ مجازیِ نازنینی چون تو داشتند. عیب ندارد. جوانی است و هزار مشغولیت فکری. یک روز که دوباره روی رینگ بیایی، همه دورت جمع می شوند و برایت هورا می کشند. لینک هایت را چپ و راست این جا و آن جا می فرستند و تو را روی سر سایت ها می گذارند.

حالا فعلا من به نمایندگی از طرف دوستداران تو، آغاز هشتمین سال زندگی ات را تبریک می گویم و امیدوارم هر چه زودتر از بندهایی که به دست و پایت زده اند خلاص شوی و دو باره وسط میدان بیایی. می دانی که ما تو را خیلی دوست داریم و از ریزه کاری های فنی ات خیلی لذت می بریم.

وب نوشت جان، تولدت مبارک!

webneveshtFMS.jpg

Posted by sokhan at 01:10 AM | Comments (0)

انا لله و انا الیه راجعون!

این مطلب در گویای من منتشر شده است.

images-FMS40cherag0_771936092.jpg

نَه، خجالت نمی کشی؟ جدّاً خجالت نمی کشی؟ نُه سال مشغول تشویش اذهان عمومی بودی. نُه سال مشغول لهو و لعب بودی. نُه سال جوانان را با مطالبِ متفاوت ات به گُم‌راهی کشاندی. نُه سال خنده ی جلف بر لبان شان نشاندی. نُه سال هر غلطی دل‌ات خواست کردی و ما هیچ نگفتیم. نُه سال به تو هشدار دادیم که آقا ننویس، آقا نگو، آقا نشان نده، به روی مبارک ات نیاوردی که نیاوردی. گفتیم عیب ندارد. این یک استخوان را که در گلوی مان گیر کرده تحمل می کنیم نگویند در مملکت ما آزادی بیان نیست؛ آزادی عقیده نیست. جلوی خودمان را گرفتیم که نیاییم با سنگ بزنیم شیشه ی دفترت را پایین بیاوریم و یکی دو تا از نویسنده هایت را کاردی کنیم. آن وقت تو چه کردی؟ هر روز بدتر از روز قبل کردی. یک روز جشن گرفتی و مردی با عبای شکلاتی را به آن دعوت کردی. یک روز برای ما توی نشریه ات "ساندویچ" درست کردی. بازم بگم؟ بگم؟ عاقبت کارَت کشید به این جا که می بینیم...

انا لله و انا الیه راجعون. خدایا ما را به خاطر مسامحه مان ببخش. خدایا ما را به خاطر شکستن قلوب مسلمین عفو بفرما. ما این مصیبت بزرگ را به خودمان و حضرت امام خامنه ای و حضرت ولی عصر «عج» تسلیت میگوییم. کار در مملکت اسلام به جایی رسید که نشریه ی ما صُوَرِ قبیحه منتشر می کند. عکس آن خبیث را روی جلد می زند و به ریش ما می خندد. عکس آدمِ کارد خورده منتشر می کند که بگوید در مملکت اسلام، تو روز روشن، جوانِ مردم را با چاقو می زنند و چهل دقیقه تمام کسی نیست به دادِ فردِ مجروحِ بعداً مقتول برسد. از کهریزک می نویسد تا به عفت عمومی آسیب بزند. همه ی این ها به کنار ، چاپ عکس آن خبیث ما را آتش زد. همان که در گفت وگو با صدای بیگانه گفت، "خب، مرا بگیرند، مگر چه می شود. من صدای خس و خاشاک هستم." حالا صبر کن... حالا صبر کن... یک صدایی نشان ات بدهیم که دو تا صدا از بغل اش بزند بیرون... یک چهچهی بزنی که در هیچ کنسرتی نزده باشی. ما را کِنِف می کنی؟ ما را جلوی یک میلیون چشم می چزانی؟

و تو ای چلچراغ! دیدی که مثل آب خوردن کلیدت را زدیم و خاموش ات کردیم. این فرمان رهبر ما بود که گفت، تعطیل کنید این نشریات فتنه گر را و ما تعطیل کردیم. حالا برو هر چه دل‌ات می خواهد در رادیوهای بیگانه فریاد بکش و مظلوم نمایی کن. برو برای خودت داستان‌سرایی کن. خدایا شکرت که ما را از شرِّ این یکی هم خلاص کردی...

FMS40cherag1.jpg

FMS40cherag2.jpg

FMS40cherag4.jpg

Posted by sokhan at 12:41 AM | Comments (0)

افتخاری جان خوشحالم که مزدت را گرفتی

این مطلب در گویای من منتشر شده است.

images-eftekhaariFMS2_640830100.jpg

من خیلی نگران افتخاری عزیزم بودم. تصور کنید یک نفر تمام آبرو و حیثیت و هنرش را دو دستی تقدیم رئیس جمهور محبوب اش کند آن وقت بابت این همه چیزِ از دست رفته نه مزد مادی بگیرد نه مزد معنوی. تازه فحش هم بخورد؛ تازه اهانت هم بشنود؛ تازه به دختر آدم هم حمله بکنند و روسری از سرش بکشند. حق داشت افتخاری عزیز که گلایه کند از رئیس جمهور محبوب اش که چرا بعد از آن جهش و پرش و در آغوش کشیدنِ تاریخی کسی احوال اش را نپرسید.

من می ترسیدم افتخاری نازنین راه بیفتد به طرف فرانسه، آن جا بدبخت شود. می ترسیدم تحت تاثیر اتفاقی که برایش افتاده، به خاطر غمی که از شنیدن فحش ها و بد و بیراه ها بر دل اش نشسته نتواند بخواند و برای بازگرداندن صدا و دوباره خواندن، به سرش بزند که سبز شود و بلایی که بر سر استاد شجریان آمد بر سر او هم بیاید (راست اش وقتی گفتند آوازی خوانده به نام صاعقه سبز، برق از من پرید که نکند ایشان در اثر جنون آنی به سبزها پیوسته که وقتی آواز را شنیدم و فهمیدم شعرش را علی معلم گفته خیال ام راحت شد).

بالاخره ما که بدخواه کسی نیستیم. همه اش دعا می کردیم یک چیزی کف دست ایشان بگذارند که یک دفعه از خط نظام و اسلام خارج نشود. خدا را شکر تلفن از بالا آمد(*) و هیئتِ داورانِ چهره های ماندگار، او را انتخاب کرد و مزدش را کف دست اش گذاشت. دست شان درد نکند که ملتی را از نگرانی نجات دادند. من که واقعا داشتم غصه می خوردم اگر ایشان نتواند بخواند چه بلایی بر سر دلکش و دلکش ها خواهد آمد.

خدا را شکر "استاد" (**) مثل بعضی از مشاهیر ادب و هنر نبود که فروتنی کاذب پیشه کند و خدای نکرده جایزه را نپذیرد. آخر بعضی از این اساتید هستند که معتقدند این جایزه ها در حد آن ها نیست و باید به کسان دیگر داده شود. برخی هم مثل آن دانشمندِ بزرگ خطه ی آذربایجان که همین چندی پیش از دنیا رفت فروتنی شان آن قدر زیاد است که وقتی می خواهند برایشان مراسم بزرگداشتی بگیرند می گویند "از شما تشکر می کنم که مرا فراموش نکرده اید. مضاعف تشکر خواهم کرد اگر مرا از این امر معاف بدارید". به نظرم این دانشمند محترم شکم اش سیر بود که مزدی حتی در حد بزرگداشت طلب نمی کرد.

باری استاد علیرضا افتخاری، خوشحال ام که مزد آن جهش و پرش و ماچ و بوسه و دوست ات دارم را گرفتی. نمی دانم مقدارش کافی هست یا نه و به آن همه فحش و بد و بیراه و روسری کشیدن از سر دخترت می ارزد یا نه. ولی خوشحالم که مزدت را گرفتی و تا ابد در یاد مردم ایران ماندگار شدی. ما تو را هیچ‌وقت هیچ‌وقت هیچ‌وقت فراموش نخواهیم کرد.

(*) احتمالا این تلفن از همان‌جایی آمد که ندا در رسید به احمد محمود جایزه ندهید. الله اعلم.

(**) می گویم استاد و این لفظ را با خیال آسوده به کار می برم چرا که سایت ایشان هم به نام "استاد علیرضا افتخاری"ست و وقتی خود آدم به خودش استاد می گوید لابد مخالفتی با این که امثال من ایشان را استاد بخوانیم نخواهد داشت.

Posted by sokhan at 12:30 AM | Comments (0)

November 23, 2010

آنگ ‌سان‌ سوچی عزیز! آیا شما هم مثل ما مبارزه می‌کنید؟

این مطلب در گویای من منتشر شده است.

images-FMS_AungSan_733491398.jpg

آنگ ‌سان‌ سوچی عزیز

پیش از هر چیز آزادی شما را بعد از 15 سال حبس تبریک و تهنیت می گویم. عرض کنم حضورتان من زیاد اهل دروغ گفتن نیستم، به همین خاطر می خواهم رُک و پوست کنده حقیقتی را به شما بگویم و آن این که اگر آزادی شما را تبریک می گویم به خاطر این است که اصولا روشنفکر ایرانی باید موقع دستگیر شدن یک فرد مبارز ابراز تاسف کند، بعد در فاصله دستگیری تا آزادی، او را از یاد ببرد و چیزی درباره اش نگوید و ننویسد، بعد وقتی آزاد شد آزادی اش را با هیجان بسیار تبریک بگوید و از او اسطوره بسازد، و در پایان بعد از این که مبارزِ آزادشده شروع به فعالیت کرد، با رکیک ترین کلمات و بی ادبانه ترین نوشته ها به او ضربه بزند. البته در مورد مبارزان خارجی وضع کمی بهتر است و فقط تسلیت اول و تبریک آخر گفته می شود و طرف بلافاصله به فراموشی سپرده می شود.

آنگ ‌سان ‌سوچی گرامی

ما ایرانیان ملت عجیبی هستیم. بین خودمان بماند، این که می گویم "ملت" منظور از آن، روشنفکران و اهل فرهنگ است ولی چون به محض انتقاد از روشنفکران و اهل فرهنگ، هجوم بی امان و فحاشی های بی پایان آغاز می شود، من و خیلی از نویسندگان دیگر این دو گروه را قاطی ملت می کنیم و حرف مان را زیر پوشش این کلمه می زنیم.

نکته ی دیگر این که وقتی می گوییم "عجیب"، این کلمه به نظر خیلی مثبت می آید ولی اگر بخواهیم آن را به زبان خارجی ترجمه کنیم، حتما گیر می کنیم چون نمی دانیم بارِ آن مثبت است یا منفی. در زبان فارسی چیزهای خوب را با کلمات بد، و چیزهای بد را با کلمات خوب توصیف می کنیم. مثلا وقتی می گوییم برای فلان چیز می میرم، شما که خارجی هستی ممکن است وحشت کنی که چرا می میری در حالی که من دارم از آن چیز تعریف می کنم، و وقتی با لبخند می گوییم، فلان چیز خیلی معــــــــــرکه بود و معــــــــــرکه را می کشیم، شما فکر می کنی ما خیلی از آن چیز خوش مان آمده در حالی که معرکه در این حالت یعنی افتضاح.

ببخشید که نامه ی من تبدیل شد به درس زبان پر رمز و راز فارسی و شما هم که تازه از حبس در آمده ای حوصله ی همه چیز داری غیر از این حرف های به ظاهر بی سر و ته. ولی از گفتن این حرف ها منظوری دارم. من می خواهم جلوی تعجب شما را بگیرم. شما ناگهان خواهی دید که صدها نامه ی تبریک از اقصی نقاط ایران به طرف برمه سرازیر شد و شگفت زده خواهی شد از این همه ابراز احساسات پاک و بی شائبه. بعد هم با کمال شگفتی خواهی دید که یک دانه نامه هم از ایران دریافت نکردی و گمان خواهی کرد که حکومت اسلامی جلوی ارسال آن ها را گرفته است حال آن که اصلا نامه ای فرستاده نشده چرا که ما "ملت" این قدر گرفتاری فکری داریم که همان روز دوم شما را فراموش می کنیم.

ضمنا عرض کنم که ما "ملتی" طلب‌کار هستیم. یعنی چشم مان به خارجی های آزادی خواه دوخته شده است تا برای هر کاری که ما می کنیم آن ها در حمایت از ما خودشان را جلو بیندازند در حالی که خودِ ما به عنوان آزادی خواه به تنها چیزی که فکر نمی کنیم اتفاقی ست که برای آزادی خواهانِ دیگر کشورها می افتد و ما به عنوان عضوی از جامعه ی جهانی، موظف به حمایت از آن ها هستیم.

انگار خیلی گلایه کردم. ببخشید سرتان را درد آوردم. اصلا موضوع اصلی که طرح یک سوال بود از یادم رفت. من می خواستم از شما بپرسم که آیا شما در برمه مثل ما ایرانیان مبارزه می کنید که حرف به این جاها کشید. ممکن است بپرسید مگر شما ایرانیان چه جوری مبارزه می کنید؟

عرض کنم خدمت تان که ما ایرانیان شیوه ی مبارزاتی "عجیبی" داریم. در همین انتخابات اخیر، حکومت اسلامی، رای ما را که به آقایان موسوی و کروبی و محسن رضایی داده بودیم دزدید. این دزدی این قدر بی شرمانه و علنی بود که به شدت عصبانی شدیم و به خیابان ها ریختیم، نه یک نفر، نه دو نفر، نه سه نفر، بل که به گفته ی شهردار تهران که خودش یک نظامی اقتدارگراست، سه میلیون نفر و شعار دادیم رای ما کو؟ حکومت اسلامی هم با نامردی تمام، مردمی را که با آرامش به خیابان ها آمده بودند به گلوله بست و با چَک و لگد و باتون و گاز اشک آور آن ها را به زندان افکند و در زندان به جوانان ما با بطری نوشابه تجاوز کرد و بعضی از آن ها را زیر شکنجه کشت.

ما به جای این که همین خواست به ظاهر ساده ی رای ما کو را پی گیری کنیم و آن را به نتیجه برسانیم، در حالی که حکومت ما را زیر ضربِ نیروی نظامی اش گرفته بود، گفتیم نه دیگر! حالا ما فقط رای مان را پس نمی خواهیم و سیستم حکومتی باید از بیخ و بن دگرگون شود. حکومت هر چه تو سر ما محکم تر زد، ما سطح شعارها را بالاتر بردیم. بعد این طرف را نگاه کردیم، آن طرف را نگاه کردیم، دیدیم کسی در خیابان ها نمانده است و سه میلیون مردمی که برای پس گرفتن رای شان به خیابان ها آمده بودند، رفته اند پیِ کار و زندگی شان.

بعد نوبت جنگ سایبری ما شد. ما پشت کامپیوتر نشستیم، ماموران حکومت هم پشت دستگاه های مانیتورینگی که از زیمنس و نوکیا خریده بودند نشستند. ما وب لاگ و وب سایت نوشتیم، ماموران حکومت ما را فیلتر کردند. ما ضد فیلتر زدیم، آن ها ما را ردگیری کردند.

پایگاه "ملت" در این مبارزه ی سایبری شد سایت بالاترین. یکی گفت، امشب الله اکبر می گوییم. یکی دیگر گفت امشب ساعت نه شب اتو ها را به پریز برق می زنیم. یکی دیگر گفت قیافه مان را شبیه حزب اللهی ها می کنیم و توی شکم اسب تروا قایم می شویم و وسط میدان آزادی، تظاهرات دولتی را مال خود می کنیم. خلاصه... روز حادثه، که قرار بود همگی توی خیابان باشیم و حکومت را شگفت زده کنیم، اکثرا پشت کامپیوتر نشسته بودیم! به نظر می آمد همه منتظرند دیگران انقلاب کنند بعد آن ها برای گرفتن پُست حکومتی از خانه خارج شوند....

انگار زیاد حرف زدم. چند کلمه هم از رهبران جنبش سبز بگویم و حرف ام را تمام کنم. ما هر چه به رهبران جنبش که آقایان موسوی و کروبی باشند می گوییم رهبر جنبش، آن ها می گویند، نه، اختیار دارید، شما ها رهبر جنبش اید! ما می گوییم قربان! جنبش بدون رهبر نمی شود! آن ها می گویند این حرف ها مال دوران پیشا مدرن است و در دوران پسا مدرن هر سرباز یک فرمانده و هر فرمانده یک سرباز است. خلاصه از ما اصرار، از آن ها انکار. حالا یکی نیست به این آقایان بگوید مگر جنبش بدون رهبر و رهبری می شود؟ بگذریم...

رهبران ما در این فاصله خانه نشین شدند یا درست تر بگویم مثل شما به نوعی حبس خانگی گرفتار آمدند. آقای موسوی چند تا بیانیه داد و از حکومت فعلی و بدبختی های ملت سخن گفت. اکنون مدتی است ایشان سکوت کرده است. آقای کروبی هم هست و نیست اش در معرض تهاجم و تاراج قرار گرفت و ایشان هم فعلا سکوت کرده است. "ملت" هم ناامید و دلخور هم چنان پشت کامپیوتر ها نشسته اند و به سایت بالاترین مراجعه می کنند ببینند بالاخره آیا انقلاب خواهد شد یا نخواهد شد. بچه هایی که کشته شدند، آرام آرام از یادها می روند. آنانی که در زندان اند، آرام آرام از یادها می روند. کسانی که بهشان تجاوز شد، آرام آرام از یادها می روند. یک عده از این "ملت" که زورشان به حکومت نرسیده، پرخاشگر شده اند و به جان هم افتاده اند. خلاصه این بود شیوه و سبک مبارزه ی ما. حال می خواستم بدانم آیا شما هم همین طوری در برمه مبارزه می کنید؟

آنگ‌سان‌سوچی عزیز

فکر می کنم تلفظ صحیح نام شما آن‌سان‌سوچی باشد ولی چه فرق می کند. مطمئن باشید اگر در برمه اتفاق خاصی نیفتد، ما "ملت"ِ ایران در عرض دو هفته نام و یاد شما را از یاد می بریم، چه "آنگ‌سان" باشید، چه "آن‌سان". به هر حال برای تان در مبارزات تان، آرزوی موفقیت می کنم هر چند شما را بعد از مدتی از یاد ببرم و برای شما و مردم برمه آن چه را که وظیفه ی منِ روشنفکر است و از دست ام بر می آید انجام ندهم.

با احترام

ف.م.سخن

Posted by sokhan at 07:43 PM | Comments (3)

امان از دست انگلیسیا!

این مطلب در گویای من منتشر شده است.

sokhangou.png

آقا نزدیک بود گول بخورم. به قول مش قاسم، دروغ چرا! تا قبرآآآآ! یک انگلیسیا با من شروع کرد فارسی حرف زدن، مثل بلبل.

من یک لحظه محو تماشاش شدم و به خودم گفتم این که داره درست می گه. مگه ما ایرانی ها همه مون تروریست‌یم که فکر می کنیم انگلیسی ها همه شون روباه پیر و استعمارگرند؟ پس انصاف مون کجا رفته؟ این تاریخ هم که ما را کشت. کِی می خواهیم دست از سر کودتای ننگینِ انگلیسی-امریکاییِ 28 مرداد 32 برداریم خدا می داند. جالب این جاست همین امروز دست از سر مسببان آدم کشی ها و قتل عام های سال های 60 و 67 برداشته ایم و اون ها را بخشیده ایم و حتی پشت سرشون راه افتاده ایم که در مملکت تحول ایجاد کنیم و به آرمان های امام راحل جامه ی تحقق بپوشانیم؛ قبل تر هم که آدم کش ها و شکنجه گران زمان شاه را بخشیده بودیم و آرزوی باریدن نور به قبر پدر تاجدار می کردیم؛ حالا چطور شده نمی تونیم دولت انگلیس را بعد از پنجاه و هفت سال ببخشیم؟ چطور شده نمی تونیم افکار دائی جان ناپلئونی را از سرمون بیرون کنیم؟ یک اتفاقی بود تو تاریخ افتاد تموم شد رفت پیِ کارش! ما چرا این قدر سمج و بد قلق‌یم و ول کن ماجرا نیستیم. یک کودتایی شد، یک عده از بهترین فرزندان این آب و خاک را گرفتند و تیرباران کردند و خلاص! تازه، چرا شرایط تاریخی را به یاد نمی آوریم که اگر این کار را نمی کردند، به جای انگلیس و امریکا، شوروی ها می آمدند کشور را هپولی می کردند. دست برداریم از این همه فکر و خیال بد. دوست شیم با دنیا. دوست شیم با اروپا. دوست شیم با انگلیس.

خدا بگم این سایت خودنویس را چه کار کنه که ویدئوی سخنگوی فارسی زبان وزارت امور خارجه ی انگلیس را لینک کرد و این فکرها را به سرِ ما انداخت. بهتر است شما اول این ویدئو را ببینید بعد ادامه می دهیم:

دیدید؟ پسندیدید؟ قبول می کنید که حق داشتم گول بخورم و به دامِ انگلیسیا بیفتم؟ والله دروغ چرا، با این چیزهایی که ایشان می گوید عجیب نیست آدم بخواهد به "آقا" خیانت بکند و طرف انگلیسیا را بگیرد...

اما کتاب هایی که من جلوی چشم ام دارم اصلا تشویق کننده نیست: تاریخ روابط سیاسی ایران و انگلیس محمود محمود در 8 جلد (چاپ جدیدش را نمی دانم چند جلد است)؛ کتاب های فریدون آدمیت؛ همین کتاب ارزشمندی که دوست عزیزم به من هدیه داده است و برای بارِ دوم دارم آن را مطالعه می کنم به نامِ "طلای سیاه یا بلای ایران" نوشته ی ابوالفضل لسانی...

می فرمایید دارم مرده چوب می زنم؟ کاه کهنه باد می دهم؟ رفته ام سراغ کتابی که آقای لسانی در سال 1329 نوشته؟ درست می فرمایید. پس بیاییم سراغ امروز، و مثلا تلویزیون بی بی سی. البته که بی بی سیِ امروز، بی بی سی دیروز نیست و همه چیز نو نوار و شیک و مدرن شده؛ درست است که جوانان وب لاگ نویس ایرانی روح تازه ای در کالبد این بنگاه قدیمی خبرپراکنی دمیده اند؛ ولی سیخ و کباب و نسوختن این و نسوختن آن و منافع این و منافع آن همان است که قبلا هم بود؛ تا کِی دوباره "بر آید بلند آفتاب"! (مراجعه شود به مقدمه ی کتاب انقلاب ایران به روایت رادیو بی بی سی، تالیف عبدالرضا هوشنگ مهدوی).

نه آقاجان. دُور ما را لطفا خط بکشید. ما مثل مش قاسم از شما می ترسیم. تا مش قاسم در یادها زنده است، ترس ما هم از انگلیسیا زنده است. "آقا" همین جوریش به ما می گوید جاسوس انگلیس؛ فقط مانده که از شما تعریف هم بکنیم. شما را به خیر و ما را به سلامت. بروم کتاب طلای سیاه یا بلای ایران را تمام کنم...

Posted by sokhan at 07:39 PM | Comments (0)

آیا سعید امامی فوت شده است؟

این مطلب در گویای من منتشر شده است.

سعید امامی یک موجود فضایی نبود. او در همین ایران ما به دنیا آمد، در همین ایران ما بزرگ شد، و در همین ایران ما مُرد. خدایش نیامرزد. او انسانی بود که آرام آرام، تبدیل به جانور شد؛ جانوری درّنده که ابایی از ریختن خون مخالفان خود نداشت.

آیا سعید امامی فوت شده است؟ آیا داروی نظافت کار خود را کرده و جهان از لوث وجود او پاک شده است؟ به گمان من نه! سعید امامی هم چنان زنده است. روح شیطانی او در بسیاری از آدم ها حلول کرده است. لابد فکر می کنید که چنین آدم هایی دور و بر شما نیستند اما اگر کمی دقت کنید سعید امامی های بالقوه ی زیادی را پیرامون خود می بینید. کسانی که اگر زمینه برای شان مهیا شود، تبدیل به سعید امامی های بالفعل خواهند شد.
emami1.jpg

در عالم اینترنت، دیدن سعید امامی های بالقوه آسان است. تعداد نه چندان کمی از آن ها را می توان در شبکه های اجتماعی مشاهده کرد. سعید امامی های اینترنتی فقط در صدد حذف اند؛ در صدد از میان برداشتن؛ در صدد خُرد کردن و نابود کردن. آن ها به حرف طرف مقابل توجهی ندارند. برای آن ها مخالف یعنی کسی که باید از بین برود. برای سعید امامی های اینترنتی نظر مخالف ابداً مهم نیست. آن ها اصلاً گوش نمی کنند. اگر برای آن ها دلیل بیاوری خود را خسته کرده ای. سعید امامی های اینترنتی فحاش اند؛ بد دهن اند؛ هتاک اند. اگر موقعیت پیدا کنند، زشت ترین و رکیک ترین الفاظ را به کار می برند.
emami2.jpg

نمونه می خواهید؟ به سایت بالاترین مراجعه کنید. در همین دو روز گذشته، ترور و مُثْله کردن دو نفر در دستور کار قرار گرفته است. نیک آهنگ کوثر و مسیح علی نژاد. سعید امامی های اینترنتی آن ها را می زنند و می کوبند و اگر دست شان برسد حذف می کنند. آن ها از آن چه نیک آهنگ می کشد و مسیح می نویسد متنفرند. توانایی مقابله قلمی با آن ها ندارند، می خواهند نیست و نابودشان کنند. برای آن ها پرونده می سازند. آن ها را افشا می کنند. مثل سعید امامی در اثنای بازجویی به آن ها فحش می دهند. آن ها را مسخره می کنند. آن ها را تحقیر می کنند. مثل سعید امامی از آن ها می خواهند که توبه کنند. از اختلاف نظر میان این دو نفر سوءاستفاده می کنند تا آن ها را به جان هم بیندازند و خود از نظاره ی این به جان هم افتادن لذت ببرند.

سعید امامی فوت نشده است. او زنده است. او همین نزدیکی ست. بد نیست به خودمان و رفتارمان هم نگاه کنیم. وقتی قلم به دست می گیریم و جماعتی را تحریک می کنیم تا به جان هنرپیشه ای جوان بیفتند؛ وقتی قلم به دست می گیریم و در ذهن مان سیبل ی می سازیم برای زدن؛ هدفی می سازیم برای نابود کردن و از میان برداشتن. بدتر از آن وقتی خطای ما آشکار می شود، وقتی دلیل ما برای نابود کردن طرف مقابل پوچ و باطل از آب در می آید، بر خطای خود هم چنان اصرار می ورزیم و عذرخواهی را کسر شأن می دانیم. مثل بازجویی که کلمه ی "پایلوت" را خلبان ترجمه می کند و یک جامعه شناس را به خاطر این کلمه زیر مشت و لگد می گیرد که جریان این خلبان از چه قرار است، و وقتی به او توضیح داده می شود که این کلمه در این متن به معنی خلبان نیست ویک نوع روش تحقیق تجربی ست، نه تنها شرمنده نمی شود بل‌که هم‌چنان بر خطای خود اصرار می ورزد که بگو ببینم جریان این خلبان چیست؟!

سعید امامی یک موجود فضایی نبود. کسی بود مثل خود ما. خطر سعید امامی شدن همیشه وجود دارد. مراقب خودمان باشیم!

Posted by sokhan at 07:35 PM | Comments (0)

November 14, 2010

حکومت مرا کشت، تو لیلا را! فرق‌تان چیست؟

leila otaadi.jpg

این مطلب در گویای من منتشر شده است.

"فیلم پایان‌نامه با موضوع جنگ نرم و حوادث بعد از انتخابات به تهیه‌کنندگی روح‌الله شمقدری و کارگردانی حامد کلاهداری جلوی دوربین رفت. موضوع فیلم درباره استاد دانشگاهی است که دارای فعالیت‌های جاسوسی و ارتباط با بیگانه است و 4 دانشجویی که با این استاد پایان‌نامه دارند. این پایان‌نامه بهانه‌ای می‌شود برای ورود این دانشجویان به دنیای پرخطر سیاست. لیلا اوتادی در نقش ندا آقاسلطان در این فیلم نقش‌آفرینی می‌کند..." «کافه سینما»

***

"نه قرار است فیلمی درباره ندا آقاسلطان ساخته شود، نه لیلا اوتادی نقش او را بازی می کند..." «خبر آنلاین»

روی کاناپه نشسته بودم و زُل زده بودم به صفحه ی فیس بوکِ "من از لیلا اوتادی متنفرم". قبل اش در بالاترین دیده بودم که نوشته اند لیلا اوتادی فاحشه سیاسی ست. در جای دیگر هم دیده بودم که باید خدمت لیلا اوتادی رسیده شود تا دیگر کسی جرئت نکند به کشته شدگان جنبش سبز و پیش از همه ندا اهانت بکند. می دیدم میزان هیجان و نفرت از اوتادی چقدر زود بالا می رود و به تعداد "لایک"زنندگانِ "من از لیلا اوتادی متنفرم" دم به دم افزوده می شود. در پنجره ی بغلی خبر آمد که سایت لیلا اوتادی هک شده است.

به خودم گفتم سوژه جور شد؛ بعد گفتم بیکاری مَرد؟! مگر دیوانه شده ای؟ می خواهی خودت را با هواداران میرحسین درگیر کنی، بکن. می خواهی رو در روی طرفداران مهدی کروبی بایستی، بایست. اما این که بخواهی چیزی بنویسی که به دوستداران ندا بر بخورد، این دیگر خطرناک است. گریبان ات را می گیرند، با کلمه و جمله بلایی بر سرت می آورند بدتر از بلایی که بر سر لیلا آمد.

مدام هِی تصویر ندا جلوی چشم ام می آمد. یک نگاه به زندگی‌نامه ندا و لیلا انداختم دیدم ندا در سال 61 به دنیا آمده، لیلا در سال 62. هیچ کدام شان را هم که از قبل نمی شناسم. ندا را وقتی به خاک و خون افتاد شناختم، لیلا را هم وقتی در اینترنت به خاک و خونِ مجازی افتاد شناختم. چیزی که مرا ناراحت می کرد، این بود که هر دو کشته شدند: یکی با گلوله ی حکومت؛ دیگری با تیرهای نفرتی که در اینترنت به سوی اش پرتاب شد.

در این فکرها بودم که پلک هایم روی هم افتاد و به ناگهان نوری سفید فضای تاریک را روشن کرد. دیدم دختری زیبا، با چهره ای خندان و با نشاط، دارد به طرف من می آید. به خودم گفتم، ف.میم آخرش این قدر حرص و جوش خوردی که قلب ات توی خواب ایستاد و مُردی. این هم فرشته ای ست که آمده تو را با خودش به آن دنیا ببرد.

در این فکر بودم که چطور شد عزرائیل و نکیر و منکر نیامدند سراغ ام و چرا مثل فیلم روح، آن دود سیاه مرا به طرف خودش نکشید (چون آقایان روحانیان ما را جهنمی می نامند خودمان هم باورمان شده که جهنمی هستیم و فرشته-مِرِشته سراغ ما نمی آید).

فرشته ی زیبا به من نزدیک شد، دیدم چهره اش آشناست. سلام کردم و از او پرسیدم کارم در آن دنیا تمام شد؟ شما چرا زحمت کشیدید؟ حضرت عزرائیل خودشان تشریف نیاوردند؟ نکیر و منکر مرا قابل ندانستند؟ دخترک خندید و گفت شما نمرده ای، داری خواب می بینی. گفتم عجب. چرا تا به حال چنین خوابی ندیده بودم. من شما را قبلا جایی ندیده ام؟ به نظرم خیلی آشنا می آیید. همدیگر را می شناسیم؟

- شما مرا خیلی دیده اید. در تلویزیون. در اینترنت. من ندا هستم. ندا آقا سلطان.

آقا در همان خواب احساس کردم برق 220 ولت به من وصل کرده اند. با صدایی لرزان دوباره سلام کردم و دوباره احوال پرسیدم و خلاصه صحبت مان گرم شد. ندا گفت: از شما می خواهم آن چیزی را که بهش فکر می کردید بنویسید.

گفتم: ندا جان ببخشید. درست است که به شما خیلی احترام می گذارم و نمی خواهم روی حرف تان حرف بزنم ولی مرا معذور دارید. این جماعت را می بینید که به قول طراحِ سایتِ "من از لیلا اوتادی متنفرم" با نرخِ 6.3 نفر در دقیقه، به جمع نفرت‌مندان پیوسته اند و در عرض ده ساعت و نیم، چهار هزار عضو گرفته اند؟ این ها مثل آن مردم آفریقایی که ریختند سر دزد بدبخت، دل و روده اش را بیرون کشیدند، می ریزند مرا تکه پاره می کنند.

- بکنند! شما کارت را بکن.

- می فرمایید چه بنویسم؟

- بنویس، آدم کشی، شخصیت کشی، شکنجه کردن جسمی و روحی، توهین و فحاشی، آبرو بردن، رنجاندن انسان ها بد است؛ چه به وسیله ی حکومت استبدادی باشد، چه به وسیله ی مردم به ظاهر آزادی خواه. این آزادی خواهی عاقبت اش همان استبداد است. فرق من و لیلا چیست؟ به فرض که او کار بدی بکند. از نظر حکومت اسلامی هم من کار بدی کردم که در خیابان بودم. آیا حکومت حق داشت مرا بکشد؟ گیرم لیلا از نظر دوستداران من کار بدی کرده است. آیا باید او را نیست و نابود کنند؟ این ها را بنویس.

- عرض کنم خدمت تان...

آمدم عرض کنم، دیدم ندا برگشت و با گام های آهسته از من دور شد؛ در نور محو شد؛ و نور تبدیل به تاریکی شد. من دوباره به خانه باز گشته بودم.

چشم که باز کردم دیدم حباب های رنگیِ "اسکرین سِیور" روی صفحه ی مانیتور بالا و پایین می روند. صفحه ی "وُرد" را باز کردم که صحبت های ندا را تا یادم نرفته بنویسم. نوشتم. به اینترنت وصل شدم. در بالاترین دیدم که لیلا اوتادی بازی اش در نقش ندا را تکذیب کرده. آهی بلند کشیدم. آیا نفرت‌مندان حالا "لایک" ها را "آنلایک" خواهند کرد و انگار نه انگار؟ آیا از لیلا عذر خواهند خواست؟ کسانی که کار او را از فاحشه گری جنسی هم بدتر خوانده بودند، حلالیت خواهند طلبید؟

حقیقت این است که ما هم می توانیم مثل آب خوردن آدم بکشیم. حتی یک دختر جوانِ بیست و هفت ساله را. می توانیم مثل آن تک تیر اندازِ نامرد به طرف قلب اش شلیک کنیم. اصلا هم برای مان مهم نیست که طرف گناهکار است یا نیست. همین که در خیابان ایستاده و ما او را می بینیم کافی ست که بگوییم گناه‌کار است. تعداد شلیک کنندگان هم کم نیست. دست کم در صفحه ی "نفرت" ده هزار نفری مشاهده می شوند.

چشمان ام را بستم. ندا را دیدم که به من لبخند می زند...

توضیح: داستان بالا، داستانی کاملا تخیلی و ساخته ی ذهن نویسنده است.

Posted by sokhan at 06:48 PM | Comments (1)

به ما چه که انگشت‌شان قطع شده!

این مطلب در گویای من منتشر شده است.

- حاج آقا می گویند در روستای "گاودانه علیرضا" در استان کهگیلویه و بویر احمد انگشت بچه های ما به خاطر نبودن پل و استفاده از وسیله ای که به کابل آویزان است و بچه ها با کشیدن آن از این طرف رودخانه به آن طرف رودخانه می روند قطع می شود. خیلی از بچه های این روستا انگشت ندارند. این خبرش؛ این هم ویدئو و عکس هایش:
aasib didegaan (2).jpg

aasib didegaan (1).jpg

aasib didegaan (3).jpg

aasib didegaan (4).jpg

aasib didegaan (5).jpg

aasib didegaan (6).jpg

aasib didegaan (7).jpg

aasib didegaan (8).jpg

- نظر جناب عالی در این مورد چیست و چه راه حلی پیشنهاد می کنید؟

- [حاج آقا با عصبانیت و ترش‌رویی] به شما پول می دن که از این سوال های احمقانه بپرسید؟! خب این بچه ها حواس شان را جمع کنند تا انگشت شان قطع نشود. یعنی چه که هر اتفاقی توی این مملکت می افتد آن را گردن حکومت می اندازید. به ما چه که انگشت چند نفر در اثر حواس پرتی خودشان قطع شده. همه ی مردم دنیا چشم شان به حکومت اسلامی و دولت آقای احمدی نژاد است، آن وقت شما با این سیاه نمایی ها می خواهی وجهه ی حکومت را خراب کنی. ضمنا شما اسم ات چیست؟

- [خبرنگار با تعجب] قربان من کورش ایراندوست هستم.

- خب از اسم و فامیل ات معلوم است چه کاره هستی. به نظرم شما جدّ اندر جدّ مشکل داری. خب. سوال بعدی ات را بپرس تا من در باره ی شما با دکتر رامین تماس بگیرم.

- قربان خیلی ببخشید. شما هر کار می خواهید بکنید بکنید، ولی لطفاً ما را با آقای رامین طرف نفرمایید. مگر ندیدید با آن مصاحبه‌گر رادیو چه جوری حرف زدند. اعصاب شان ضعیف است یک دفعه می زنند ما را ناکار می کنند، مادر پیرمان نان‌آورش را از دست می دهد. یک سوال دیگر می پرسم و رفع زحمت می کنم.

- [با بی اعتنایی] بپرس.

- کار پل سازی و خانه سازی در لبنان به کجا کشید؟

- [گل از گل حاج آقا می شکفد] خب. این شد یک سوال درست و حسابی. سعی می کنم خطای شما را در مورد سیاه نمایی قبلی فراموش کنم. عرض کنم، ما حقیقتا حاضر نیستیم مردم شریف لبنان یک لحظه هم خاطرشان مکدر شود. برای همین دستور دادیم بودجه ای به آن ها اختصاص داده شود و خیلی سریع برای شان خانه، جاده، پل ساخته شود. بمیرم برای آن لبنانی مظلوم که با بمب و گلوله ی رژیم اشغال‌گر قدس خانه خراب شد [به حالت تباکی دو انگشت اش را بر بالای بینی می گذارد و حالت هق هق به خود می گیرد]. شما نمی دانید چقدر حزب الله لبنان به خاطر نبودن پل دچار مشقت شده بود و مجبور بود از کنار گذر عبور کند. ما واحدهای مهندسی خودمان را با تمام تجهیزات روانه لبنان کردیم تا مردم شریف آن جا را از این همه ناراحتی و رنج خلاص کنیم. من فیلم اش را این جا روی رایانه ام دارم. بیایید خودتان ببینید. این هم سی.دی کامل اش [سی.دی را به خبرنگار می دهد]. ببینید چقدر ما خوب و سریع کار می کنیم. نگذاشتیم آب در دل لبنانی ها تکان بخورد. بفرمایید:

خُب. جواب سوال های‌تان را گرفتید؟ اگر می خواهید بیشتر توضیح بدهم [لبخندی حاکی از رضایت بر لبان اش نقش می بندد].

- نه. خیلی ممنون. نیازی به توضیح بیش‌تر نیست. جواب سوال هایم را گرفتم. دست شما درد نکند. مؤید باشید.

- شما هم همین طور. به شما توصیه می کنم نگذارید ضد انقلاب با سیاه نمایی شما را تحت تاثیر قرار دهد.

- مطمئن باشید با توضیحاتی که شما دادید و روشن‌گری هایی که فرمودید، من اصلا تحت تاثیر سیاه نمایی های ضدانقلاب قرار نخواهم گرفت. حاج آقا اگر فیلم های دیگری هم مثل این دارید، به من بدهید تا دیگران را روشن کنم. قربان شما. مرحمت زیاد [خبرنگار موقع خروج از اتاق حاج آقا، ابروهایش را به علامت بدجنسی دو سه بار بالا می اندازد و لبخندی فاتحانه بر لبان اش نقش می بندد]...

Posted by sokhan at 06:35 PM | Comments (0)

گوگوش و پرنده‌هایش

این مطلب در گویای من منتشر شده است.

به هر که می گویم "یک تلویزیون جدید آمده؛ فرکانس اش را یادداشت کن"، می بینم میلی ندارد و با آهان و اوهون و گفتن این که کاغذْ قلم دَمِ دست اش نیست، می خواهد از زیر یادداشت کردن فرکانس در برود. نه که سلیقه ی مرا می دانند، فکر می کنند، این تلویزیون جدید یک چیزی شبیه به یورونیوز یا بی‌بی‌سی‌ست و برنامه ی این ها هم یا در باره ی فوران آتشفشان در اندونزی ست، یا درگیری های نظامی و کشت و کشتار در خاورمیانه.

اما وقتی می گویم این تلویزیون، تلویزیونِ گوگوش است و گوگوش در آن برنامه دارد، طرف با تعجب و خوشحالی می گوید "جدی می گی؟!" و فوراً قلم و کاغذ برای یادداشت کردن فرکانس آماده می شود. اگر هم نحوه ی "ست‌آپ" ریسیور را نداند، یک ساعت تمام از من سوال می کند که کدام منو را انتخاب کند و کدام دکمه را بزند تا بالاخره تصویر گوگوش روی صفحه ی تلویزیون ظاهر شود.

می گویم تلویزیون گوگوش، و راست اش نمی دانم صاحب این تلویزیون کیست، ولی خب، وقتی اسم تلویزیونْ "من و تو" باشد و گوگوش هم در آن به بچه های علاقمند به خوانندگی آوازخواندن یاد بدهد، تلویزیون می شود تلویزیونِ گوگوش، حالا هر که هر اسم دیگری می خواهد روی‌اش بگذارد، بگذارد. آن چه که در بالا نوشتم، نشان دهنده ی علاقه ی بسیار زیاد مردم به گوگوش است و این عجیب نیست، چرا که گوگوش در دل اکثر ما ایرانیان با ترانه ها و هنرش جا دارد...

***

گوگوش در کاباره ی میامی برنامه داشت؛ کاباره ای که موقع شروع آتراکسیون، سن اش بالا می رفت و خواننده ی اصلی آن که برنامه اش را آخر از همه اجرا می کرد شاه ماهی هنر ایران بود. در یکی از شب های اجرای برنامه، گوگوش در حال خواندن ترانه ی "جاده" بود که با احساس بسیار "جـــــــــــــاده" را به حالت کشیده گفت و خودش و ارکستر ساکت شدند تا دنباله ی آن را که "فریاد می زنه" بود بگوید، در فاصله ی سکوت، مردی که مست کرده بود و در بالکن نشسته بود، کلمه ای هم‌قافیه را با صدای بلند فریاد زد و به خیالِ خودش مزه ریخت. گوگوش بدون عکس‌العمل ترانه را به پایان رساند و صحنه را ترک کرد. ارکستر هم‌چنان مشغول نواختن بود و از گوگوش خبری نبود. لحظاتی بعد گوگوش از پله های سِن بالا آمد، و با اشاره ی دست به ارکستر دستور قطع نواختن داد. چند جمله گفت به این مضمون که این کاباره محلی خانوادگی ست و متاسفانه گاه افرادی در آن دست به اعمالی می زنند که شایسته ی این محیط نیست. من دستور دادم کسی را که وسط ترانه اخلال کرد [با انگشت، میز مرد مست را در بالکن نشان داد] به بیرون هدایت کنند. در این اثنا دو سه مرد گردن کلفت که سکیوریتی میامی بودند مشتری خطاکار را کشان کشان به بیرون از سالن بردند، و وقتی ما از کاباره خارج می شدیم، از پشت درِ دفتر صدای فریادهای مرد را می شنیدیم که معلوم نبود سکیوریتی چه بلایی بر سرش می آورد. شاید همان بلایی بر سر آن مرد آمد که بر سر بهروز وثوقی در آخرِ فیلم کندو آمد. والله اعلم...

***

این ها را نوشتم که در وهله ی اول بگویم کار گوگوش کاری ست بسیار زیبا. این که بهترین خواننده ی زن ایران و تک ستاره ی موسیقی پاپ، زیر بال و پر عده ای دختر و پسر مستعد را بگیرد و به آن ها پرواز کردن در آسمان هنر بیاموزد، شایسته ی تقدیر است. اما، دو چیز باید به این کار زیبا اضافه شود: یک، بعد از بال و پر دادن و یکی دو اجرا بر روی صحنه و تولیدِ یکی دو آلبوم، پرنده ها به امان خدا رها نشوند (چنان که پرنده های دیگری که در برنامه های مشابه در تلویزیون های ایرانی انتخاب شده اند، چنین سرنوشتی داشته اند). دو، محیط زشت و اگر اجازه داشته باشم بگویم کثیفِ بیزنس هنری، چه در رشته ی موسیقی، چه در رشته ی سینما، چه در ایران، چه در اروپا و امریکا، چه پیش از انقلاب، چه بعد از انقلاب، باتلاقی ست که اگر هنرمندِ جوان به انواع و اقسام حفاظ های فکری و شخصیتی مجهز نباشد، او را به درون خود می کشد و غرق می کند. گوگوش خود کم در این محیط آلوده آسیب ندیده است. گوگوش باید بچه ها را نه تنها از نظر هنری، بل که از نظر برخورد و رو به رو شدن با این محیط نیز آماده کند و لااقل هشدارهای لازم را بدهد.

برای گوگوش و بر و بچه های شرکت کننده در مسابقه آرزوی موفقیت می کنم. با هم به ترانه ی زیبایی که بچه ها به صورت دسته جمعی اجرا کرده اند گوش می کنیم:

Posted by sokhan at 06:28 PM | Comments (0)

تشکر از سید حسن نصرالله

این مطلب در گویای من منتشر شده است.

"موسس جمهوری اسلامی یک عربِ فرزندِ عرب است. رهبر امروز جمهوری اسلامی، امام خامنه ای یک سید قریشی از هاشم، فرزند رسول خدا، فرزند علی بن ابی طالب، فاطمه زهرا و همه عرب هستند." «خبرنامه گویا»

آی قربان دهنت سید حسن! چیزی را گفتی که سی سال است جز سلطنت طلب ها -که آن را با فحش و فضیحت بر زبان می آوردند- کس دیگری جرئت بر زبان آوردن اش را نداشت. این که می گویم کس دیگری جرئت نداشت، نه این که می ترسید، بل که به خاطر حفظ احترام آقایان بر زبان نمی آوَرْد. حالْ شما آمدی عدل حرف دلِ مردم را زدی. وقتی فلان فرزند عرب می خواست تخت جمشید را با خاک یک سان کند، یا فلان فرزند عرب می خواست ریشه ی شاهنامه را بخشکاند، یا فلان فرزند عرب می خواست نام خلیج فارس را خلیج اسلامی بگذارد، عده ای با حرص و عصبانیت می گفتند که این ها عرب اند و این کارها را به خاطر عرب بودن شان می خواهند بکنند، ما باور نمی کردیم. نه این که باور نمی کردیم، به خودمان می گفتیم بابا کسی که جدّ و آبائش هزار و دویست سیصد سال در ایران زندگی کرده باشد، و به زبان فارسی سخن بگوید، و شناسنامه ی ایرانی در جیب اش باشد، خب ایرانی است و عِرْق میهنی دارد ولی اشتباه می کردیم. شما درست گفتی سید حسن جان. این عرب های به ظاهر ایرانی چیزی که برای شان مهم نیست ایران است، تخت جمشید است، خلیج فارس است. مهم برای این عرب ها، فلسطین است، بیت المقدس است، لبنان است. وقتی آیت الله خامنه ای علنا بر می گردد در مخالفت با ایرانیتی که اسفندیار رحیم مشائی مطرح کرده سخن می گوید و اسلامیت را مهم تر از هر چیز می نامد، دیگر ما چرا این قدر استدلال می کنیم؟

حسن نصراللهاما سید حسن جان، حرفی زدی که کم تر کسی می توانست باور کند که از دهان کسی مثل تو با این صراحت بیرون بیاید، برای همین عده ای به شک افتادند. یکی از بی‌بی‌سی گفت صدا با تصویر سینک نیست، و مگر می شود سید حسن چنین چیزی بگوید؟ دیگری گفت، تا نوشته اش را به چشم نبینم باور نمی کنم. خب بحمدالله سایت المنار این مشکل را حل کرد و مکتوب سخنرانی ات را منتشر کرد. دمت گرم با این جمله ات که هر چند عربی نمی دانم ولی از شنیدن کلمات اش کلی کیف می کنم (و سلطنت طلب های دو آتشه هم حتما خیلی بیش از من کیف می کنند):

"مؤسس الجمهورية الإسلامية هو عربي ابن عربي ابن رسول الله محمد صلّى الله عليه وآله وسلّم، والمرشد الأعلى في الجمهورية الإسلامية اليوم سماحة الإمام السيد الخامنئي قَرَشِي هاشمي ابن رسول الله ابن علي ابن أبي طالب وفاطمة الزهراء وهؤلاء عرب." «سایت المنار»

این جمله عربی را حتما حفظ می کنم و هر جا مناسب باشد آن را تکرار می کنم.

یک جا هم که در همین سخنرانی از دولت های "خلیج" (یعنی خلیجِ بدونِ فارس) سخن گفتی. دم ات گرم. شما همین جوری سخنرانی کنی، شعار نه غزه نه لبنان، جانم فدای ایران، تبدیل می شود به هم غزه، هم لبنان، هر دو فدای ایران و مردمی که به طور تاریخی چشم دیدن اسرائیل را ندارند، می شوند دوست جان جانی و صمیمی اسرائیل. ببین کِی گفتم!

Posted by sokhan at 06:25 PM | Comments (1)

به نام خداوند خرد، انسان!

این مطلب در گویای من منتشر شده است.

هزار سال پیش وقتی ابوالقاسم فردوسی به این فکر افتاد که داستان شاهان و پهلوانان ایران را به نظم در آورد کارش را با این بیت آغاز کرد:

به نام خداوند جان و خِرَد / کزین برتر اندیشه بر نگذرد

فردوسی سخن اش را به نام خداوند خرد آغاز کرد چرا که در عصر سلطان محمود غزنوی و دوران تعصب های مذهبی به ارزش والای خرد پی برده بود. خردی که آفرینش‌گر بود و انسان‌ساز. او در ستایش خرد سرود و آن را ستود. همو بود که در آغاز کتاب اش این بیت پُر معنا را گفت که:

توانا بود هر که دانا بود / ز دانش دل پیر برنا بود

امروز، هزار سال بعد از فردوسی، آن چه در ایران ما زیر پای حکومت اسلامی لِه شده و لِه می شود، خرد و دانایی ست. از حکومتی که بنیادش بر بی خردی و جهل است انتظاری بیش از این نمی رود. اما ما، کسانی که در مکتب فردوسی بزرگ شده ایم و رشد یافته ایم، و پدران ما، لفظ خرد و دانایی را هم‌چون گوهری گران بها به خزانه ی ذهن ما سپرده اند، باید با سلاح آگاهی به جنگ بی خردی و جهالت برویم تا میراث باقی مانده از گذشتگان مان به تاراج نرود.

خداوند خرد و دانایی، انسان است. انسانی که در عصر ما پی به قدرت و ارزش این دو کلمه برده و مدام در حال آفرینش و خلاقیت است. انسانی که در زمینه های مختلف علمی و فرهنگی و هنری به سرعت در حال پیش‌رفت و اوج گرفتن است و حد فاصل جهان مهین تا جهان کهین را جولان گاه خود کرده است. والاترین کتب فلسفی و برجسته ترین آثار فکری و هنری به وسیله ی همین انسان آفریده می شود و روز به روز تکامل می یابد. در حکومت جهل اما، نه آفرینش و خلاقیت، که مرگِ تدریجی و در جا زدن، روشِ زندگی اغلب مردمان است که باید با کوشش اهل خرد تغییر کند.

***

در این بخش جدید که در خبرنامه ی گویا مشاهده می کنید، تلاش ما این خواهد بود که با سه چهار مطلب کوتاه هفتگی بخشی از وظیفه ی خود را در مقابله با مروجان جهل و نادانی انجام دهیم. خوشحال خواهیم شد اگر ما را از نظرات انتقادی خود مطلع فرمایید.

***

"وزیر ارتباطات: سرعت فعلی اینترنت برای کاربردهای علمی و فرهنگی جوابگو است، گلایه ها بیشتر برای کاربردهای تصویری است..." «ایرنا»

"وب به یک یگانگی جهان‌گسترِ خود به خودی رسیده و این من را به یاد روند تکامل سیستم عصبی حیوانات چند سلولی می اندازد. به یاد ایده ای افتادم که در رمان علمی تخیلی فرد هویل «ابر سیاه» خوانده بودم. ابر کذایی یک مسافر بین ستاره ای فراانسانی است که «سیستم عصبی»اش از واحدهایی تشکیل شده که به کمک پیام های رادیویی با هم ارتباط برقرار می کنند. اما چرا ما آن ابر را نه یک جامعه که یک موجود می دانیم؟ یک ارتباط دائمی چند طرفه به سرعت تمایزات را محو می کند. جامعه انسانی می تواند «یک نفر» باشد اگر بتواند ذهنیات هر شخص را از طریق ارتباط رادیویی مستقیم و پر سرعتِ مغز به مغز بخواند. من وقتی به آینده اینترنت می اندیشم نمی توانم به «ابر سیاه» فکر نکنم... من معتقدم اینترنت به ضرر دیکتاتورهاست. رژیم آپارتاید آفریقای جنوبی برای سرکوب مخالفان، تلویزیون را ممنوع کرده بود. حالا دیکتاتورها هم جلو اینترنت ایستاده اند. پس ما می توانیم امیدوار باشیم که اینترنت سریع تر، فراگیرتر و –مهم تر از همه- ارزان تر در آینده بتواند به سقوط آن دسته کلاهبرداران سیاسی منجر شود که سال هاست نابودی شان را انتظار می کشیم..." «ریچارد داوکینز، اینترنت و تکامل بشر، مجله مهرنامه، شماره 3، خرداد 1389، صفحه ی 46»

این به چی فکر می کند، آن به چی! یکی به فکر بستن راه اطلاعات و اطلاع رسانی است، دیگری به فکر ایجاد یک سیستمِ ارتباطیِ واحد میان انسان ها. یکی در حال ایجاد اختلال و سنگ اندازی وسط راه های ارتباطی ست، دیگری در حال افزایش پهنای شاهراه و سرعت بخشیدن به حرکت پالس های آگاهی. البته فاصله میان مغز وزیر ارتباطات ما با مغز ریچارد داوکینز از زمین تا آسمان است. تفاوت میان آن ها مثل تفاوت انسان تکامل نیافته عصر حجر با انسان تکامل یافته امروز است؛ پس انتظار و توقعی بیش از این نمی توان داشت.

اما چرا این وزیر حساسیت خاص دارد روی "کاربردهای تصویری"؟ آیا نگران دیده شدن بدن برهنه ی زنان نامحرم و به خطر افتادن اسلام است؟ یا نگران پورنوگرافی کودکان و سوءاستفاده ی جنسی از آن ها؟ این گونه "تصاویر" که همه جوره به صورت سی.دی و دی.وی.دی در نقاط مختلف ام القراء اسلام عرضه می شود و کسی هم از توزیع آن ها جلوگیری نمی کند. اگر غلط نکنم نظر وزیر باید معطوف به تصاویری مثل تصاویر زیر باشد. با هم نگاه می کنیم:

Posted by sokhan at 06:21 PM | Comments (0)